از در فرعیِ ویلای رهام خارج میشود و مرد قوی هیکلی که کنار خروجی منتظرش بود، خیلی سریع چتر مشکی رنگ را روی سرش میگیرد.
همانطور که با چشمان باریک شده سیگارش را آتش میزند، رو به مرد میپرسد.
– خبری نشده؟!
مرد صدایی صاف میکند و در جواب سؤال امید، با صدای آرامی میگوید
– متأسفانه نه! خشایار خان و دخترشون هنوز توی بندر عباسن.
با اخم سر تکان میدهد و کام عمیقی از سیگار میگیرد، آن سنجاب کوچولوی خشایار خان هنوز مانده بود تقاص بدهد و از ترسش حتی تمام پروژههای کاریاش را کنسل کرده بود.
میترسید از روبرو شدن با امیدی که مانند انبار باروت میماند.
سوار ماشین مشکیاش میشود و روز گوشیاش را باز میکند. اما صدایی گریان بیخ گوشش انگار جیغ میکشد
« حیوون لاشی تو بهم تجاوز کردی عوضی…»
اخم بین ابروهایش مینشیند و فشار انگشتانش روی بدنهی گوشی بیشتر میشود. پلکهایش را روی هم میفشارد اما صدا قطع نمیشود…
صدای گریانی که با جیغ تهدید میکند.
به یاد ندارد صدا را کدام جهنمی شنیده است.
– قربان؟!
با اخم نگاه سمت آینه میکشاند که راننده آرام میپرسد
– بریم عمارت پدرتون یا…
میان کلام راننده میپرد و اسم مادری که توی گوشیاش سیو شده را لمس میکند.
– خونهی خودم.
طول نمیکشد که صدای آرام زنانه، توی گوشهایش پخش میشود.
– جانم امیدم؟!
سرش را به صندلی تکیه میدهد و به افکار بی پدرش اجازه میدهد آن نگاه وحشی و گستاخ خاکستری رنگ را بارها و بارها مرور کند…
فکر به آن نگاه، داشت روحش را تحریک میکرد…
– مامان من امشب کارم طول میکشه، نمیتونم بیام عمارت.
زن پشت خط مادرش نبود اما مادرانگی را در حقش تمام کرده بود.
مادر او، همین زن پشت خط بود.
– باشه دورت بگردم، لباس گرم بپوش مادر…
نفسهایش را آن نگاه حک شده توی مغزش تندتر میکند و احساسات مردانهاش میجوشد.
– به روی چشم، کاری نداری مامان؟!
تماسش را کوتاه میکند و اما با دندانهایی روی هم جفت شده، با رهام تماس میگیرد.
رهام زودتر از چیزی که فکرش را بکند جواب میدهد و او بدون اینکه مهلتی به او برای خرافات پوچش بدهد، با همان حال خراب لب میزند
– یه دختر چشم خاکستری جور کن بفرست برج، قبلش همه چیزش رو چک کن و دهنش رو ببند رهام.
رهام با خنده میپرسد
– چی شده داداش؟! باز زدی بالا؟!
اخم کوری بین ابروهایش مینشیند و با فکی قفل شده گوشهی چشمانش را ماساژ میدهد.
– تو کی هستی لعنتی؟!
راننده ماشین را توی پارکینگ پارک میکند و امید قبل از اینکه او اقدامی به باز کردن در او بدهد، خود پیاده میشود و کلاه مشکی رنگش را روی سرش میاندازد…
تصاویری که از آن شب توی بندر به یاد دارد همان چشمهای خاکستری رنگ است و صدای التماس و تهدید که هیچکدام با هم جور نیستند.
زنگ واحدش، همراه با زنگ پیامک گوشیاش صدا میدهد و او حین خواندن پیامک رهام، همراه با شیشهی مشروب سمت در قدم برمیدارد.
« پشت دره، همه چیزش هم اوکیه، دیدم مدارک پزشکیش رو…»
گوشی را توی جیب پشتی شلوار جینش فرو میکند و در را باز میکند.
