رمان آووکادو پارت 90

 

 

 

 

تا وقتی که لباس هایم را جمع کنم توی اتاق می ماند و اما هیچ کمکی در جمع کردن لباس هایم نمی کند

 

چمدان ها را که به زور کنار در هل می دهم دست به کمرم می گذارم و عرق پیشانی ام را پاک می کنم

 

– واقعا برای کمک اومدی یا حرف زدن؟

 

از روی تختم بلند می شود و سمتم می آید

 

– اومدم اینجا منو نگاه کنی و زیاد خسته نشی

 

– در جریان اینکه زیادی خودشیفته ای هستی؟

 

پوزخند می زند و دسته ی چمدان ها را بالا می کشد

 

– آره، ولی تو اولین کسی هستی که بهم می گی…

 

چیزی در جوابش نمی گویم و او چمدان ها از توی اتاق بیرون می کشد و می گوید

 

– چه سنگینن اینا… چی گذاشتی توشون که من ندیدم؟

 

– مگه قراره تو همه چیز رو بدونی آخه؟

 

– البته که باید بدونم، نکنه یادت رفته اینجا خونه ی منه؟

 

– چه ربطی داره آخه؟

 

مقابل پله ها چمدان ها را بلند کرده و می گوید

 

– هر چیزی که به تو ربط داشته باشه به من مربوطه… بدو کلید رو بیار زیاد سوال نکن خوشگلم.

 

پوف کلافه ای می گویم و از توی اتاقم کلید واحد روبرویی را می آورم و قبل از او خودم را به راهرو می رسانم.

 

در را باز می کنم و او اما این بار اجازه نمی دهد زودتر از او داخل شوم و خودش وارد واحد شده و می پرسد

 

– تو کدوم اتاق می مونی؟

 

با پرخاش می پرسم

 

– به تو چه؟

 

 

با چهره ای جمع شده می گوید

 

– نمی خورمت… می خوام اینا رو بذارم تو اتاقت.

 

گونه هایم از خجالت داغ می شوند و لب هایم را روی هم می فشارم…

 

– حالا نمی خواد خجالت بکشی شما… بگو کجا باید ببرم این ها رو برم بگیرم بخوابم صبح شد.

 

همانطور که سرم را پایین می اندازم آرام جوابش را می دهم

 

– فرقی نداره.

 

امید چمدان ها را توی یکی از اتاق ها ی بزرگ واحد می گذارد و می رود من اما با وجود دور بودن از او همچنان از اینکه بیاید و خفتم کند، می ترسم.

 

با همان شلوار و مانتوی مدرسه به خواب می روم و اما صبح با صدای کوبیدن در و زنگ های پی در پی در از خواب می پرم…

 

پر از ترس و واهمه، بدون اینکه نگاهی به ساعت بیاندازم خودم را به در می رسانمو با دیدن تصویر امید از توی چشمی، با ترس بدون باز کردن در می پرسم

 

– چیه؟ چه خبرته؟

 

– در باز کن ببینم احمق… چرا تلفنت رو جواب نمی دی نگران شدم.

 

وقتی مطمئن می شوم هیچگونه علائم مستی ندارد، در را باز می کنم و خواب آلود جوابش را می دهم

 

– چی شده مگه؟ زهره م ترکید.

 

نگاهش در اجزای چهره ام می چرخد و سپس می گوید

 

– مدرسه ت دیر می شه ساعت هفت و نیمه…

 

با چشمانی گرد شده جیغ می کشم

 

– چی؟؟؟؟ پس چرا بیدارم نکردی روانی؟ امروز امتحان داریم زنگ اول.

 

با چشم به سرم اشاره می کند و بی تفاوت به سوال من می گوید

 

– شبا خودت رو به برق می زنی می خوابی؟

 

 

 

دستم را که روی سرم می گذارم متوجه می شوم به خاطر ترس زیاد حتی سر کردن شالم را فراموش کرده ام و او با خنده خودش را جلو تر می کشد.

 

– الان مثلا داری خجات می کشی که لپ هات گل انداخته؟

 

در را تا نیمه می بندم تا او آن طرف در بماند

 

– مادرت کی میاد؟ تو کی میری؟

 

بدون اینکه سوالم را جواب دهد، می گوید

 

لباس عوض کن زود باش… تو ماشین منتظرتم…

 

– تو برو من…

 

وسط جمله ام می پرد

 

– بدو زیاد وراجی نکن.

