بعدم اروم اروم به گریه کردنم ادامه دادم…
ارش پسر کوچولوی من بود.. ..
توی اتاق میچرخیدمو سعی میکردم ارشو اروم کنم..که نگاهم افتاد به بابا که تو چارچوب در وایستاده بودو داشت با چشمای خیس به من نگاه میکرد ..
اروم گفت :چقدر شبیه مادرت شدی!!! وقتی که تورو میگرفت تو بقلشو برات لالایی میخوند تا خوابت ببره….
یاده مامان افتادم… با یه دستم اشکامو پاک کردم رفتم طرف بابا لبخندی زدم ارشم گریش بند اومده بودو داشت تو بقلم ووول میخوردو لبخندای مکش مرگ ما میزد…
– با یه صدای بچه گونه ای گفتم :بابا بزرگ بابابزرگ…ببخشید این مامانمو که داد و بیداد راه انداخته بود …دختر شماس دیگه لوس بارش اوردین….
بابا خندیدو ارشو از بقلم گرفت
_ای پدر سوخته دختر من لوسه یا پسرش که از صبحی که مامانش رفته هی داره گریه میکنه؟؟؟؟
خندم گرفت..
بابا ادامه داد:
تا اونجایی که من یادم میاد بهار تو خیلی مظلومو ساکت بودی…بهراد بهرامم انقدر شیونو زرزرو نبودن ..
نگمونم این بچه باباش رفته…؟؟شوهرت تو بچگیاش چطوری بوده؟؟خبر داری؟؟
یاد حرفای کیانا افتادم . خاطراتی که از بچگیشون تعریف میکرد….
رو به بابا با خنده گفتم:واااااااااااای اگه به باباش رفته باشه که بد بخت شدم…تازه اولشه…خداد به دادم برسه وقتی که راه بفته . زبون باز کنه…
_اوه اوه ..معلوم شوهرت از اون شرا بوده که اینوری ترسیدی؟؟؟ خدا به داد ما هم برسه….
اصلا میدیمش دست بهرا چطوره؟؟؟هر بلایی خواست سر اون بیاره…
با بابا زدیم زیر خنده…
بابا همینطور داشت با ارش بازی میکرد و براشعر میخوند…
رو کردم بهش و گفتم:بابایی..کامران اومده دنبالم میزارید برم؟؟؟؟
بعدم سرمو انداختم پایین..
بابا یه ذره خیره نگاهم کردو گفت…:دوسش داری بهار؟؟؟؟
سریع سرمو اوردم بالا…بابا از کجا فهمیده بود؟؟انقدر تابلو بودم؟؟؟
همینطور که با انگشتام بازی میکردمو سرم پایین بود با شرم گفتم: خوب خوب اخه اون پدر بچمه..شوهرمه..منم خیلی وقته که اینجام بلاخره باید برم سر خونه زندگیم..نمیشه که تا ابد اینجا بمونم….
بابا گفت:همه اینارو میدونم دخترم بعد با شیطنت ادام ه داد ولی این جواب سوال من نبوداا…
خندیدمو گفتم..اوووووم خوب کامران خیلی خوبه یعنی اونقدرام که شما و پسرا فکر میکنید بد نیست …
بابا باز خندید گفت از جواب دادن تفره نرو دختر….
با خنده گفتم:شما که میدونید چرا میپرسین که من خجالت بکشم؟؟؟؟
بابا گفت دوس دارم از زبون دخترم بشنوم…
یه ذره خجالت کشیدم دستم برا بابا رو شده بود…
با خجالت گفتم:اووووووووووووم خوب اره..راستشو بخوایین منم کامرانو دوس ..دوس دارم.. دوسش دارم بابا..
سرمو بلند کردم چشم تو چش بابا شدم
بابا خندید و گفت :میدونستم…معلوم بود از نگاه کردنت…بیا بچتو بگیر وسایلتو جمع کن سریع تر برو که شوهر منتظرته…اینو که گفت خندید..بعدم ادامه داد
باورم نمیشه بهارم تو۱۶ سالگی ازدواج کرده و تو ۱۷ سالگی مامان شده…!!!
من خودم با پسرا حرف میزنم نگران نباش بابایی برو …اینور که معلومه اون پسرم تو رو دوس داره…
یه لحظه احساس کردم لپام قرمز شد…با سر افتاده رفتم طرف بابا و لپشو محکم بوس کردمو گفتم: ممنونم بابا جونم…راستی من خودم میرم دنبال باران امروزو میبرمش خونمون فردا هم خودم میبرمش مدرسه.برگشتنیم میارمش اینجا..عیبی که نداره؟؟؟
بابا گفت:نه دخترم برو خدا به همراهت….
رفتم تو اتاق سریع وسایلمو جمع کردمو لباسای ارشم پوشوندم…بعدم بغلش کردمو راه افتادم. طرف اتاق باران باید واسه اونم لباس بر میداشتم
سریع یه تاپ صورتی و شلوارک سفیدش و برداشتم .با بابا خداحافظی کردمو از خونه اومدم بیرون…
رفتم تو لاک جدیم…باید گربه رو دم حجله میکشتم از حرف خودم خندم گرفت مگه دارم میرم خواستگاری؟؟؟؟؟ زود لبخندمو جمع کردمو
رو کردم به ارش:الهی مامان قربونت بره یه امروزو با مامی همکاری کن تا حال این باباتو بگیرمو یه ذره بچزونمش…
ارش خندید و دست و پاشو تکون داد…
-ای پدر سوخته….مامان قربونت بره…از همون اولشم میدونستم پسرا مامانی میشن فدات شم….
نفس عمیقی کشیدمو در حیاط و باز کردم با اعتماد به نفس راه افتادم سمت ماشین کامران..هنوزم منتظرم بود…
با جدیت نشستم تو ماشین و در محکم کوبوندم بهم
بدون توجه به من آرش و از بغلم گرفت و با خنده شروع کرد باهاش حرف زدن
-وای پسر بابا رو ببین چه مردی شده واسه خودش
آرش خندید که باعث شد کامران بیشتر قربون صدقش بره
آرش و ازش گرفتم و با جدیت گفتم
-راه بیفت
دیدم حرکتی نمیکنه
بر گشتم طرفش دیدم با جدیت و اخم داره نگام میکنه
-چته؟چیو نگاه میکنی؟
سرشو با تاسف تکون داد و راه افتاد
از ماشین پیاده شدم که سالی پارس کرد اصلا حواسم بهش نبود
با پارسی که کرد هم من سکته کردم هم ارش زد زیر گریه
برشتم طرف سالی و با داد گفتم
-زهرمار بیشور
سالی با داد من دمی تکون داد و نشست
رو کردم به کامران و با عصبانیت گفتم
-میمیری این توله سگ و بفروشی؟زهرم اب افتاد،سه ساعته دارم این بچه رو ساکت میکنم
-اینقدر غرغر نکن سرم رفت
اومد ارش و تو بغلش گرفت و ارومش کرد
-جونم بابایی!!هیچی نیس هیسسسس ،ارشی،گل پسرم اروم باش بابا
دیگه وانستادم قربون صدقه هاشو گوش بدم
سریع رفتم داخل
دلم واسه این خونه و تموم وسایلاش تنگ شده بود
در اتاق خواب و که باز کردم ته دلم یه جوری شد خیلی حال کردم
عکسی بزرگ شده از من روبه روی تخت نصب شده بود
لبخندی اومد گوشه لبم
-چیه ذوق مرگ شدی؟
سریع لبخندم و جمع کردم و با جدیت گفتم
-چرا عین جن وارد میشی بلد نیستی در بزنی؟
شونه ی بالا انداخت و گفت
-نیازی نمیبینم واسه وارد شدن تو اتاق خودم در بزنم و اجازه بگیرم
آرش و رو تخت گذاشت و لباساش و در اورد
سریع سرم و برگردوندم میدونستم با دیدن بدنش نمیتونم خودم و کنترل کنم
رفتم طرف ارش و لباساش و با هزار بدبختی عوض کردم
اوففففففف باز این بچه خرابکاری کرده بود همونطوری لخت بردمش تو حموم و شستمش
دوباره گذاشتمش رو تخت
کامران روی تخت دراز کشیده بود
یدونه پوشک برداشتم و مشغل پوشک کردنش شدم
(بچه ها کامران و پوشک نکردم ارش و پوشک کردم اشتباه متوجه نشین [۲ ۲۷] )
کامران داشت بهم نگاه میکرد
لباسای آرش و انداختم تو صورتش و گفتم
-پدر نمونه لباساشو تنش کن
روی تخت نشست و گفت
-ای به چشم
بلند شدم لباسامو عوض کردم از توی کمدم یه تیشرت سفید با شلوار مشکی پوشیدم
سنگینی نگاش و رو خودم احساس میکردم
اعصابم حسابی ریخت بهم برگشتم طرفش و با خشم گفتم
-چته چی میخوای؟
-هیچی بابا چرا پاچه میگیری زنمه دلم میخواد نگاش کنم
اداش و در اوردم و نشستم رو تخت
ارش و بغلش کردم که بذارم تو گهوارش که دیدم از روی لباس دهنش و برده سمت سینم
پوفی کشیدم و دوباره نشستم رو تخت
لباسمو دادم بالا و بهش شیر دادم اونم با ولع میخورد کامان همچنان داشت نگام میکرد
برگشتم طرفش نگاش به سینم بود
با حرص گفتم
-چیه توم میخوای؟صورتتو اونور کن بچه پررووو
با شیطنت نگام کرد و گفت
-اگه بدی که ممنونتم میشم،ای بابا گیر دادی ها من چیکار به تو دارم؟
-داری با نگاهات عصبیم میکنی
-تو کی عصبی نبودی؟
سریع برگشتم طرفش که شونه بالا انداخت و گفت
-راست میگم خوب
شونه او درد ،شونه و مرض واسه من شونه بالا میندازه
اه این بچم که سیر نمیشه
با صدای کامران فهمیدم که دوباره بلند فکر کردم
-خوب لابد خیلی خوشمزس چیکارش داری،بخور بابایی نوش جونت به جای منم بخور
-هیز بدبخت
-ههههووووووووو دوروز ولت کردم ها باز بی ادب شدی؟
-از تو یاد گرفتم با ادب
-زود باش کارت دارم
-من با تو کاری ندارم
بی حوصله گفت
-بار بیخیال میدونی چند وقته لمست نکردم ؟بابا منم مردم جون من
با جدیت گفتم
-به من ربطی نداره
-پس اگه رفتم یه دختر اوردم خونه نگی چرا اینکارو کردی
سریع برگشتم طرفش و گفتم
-تو غلط میکنی همچین کاری کنی
با شیطنت خندید و گفت
-پس زود باش
از جام بلند شدم و گفتم
-عمرا اصلا میدونی چیه؟
با پرسش نگام کرد
با حرص گفتم
-ارزونی همون دخترا
بعدم زبونم و واسش در اوردم و رفتم تو اتاق آرش
پسره بیشور خجالتم نمیکشه جلوی من برداشته میگه میرم دختر میارم تو خونه،آخ که چقدر دوس داشتم بزنم لهش کنم
-حرص نخور کوچولو شیرت خشک میشه
با خشم بهش نگاه کردم و گفتم
-کی گفت تو بیای تو اتاق؟هان؟
-خشن نشو بابا جذبه،خونمه دلم میخواد
-دیوونم کردی
