رمان آووکادو پارت 9

 

 

بدون اینکه پلک باز کند، جواب می‌دهد

 

– تو روح خشایار و دار و دسته‌ش… حال چرخیدن تو خیابونا تو این هوای گند و ندارم، همین‌جا می‌مونم.

 

رهام نزدیک‌تر می‌شود و او از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کند

 

– تنها می‌خوام منتظر بمونم رهام، تو برو پی کاری که بهت گفتم.

 

– دختره رو پیدا کردم، منتها چشم‌هاش مشکیه، ادعا هم داره لنز نداشته اون شب.

 

پلک‌هایش را کامل باز می‌کند و رهام ادامه می‌دهد

 

– تو شهر نیست، انگار تو یکی از روستاهای این دور و بره، گفت تا سه، چهار ساعت دیگه می‌رسونه خودش رو بندر.

 

مچ دستش را روی پیشانی‌اش می‌گذارد و پچ می‌زند

 

– با قاسم هماهنگ کن رسید بره ویلا… حالا هم برو بیرون می‌خوام بخوابم.

 

رهام سرش را با تأسف تکان می‌دهد و از کانکس خارج می‌شود.

 

شقیقه‌هایش به خاطر مشروبی که چند ساعت قبل خورده نبض می‌زنند و اما با سماجت می‌خواهد آن لحظه‌های لذتبخش را مرور کند.

 

می‌ایستد و پیراهنش را از تنش در می‌آورد و اما ضربه‌ی محکمی به بدنه‌ی کانکس می‌خورد…با چشمانی باریک شده خودش را سمت پنجره می‌کشاند و صدای وحشت‌زده‌ی دختری را می‌شنود…

 

– حسام دنبالمه باز… از مدرسه تا این خراب شده رو دویدم مریم، خونه‌ای بیام خونه‌ی شما؟!

 

چشم باریک می‌کند

 

« تو به من تجاوز کردی عوضی…»

 

مغزش نبض می‌زند و صدا، همان صداست…

 

– می‌ترسم ازش مریم… ماجد اگه بفهمه باز از دستش فرار کردم کارم ساخته‌س.

 

با قلبی ضربان گرفته سمت در قدم برمی‌دارد و صدای نالان دخترک دوباره تارهای شنوایی‌اش را تحریک می‌کند

 

– نه، اینجا کسی نیست، فقط چند تا کانکس دور و اطراف هست… به نظرت کمک بخوام کمکم می‌کنن؟

 

 

 

بدون اینکه پیراهن مردانه‌اش را بپوشد، بی فکر در کانکس را باز می‌کند و دختری مدرسه‌ای، با کوله‌ای مشکی رنگ که عروسکی از آن آویزان است، با تلفن همراهش صحبت می‌کند.

 

– چیزی شده؟!

 

صدای جذابش لرزی به تن دخترک وارد می‌کند که امید نمی‌بیند؛ افتادن گوشی‌اش را کنار پاهایش اما می‌بیند و تاک ابرویی بالا می‌اندازد.

 

– خانم مشکلی پیش اومده؟!

 

با اخم ناشی از برنگشتن دخترک سمتش، یکی از پاهایش را روی پله‌ی کانکس می‌گذارد و دوباره می‌پرسد.

 

– این‌جا چیکار می‌کنین؟!

 

مشتاق است هر چه زودتر چهره‌ی دخترک را ببیند و خبر ندارد از آشوبی که توی دل دخترک انداخته و نیروی هر عکس‌العملی را از اوی ترسان گرفته.

 

نگاهش را اطراف می‌چرخاند و عصبی‌تر می‌پرسد

 

– هی دختر؟! با توأم!

 

دخترک اما بدون اینکه لاشه‌ی گوشی‌اش را از روی زمین بردارد، با وحشتی که توی قلبش می‌جوشد و نیرویش را تحلیل می‌برد، پا تند می‌کند و امید عصبی دندان روی هم می‌ساید.

 

در کانکس را با عصبانیت می‌بندد و گوشی‌اش را چنگ می‌زند. شماره‌ی رهام را می‌گیرد و بدون اینکه به او مهلت حرف زدن بدهد، غرشی سر می‌دهد.

 

– یه دختر مدرسه‌ای کنار کانکسم بود، برام بیارش رهام… همین الآن.

 

– چی؟! یه دختر بچه؟

 

دندان‌هایش محکم‌تر روی هم کلید می‌کند و لعنتی به خودش بخاطر درآوردن پیراهن مردانه‌اش می‌فرستد.

 

– یه دختر شونزده، هیفده ساله، از کوله پشتیش یه عروسک خرسی آویزونه… زود باش رهام، بجنب.

 

رهام که باشه‌ای زیر لب زمزمه می‌کند، چنگی بین موهایش می‌فرستد و پیراهنش را برمی‌دارد.

 

شهرت دنیایی بود که به محض ورود به آن باید خودت را، یک قدم زدن ساده توی خیابان را، یک سینما رفتن بی دغدغه را دور می‌ریختی و همین، نفرت انگیزترین قسمت یک شهرت بود.

