کاش حسام اذیتم میکرد…
کاش توی آن خانهی چوبی میماندم و زیر دست حسام جان میدادم.
آرامش بیشتر خودش را سمتم میکشد و من، یقهی مانتویم را که دکمههایش کنده شده، بیشتر بین مشتم میفشارم.
– چی شده قربونت برم؟ داری میترسونی منو… خبر کنم مامان و؟
درست وقتی میخواهد بلند شود، از بین سایش دندانهایم شبیه صدای خودم بیرون میدهم.
– بهم… بهم… تج…
دستم را روی لبهایم میگذارم و هقی که میزنم، بین انگشتانم خفه میشود. پلک میبندم تا نبینم نگاه گرد شده و وحشت زدهی آرامش را…
– وای خدای من…
من از درد در خودم جمع میشوم و آرامش خودش را سمت من میکشد..
– خدا به زمین گرمت بزنه حسام…
مچ دستم را توی دستش میگیرد و آرام شالم را از دور گردنم باز میکند…
نگاه اشکیاش…
بغض توی گلویش…
حالم را بدتر میکند و او نگاهش را روی گردنم سر میدهد و با بغض پچ میزند:
– وحشیِ روانی…
گونهام را آرام نوازش میکند و خیره توی نگاهم، با بغض لب میزند
– پاشو یه دوش بگیر… کمکت میکنم.
تمام تنم میلرزد. دندانهایم را روی هم چفت میکنم و با نفرت میغرم.
– باید بریم پزشک قانونی… باید ازش شکایت کنم…
نمیتواند مقابله کند و هق میزند… درست وقتی که میخواهد دست دور تنم حلقه کند در خود مچاله میشوم و او با بغض پچ میزند
– باشه میریم، ولی… ولی قبلش باید جمع کنی خودت رو آلا…
〰〰〰〰〰〰
تمام تنم میلرزد و زن بعد از نگاه غیردوستانهای که به چشمان اشکیام میاندازد، گواهیها را روی پیشخوان میگذارد.
آرامش آرام تشکر میکند و سپس دست دور بازویم حلقه کرده و تن خسته و نیمهجان مرا سمت خروجی میکشاند.
– ماکان میگه تهش مجبورت میکنن با حسام ازدواج کنی آلا… مطمئنی که میخوای شکایت کنی؟
آب دهانم را قورت میدهم و به محض خروج نفس مرتعشم را بیرون میفرستم. هنوز هم فکر میکرد کسی که عفت و پاکدامنی خواهرش را لکهدار کرده حسام است.
– کسی که بهم تجاوز کرد حسام نبود…
یکه خورده نگاهم میکند و نگاه سرد و اشکی من، از چشمانش کنده میشود.
– امید شایگان بود…
چشمانش گرد میشود و من شالم را دور گردنم شل میکنم، نفس کشیدن حکم همان زهرمار نوشیدن را دارد که به جای معده، راهی ریهها میشود.
– اون دیگه کیه؟ یعنی چی؟
نگاهش میکنم و نگاهم اینبار پر است از نفرت و انتقام و خشونت…
– همون حیوونی که روش کراش زدی و حتی تصویر زمینهی گوشیت هم عکسشه و بارها به خاطر این کارات با ماکان دعوات شده … امید شایگان… همون حرومزادهای که یه دنیا میشناسنش…
نگاهش بیشتر گرد میشود و من با انزجار دست روی صورتم میکشم…
بعد از آن شب و حرفهای رقتانگیز آن لاشی از تنم، از خودم و برجستگیها و زیباییهایم، حالم به هم میخورد.
– چی؟!
– آرا… امید شایگان، همون سلبریتی و سوپراستار معروف به من تجاوز کرد، اون هم به وحشیانهترین شکل ممکن…
سرم را بالا و پایین میکنم…
با نفرت و خشم نگاه به چشمانش دوخته و از بین دندانهایم نفیر میکشم
– اما من اون اوج و شهرتش رو با خاک یکسان میکنم آرا… به جرم تجاوز مثل یه آدامس میندازمش توی دهن مردم و کاری میکنم یه عمر تاوان پس بده. اون هنوز آلاله سرمد رو نشناخته.
درست وقتی که میخواهم از کنارش عبور کنم، دستم را چنگ میزند و با صدایی که میلرزد، متعجب میپرسد
– امید شایگان! همین امید خودمون؟!