-میدونم عزیزم دیوونه من شدی
اوف عجب اعتماد به نفسی
-رودل نکنی یه وقت
-شما بده اگه ما رودل کردیم بزن تو سرمون
غریدم
-برو بیرون کامران
نیشش شل شد و رفت بیرون
ای خدا این چقده خررررررررررررههههههه
گرفتم تو اتاق ارش خوابیدم وقتی بیدار شدم ساعت ۱۱ بود باید تا ۱۱ و ۳۰ میرفتم دنبال باران
بیحوصله از جام بلند شدم کش و قوسی به کمرم دادم
ارش سرجاش نبود حتما کامران با خودش برده بودتش
دست و صورتم و شستمو رفتم تو اتاق اماده بشم
کامران روی تخت نشسته بود و لب تابشم روی پاش بود ارشم کنارش به خواب رفته بود
-صبحتون بخیر بانو
غرغری با خودم کردم و جوابشو ندادم
مانتوی نخی کرمم و باشلوار لی تنگ قهوه ای و شال همرنگش برداشتم
-کجا به سلامتتی؟
-دارم میرم دنبال باران میارمش خونه
اخماش رفت توهم
-فکر نکنم اجازه داده باشم کسی از اعضای خانوادت پاشون و بزارن تو خونه
برگشتم طرفش و با تعجب نگاش کردم
اخماش بیشتر رفت توهم
-جدی که نگفتی؟
-چرا اتفاقا جدی گفتم
-کااامران؟
-زهرمار کامران
-خیل خوب پس منم ازهمونجا میرم خونه بابام
رفتم طرف ارش که بغلش کنم که ارش و بلند کرد و با جدیت گفت
-هرجا میخوای بری ازادی ولی آرش با تو جایی نمیاد
-من ارش و با خودم میبرم
-غلط میکنی،هی از صبح هیچی بهت نمیگم پررو شدی
-اوکی پس تو بمون و بچت ،شیرم بهش بده،بای
لباسام و پوشیدم
برای حرص دادن کامران
فرق کج زدم و موهامو ازاد ریختم از دو طرف شال بیرون گیره گندمم زدم پشت سرم
ارایش نیمه غلیظیم کردم
کیف ولم و برداشتم و بدون توجه بهشون رفتم بیرون
هنوز از در اتاق خارج نشده بودم که دستم کشیده شد
کامران با حرص گفت
-کدوم گوری میری با این تیپت
سعی کردم دستمو از تو دستش بیارم بیرون ولی نشد
-به تو هیچ ربطی نداره
-زود برو ارایشت و پاک کن موهاتم بده تو
-نمیخوام
فشار دستش بیشتر شد
من و پرت کرد روی تخت و اماده شد
اومد جلومو با یه دستمال خیس صورتمو پاک کرد
تقلا میکردم ولی محکم گرفته بودتم
با یه حرکت تموم موهام زد زیر شال و مرتب کرد
-پاشو میبرمت
با حرص گفتم
-لازم نکرده خودم بلدم
باخشم گفت
-بهت میگم بلند شو وگرنه نمیذارم بری
ترسیدم میدونستم کاری رو که بگه حتما انجام میده
سریع بلند شدم آرش و که خواب بود بغل کرد
تا رسیدن به مدرسه جر پرسیدن ادرس حرف دیگه ای باهم نزدیم
مدرسه تعطیل شده بود
از ماشین پیاده شدم تا بتونم باران و پیداش کنم
بین بچه ها نبود
رفتم داخل مدرسه دیدم با دوستاش نشستن یه گوشه و دارن میخندن
-باران
صداش کردم تا متوجه من شد با شادی دووید طرفم وداد زد
-ابجی بهار
-بغلش کردمو گفتم
-بدو بریم که کامران بیرون منتظرمه
با شگفتی نگام کردو گفت
-باهاش اشتی کردی؟
-اره عزیزم اومدیم دنبالت تورو ببریم خونمون امشب مهمون مایی
-هورا
-برو با دوستات خداحافظی کن تا بریم
واسه دوستاش دست تکون داد و دست من و گرفت و باهم زدیم از مدرسه بیرون
بچه هارو میدیم که دارن باتعجب به من و باران نگاه میکنن
کیف باران تویه دستم بودو دستش تو یه دستم باران با افتخار از بین دوستاش رد میشد و محلشون نمیداد خندم گرفت ازین کارش
وروجک من چه کلاسی میذاشت
در عقب و واسش باز کردم و منتظر بودم تا سوار شه
به کامران سلام داد اونم با خوشرویی جوابشو داد و حالش و پرسید
کامران بچه رو گذاشت رو پام تا بتونه رانندگی کنه
-ابجی الان میریم خونه شما؟
-اره عزیزم
-من که لباس نیاوردم
-من برات اوردم
با خوشحالی سری تکون دادو گفت
-آرش خوابه؟
-اره عزیزم خوابیده
کامران ماشین و گوشه ای نگه داشت و پیاده شد با تعجب نگاش میکردم که دیدم رفت تو یه بستنی فروشی
عاشق همین کاراش بودم
با دو تا بستنی لیوانی برگشت
-بفرمایید خانوما اینم بستنی
باران خوشحال گفت
-مرسی عمو کامران
-نوش جونت عزیزم
بستنی و که دوتا قاشق توش بود داد دستم
-اینم مال من و تو
با لبخند نگاش کردم
یکی خودم میخوردم و یک قاشق میدادم کامران نمیتونست رانندگش کنه اگه خودش میخورد واسه همین من قبول کردم بهش بدم حین رانندگی
بستنی که تموم شد گفت
-اخیش خیلی چسبید
با ناراحتی ساختگی گفتم
-بایدم بچسبه همش و تو خوردی
-ای بهار نامرد
تا خود خونه گفتیم و خندیدیم
باران با دیدن سالی فکر کنم سکته رو زد
سالیم که غریبه دیده بود پارس کردنش شروع شده بود
با ترس خودش و به من چسبوند دستشو گرفتم و راه افتادیم طرف خونه
کامران سوتی زدو گفت
-ساکت سالی
همچین سوتی زد که فکر کنم آرش کر شد
برگشتم طرفش و گفتم
-بچه رو کر کردی
-بیخیال بابا
سرمو تکون دادم و رفتم تو
باران با شگفتی به همه جای خونه نگاه میکرد
رفتم طبقه بالا و روبه باران گفتم
-باران عزیزم بیا بریم بالا لباسات و عوض کن
اومد نزدیکم و گفت
-ابجی اینجا خیلی خوشگله
کامران با لبخند نگاش کرد
ای خاک برسر ندیدت باران ابرومو بردی مثل این ندیده ها رفتار میکنه
سری از تاسف تکون دادم و رفتم تو اتاقم
بارانم بردم تو اتاق آرش
لباسامو با یه تاپ شلوارک سوسنی عوض کردم
باران با دید من سوتی کشید و گفت
-ای جونم ابجی جونم چه تیپ کامران کشی زده
کامران بلند زد زیر خنده دستشو به علامت اینکه بزن قدش طرف باران گرفت
ای خدا این دختره اگه امروز ابروی من و نبرد ،معلوم نیس تو مدرسه به جای درس خوندن چه غلطی میکنه
ای خدا خودم امروز به تو میسپارم
محلشون ندادم و رفتم پایین صدای خندشون کل خونه رو پر کرده بود
یه لحظه ازبس جیغ جیغ کردن اعصابم پوکید واسه همین بلند داد زدم
-اههه ساکت شین سرم رفت
هردوتا با تعجب برگشتن و من و نگاه کردن یهو باران رو به کامران گفت
-ولش کن این دیوونه رو من موندم اگه تو این و نمیگرفتی کی این و میخواست البته دلم واسه توم میسوزه بیچاره شدی
کامران با بهت و تعجب نگاش کردو بلند زد زیر خنده
با چشمای گشاد شده نگاش کردم و داد زدم
-باااااااااااااارررررررررر ااااااااان
سریع رفت پشت کامران قایم شد و یه چیزی بهش اروم گفت که صدای خنده کامران بلند شد
ای خددداااااااااا من و بکش
رفتم تو اشپزخونه تا ناهار درست کنم
باران پشت سرم اومد تو و گفت
-ابجی من گشنمه
بلند گفتم
-به من چه برو به کامران جونت بگووو واست درست کنه
کامران اومد تو اشپزخونه و باران و بغل کرد و گفت
-بیا بریم عزیزم خودم واست یه چیزی درست میکنم تا انگشتاتم بخوری
رفتم از اشپزخونه بیرون و گفتم
-پس ناهار با شما
-اوکی
بعد چند دقیقه صدام کرد بیا ناهار
رفتم تو با چیزی که دیدم با شگفتی نگاش کردم
عجب غذایی درست کرده بود کصصاااافططط
رفته بود واسه من نیمرو درست کرده بود یعنی اون موقع دوست داشتم ماهیتابه رو بردارم بزنم تو سرش
-بیا بشین دیگه بیا ببین چیکار کردم
-بله چه زحمتی کشیدین خسته نباشین
نشستم پشت میز و شروع به خوردن کردیم
لقمه ی اول و که هرسه تا گذاشتیم تو دهنمون یه نگاه به هم کردیم سریع از پشت میز بلند شدیم و به سمت دستشویی هجوم بردیم
اه که چقده شور بود یعنی زهرماربود
بعد اینکه حسابی عق زدم خودم و روی مبل انداختم رو به کامران گفتم
-خاک تو سرت کامران با این غذا درست کردنت
باران با ناله گفت-ابجی حالم بده
رومو کردم طرفش و گفتم
-دست پخت کامران جونت بود بگو یه فکری به حالت کنه من خودم حالم بدتر از تویه
شوریش از بس زیاد بود واقعا حال بهم زن بود
بلند شدم رفتم تو اشپزخونه تا یه چیزی درست کنم کوفت کنیم
-ابجی جون ما مثل عمو کامران اینقدر بد مزه درست نکنی
سوسیس از تو یخچال برداشتم با سیب زمینی
سوسی و سیب زمینی و سرخ کردم به اندازه کافیم نمک و فلفل زدم
-بیاین حاضره
با شک اومدن تو اشپزخونه
کامران-بهار نکشی ماروها
-اون غذاهای شماست که ادم و میکشه جناب
بعدم زبونمو واسش در اوردم
-بی ادب
-خودتی
نه خیلی خوشمزه شدم بود با ولع میخوردیم
کامران با دهن پر گفت
-بهار؟
-هوووم؟
-میخوام یه چند وقتی بریم مشهد پایه ای؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم
-واسه چس؟
-میخوام ببرمت ماه عسل
بعدم نیشش شل شد
-کوفت
-نه جدی گفتم،اگه حاضری فردا راه بیغتیم
-فردا؟
-اوهوم
-بلیط گیر اوردی؟
-نه بابا بلیط میخوای چیکار با ماشین میریم
-شوخی میکنی؟
-نه بابا شوخیم کجا بود
-خیل خوب من حرفی ندارم،اتفاقا هم زیارت میکنیم هم تفریح،ساعت چند راه میفتی؟
-باران و که بردیم مدرسه از همونجام یه راست میریم مشهد
سرمو تکون دادم و به خوردن ادامه دادم
-مرسی ابجی خیلی خوشمزه بود