به محض باز شدن در، دخترک لبخندی میزند و لبهای گوشتی و سرخ رنگش را به نمایش میگذارد.
نگاه امید اما قبل از هر اقدامی، طبیعی بودن رنگ چشمانش را چک میکند.
– سلام…
بدون توجه در را باز میگذارد و خود داخل واحد برمیگردد و صدای پاشنههای دخترک روی سرامیکها تحریک کننده است.
تنش را روی کاناپهی فیروزهای رنگ پرت میکند و زل میزند به تهرانی که انگار زیر پایش قرار دارد.
صدای قدمهای دخترک که طولانیتر از حد معمول میشود، جرعهای از بطری نوشیدنیاش سر میکشد و امر میکند.
– دنبال چی هستی؟ بیا اینجا…
دخترک شال و پالتوی قرمز چرمش را روی پشتی کاناپه میاندازد و کاناپه را دور میزند.
نگاه حریص و خمار امید اندامش را میچرخد و شلوار جین کوتاهی به تن دارد با تاپ مشکی رنگی که تنها کمی از سینهها و شکمش را پوشانده.
– خونهات خیلی قشنگه…
پوزخندی روی لبهایش مینشیند و نگاه وحشی و آبی رنگش حریصتر چشمان دخترک را برانداز میکند
– کارت رو شروع کن قناری…
دخترک ماهرانه روی پایش مینشیند و عشق بازی میخواهد…
دستش با مهارت روی سینهی برهنهی امید میچرخد و چشم خمار میکند
– انگار خیلی عجله داری…!
〰〰〰〰〰〰〰
حولهی سفید رنگ را دور کمرش میپیچد و دستانش را روی سنگ تیرهی روشوی میگذارد و کمرش را خم میکند.
زل میزند توی آینهی بخار گرفته و دندانهایش را روی هم میفشارد.
راضی نشده بود…
نه آن نگاه خاکستری رنگ روحش را راضی کرده بود، نه تن بینقص و مهارت دخترک توی رابطه.
تصویر خودش را به خاطر بخار توی آینه تار میبیند و اما تلاشی برای زدودن بخار ندارد.
فکرش سمت آن شب کشیده میشود و اما هر چه بیشتر تلاش میکند برای یادآوری، بیشتر گیج میشود.
از رهام خواسته بود برایش پارتنر بفرستد و رهام آنقدری بی عقل نبود که دختری بکر و دست نخورده برای همخوابی با اویی بفرستد که میدانست وقتی عصبیست، زیادی وحشی و درنده میشود.
لکههای خون روی سرامیکهای سفید رنگ آشپزخانه و آن لباس زیرهای صورتی رنگ و پاره شده، هر لحظه بیشتر گیجترش میکرد.
نفس عمیقی میکشد و از سرویس مجهزش خارج میشود و اما با دیدن دختر که همچنان روی تختش خوابیده، اخم کوری بین ابروهایش مینشیند.
– هنوز که اینجایی؟!
دخترک تابی به تن عریانش روی تخت میدهد و خمار نگاهش میکند.
– منتظر بودم بیای، هنوز که سر شبه، میتونیم تا صبح…
میان کلام دخترک، با فکی قفل شده غرش میکند
– پاشو جمع کن برو…
دخترک با اخم از روی تخت پایین میرود…
لباسهایش را از روی زمین برمیدارد و امید حین برداشتن ملحفهی سفید رنگ روی تخت، امر میکند.
– بیرون بپوش…
دختر با همان اخمها همراه لباسهایش از اتاق خارج میشود و صدای ویبرهی گوشی نگاهش را سمت پاتختی میکشاند.
با دیدن اسم رهام کلافه با همان حوله روی تخت مینشیند و تماس را وصل میکند
– چیه این وقت شب؟!
– خشایار زنگ زده، میگه فردا اکیپ برای فیلمبرداری توی بندر منتظرته، نگفتی بهش مگه این قرارداد فسخه؟!