اخم بزرگی بین ابروهایش مینشیند…
– نگفتم، چون فسخ نیست.
رهام با گنگی علتش را میپرسد و اما امید بدون اینکه جوابی به سؤال پر حیرت رهام بدهد، دستور میدهد
– فردا میریم بندر، بگو هواپیما رو آماده کنن.
میگوید و تماس را قطع میکند.
باید به بندر میرفت و برای یار دوم وجب به وجب ویلا را میگشت، شاید سرنخ دیگری هم از آن دخترک چشم خاکستری پیدا میشد.
دست دراز میکند و از توی کشوی پاتختی، پاکت کاغذی را بیرون میکشد و با نفسی تند شده، لباس زیر را بیرون میآورد…
لباس زیر توری صورتی رنگ…!
ریتم نفسهایش سخت میشود و فک مردانهاش قفل میشود از فشاری که به مغزش وارد میکند و اما به یاد نمیآورد.
تنها نگاهش را به یاد دارد و صدای لرزان و شاکیاش را…
آن لکههای خون روی سطح کاشیها میتوانست گویای درگیر شدنشان باشد؟! ممکن بود او زخمیاش کرده باشد؟!
خسته از افکار بی سر و تهش، از تخت پایین میرود و بعد از برداشتن پاکت تیرهی مارلبرو و فندکش از اتاق بیرون میزند.
سکوت واحد نشان از رفتن دخترک چشم خاکستری میدهد و او وارد تراس میشود.
روی صندلی راک مینشیند و سیگاری آتش میزند. حین کام عمیقی که به سیگار میزند، چشم باریک میکند و او هیچگاه آنقدری مست نمیشد که چیزی از اطرافش نفهمد.
آن شب را انگار کسی از توی ذهنش پاک کرده بود. دلش میخواست به یاد بیاورد آن هم آغوشی و رابطهی لذت بخش را ولی چیزی به یاد نداشت و همین عصبی کننده بود.
〰〰〰〰〰〰
– ساره داره برمیگرده تهران، انگار داره تا جای ممکن ازت فرار میکنه. به نظرم تو هم زیادی بهش رو دادی.
بدون اهمیت به حرّافیهای رهام سرش را به پشتی صندلی هواپیما تکیه میدهد و رهام اما به یاوهگوییهایش ادامه میدهد.
– دختر خشایاره دیگه، ازت مثل سگ میترسه ولی غرورش منو با این هیکل کله پا میکنه…
عصبی سمت مرد برمیگردد و رهام اما به خشونتهای او عادت دارد که میخندد.
– من مثل اون زنایی بعد از خوابیدن باهات یه هفته خونه نشین میشن نیستم جناب شایگان… من مدیر برنامهت هستم. باید در مورد کارهای بیفکرانهت بهت اخطار بدم یا نه؟!
کلافه نگاه میگیرد و خیره به صفحهی آیپد از بین دندانهایش میغرد
– دختره رو پیدا کردی؟!
روی صندلی جابهجا میشود و کمربندش را باز میکند
– نه، ولی تا جایی که من یادمه دافی که اون شب برات فرستادم چشم خاکستری نبود… یه دختر شرقی سکسی بود که ازم بخاطر فانتزیهای عجیب و غریبت دو برابر بقیه پول گرفت.
نگاه تیز و برندهاش را که آن نگاه رهام میکند، مردک میخندد و امید عصبی از بین دندانهایش میغرد
– چشمهاش رو یادمه… خاکستری بود شاید تو دقت نکردی.
رهام بیتفاوت شانه بالا میاندازد و امید با اخمی کور، اینبار میپرسد
– مطمئنی باکره نبود؟!
رهام با شیطنت میخندد و چشم باریک میکند
– انگار اون شب زیادی بهت خوش گذشته داداش! انگار پلنگمون جز سکسی بودن، تنگ هم بوده…!
خیره توی نگاه پر شیطنت و شوخ رهام، آرام از بین دندانهای کلید شدهاش میغرد
– برام پیداش کن و وراجی نکن رهام… اون دختر و به محض رسیدن به بندر پیدا کن و بیار پیشم.