-نوش جون عزیزم
-ابجی من خوابم میاد،میای پیشم
-تو برو عزیزم من اینجا رو جمع کنم اومدم
-باشه
رفت بالا
کامران که مطمین شد باران رفته اومد کنارم و در گوشم گفت
-چی چی و کارام و بکنم میام پیشت؟من اینجا بوقم میدونی چقدر برنامه دارم ؟
یه ابرومو دادم بالا و گفتم
-جوووون؟
-همینی که شنیدیشما پیش بند میخوابی،اوکی هانی؟
-no هانی
-بهار
-حوصله ندارم کامی برو کنار
پوفی کرد و رفت بیرون
رفتم بالا پیش باران روی تخت آرش دراز کشیده بود
خندم گرفت خودشو مچاله کرده بود تا توی تخت جا بشه
واسش رو زمین جا انداختم
-بیا اینجا بخواب باران
-همینجا خوبه ابجی
-اونجا که جا نمیشی دختر بدو بیا
-توم پیش من میخوابی؟
همچین با خواهش گفت دلم نیومد بهش نه بگم
واسه همین یه بالش و پتو واسه خودم اوردم و کنارش دراز کشیدم
خودشو تو بغلم جا داد با یه دستم بغلش کردم با یه دستمم موهاش و نوازش میکردم تا خوابش برد
منم چشام و روی هم گذاشتم و خوابیدم
قبل ازینکه باران بیدار شه از جا بلند شدم و رفتم تو اتاق خودمون
کامران بالشم و بغل گرفته بود و خوابیده بود
لبخندی زدم و رفتم کنارش روی تخت نشستم
خوابیدنشو خیلی دوست داشتم خیلی شیک میخوابید :d
نگام که به لباش افتاد وسوسه شدم که دوباره طعمشون و بچشم
اروم خم شدم و لام و رو لباش گذاشتم
ولی واسه اینکه بیدار نشه سریع ازش جدا شدم
ولی نگاه پرحسرتم همچنان روی لباش بود
رفتم سراغ آرش که دیدم اونم راحت گرفته خوابیدم
بیشتر شبیه کامران بود تا من واسه همین عاشقانه دوسش داشتم
ساک و از تو کمد در اوردم و مشغول چیدن لباسا توش شدم
وقتی لباسای خودمو کامران تموم شد رفتم تو اتاق آرش
ساک کوچولوش و برداشتم و لباساش و توش گذاشتم
رفتم از تو جیب کامران پول کش رفتم تصمیم گرفتم برم یکم واسه خونه خرید کنم
واسشون یادداشت گذاشتم که من رفتم بیرون
یه خیابون اون طرف تر هم میوه فروشی بود هم سوپرمارکت
سعی کردم کمتر از همیشه تیپ بزنم تا کسی بهم گیر نده
دیگه از غیرت کامرانم میترسیدم
مانتوی بلند مشکیم و باشال مشکی و شلوار مشکی تنگ پوشیدم
کیف پولم و برداشتم و رفتم پایین
کالجای مشکیمم پوشیدم
عاشق ست مشکی بودم درست بود مثل عزادارا میشدم ولی دوست داشتم
موهامم فکل با ارتفاع کم بالای سرم جمع کردم و یه برق لب زدم
با خوشحالی از خونه زدم بیرون
دیدن اون همه ادم ،ماشین،خنده ی رهگذرا شادم میکرد
بعد اینکه سریع خرید کردم سریع راه افتادم طرف خونه
تا خود خونه تیکه بهم مینداختن ولی سعی کردم با اخم کردن و محل ندادن همشون و ضایع کنم
در خونه رو باز کردم و رفتم تو
همشون بیدار شده بودن
سلام دادم که بالبخند جوابمو دادن
خریدارو گذاشتم رو اپن و شالم و از سرم کندم
-آخ که چقدر خوب بود
-چی این هوا خوبه؟
-هواش و کار ندارم همین که پیاده رفتم و اومدم و چندتا ادم دیدم خودش کلی بود
-میذاشتی بیدار شم باهم میرفتیم
شونه ای بالا انداختم و گفتم
-حالا که رفتم
رفتم طرفشو آرش و که تو بغلش گرفته بود و تکون میداد و از بغلش گرفتم
-سلام جیگر مامان ،خوبی نفسم؟
با خنده جوابمو میداد
باهمون مانتو شلوار نشستم و شیرشو دادم
باران داشت با لب تاب کامران بازی میکرد
آرش و گذاشتم بغل کامران و رفتم لباسامو عوض کردم
شب تا صبح کامران نذاشت بخوابم
همون یه ذرم که خوابیدم با دردی که داشتم کوفتم شد
-زن جان بلند شو اماده شو
با ناله گفتم
-کامران همین الان خوابیدم
-پاشو خانومی مسافریم ها بلند شو عزیزم باید دوشم بگیری
-تو گرفتی؟
-نخیر منتظر جنابم
-عمرا باهات بیام
دستمو گرفت و بلندم کرد
-پاشو ببینم خودشو لوس میکنه،روی حرف اقات حرف نزن ضعیفه
بعد دوشی که با کامران گرفتم
بی حوصله موهام و سشوار کشیدم و با یه تل کشی دادم عقب
سریع یع تیپ اسپرت زدم
بعد رسوندن باران به مدرسه و زنگ زدن به بابا و گفتن مسافریم و اینا و بره دنبال باران راه افتادیم سمت جاده
-کامران من خوابیدم
-بخواب عزیزم
صندلی و یه ذره خوابوندم آرشم روی پام بود
گرفتم راحت خوابیدم
-بهار خانومی بلند نمیشی پاشو دیگه یه چیزی بده بخوریم
-سلام
-سلام به روی نشستت خانومم
-اگه منظورت اینکه بشورم اینجا اب نیس
-نخیر منظورم این نبود
-هرچی حالا
از توی نایلون جلوی دستم یه رانی هلو در اوردم و دادم دستش
-بازش کن
-خوب خودت بازش کن دیگه دست که داری
-بله دارم ولی اگه بخوام بازش کنم فرمون ول میشه بعد تصادف میکنیم و میمیریم
-ااا زبونتو گاز بگیر
-خوب راسته دیگه
-خیلی خوب
رانی و ازش گرفتم واسش باز کردم
-حالا شد
کیک صبحونه ای که دیروز خریده بودم تیکه تیکه تو دهنش گذاشتم
وقتی حسابی کوفت کرد گفت
-دستت طلا خانومی
سرمو تکون دادم
رسیدیم به پلیس راه کامران شیشه رو داد پایین و گفت
-سلام جناب خسته نباشین
یارو کلش و کرد تو ماشین و یه دید زد داخلش بعد جواب کامران و داد
-سلامت باشین مدارک لطفا
کامران خم شد طرف من و مدارک و از تو داشبورد برداشت و داد دست یارو
-خانوم با شما چه نسبتی دارن؟
کامران عینک افتابیش و زد رو موهاش و گفت
-زنمه
-خیلی خوب سفر خوش میتونید برین
مدارک و تحویل گرفتیم
-دستتون درد نکنه
بعدم گاز و گرفت و حرکت کرد
با صدایی که کامران از خودش در میاورد بهش نگاه کردم
-چته کامران؟
-هان؟
-میگم چته
-جیششش دارم
زدم زیر خنده
وول میخورد سرجاش خیلی باحال شده بود
-زهرمار کجاش خنده دار بود که تو داری میخندی؟
-خوب حالا چرا اینقدر داری وول میخوری؟
-ریخخخخت
دستمو گرفتم جلوش و گفتم بیا
-زهرمار بی ادب
-خوب چیکار کنم یه گوشه ای نگه دار برو پشت همین کوه موها و تپه ای جایی خودتو خالی کن
برگشت چپ چپ نگام کرد
-اصلا به من چه همینجا جیش کن
بعدم صورتمو برگردوندم طرف شیشه تا خندمو نبینه
-شما اصلا نظر نده لطفا
ریز ریز میخندیدم
بعد نیم ساعت رسیدیم به یه مسجد کامران سریع رفت دستشویی منم در ماشین و باز کردم و رو صندلی نشستم
هوا خوب بود نه گرم بود نه سرد
آرش و بغلم کردم و از ماشین پیاده شدم
حیف بود ازین هوا استفاده نکنی
ماشینی کنار ماشین پارک کرد
محل ندادم با صدای طرف برگشتم طرف صدا با حیرت و خوشحالی نگاشون کردم
نوشین-به به بهار خانوم حالا میای مسافرت و به ما چیزی نمیگی
-نوشیییییییییین
-زهرمار نوشین اصلا میدونی چند وقته ریخت نحست و ندیدم
اصلا من کشته مرده محبت کردنش بودم
داشتم به حرفاش میخندیدم که با صدای علی برگشتم طرفش و باخنده سلام کردم
-سلام به روی ماهت باباجان یکم مارم تحویل بگیر
باخنده گفتم
-مگه این زنه وروره تو میذاره
به نازلی و پسر جوونی که باهاشون بود سلام کردم
نالی که انگار ارث باباش و خوردم به زور جواب داد اون پسرم که داشت با چشاش قورتم میداد
ایشششش پسره بیتربیت
موهاش و فشن کرده بود وصورت جذاب و تو دل برویی داشت
ولی خوب ما دیگه متاهل شده بودیم اینکارا زشت بود
-بهار جان پسرخالم نوید
-خوشبختم
-همچنین
نوشین-این داماد بنده کجاست؟
با لبخند گفتم
-الان میاد فراستی شما ازکجا فهمیدیذ که ما داریم میریم مشهد
نوشین-خواهرمن قبل اینکه تو خبر داربشی با ما هملاهنگ شده بود اقاتون میخواست سوپرایزتون کنه
نیشم باز شد
-زهرمار چه ذوقیم میکنه با این شوهرش
-توچرا زورت میاد شوهرمه اصلا اسمش میاد ذوق میکنم
نازلی ایش بلنندی گفت و روشو برگردوند
چند دقیقه بعد با نش باز گفت
-ااا کامرانم اومد
جووووووووون؟چه صمیمی شدی باباجان
نوشین-بده این عسل خاله رو ببینم دلم واسش یه ذره شده
آرش دادم بغلش کامران بهمون نزدیک شده بود
با بچه ها دست داد و سلام علیک کرد
نوشین-کجا بودی داماد؟
-رفته بودم w.c مادر جان
-نوشین-خوش گذشت ؟
-جای شما خالی
-دوستان به جای ما
کامران سری تکون داد وگفت
-سوارشید بریم
دستمو طرف نوشین دراز کردم تا بچه رو ازش بگیرم
آرش با خنده و ذوق اومد بغلم
-الهی قربونت برم جیگرم
تو بغلم وول میخورد و میخندید
همه با لبخند نگامون میکردن
-اقا سوارشید بریم که دیر شد
دوباره سوار ماشینا شدیم علیشون راه افتادن و مام پشت سرشون
کامران همینطور که کمربندش و میبست گفت
-اینا رو چرا برداشتن اوردن
-کیا رو؟
-همین نازلی و این پسره رو
شونه ای بالا انداختم و گفتم
-من چی میدونم
-بهار نبینم بری طرف این پسره ها وگرنه من میدونم و تو
با تعجب گفتم
-وا؟
-همین که گفتم
بعدم جدی شد و گفت
-بهار شوخی اصلا باهات ندارم ها