 

در را می بندم و با نفس عمیقی مقابل آینه ی کنار در نگاهی به خودم می اندازم…

حق را او بود…

انگار به موهایم برق وصل شده بود از بس به هم ریخته بودند.

 

لباس هایم را که که عوص می کنم کوله پشتی ام را برمی دارم و از خانه بیرون می آیم…

خودم را با دو به ماشین می رسانم و به محض نشستنم امید دستور حرکت می دهد.

 

– رهام اینجا می مونه، اگه کاری داشتی حتما به اون بگو.

 

سرم را به نشانه ی تأیید بالا و پایین می کنم و او بعد از چند لحظه سکوت اضافه می کند.

 

– خودت هم مراقب خودت باش… سرت رو بنداز پایین از خونه به مدرسه، از مدرسه به شرکت و از اونجا هم مستقیم به خونه… حامد تو رو می بره میاره، تو شرکت هم با آراسته زیاد دمخور نشو.

 

با اخم تا توصیه هایش تمام شود تماشایش می کنم و به محض سکوتش می گویم

 

– تو فکر می کنی من بچه ام؟؟

 

 

– کم از یه بچه نداری…

 

لبها یم را روی هم می فشارم تا چیزی نگویم و اما حریف زبانم نمی شوم

 

– تو نمی تونی به من بگی چیکار کنم چیکار نکنم…

 

خوش را سمتم می کشد و دستش را ناگهانی روی ران پایم می گذارد و می فشارد که از درد ماهیچه هایم، نفسم بند می آید.

 

– چند بار باید بهت بگم بلبل زبونی نکن؟!

 

– ولم کن امید.

 

سرش را هم تا شانه ام پایین می آورد و لبهایش را درست به گوشم می چسباند…

حرارت نفس هایش را حتی از روی شال هم حس می کنم

 

– تا وقتی که میام هم خوب شو… اگه اومدم و دوباره این ترس و لرزت وقتی بهت دست می زنم همراهت بود یه روی قشنگ دیگه از امید شایگان می بینی…

 

با عصبانیت کنار می کشم

 

– برو کنار، چیکار می کنی تو؟

 

– دارم بهت هشدار می دم خوشگلم…

 

صدایش را پایین آورده و اضافه می کند

 

– می خوام وقتی برمی گردم یه دختر هات و درنده رو ببینم.

 

– می خوای همین الان رگ گردنت رو بزنم تا بفهمی چقدر درنده م؟

 

بلند می خندد

طوری که راننده اش به عقب برگشته و نگاهم می کند

 

– عا باریکلا… منم ازت یه همچین چیزی می خوام…

 

سرش را دوباره کنار گوشم می آورد و می گوید

 

– این رگ همیشه برای دریده شدن توسط دندونای خوشگل تو آماده س دختر مدرسه ای….

4.5/5 - (90 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رهگذر
رهگذر
2 ماه قبل

بنظرتون امید عاشق شده ؟

ساناز
ساناز
پاسخ به  رهگذر
2 ماه قبل

بنظر من آره ، ولی اگه آلاله عاشق امید بشه واقعااا باور نکردنیه چون اون بیش از حد از امید متنفره بارها اینو گفته

نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
پاسخ به  ساناز
2 ماه قبل

درسته در واقعیت حقیقت باور نکردنی•• اما در۸۰% رمانها نشوندادن میتونه همچین مسئله مزخرفی در داستانها باشه و دخترهای آسیب دیده آخرش به شکلی عجیب تبدیل به ۱ آدم اُسگل خلوچل بشن و از مرد روانپریشی که اوایل داستان آزاروشکنجشوون داده•••• خوشش بیاد😐😯🤒🤕😟😓😞🤐😑😔💔😳😵😨😱 این داستان(رمان) هم میتونه مثل بیشتری ها کلیشه و تکرار مکررات باشه میتونه هم مانند اندک رمانهای دیگه تکرار کلیشه ها رو بشکنه و آلاله رو مدتی بعد تبدیل به ۱ آدم باشخصیت و بافکرو شعوری بکنه که خودش رو از مخمصه هیولا نجات میده و بعدها ۱ شخص درست رو برای عشق و دوستداشتن پیدا می کنه**

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  رهگذر
2 ماه قبل

عاشق بود تو همون بندر

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x