جدیت و خشم نگاه امید باعث میشود سرش را بالا و پایین کند و او هم طبع شوخش را کنار بگذارد
– امیدوارم این موضوع دختره برات دردسر ساز نباشه امید… این دخترا درسته زبونشون و با پول میبندیم تا آبروریزی نکنن، ولی خیلی حریصن…
به صندلی تکیه میدهد و دوباره نگاه به آیپدش میدوزد
– تو کارت نباشه… این موضوع رو خودم حل میکنم.
رهام با تأسف سرش را تکان میدهد و طبق معمول چیزی نمیگوید. طولی نمیکشد که هواپیما توی محوطهی خصوصی فرود میآید و همراه بادیگارد مخصوص و رهام از هواپیما خارج میشود.
هوای دلگیر بندر بیشتر اخمهایش را توی هم میفرستد و با خودش نبود که علاقهای به شهرهای جنوبی نداشت.
حتی زمستان هم نمیتوانست گرما و خفگی هوا را از بین ببرد.
سوار ماشین گرانقیمتی که خشایار در اختیارشان گذاشته میشوند و رهام از راننده میخواهد که آنها را به ویلای امید برسانند.
بندرعباس را هیچ وقت دوست نداشت، اما بخاطر مادری که اهل همین شهر بود ویلایی خریده بود تا مادرش وقتی به شهرش میآید در راحتی کامل باشد و اسم مادر برازندهی همان زنی بود که از گوشت و خونش نبود؛ اما رسم مادری را خوب بلد بود.
به ویلا که میرسند نگاه امید سمت آشپزخانه کشیده میشود و اخمی کور بین ابروهایش مینشیند.
خاطرات آن شب کجای ذهنش مخفی شده بودند که نمیتوانست آنها را بیابد و بارها تماشایشان کند؟!
– کجا داداش؟ بیا یکم بخواب چهار صبحه…
نفس عمیقی کیکشد و نگاه سمت رهامی که کنار پلهها ایستاده میچرخاند
– تو بخواب من به نوشیدنی احتیاج دارم.
〰〰〰〰〰〰〰
– این چه طرز بازی کردنه ترنم؟!
دخترک با بغض دستی به پیشانیاش میکشد و امید با کلافگی از او دور میشود.
– صبر کن امید…
بیتفاوت به راهش ادامه میدهد و اما خشایار دوباره صدایش میکند
– امیـــد…!
میایستد و روی پاشنهی پا میچرخد، دست به جیب منتظر رسیدن خشایار میماند و مرد به محض رسیدنش، طلبکار میتوپد.
– کجا میری وسط فیلمبرداری؟!
خونسرد و کوتاه نگاهش را سمت صحنهی ست میکشاند
– بازیگر زنتون مشکل داره، حلش که کردی خبرم کن، من که علاف نیستم دو ساعت منتظر آرایش خانم باشم دو ساعت منتظر حفظ کردن دیالوگهاش… کار و زندگی دارم.
خشایار دستی به محاسن بلندش میکشد و با اخم سرش را تکان میدهد
– در مورد ساره…
میان کلامش، امید بیحوصله میگوید
– نمیخوام در مورد ساره بشنوم فعلاً، کارهای مهمتر از اون دارم.
اخم خشایار را جملهی امید کورتر میکند و او بیاهمیت به او و خشمش، سمت کانکس مخصوص خودش قدم برمیدارد.
وارد سکانس که میشود، با خشم و عصبانیت دکمههای پیراهن مردانهاش را باز میکند و تنش را روی کاناپهی کار شده میاندازد.
پلک میبندد تا آرامش نداشتهاش را حفظ کند و اما کسی در کانکس را باز میکند.
– خشایار میگه یکی دو ساعت بعد دوباره شروع میکنیم، برمیگردی ویلا یا همینجا میمونی؟
تا اینجا عالی بوده
امبدوارم همینجوری بمونه
و البته منظم باشه همیشه
با تشکر از نویسنده