-توچرا اینطوری شدی؟
-اصلا ازش خوشم نمیاد پسر درستی نیس
-باشه
-افرین
بعدم دست برد و صدای اهنگ و زیاد کرد
داشتم کلافه میشدم ماشینمون پشت ماشین علی بود اونم که ماشاالله مثل لاک پشت میروند خوابم گرفته بود ازون طرفم آرش بی تابی میکرد
بلندش کردم تا یکم بیرون و ببینه شاید ساکت بشه
همش گریه میکرد و ساکت نمیشد
-آروم عزیزم چت شد تو یهو،هیس مامانی
ازون طرفم کامران بایه دستش فرمون و گرفته بود با یه دستش داشت با آرش بازی میکرد ولی مگه ساکت میشد
کامران-شاید گرسنشه،چیه بابا؟آروم چرا گریه میکنی؟
-نه بابا همین الان بهش شیر دادم،کثیفم نکرده
داشتم کلافه میششدم
دست بردم و اهنگ کم کردم
-آرررش مامانی چته قربونت برم؟چرا اینقده بی تابی میکنی؟
-دوباره بهش شیر بده شاید ساکت شه
-میگم همین الان بهش شیر دادم
-خوب دوباره بده
پوفی کردمو دکمه ها مانتوم و باز کردم ولی نه گرسنشم نبود
با نگرانی گفتم
-کامران این اورژانسای سر راهی دیدی وایستا ببینم چشه
-باشه،شاید گرمشه
کلر ماشین و روی آرش تنظیم کرد
بالا پایینش میکردم
لباسش و دادم بالا و روی شکمش و ماساژ میدادم شاید آرومش کنه
-هیسسس،اروم نفسم آروم
کم کم گریش بند اومد ولی من هنوز نگران بودم
کامران که خودشم معلوم بود کلافه شده سبقت گرفت و از ماشین علیشون فاصله گرفت و گاز داد رفت
آرش روی پام خوابش برده بود
آروم ماساژش میدادم
وقتی احساس کردم سرد شد خم شدمو از پشت پتوش و برداشتم و روش انداختم
-آخ خسته شدم بهار
-خوب میخوای یجا واستا استراحت کن
-نه دیگه رسیدیم فایده نداره
-باشه
تا ۱ ساعت بعدش مشهد بودیم
ساعت ۳ بعدازظهر بود کامران جلوی یک هتل نگه داشت
-بشین تو ماشین تا من با علی برم ببینم اتاق دارن یا نه
-باشه
نوشین اومد در سمت راننده رو باز کرد و نشست
-خوبی؟این جوجو خوابید؟
با ناراحتی گفتم
-آره نمیدنم چش شده بود کلافمون کرد همش گریه میکرد باید ببرم دکتر نشونش بدم
-چرا؟
-نمیدونم اینارو بیخیال چرا این نازلی و داداشش و اوردین؟
-والا اینا دیشب اومده بودن خونمون منم واسه اینکه دکشون کنم گفتم فردا مسافریم ایام خیلی شیک خودشون و انداختن به ما
-وا؟
-والا!!! راستی شنیدم یه چند روزی با کامی زده بدین به تیپ و تار هم اره؟
-اوهوم باهم قهر بودم بعد اومد منت کشی منم باهاش اشتی کردم
-توم که منتظر بودی>
-اوهوممممم
-مرگ
در سمت من باز شد برگشتم کامران بود
-بیاین پایین اتاق دارن
-ماشین و همینجا پارک میکنی؟
-نه شما برید داخل ما ماشینارو میبریم تو پارکینگ
به سختی از ماشین پیاده شدم مانتم چروک شده بود شالم حسابی رفته بود عقب این یارو نویدم زل زده بود بهم
بهش چشم غره ای رفتم رو به کامران گفتم
-عزیزم شالم و میدی جلو؟
-برگشت طرفم و موهام و مرتب کرد و شالمم داد جلو
-شما برید داخل ت ماشینارو پارک کنیم
-وامیستیم شمام بیاید دیگه
-باشه
سریع برگشتن
رفتیم داخل و بعد تحویل گرفتن کلیدا سوار اسانسور شدیم
ما دخترا تو یه اتاق پسرام تو یه اتاق بودن
اوففف حالا چطوری این دختره ور باید تحمل میکردم انگار از دماغ فیل افتاده
اصلا اینارو بیخیال من کامران میخوام
-بچه ها من میرم پیش کامران اینجوری آرش شبا بیدار میشه سر و صدا میکنه نمیذاره بخوابید
نوشین-راست میگی ها
کامران-پس واستین تا عوض کنم
-هرکی بازنش تویه اتاق
نازلی-خوب من که شوهر ندارم چی؟
همچین اینارو باز نازو لبخند رو به کامران گفت که میخواستم بگم نازیییییی موش بخوره تورو بیا خودم شوهرت میشم دختره خاک برسر
کامران به سردی جواب داد-شما با داداش گرامشتون تو یه اتاق تشریف ببرید
بد خورد تو ذوقش بدبخت کنف شد
کامران دوباره برگشت
در اتاق و باز کرد و ساک و وسط اتاق ول کرد و خودشو پرت کرد رو ی تخت
-اخخخخخخخ مردم
با لبخند نگاش کردم که چشمک زد و دستاش و از هم باز کرد -بدو بیا بغل عمووووو -نوچ عمو جون پاشو برو حموم که بو میدی -ها راست میگی ولی بعدش باید بیای لغل عموها خندیدم و گفتم -خیل خوب تو فعلا برو حموم تا بعد خدا بزرگه رفت چمدون و باز کرد -چی آوردی واسم؟ -همونطور که مانتوم و در میاوردم گفتم -خوب ببین چی آوردم یه شلوارک سورمه ای اسپرت با تیشرت مشکی برداشت حولشو برداشت و رفت حموم منم لباسامو اماده گذاشتم تا کامران اومد بیرون برم حموم توی حموم رفته بود داشت واسه خودش کنسرت زنده اجرا میکرد حوصلم سر رفت رفتم در حموم و زدم لخت اومد بیرون با چشای گرد شده نگاش کردمو گفتم -برو تو ببینم بی تربیت خندید و گفت -بیخیال چیه؟ -میخواستم بگم زود بیا منم میخوام برم حموم دستمو کشید و گفت -خوب توم بیا مقاومت کردم و گفتم -نمیخوام بیا مراقب آرش باش -باشه تا چند دقیقه دیگه میام -باشه فقط زود در و بست و دوباره رفت داخل بعد چند دقیقه لباس پوشیده اومد بیرون داشت با حولش موهاش و خشک میکرد تاپ پشت گردنی سفیدمو که یقش تا وسط سینم بود با یه شلوارک بالای زانوی مشکی برداشتم -مراقب آرش باش تا بیام -خیل خوب برو دیگه تندی خودمو شستم و اومدم بیرون آخ که چه کیفی داد حموم کامران گرفته بود خوابیده بود حولمو شبیه این کلاهای هندی درست کردمو کنار کامران دراز کشیدم خودمو تو بغلش جا دادم با صدای در از خواب بلند شدم کامران هنوز خواب بود یه ذره از در و باز کردم که نوشین درو هل داد و با نازلی اومد داخل نوشین-ای بابا شما که هنوز خوابید خمیازه ای کشیدمو گفتم -هیس بابا نمیبینی خوابن؟ نوشین اروم گفت -بابا خوب حوصلم سر رفت نازلی با حرص سر تا پای من و نگاه کرد بعدم خیره شد به کامران دلم میخواست جفت پا برم تو دهنش دختره بیشور رفتم تو سرویس تا دست و صورتمو بشورم کامران خواب خواب بود نوشین روی صندلی میز ارایش نشسته بودو داشت واسه خودش لاک میزد نالیم داشت با گوشیش ور میرفت رفتم طرف تخت و کنار کامران نشستم -کامران عزیزم بلند شو -تکونی نخورد -کامی بلند شو دیگه چقدر میخوابی؟ چشاش و یه ذره باز کرد و دستمو کشیدو من و انداخت تو بغلش و با صدای خوابالودش گفت -بگیر بخواب بچه خوابم میاد وول خوردم تو بغلش وگفتم -ای بابا ولم کن بلند شو بچه ها تو اتاقن این و گفتم تاشاید ولم کنه با چشمای بسته گفت -غلط کردن اومدن تو اتاق چیکار؟ خواستم جوابشو بدم که نوشین سریعتر گفت -خودت غلط کردی بچه پررو بلند شو ببینم -اه نوشین ساکت شو میخوام بخوابم -کامران بلند شو منم ول کن نازلی گفت -چیکارش دارین خوابش میاد خوب کامران با صدای نازلی وولم کردو اروم گفت -این مامانم اینا اینجا چیکار میکنه؟ خندیدم و بلند شدم موهام و شونه کردم آرش بغل نوشین بود و داشت باهاش بازی میکرد اونم صدای خندش هرچند دقیقه یه بار بلند میشد کامران روی تخت نشست و دستاش و کشید -آخخخخخخخ که چقده چسبید -سلام داماد کامران لبخندی به نوشین زد و گفت -سلام به روی ماهت نوشین لبخندی زد و خودشو مشغول بازی با آرش کرد نازلی با لبخند به کامی سلام داد که اونم به سردی جوابشو داد انگار یه سطل اب یخ ریخته باشی رو سر نازلی رفتم طرف نوشین و گفتم -این جیگر مامان و بده که باید شیر بخوره با لبخند بچه رو گذاشت بغلم کنار کامران روی تخت نشستم داشت با گوشیش ور میرفت داشتم به آرش شیر میدادم که برگشت طرف آرش و گفت -به گل پسر ما رو باش چطوری نفسم؟ -آرش خندید و دوباره مشغول شیر خوردن شد کامران صورتشو بوسید و بلند شد تا بره دستشویی نوشین اومد کنارم نشست و رو به نازلی گفت -نازلی اون کلید پشت سرت و بزن تا روشن شه اتاق اتاق که روشن شد آرش چشاش و بست -قربونت برم من دستش که شستم و محکم گرفته بود بالا آوردم و بوسیدمش کامران اومد بیرون و مشغول شونه زدن موهاش شد کامران-علی کجاست؟ -رفتن با نوید بیرون گفتن کار دارن -چه کاری ؟ -نمیدونم فکر کنم مارو پیچوندن -رفته دختر بازی نوشین باحرص به کامران نگاه کردو گفت -غلط کردی کامران شونه ای بالا انداخت و گفت -یکی دیگه میره دختر بازی به من میگی غلط کردی؟ -غلط کرده با تو کامران اومد خودشو انداخت رو نوشین که روی تخت نشسه بود و شروع کرد باهاش کشتی گرفتن با خنده بهشون نگاه میکردم نوشین داد میزد کامران قهقه میزد نازلیم واستاده بود یه گوشه داشت نگاه میکرد کامران شروع کرد به قلقلک دادن نوشین نفس نوشین بند اومده بود -بهار….تورو خدا…..کامران دست کامران و گرفتم و گفتم -ولش کن کشتیش به رو با خنده از روی نوشین بلند شد نوشین از موقعیت استفاده کردو خودشو انداخت پشت کامران موهاش و کشید با صدای بلند اونا آرش دست ا خوردن برداشت و بهشون نگاه کرد ولی هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که بلند زد زیر گریه هردوشون با صدای گریه آرش تموم کردن جنگشون و ساکت شدن با اخم رو بهشون گفتم -خوب شد حالا خودتون بیای ساکتش کنید یه نگاهی بهم کردن و بهم نزدیک شدن آرش با دیدن اون دوتا بلند زد زیر گریه داد زدم -بمیریدددد ایشاالله از جام بلند شدم و لباسمو مرتب کردم راه میرفتم باهاش حرف میزد -آروم فدات شم،خودم میکشمشون،ترسیدی مامان قربونت بره کامران اومد کنارم و آرش و از بغلم گرفتم یکم قربون صدقش رفت و بالا نگهش داشت تا بالاخره ساکت شد نفس راحتی کشیدم گوشیم و که داشت زنگ میخورد برداشتم -جانم بابا –