 

 

انتظارش در آمدن رهام که طولانی می‌شود، عینک آفتابی و کلاهش را برمی‌دارد و از کانکس بیرون می‌زند.

 

نگاهش را در اطراف می‌چرخاند و نگاه تیزش زیر عینک آفتابی خیلی زود رهام و دخترک کنارش را می‌یابد.

 

قدم جلو برمی‌دارد و بدون نگاه گرفتن از دخترکی که سر به پایین دارد و با دکمه‌ی مانتویش، با رهام تماس می‌گیرد.

 

رهام جوابش را نمی‌دهد و او قدم تند می‌کند، می‌بیند که رهام دست برای تاکسی دراز می‌کند و او با نفسی که پر از خشم بیرون می‌آید، ناسزایی می‌گوید.

 

تاکسی کنار پاهایشان توقف می‌کند و رهام همانطور که با دخترک حرف می‌زند، در تاکسی را باز می‌کند و امید، از بین دندان‌هایش غرش می‌کند

 

– داری چه غلطی می‌کنی رهام؟! جواب بده این لعنتی‌رو…

 

دخترک قبل از رسیدن او به خیابان سوار ماشین می‌شود و می‌رود و رهام وقتی تماسش را جواب می‌دهد که تاکسی مترها از او و رهام فاصله گرفته…

 

– جانم داداش؟! دارم دنبالش می‌گردم، نیست به جان رهام همچین شخصی…

 

جمجمه‌اش انگار به مغز ملتهبش فشار می‌آورد و شقیقه‌هایش نبض می‌زند وقتی صدایش بالا می‌رود…

 

– فکر کردی با یه احمق طرفی تو مرتیکه؟! چرا سوار ماشینش کردی؟!

 

رهام وحشت زده نگاه می‌چرخاند و با دیدن اویی که چند قدم فاصله دارد، دست بلند می‌کند

 

– مزاحمش شده بودن، داشت از ترس سکته می‌کرد، فرستادم خونه‌اش چون اگه با تو روبرو می‌شد…

 

امید تماس را قطع می‌کند و خود را با قدم‌های بلندی به رهامی که پوست لب‌هایش را می‌کند می‌فرستد و قبل از هر کاری، مشت محکمش را توی شکم رهام می‌کوبد.

 

– وقتی به توعه نره خر می‌گم اون دختر و می‌خوام، یعنی می‌خوام و تو باید خواسته‌ی منو اطاعت کنی، نه وجدانت رو…

 

رهام با درد خم می‌شود و امید توی گوشش، از بین دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرد

 

– این دختر مدرسه‌ای رو، آدرس خونه‌اش رو، نشونی مدرسه‌اش رو… همه چیزش رو برام تا عصر پیدا کن تا از کار و زندگی سقطت نکردم رهام.

 

 

〰〰〰〰〰〰

تا عصر بارها توی ست حواسش پرت می‌شود، خشایار چند بار تذکر می‌دهد و امید پر از کلافگی و خشم در آخر خشایار و اکیپ فیلم‌برداری را بدون هیچ توضیحی تنها می‌گذارد و تن خسته و ذهن مشغولش را توی ماشین پرت می‌کند.

 

به راننده آدرس ویلا را می‌دهد و نگاهی به ساعت بسته شده دور مچش می‌اندازد، رهام یک ساعت پیش رسیدن دخترک را اطلاع داده بود و اما هنوز هیچ ردی از آن دختر مدرسه‌ای نبود.

موهای شانه شده‌اش را به هم می‌ریزد و راننده از توی آینه، کوتاه به کلافگی بیش از حد امید شایگان نگاه می‌کند.

 

عصبی بودنش عجیب نیست، کلافگی‌ و خشونتش هم همینطور. تنها چیزی که عجیب است، درماندگی توی نگاه امید شایگان است که به خوبی هم دیده می‌شود.

 

به ویلا که می‌رسند، گوشی و عینکش را از کنسول ماشین برمی‌دارد و پیاده می‌شود، دستی میان موهای آشفته‌اش می‌کشد تا مرتبشان کند.

 

با غروری مخصوص به خودش وارد ویلا می‌شود و بوی عطر تند زنانه، توی ذوقش می‌زند. اخم کرده از پله‌ها بالا می‌رود و دخترک را با لباس خواب ساتن روی تختش می‌بیند.

 

نفسش را کلافه بیرون می‌فرستد و با نگاهی سرد و وحشی، ابتدا نگاهش و بعد اندامش را از نظر می‌گذراند.

 

گوشی و عینکش را روی پاتختی می‌گذارد و روی کاناپه‌ی روبروی تخت می‌نشیند.

 

– اسمت چیه؟!

 

دخترک لبان رژ خورده‌اش را تر می‌کند و با لبخند و کشیده، جواب امید را می‌دهد

 

– شادی…

 

سرش را با جدیت و اخم تکان می‌دهد و خیره توی نگاه دخترک، که هیچ شباهتی به نقره‌فام‌های آن شب ندارد، لب می‌زند.

 

– چند تا سؤال دارم ازت، بعدش می‌تونی بری.

4.6/5 - (21 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x