از اینکه آن حیوان وحشی را به ناف خودمان میبندد چندشم میشود و او با حیرت دست بر صورتش میکشد بدون اینکه نگران آرایش ملایم چهرهاش باشد.
– ببین آلا، تو مطمئنی؟ امید همین دو روز پیش عکسش رو، رو پل طبیعت تهران استوری کرده بود، اینجا، تو بندرعباس چیکار میکرد که به تو….
با عصبانیت میان کلامش میپرم…
اینکه باورم نمیکند، به مذاقم خوش نمیآید… اگر آرا باور نمیکرد، کارم از همین امروز ساخته بود.
– تو فکر میکنی دارم دروغ میگم؟!
دست روی شانههایم میگذارد و دلجویانه لب میزند
– معلومه که نه…!
عاصی نگاهش میکنم و او لبش را با زبان تر میکند و ادامه میدهد
– اما اینکه امید بهت تجاوز کرده، یکم برام گنگ و نامفهومه… اون هم امید شایگان.
تنها دندان روی هم میسایم و آرامش به یاوهگویی هایش ادامه میدهد
– آخه امید شایگان، با اونهمه شهرت و محبوبیت، به نظر خودت میآد با دست درازی به یه دختر اسم و رسم و شهرتش رو با خاک یکسان کنه؟! اون یه آدم تحصیل کردهس آلا، مثل حسام و ماجد و دور و وریهای ما که بیسواد و اوسکل نیست.
با عصبانیت و جنون دستان آرامش را از روی شانههایم پس میزنم و گواهیهای پزشک قانونی را توی کیف چرم فیکم که پوسته پوسته شده فرو میکنم.
– اگه باورم نداری دیگه پیشم نیا… دنبالم نیا… من خودم بلدم کار خودم رو بکنم.
دوباره مانع دور شدنم میشود
– صبر کن آلا… آخه خودت فکر کن… کی میآد این حرفها رو باور کنه؟
از بین دندانهای چفت شده روی هم، جوابش را میدهم
– این گواهیها ثابت میکنن. دی ان ای اون حرومزاده رو پزشک قانونی تشخیص داد و همهش توی این مدارکه.
〰〰〰〰〰〰〰〰
– خشایار چی گفت؟!
همانطور که ورقهای توی دستش را از نظر میگذراند، پر از کلافگی و خشم، از بین دندانهایش غرش میکند
– چی میخواستی بگه؟ دخترش ریده به همه چی… با رانندهش ریخته رو هم، میفهمی؟
رهام با کلافگی ورقها را روی میز پرت میکند و ناآرام پچ میزند
– فولد…
امید با خندهای پیروزمندانه نگاهش میکند و رهام بیاهمیت به نگاه متمسخر امید، ادامه میدهد
– تو که کارت رو کردی، مگه ساره باز هم به دردت میخوره؟
به صندلی تکیه میدهد و نگاهش را توی فضای خفهی مهمانی میچرخاند، هنوز هم توی سرش سؤالاتی هست که نمیتواند جوابشان را پیدا کند…
صدای گریههای یک دختر را میشنود و تصویر نگاهی خاکستری رنگ، از مقابل نگاهش کنار نمیرود…
– من برای اینکه باهاش بخوابم و بعد اون ولم کنه باهاش نبودم رهام… من یه هدف داشتم.
رهام با گیجی سر تکان میدهد و ذهن امید، بدون اراده سمت تن بی نقصی کشیده میشود که آن شب، برای اولین بار راضیاش کرده بود.
از پشت میز گرد کندهکاری شده برمیخیزد و همانطور که از بالا نگاه به رهام میدوزد، کلاه و عینک آفتابیاش را از روی میز برمیدارد
– یک میلیاردم رو نمیخوام، به جاش اون دختری که اون شب توی بندر فرستادی ویلا رو برام پیدا کن.
رهام با ابروی بالا رفته نگاهش میکند و امید اخمی غلیظ بین ابروهای مرتبش مینشاند.
نگاه آبیاش جدیتر و ترسناکتر از همیشهاند.
– تو که یه نفر و برای بار دوم نمیخوای!
بیتفاوت به جملهی رهام دکمهی کتش را میبندد و پچ میزند
– تا فردا ساعت هشت شب مهلت داری بیاریش برام، هشت بشه هشت و نیم دو برابر این باخت رو ازت میگیرم رهام.