-قربونت برم اره رسیدیم-آره اونام خوبن ،جای شما خالی – -چشم قربونت برم شمام مراقب خودتون باشین – -قربونت برم خداحافظ بابا سلام رسوند اونام گفتن -سلامت باشه در و زدن کامران رفت درو باز کنه علی و نوید بودن کامران نگهشون داشت و رو به من گفت -بهار لباس بپوش بچه ها میخوان بیان تو سریع لباسامو عوض کردمو یه شالم سرم انداختم جلوی علی راحت بودم و شال سرم نمیکردم ولی جلوی این پسره… کامران از جلوی در کنار رفت و اون دوتام اومدن داخل علی با دیدن نوشین گفت -توچرا این شکلی شدی؟چرا اینقده سرخی؟ نوشین خودشو انداخت روی تخت و با بی حالی گفت -ازین یارو بپرس کامران خندید و گفت -به من چه میخواستی کرم نریزی نوشین با حالت تهاجمی بلند شدو گفت -من کرم ریختم -نه پس من کرم ریختم -نوشین میگرم دوباره لهت میکنم ها -غلط میکنی کامران به طرفش خیز برداشت که اونم دویید و پشت علی قایم شد رو کردم به اون دو نفر و گفتم -بشینید علی-اماده شید بریم بیرون نوشین هورایی گفت و رفت با نازلی تا اماده بشن اون دونفرنم رفتن از اتاق بیرون مانتوی مشکیم و با شلوار ابی کمرنگ تنگم و با شال همرنگش سرم کردم کفشای لژ دارم و پام کردم موهامم بالای سرم فکل کردم نشستم جلوی میز وشروع کردم ارایش کردن رژ گونه صورتیمو با رژ صورتیم زدم دور چشمم مداد کشیدم تا چشام یکم حالت بگیره پاچه گیر بشه موبایلمو برداشتم کامرانم یه تی شرت مشی با شلوار لی اب کمرنگ پوشیده بود موهاشم فشن درست کرده بود خوشم اومد از ستی که کرده بودیم آرش و اماده کردم یه بلوز شلوار آبی تنش کردمو دادمش دست کامران خودم سختم بود با اون کفشا بغلش کنم بچه ها تو لابی منتظرمون بودن با اومدن ما اونام از جاشون بلند شدن سوار ماشینا شدیم و راه افتادیم طرف شاندیز هوا رو به تاریکی بود شبای شاندیز عشق بود ماشینا رو پارک کردیم و پیاده شدیم رفتیم تویه یکی از آلاچیقا نشستیم و الاچیق روبه روییم گروهی از دختر پسرای جوونی بودن که معلوم بود باهمدیگه دوستن با نشستنمون دخترا و پسرا شروع کردن هووو کشیدن تو دلم گفتم زهرمار باز دوباره شروع شد پسرا قلیون سفارش دادن نازلی هی داشت واسه پسرای روبه رویی عشوه خرکی میومد نوشین کثافت عجب تیپی زده بود یه مانتو قهوه ای و شال کرمی و شلوار تنگ کرمی پوشیده بود موهاشم فرق وسط از شل ریخته بود بیرون ارایششم مثل من بود ولی حسابی داف شده بود قلیونارو که آوردن بچه ها شروع کردن کشیدن بوی دود اذیتم میکرد ولی با این که کامران سیگار میکشید هیچی نمیگفتم نوید که معلوم بودتو کف یکی از دختراست چشم از طرف بر نمیداشت و دختره ام که معلوم بود بدش نیومده عشوه خرکی واسه این یارو میومد پسرام که حسابی زل زده بودن به ما دخترا بیشتر از همه من بدبخت محلشون ندادم و مشغول حرف زدن با نوشین شدم کامران واسمون بستنی سفارش داده بود با سنگینی نگاهی برگشتم اون سمت یکی ازهمون پسرا بود خیره خیره نگام میکرد با اخم نگاش کردم که با دوستاش گفت -ای جونم چشم ،ای جونم قیافه بعدم بلند زدن زیرخنده کامران که فهمید با اخم نگاهی بهشون کرد و رو به علی گفت -پاشو بریم یه تخت دیگه علیم که معلوم بود از نگاه پسرا به زنش حسابی عصبی شده قبول کرد با بلند شدنمو صداشون و میشنیدیم که داشتن تیکه مینداختن از کنارشون رد شدیم و رفیتیم قسمت بالای رستوران خیلی خوشگل بود با خیال راحت دیگه اونجا نشستیم نوشین گوشیش و در اورد مشغول عکس گرفتن شد از همه دوتایی عکس انداخت خیلی عکسای خوشگلی شده بود چند تا دختر شیک و خوشگل از کنارمون رد شدن با دیدن آرش که تو بغلم بود یکیشون جیغی کشید و اومد طرفم با صدای مهربونی گفت -میشه این نی نی رو ببینمش؟ لبخندی بهش زدم و گفتم -آره عزیزم دخترای مودب و باحالی بودن اصلا محلی به پسرا نذاشتن خودشون و معرفی کردن -یکیشون اسمش نسترن بود خیلی دختر باحال و خونگرمی بود والبته خیلی ناز دومیشون اسمش زهرا بود اونم مثل نسترن و دختر سومیم اسمش روناک بود خیلی دخترای خوبی بودن روناک از همشون خوشگلتر بود مام خودمون و معرفی کردیم نوشین دعوتشون کرد بشینن نسترن-مزاحمتون نیستیم؟ -نه عزیزم اونام اومدن کنارمون نشستن روناک آرش و بغل کرده بود قربون صدقش میرفت نسترن-وای که این بچه بزنم به تخته چقدر نازه ،وای اینهو فرشته هاس،اسمش چیه؟ نوشین جواب داد -آرش روناک-الهی اسمشم مثل خودش خوشگله زهرا گفت -بچه کدوماتونه؟ با شیطنت بهش نگاه کردم و گفتم -به نظرت بچه کیه؟ هرسه تاشون نگاهی بهم کردن زهرا گفت -به نظرم مامانش بهمون نگه کردو رو به نوشین گفت -نوشینه روناکم برگشت طرف کامران و با موشکافی نگاش کرد و گفت -باباشم آقا کامرانه درسته؟ زدیم زیر خنده که نوشین گفت -نه عزیزم باباش و درست گفتی ولی مامانش من نیستم البته خیلی خوشحالم که شوهرم این عتیقه نیست کامران دود قلیون شو توی صورت نوشین خالی کردو گفت -دلتم بخواد البته منم خیلی خوشحالم نوشین که داشت سرفه میکرد گفت -خودم کفنت کنم کامران داشتیم باهم به کل کلای اون دوتا میخندیدیم که یهویی نسترن گفت -مامانش بهاره آره؟ این هنوز داشت فکر میکرد لبخندی بهش زدم و گفتم -آره عزیزم این گل پسر منه -ولی توکه میزنه خیلی سنت کم باشه -آره من ۱۷ سالمه هرسه تاشون با تعجب نگاهی به من و کامران و آرش کردن و باهم گفتن -نههههههه خندیدیم و گفتم -آره دخترای خوبی بودن شماره هاشون و ازشون گرفتیم اونام شماره مارو گرفتن البته فقط دخترا رو اونا اهل مشهد بودن موقع رفتن نوید به روناک شماره داد که اونم با اخم نگرفت و با همه خداحافظی گرمی کرد ولی به نوید که رسید به سردی باهاش خداحافظی کرد قرار شد اگه خواستیم جایی بریم بهشون خبر بدیم اونام بیان ادمایی خونگرم و مهربونی بودن سوار ماشینشون که پرشیای سفید بود شدن و واسمون بوق زدن و رفتن مام سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت هتل شام و خورده بودیم واسه همین هرکی رفت تویه اتاق خودش واسه خواب اماده شد صبح قرار گذاشتیم بریم حرمبا صدای کامران چشمام و باز کردم و روی تخت نشستم -سلام صبح بخیر به گرمی جوابمو داد و گفت -سریع آماده شو میخوایم بریم حرم -مگه ساعت چنده؟ -۸ باشه ای گفتم و رفتم تا دست و صورتمو بشورم کامران داشت جوراباشو پاش میکرد بک بلوز سفید یقه شیخی به رنگ مشکی پوشیده بود که خیلی جیگر شده بود با شلوار مردونه همرنگش موهاشم داده بود بالا سریع مانتوی مشکی بلندم و با یه شلوار لی تنگ آبی روشن پوشیدم مقنعه حجابیم که تازگیا خریده بودم و خیلیم بهم میومد و سرم کردم ولی شل بستمش و پشت گوشم ندادمش چادر سفید رنگیم که آورده بودم تا زده گذاشتمش توی کیفم و جورابامو پام کردم آرشم سریع حاضر کردم حوصله آرایش نداشتم فقط یه رژلب زدم و اومدم بیرون بچه رو دادم دست کامران رفتیم تو لابی نشستیم هنوز هیچکدوم از بچه ها نیومده بودن چند دقیقه منتظرشون نشستیم که سر و کلشون پیدا شد با شوخی و خنده رفتیم تو ماشین یک ساعت تو ترافیک گیر کرده بودیم به حرم که رسیدیم ازهم جدا شدیم چادرمو سرم کردم اون دونفرم همینطور لبخندی به روشون زدم که جوابمو دادن با هم از قسمت بازرسی اومدیم بیرون کامران با دیدن من که چادر سفید روی سرم بود لبخند مهربونی بهم زد داخل صحن از هم جدا شدیم بچه رو ازش گرفتم سختم بود با بچه چادر نگه دارم یه گوشه ای نشستم و اشکام روون شد دعا کردم و گریه کردم از امام رضا خواستم تمام مشکلات و ازم دور کنه بذاره دوباره روی خوش زندگی و بچشم با صدای دخترا ازون حال و هوا بیرون اومدم اونام چشاشون سرخ بود معلوم بود گریه کردن خواستم بلد شم ولی پام خواب رفته بود نوشین حواسش بهم نبود ولی نازلی با لبخند آرش و ازم گرفت و گفت -بدش من این خوشگله رو توم پاتو تکون بده سریعتر خوابش میپره با تعجب بهش نگاه کردم که دوباره لبخند زد با خودم گفتم جلل الخالق چه سریع متحول شد ای کاش زودتر میاوردمش اینجا با داد نوشین با گیجی نگاش کردم -ها؟ -حواست کجاس بلند شو دیگه پسرا بیرون منتظرن از جام بلند شدم و خواستم آرش و ازش بگیرم که اجازه نداد لبخندی بهش زدم و گذاشتم مشغول باشه با بچه ——— یک هفته بعد از مشهد اومده بودیم سفر خیلی خوبی بود بعد کلی گردش و حرم رفتم ،با نازلی مثل دوتا دوست شده بودیم مهربون تر از چیزی بود که فکر میکردم با نسترن و دوستاشم یه چند باری رفتیم بیرون و موقع برگشت ازشون قول گرفتیم اومدن تهران حتما بهمون سر بزنن کامران من و تویه آموزشگاه کنکور ثبت نام کرده این طوری میتونم درسمم بخونم دختر و پسر قاطین ولی خوب بچه های باحالین امروزم مثل هرروز دارم میرم اموزشگاه آرش و کنار کامران میذارم و از اتاق میام بیرون امروز یه مانتوی صورتی خیلی روشن با مقنعه و شلوار تنگ سفید پوشیدم با کفشای اسپرت آدیداس سفید و صورتیم از خونه میزنم بیرون تا برم دربست بگیرم برم آموزشگاه کوچه خلوته یکم ترس برم میداره منتظر تاکسیم که یه ماشین جلوی پام ترمز میکنه بی تفاوت از کنارش رد میشم که دستم کشیده میشه و یه چیزی جلوی بینیم قرار میگیره و دیگه هیچی نمیفهمم چشما و باز میکنم سرم گیج میره با ترس به دو رو برم خیره میشم توی اتاق تاریکم شبیه زیر زمینه گریم میگیره خدایا چیکار کنم یه گوشه ای از ترس تو خودم مچاله میشم صدای پایی و میشنوم اشکام رو گونه هام سرازیر میشه در باز میشه و یه دختر میاد تو قیافش و نمیتونم ببینمه چراغ و روشن میکنه دستمو جلوی چشام میگیرم کم کم چشام عادت میکنه دستم و از روی چشام بر میدارم و با بهت به دختره نگاه میکنم قیافش خیلی آشنا میزنهبا چشای ریز شده نگاش میکنم که قهقه مسخره ای مینه و میگه نشناختی عزیزم؟مارالم !!!دوست دختر قبلی شوهر جونت یادم اومد این همون دختره اشغاله که اون روز با کامران رفتیم دنبالش اشکام و از روی گونم پاک میکنم و با خشم میگم -چرا من و اوردی اینجا عوضی؟ -اخه ی عصبانی نشو خوشگله بعدم جدی شده و گفت -اون شوهر اشغالت باید بفهمه نباید با ما در بیفته قبلا مبهش ههشدار داده بودیم ولی خوب مثل ایکه جدی نگرفته مردک گورخر با خشم داد زدم -دهنت و ببند عوضی با سیلی که زد ساکت شدم تازه یادم افتاد کامران واسه چی بادیگارد واسمون گذاشته بود تازه یادم افتاد چرا بهم میگفت مراقب خودت باش بذار میرسونمت ولی من گوش نمیدادم حالا میخوان باهم چیکار کنم یاد آرش جیگرم و اتیش زد هق هق گریم بلند شد باالتماس بهش گفتم -خواهش میکنم بذار برم بچهم خونه است گرسنشه باید بهش شیر بدم مثل جنونیا خدید و گفت -ااا پس کامران اون توله سگ و نکشت نه؟ -دهنت ببند توله سگ تویی هرزه با مشت و لگد به جونم افتاد که دیگه هیچی نفهمیدم با لگدی که بهم خورد چشامو باز کردم مارال و دوتا مرد بالای سرم واستاده بودن تمام بدنم درد میکرد -بیا واست یه سوپرایز دارم صندلی و اورد جلوی من گذاشتت و روش نشست گوشیش و در اورد و شماره گرفت و گذاشت رو اسپیکر صدای خسته و کلافه کامران که تو گوشم پیچید اشکام روی گونه هام رونه شد -بله.؟ -به آقای مهندس احوال شما؟ -شما؟ -حالا آشنامیشیم باهم کامران با عصبانیت گفت -کی هستی؟چی میخوای؟ مارال قهقه ای زد و گفت -من و بیخیال بهت هشدار داده بودم آقای مهندس ،راستی خانومت نرسید خونه؟ بعدم با اون دوتا قلچماغ بلند زدن زیر خنده صدای عصبی و خشمگین کامران بلند شد -عوضیا زن من کجاست ؟چه بلایی سرش آوردین،چی از جونش میخواین -هوی هوی مهندس پیاده شو باهم بریم -میگم کی هستی عوضی؟ -بیا با زن عزیزت صحبت کن گوشی گرفت طرفم -بهار؟عزیزم؟خانومم با گریه و هق هق گفتم -کامران -جونم؟خوبی؟ -کامران من میترسم -اروم باش عزیزم خودم نجاتت میدم -سریع و تند گفتم -کامران مارال من و دزدیده مارال سریع از صندلی پرید پایین و گوشی و قطع کرد و به جونم افتاد فقط تونستم داد کامران و بشنوم که گفت -چیییییییییییییی؟میکشمت مارالتمام لباس روشنم پر شده بود از خون حالم خیلی بد بود با هر ضربه ای که بهم میزدن خون بالا میاوردن رمقی واسم نمونده بود چند وقتی بود اینجا بودم دلم واسه دیدن خانوادم لک زده بودآرش کوچولوم کامران که تموم زندگیم بود دلم اغوش گرم کامران و میخواستم ،دلم دعوا کردنا و غرغراش و میخواست حسابی لاغر شده بودم وبا یه مرده هیچ فرقی نداشتم نگران خودم نبودم نگران آرش بودم نگران کامران بودم الان چیکار میکردن در اتاق باز شد و مارال با قاسم که فهمیده بودم رعیس گروهه اومدن تو با سردی تمام نگاشون کردم از حالت نگاهم ترسیدن ولی به روی خودشون نیاوردن هرچی باهم حرف میزدن جوابشونو نمیدادم تو دنیای خودم بودم هیچی نمیشنیدم اونام که معلوم بود حسابی عصبی شدن از این همه بی محلی دوباره شروع کردن به زدنم و فحش دادنم دیگه مثل اولا حتی گریه هم نیمکردم فقط سرد به یک گوشه خیره میشدم اونام که خوب خالسی میشدن میرفتن قرار بود اگه امروز کامران برگه شراکت با اون شرکت و ازبین نبره و شراکتش و بهم نزنه من و بکشن هیچ خبری از کامران نبود با صدای آزیر ماشین پلیس چشام و از هم باز کردم مارالا و قاسم سریع اومدن داخل و دستام و بستن و یه تفنگ گذاشتن رو شقیقم و هلم دادن بیرون همه ی افرادی که واسشون کار میکردن اسلحه به دست کمین گرفته بودن راه پشت و بوم و در پیش گرفتن بدون جون دنبالشون کشیده میشدم روی پشت بوم که ایستادیم قامت کامران که خمیده شده بود شناختم مارال دادی زد که توجه همه رو به خودش جلب کرد -بد کاری کردی جناب مهندس قرار نبود پای پلیس تو بازی وا بشه ،به قولت عمل نکردی پس منم به قولم عمل نمیکنم با زنت خداحافظی کنم کامران خواست بیاد طرفم که دستاش و گرفتن با دیدنش اشکام سرازیر شد هق هقم اوج گرفت پلیسی که پایین واستاده بود گفت -بهتره تسلیم بشی،اون دختر و ولش کن خونت محاصره است مطمین باش تسلیم نشی جون سالم به در نمیبریم مارال خنده هیسیریکی کرد و گفت -میکشمش این دختر و جناب سرهنگ به نیروهات بگو اسلحشون و بذارن زمین وگرنه تضمینی نمیکنم این دختر سالم بمونه این دفعه کامران بود که داد میزد -ولش کن اشغال ،طرف حساب تو منم بهار و ولش کن،میدونی چند روزه بچش بیتابیش و میکنه ولش کن بیا خورده حسابت و با من تسویه کن با صدای تیری که زده شد بلند جیغ زدمو چشام و بستم قاسم بلند خندید و گفت -مهندس با زنت خداحافظی کن بند داد زدم -کامرااااااااااااان صدای داد و بیداد کامران و با پلیسا میشنیدم دوباره صدای شلیک اومد با ترس افتادم روی زمین چشمام و باز کردم از دیدن دوتا جنازه که کنارم افتاده بودن از هوش رفتم وقتی چشام و باز کردم کامران و بابا رو دیدم که کنارم شستن اروم زمزمه کردم -اب کامران سریع بلند شد و با یک لیوان آب برگشت کمکم کرد و آب بخورم با بی حالی زل زدم و تو چشاشون و گفتم -آرش و بیارین بابا-اروم باش دخترکم اینجا بیمارستانه آرش اینجا نیست خونس کامران اومد طرفم و خواست بغلم کنه که پسش زدم تعجب و میشد تو چشاش دید با گریه بهش گفتم -چرا اینقدر دیر اومدی کامران،چرا؟میدونی چی به من گذاشت نامرد؟