هیچ وقت اینقدر نزدیک به آدمهایی نبودم که آنها را توی سینما یا تلویزیون میدیدم.
صدای دخترک میشکند…
هر دو به خوبی توی نقششان فرو رفتهاند و انگار مقابلم یک صحنهی واقعی رخ میدهد نه یک صحنهی نمایشی.
– خیچ وقت دوسم نداشتی؟
امید کلافه دست بین موهایش میبرد و سرش را میچرخاند و با دیدن من، کمی خیره میماند و اما صدای یک مرد میانسال که کلاه به سر دارد و هدفون توی گوشهایش، باعث میشود کلافهتر دست میان موهایش ببرد.
– کات… امید چی شد؟
دخترک زیبای کنارش با دستمال کاغذی که دوستش به دستش میدهد، گونههای خیسش را پاک میکند و امید سمتم میآید.
– چند دقیقه استاد.
به من که میرسد، دست توی جیبهای شلوارش فرو میکند و سمتم خم میشود و آرام پچ میزند
– تو اینجا چیکار میکنی؟
نزدیکی بیش از حدمان باعث میشود کامل به ماشین بچسبم و نگاه از چشمان آبیاش بگیرم
– با راننده اومدم.
گردن کشیده و دوباره نگاه به دخترکی میکنم که اولین بار است میبینمش و انگار قبلا توی هیچ فیلمی بازی نکرده است.
– اسم فیلم چیه؟
خودش را مقابل نگاهم میکشد و من سر بالا میگیرم
– میخوای ببینی؟
شانه بالا میاندازم و برای اینکه توی ذوقش بزنم، میگویم
– نه، دیدن بیست و چهار ساعتهت برام بسه، لازم نیست توی تلویزیونم ببینمت.
آرام میخندد و نگاه من دوباره سمت فرو رفتگی کوچک گونهاش کشیده میشود.
– روت خیلی زیاد شده در جریانی؟
بیاهمیت به جملهی سؤالیاش نگاهم را دوباره سمت دخترک همبازیاش میکشانم که با آرامش و نهایت عشوه، توی لیوان یک بار مصرف در بسته، چیزی مینوشد.
– پارتنرت خیلی خوشگله… تا حالا ندیدمش توی هیچ فیلمی.
توی گلویش میخندد و تکهی اول جملهی مرا تکرار میکند
– آره خوشگله…
نگاهم را از دخترک بازیگر گرفته و بند چشمان آبی او میکنم، توی تاریکی که روشناییهای باغ کمی روشنش کرده، نمیشود رنگ چشمانش را تشخیص داد.
– منم اگه بخوام بازیگر بشم…
میان کلامم با تمسخر میگوید
– حرفشم نزن.
اخم میکنم
– چرا؟
او هم با اخم کوتاهی جواب سؤال پر حرص و تک کلمهای ام را میدهد
– چون اینجا مناسب تو نیست.
حق به جانب دست به کمرم میکوبم و چرا مناسب من نبود و مناسب همهی دختران دیگر بود؟
– چرا؟ تو برای من تصمیم میگیری مگه؟
– آلا پررو نشو دیگه… کارت توی هلدینگ خیلی هم خوبه، سر و کله زدن با آدمای اینجا کار تو نیست.
کوتاه مکث کرده و اضافه میکند
– در ضمن، آره، من تصمیم میگیرم.
قبل از اینکه اجازه بدهد من چیزی بگویم، برمیگردد و رو به همان مرد میان سال با صدای بلندی میگوید
– استاد میتونیم بریم؟
استادش اما سمتش برمیگردد و جوابس را تیز میدهد
– نه، این صحنه رو تموم کنید بعد.
با کلافگی نفس عمیقش را بیرون پرت میکند و سمت من میچرخد.
– زود تموم میشه.
حرفی نمیزنم و او سمت استخر قدم برمیدارد.
دست به سینه به ماشین تکیه میدهم و با نگاهم آنها را دنبال میکنم.
دوربینها را دوباره آمادهی فیلمبرداری میکنند و با شروع گفتن همان مرد صحنه را از همان جایی که قطع شده بود ادامه میدهند.
این بار اما امید به خاطر تمرکز نداشتن یکی دو بار تذکر میگیرد و یک صحنهی ده دقیقهای بیشتر از چهل دقیقه طول میکشد تا تمام شود.
لباسهایش را عوض میکند و بعد از خداحافظی کردن با بقیه دوباره سمتم میآید و من دست به سینه با کمی تمسخر میگویم.
– اونقدر هم که نشون میده بازیگر ماهری نیستی…
ابرو بالا میاندازد و در ماشین را باز میکند.
– تو تمرکزم رو بهم زدی بچه مدرسهای.
با تمسخر میخندم و او اشاره میکند سوار ماشین شوم.
– من؟ مگه من چیکارت کردم؟ این جا وایسادم و حتی نگاهتم نکردم.
میگویم و سوار ماشین میشوم و او هم روی صندلی کناریام نشسته و در را میبندد
– همین نگاه نکردنت تمرکزم رو به هم میزد خوشگلم.
لبم را توی دهانم میبرم و به جای جواب دادن، سرم را سمت شیشه میچرخانم.
راننده هم خیلی زود سوار ماشین میشود و با عذرخواهی کوتاهی به خاطر تأخیرش، حرکت میکند.
از ویلای بزرگی که اصلا فرصت نکرده بودم ساختمان اصلیاش را ببینم، ببرون میزنیم و امید سکوت بینمان را میشکند
– من فردا قراره برم شمال برای فیلمبرداری، به مامانم میگم بیاد پیشت تنها نباشی، امشب وسایلت رو ببر واحد روبرویی.
روی لبم زبان کشیده و جاخورده نگاهش میکنم
– مگه چند روز قراره بری؟
با نیشخند خودش را سمتم میکشد که به در میچسبم و با چشمانی گرد شده نگاهش میکنم
– دلت برام تنگ میشه؟
– نه، کی گفته؟
با همان لبخند اعصاب خورد کنش بیشتر سرش را سمتم میکشد.
تا جایی که عطر خنک و مردانهاش زیر بینیام میپیچد و امروز بوی سیگار نمیدهد.
– یه جوری پرسیدی چند روز قراره برم انگار نبودنم خیلی اذیتت میکنه.
دست روی شانهاش میگذارم و همانطور که او را به عقب هل میدهم، میگویم
– برعکس، رفتنت باعث میشه ذوق مرگ بشم.
ابرو بالا میاندازد.
طوری رفتار میکند که انگار، اصلا حرفها کوبنده و کنایههایم اذیتش نمیکند.
– اما من دلم برات تنگ میشه بچه مدرسهای….
تنها نگاهش میکنم و هیچ کلمهای توی ذهنم، در وصف حالش پیدا نمیکنم.
انگار جملهاش مانند یک بمب توی مغزم منفجر شده و کلمات را پخش و پلا کرده است.
ولی بیاین منطقی باشیم امید یجور راه نجات بود برا آلاله
چرا دیر به دیر پارت میزاری
رو این امید کراشم این عکسشه رو جلد رمانه
ای جانننن چقد خوشگله
ای بابا چرا بد میگین ازش خب دوسش داره واسه همین محدودش میکنه
احح کسی رو بفرس منو محدود کنه خداا
فقط بابام نباشه
با تشکر
با اینکه کلن معمولن هنرمنداان رو دوستدارم {عشق سینما و کارگردانی هستم**) اما مرده شور امید رو ببره بشوره•••• مردیکه عوضی و••••••••••••••
کم بود😬