میدونی هرثانیه یه عمر واسم گذشت،ازت بدم میاد لعنتی بدم میاد تو بغلش بودم و به سینش مشت میزدم اونم سعی داشتم ارومم کنه دلم به خاطر مشت و لگدایی که نوش جان کده بودم به شدت درد میکرد تو بغل کامران حالم بد شد و خون بالا اوردم کامران هول شد و سریع از اتاق رفت بیرون داشتم مردنم و با چشای خودم میدیدم دیگه جونی واسم نمونده بود دست بابا رو گرفتم و با اخرین جونی که داشتم رو بهش گفتم -آرششش چشام بسته شد —– کامران تحمل دیدن بهار این شکلی و نداشتم این بهار نازنین من بود که اینقدر لاغر و ضعیف شده بود وقتی با دست بسته اوردنش رو پشت بوم دلم میخواست بغلش کنم ،تو اغوشم فشارش بدم و از بوی تنش مست شم جایی که اسمم و با گریه و هق هق صدا زد دوست داشتم بمیرم به خاطر من بود که بهار الان تو این وضعیت بود تو بیمارستان اومد تو بغلم و خودش و خالی کرد دلم واسش ریش شد معلوم نبود چیکارش کردن که بهار مهربون من اینقده کینه ای شده بود از بس به خودش فشار آورد یهویی خون بالا اورد از ترس چند ثانیه بهش نگاه کردم ولی بعد به خودم اومدم و دوییدم بیرون اتاق تا دکتر و پیدا کنم با نگرانی و استرس تو سالن بیمارستان داد میزدم و دکتر دکتر میکردم پرستارایی که پشت قسمت پذیرش نشسته بودن به سمتم اومدن و سعی داشتن من و ارومم کنن با بدبختی بهشون گفتم چی شده یکیشون رفت دکتر و خبر کنه یکی دیگم با من اومد وقتی در اتاق و باز کردم با دیدن وضعیتی که جلوم بود روی دو زانو افتادم پرستار نمیدونست به حال کدوممون رسیدگی کنه بابای بهار ،بغلش کرده بود و با التماس ازش میخواست چشاش و باز کنه پرستار سعی داشت جداش کنه ولی اون از بچش جدا نمیشد رو به من کرد و با گریه گفت -دیدی کامران ؟دیدی بی بهار شدیم؟جواب بچشو چی میدی کامران؟ اشک میریختم و سرم و به دیوار میزدم بلند شدم و سمت بهار یورش بردم بهارم چشاش و اروم بسته بود و دستاش دورو ورش بودن با اومدن دکتر مارو از اتاق انداختن بیرون بهار و سریع از اتاق اوردنش بیرون و بردنش سمت اتاق عمل با گریه دنبال دکتر راه افتادم -اقای دکتر برگشت طرفم و گفت -کلیه لازم دارم ،وگرنه جونشو میده بهت زده بهش نگاه میکردم روبه پرستاری که کنارش بود داد زد و گفت -سریع دکتر پهلوان و پیجش کنید زود باشین،دکتر بیهوشی ،اتاق عمل و آماده کنید با رفتار دکتر فهمیدیم حالش خیلی وخیمه ولی بازم خدارو شکر میکردیم که زندس گروه خونی بهار o منفی بود باباشم همین گروه خونی و داشت ولی ….. سریع باباشو بردن ازش خون بگیرن و اماده ی عملش کننجلوی در اتاق عمل روی صندلی نشسته بودم و اروم اروم اشک میریختم بهراد و بهرام و علی و نوشین و خلاصه همه اومده بودن بهراد که تا من دید همچین خوابوند تو گوشم حق داشت زندگی خواهرشون و به خاطر یک انتقام بچگونه داغون کرده بودم دلم واسه آرشم تنگ شده بود یک لحظه فکر کردم اگه بلایی سر بهار بیاد من جواب اون بچه رو چی بدم از وقتی بهار و دزدیدن یک ساعتم بغلش نگرفتم صدای گریه ها و جیغاش و میشنیدم ولی با رفتن بهار دل و دماغ اینکه برم طرف اون بچه رو نداشتم بهارم به خاطر آرشم که شده برگرد ،میدونم واست ارزشی ندارم ولی اون بچه بهت نیازه داره اشک میریختم و تو دلم التماس میکردم بعد چند ساعت طاقت فرسا یک نفر از در اتاق عمل بیرون امد هممون هجوم بردیم طرفش که فکر کنم طفلک سکته رو زد اولین کسی که به حرف اومد بهرام بود -حالش چطوره؟ -بستگانشید؟ میخواستم با لگد بزنم تو دهنش ما چی میگیم اون چی میگه بهراد-بله؟بگین دیگه پرستاره سری از روی تاسف تکون داد و گفت -متاسفانه دوتا کلیش و از دست داده،شانس آوردین پدرش بود وگرنه تموم میکرد الانم اگه خدا بخواد سالم از اتاق عمل بیاد بیرون باید با یک کلیه زندگی کنه پرستاره از کنارمون رد شد ایندفعه نوبت بهرام بود که یقم و بچسبه کوبوندم به دیوار و یقمه و گرفت و با گریه و خشم گفت -به خدا قسم اگه خدایی نکرده ازین در بیرن نیاد زندت نمیذارم عوضی سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم خودش خسته شده و تو اغوشم گرفت و منم بغلش کردم و باهم زدیم زیر گریه علی سعی داشت جدامون کنه ولی ما جدا نمیشدیم روی صندلی نشوندمم نوشین اومد کنارم و با گریه گفت -کامران نازلی الان زنگ د آرش تلف شد تورو جون بهارت پاشو برو پیشش با خشم نگاهش کردم و گفتم -بهار اینجا تو اتاق عمل اونوقت من برم پیش اون بچه مامانش اومد کنارم و گفت -کامران جان مادر خودت که میدونی آرش نفس بهارت بود دوس داری نفسش پرپر بشه؟چرا اینجوری میکنی با خودت و اون بچه؟ با چشمای اشکی زل زدم به خاله دستام و جلوی صورتم قرار دادم و گفتم -اون بچه رو بدون بهار نمیخوام -مادر بهارت اگه سالم بیاد بیرون که انشاالله میاد به خداوندی خدا اگه بفهمه با پاره تنش چیکار کردی هیچوقت نمیبخشتت بهراد دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت -بلند شو برو ما اینجاییم خبری شد خبرت میکنیم خاله رو به نوشین گفت -بلند شو مادر توم برو هم رانندگی کن هم اونجا به باران و ارش برس پاشو دخترم نوشین از جاش بلند شد دستمو گرفت و من و دنبال خودش کشوند روبه بهرام و بهراد کردم و با التماس گفتمم -تورو خدا هر خبری شد بهم زنگ بزنید -باشه خیالت راحت برو با ناراحتی اومدم از بیمارستان بیرون نوشین سوار ماشین شدو روشنش کرد سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم خیلی وقت بود که واسه یه ثانیه ام بود پلک رو هم نذاشته بودم نوشین ماشین و نگه داشت جلوی خونه خودشون بودیم اصلا نمیدونستم آرش کجا هست از قیافه خودم میترسیدم ریش در اورده بودم ،لباسام چروک بود حمام نرفته بودم چشام سرخ بود و زیرش گود افتاده بود نوشین ماشین و پارک کرد و رفتیم داخل صدای گریه آرش میومد صدای نازلیم میومد که سعی داشت ارومش کنه -اروم خاله جون ،اروم عزیزم،اخه چرا ایقده گریه میکنی فدات شم رفتم داخل و سلام ارومی دادم نازلی با شادی بهم سلام دادو سریع ناراحت شد و با نگرانی پرسید -بهار حالش چطوره ؟عملش تموم نشد؟ سریع به علامت نفی تکون دادم و رفتم طرفش تا آرش و ازش بگیرم باران روی کاناپه خوابیده بود آرش با دیدن من گریش شدت گرفت و خواست بیاد بغلم رفتم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم -جانم بابا!!قربونت برم آروم باش،بابا الان پیشت بوسیدمش و تو بغلم تکونش میدادم -اروم باش فدات شم ،اروم باش پیش مرگت شم،توم بهونه ی مامانت و میگیری؟مامانت میاد زود میاد صدام تبدیل به فریاد شده بود اشکام رو گونه هام میریخت -باید بیاد،باید برگرده پیشم ،جوابتو رو چی بدم تو بهش نیاز داری مگه نه؟ سرمو کردم طرف اسمون و گفتم -خداااااااااا این بچه بهش نیاز داره من به جهنم به خاطر همین بچم که شده دوباره بهم برش گردون نوشین با گریه اومد طرفم و خواست بچه رو ازم بگیره ولی آرش و که گریه میکرد به خودم فشارش دادم و گفتم -ارم باش نفس بهار،اروم باش،وجود بهارکم ،اروم دوباره اروم شد رو کردم به نازلی که یک گوشه نشسته بود و با گریه بهم نگاه میکرد -دیدی نازلی دیدی بهارم چقدر داغون شده،دعا کن واسش نازلی ،تو بگو اگه بره من بدون اون چیکار کنم؟ نوشین با شیشه آرش برگشت و گفت -به زور چند روزه قبول میکنه شیشه رو بگیره،شیر مادرش و میخواد سرمو تکون دادم و شیشه رو از دستش گفتم آرش لجبازی میکرد و نمیخورد -بخور گل پسرم بخور تاج سرم تازه نگام به باران افتاد که داشت با ترس و گریه بهم نگاه میکرد لبخند بی جونی بهش زدم و گفتم -خوبی عمو جون؟ لباش و برچید یاد بهار افتادم که وقتی گریه میکرد اینجوری میشد -عمو ابجی بهارم کجاست؟من ابجیم و میخوامممم با گریه پاش و میکوبید به زمین بچه رو گذاشتم بغل نازلی و رفتم طرفش بغلش کردم و سرشو رو سینم گذاشتم و بوسیدم -اروم باش عزیزم ابجی بهار میاد ،زود برمیگرده،اون به ما قول داده مگه نه؟ -راست میگی؟ -اره فدات شم -خوابم میاد نوشین اومد طرفم و گفت -برو یک دوش بگیر لباسای تمیز علی و واست میذارم -حوصله ندارم بیخیال شو نوشین دستمو گرفت و گفت -بهار اگه تورو با این ریخت ببینه که سکته میکنه مگه نه باران خاله؟ -اره عمو خیلی وحشتناک شدی بی حوصله بلند شدم رفتم تو حموم نوشین واسم ژیلت اورد تا ریش سییلمو بزنم با حوله و لباس تمیز بعد اینکه حسابی اب حالم و جا اورد اومدم بیرون نوشین بهم اتاق خودش و نشون داد و گفت -واست جا انداختم برو بخواب سری تکون دادم گوشیمو برداشتم باران و که روی کاناپه مچاله شده بود و بغلش کردم و رفتم سمت اتاق آرشم کنار تشک من خوابیده بود سرجاش باران و کنار خودم خوابوندم و پتوم و روش انداختم و خودمم خوابیدم باران و تو بغلم گرفتمش اونم خودشو تو بغلم جا داد و دوباره چشاش و بست با صدای زنگ تلفن سریع از خواب پریدم با دیدن اسم بهراد روی تلفن خواب از سرم پرید سریع جواب دادم -الو بهراد؟ – -چیییییییییییییییی؟ گوشی از دستم افتاد با داد من نوشین و نازلی پریدن تو اتاق و بارانم از خواب پرید و با وحشت بهم نگاه کردبی توجه به اون دوتا سریع شلوارم و عوض کردم و بدون جواب دادن به سوالاشون پریدم طرف ماشینه نوشین و گازشو گرفتم و رفتم سمت بیمارستان هرچی میرفتم راه تمومی نداشت تا رسیدم به چهارراه چراغ قرمز شد اه محکم کوبوندم روی فرمون -اه لعنتی حسابی عجله داشتم اهنگی که داشت پخش میشد و زیاد کردم شاید اعصابم بیاد سرجاش چشمک بزن ستاره عاشقی کن دوباره اگه بگی میمونی خزون با تو بهارهههه اسم بهار که اومد دوباره روانی شدم دستمو گذاتم رو بوق نه این تا فردا صبح قصد نداشت سبز بشه جهنم هرچی میخواد بشه پامو گذاشتم رو گاز و بدون توجه به پلیسی که داشت سوت میزد گاز دادم اهنگم با صدای بلند پخش میشد بخند که ناز چشمات هنوز برام همونه هنوز دلم دیوونم به یاد تو میمونه دل اسیر مارو درگیر خنده هات کن بازم بمون کنارم راهیه قصه هات کن میددونی بودن تو تموم ارزومه بذارم واست بمیرم نگو قصه تمومه تمو ارزومه بذار برات بمیرم نگو قصه تمومه میدونی بودن تو تموم ارزومه بذرا واست بمیرم بذار واست بمیرم دل اسیر مارو درگیر خنده هات کن بازم بمون کنارم راهی قصه هات کن میدونی بودن تو تموم ارزومه بذار واست بمیرم نگو قصه تمومه (پویان اهنگ دل اسیره ) جلوی بیمارستانن ترمز دستی و کشیدم که صدای وحشتناکی داد سریع پیاده شدم و در ماشین و قفل کردم بدو بدو رفتم بخش icu بهراد میگفت بهار و بردن اونجا رسیدم تو سالن همه داشتن گریه میکردن پاهام سست شد اروم اروم میرفتم طرفشون که علی متوجه من شد بهراد بلند شد و رو بهم با اشک گفت -کامران روی زمین نشستم و دستام و گذاشتم روی سرم -وای بدبخت شدم،خدااااااا چرا اخه از روی زمین بلندم کردن بهراد-موفقیت امیز بود کامران با بهت نگاش کردم یهو شروع کردم به خندیدن -دروووغ میگی؟ -نه به خدا بهار دوباره برگشت پیشمون بغلش کردم و تو اغوش هم اشک شوق ریختیم همه بهم تبریک گفتن سریع زنگ زدم به نوشین و خبر و بهش دادم با خوشحالی بهم تبریک گفت و رفت به بقیه خبر بده رفتم پیش دکترش بهرام و مامان رفته بودن بخش ccu پیش بابای بهار تقه ای به در وارد کردم -بفرمایید -سلام دکتر -سلام جوون بیا تو رفتم تو در مورد عمل ازش سوال کردم خداروشکر دعاهامون جواب داده بود ولی بهار هنوز بیهوش بود بعد اینکه دکتر کلی توصیه کرد با یه تشکر زدم از اتاقش بیرون بهار و دیدم که دارن با یک برانکارد میبرنش بخش آهی کشیدم و به اون سمت حرکت کردم به بهار نگاه کردم که چقدر ضعیف و شکننده شده بود دیگه ازون زیبایی خیره کنندش خبری نبود خیلی لاغر شده بود چشمای سردش بسته بود گوشیم زنگ خورد نوشین بود جواب دادم -بله؟ با کلافگی گفت -کامران؟ -بله؟ -آرش روانیمون کرد از وقتی از خواب بیدار شده همش داره گریه میکنه به خدا دیگه کلافه شدیم نمیدونیم باید چیکار کنیم -باشه الان میام پوفی کرد و گفت -زودتر بدون خداحافظی گوشیو قطع کرد روبه علی که کنارم راه میومد گفتم -من میرم خونه نوشین میگه آرش خیلی بی تابی میکنه سرشو تکون دادوگفت -باشه برو -بهوش اومد خبرم کنید -باشه خداحافظ باهاش دست دادم و راهی شدم با سرعت به سمت خونه میرفتم جلوی در ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم زنگ خونه رو فشار دادم و وارد شدم نوشین آرش به بغل از خونه اومد بیرون بچه رو به طرفم گرفت و با ناله گفت -تورو خدا بگیرش روانیم کرد آرش و بغلش کردمو رو بهش گفتم -باران کو؟ -اونم یک گوشه بغ کرده و نشسته پوفی کردمو گفتم -امادش کن ببرمش پارک سری تکون دادو رفت با ارش رفتم داخل ساک لباساش گوشه ای گذاشته بود لباس سفیدی و از تو ساکش در اوردم و تنش کردم انگشت شستش و تو دهنش کرده بود و میمکیدش بغلش کردم که همون موقع نوشین و نازلی و باران اماده جلوم واستادن یاعلی گفتم و از جام بلند شدم -بریم نوشین درارو قفل کرد و اومد صندلی جلو نشست باران و نازلیم عقب نشستن -خوب کجا بریم؟ باران-بریم شهربازی؟ با لبخند نگاش کردمو گفتم -ای به چشم ماشین و به حرکت در اوردم یک ساعتی گذشت تا رسیدیم به مقصد آرش بغل نوشین بود و دوشادوش هم راه میرفتیم نازلی و بارانم جلومون تند تند میرفتن جلوی هر وسیله بازی باران با هیجان میگفتم میخواد سوار شه بالبخند واسه اون و نازلی و گاهیم نوشین بلیط میگرفتم خودم یک گوشه میشتم و بهشون نگاه میکردم آرشم بغلم وول میخورد بچه ها همشون رفته بودن سوار ماشین بشن و بازی کنن منم نشسته بودم و داشتم با آرش بازی میکردم با احساس اینکه کسی نشست کنارم سرمو برگردوندم دوتا دختر که خیلی وضع خرابی داشتن کنارم نشستن صورتمو برگردوندم ارش پیرهنمو توی دستش گرفته بود و اماده گریه کردن بودن لبخندی روی لبم نشست پسرم غیرتی شده بود دوس نداشت جز مامانش با کسی صحبت کنم با یاد بهار گوشیم و در اوردم و به علی زنگ زدم الان دو ساعتی بود که اومده بودیم شهربازی -جانم؟ -سلام علی خوبی؟چی شد؟بهوش نیومد؟ -سلام هنوز نه گفتم که بهوش اومد خبرت مبکنم اهی کشیدمو گفتم -باشه علی که متوجه سرو صدای پارک شده بود با کنجکاوی پرسید =کجایی؟ -با نوشین و نازلی بچه هارو اوردیم شهربازی -اهان خوش بگذره من برم دیگه کاری نداری؟ -قربونت داداش فعلا دختری که کنارم نشسته بود با لبخند بهم گفت -افتخار اشنایی میدین؟ با اخم گفتم -نخیر بهتره بلند شید وگرنه بد میبینید متوجه نوشین شدم که با کنجکاوی داشت میومد سمتمون بهش چشمکی زدم که سریع قضیه رو گرفت روبهش کردم و گفتم -اومدی عزیزم؟بچه بهونت و میگرفت نوشین بالبخند اومد ارش و ازم گرفت و گفت -قربونت برم عزیزم دست باران و گرفت و گفتم -گرسنه نیستی عزیزم؟ -چرا عموجون خیلی گرسنه ام -پس بریم واست یه چیزی بخرم تو یکی از رسوران ها نشستیم و پیتزا سفارش دادیم بعد تموم شدنش گوشیم زنگ خورد با دستمال دور دهنم و پاک کردو جواب دادم -جانم؟ -مژده بده داداش که بهوش اومد با خوشحالی گفتم -راست میگی؟ -راه به جون نوشین -باشه من الان میام نوشین-چی شد؟ -هیچی بهار بهوش اومده سریع بلند شید بریم نازلی-خوب خدارو شکر مام میایم بیمارستان -بچه هارو چیکار مینید -خدا بزرگه بدو بریم باهم بلند شدیم به سرعت به سمت بیمارستان حرکت میکردیم وقتی رسیدیم بعد کلی حرف زدن با نگهبان بالاخره اجازه داد بچه هارو ببریم بالا توی اتاق شلوغ بود همه دور بهار نشسته بودن و لبخند میزدن و باهاش حرف میزدن با باز شدن در همه برگشتن طرف ما نوشین با خوشحالی دوویید طرف بهار ولی من همونجا خشکم زد بهار با باز شدن در نگاهم به اون سمت چرخید اول چیزی که تو چشمم اومد کامران بود دلم براش خیلی تنگ شده بود تو چشمای هم خیره شده بودیم که با دوییدن نوشین به طرف خودم چشم از کامران برداشتم نوشین صورتمو بوسیدو کلی اظهار خوشحالی کرد در جوابش فقط تونستم بهش لبخند بی جونی بزنم با صدای گریه بچه به سرعت به سمتش برگشتم طوری که گردنم داغون شد آرش کوچولوی من بود که حالا داشت تو بغل باباش دست و پا میزد با لبخند دستمو تا جایی که میتونستم باز کردم کامران بچه رو اورد کنارم ولی نداد بغلش کنم با تعجب بهش نگاه کردم که گفت -عزیزم تو حالت خوب نیست بهتره استراحت کنی با صدای ارومی که به زور تونستم بگم وخودمم به زور شنیدم گفتم -پس بیارش پایین ببینمش وقتی صورت آرش جلوی دیدم قرار رفت قطه اشکی از گوشه چشمم ریخت پایین که صدای اعتراض همه بلند شد کامران گفت-اااا قرار نبود گریه کنی ها وگرنه میبرمش با ناراحتی بهش نگاه کردم صدام گرفته بود گلوم حسابی میسوخت -چرا اینقدره ضعیف شده دست کوچولوش و تو دستم گرفتم و بهش بوسه زدم دست از مکیدن دستش برداشت بهم نگاه کرد بعد چند دقیقه زد زیر گریه و دستاش و به سمتم دراز کرد تو بغل کامران ووا میخورد و اروم نمیشد با کمک خاله روی تخت جابه جا شدم کامران کنارم نشست و ارش و تو اغوش خودم و خودش گذاشت اروم با جوجوم حرف میزدم دلم براش یه ذره شده بودسرمو برگردوندم تا از نوشین و نازلی تشکر کنم ولی هیچکس تو اتاق نبود با تعجب به کامران نگاه کردم و گفتم -پس بقیه کجا رفتن؟ لبخندی زد و گفت -میخواستن ما راحت باشیم بعدشم خانوم خانوما شما سرتون خیلی شلوغ بود نفهمیدید -بچه رو ببر اینجا محیطش الودس مریض میشه -باشهفپس من میفرستمش با باران بره خونه نوشین -باران اومده؟ -اره ولی هرچی گفتم نیومد تو اتاق تو راهرو نشست -چرا؟ -نمیدونم از روی تخت بلند شدو بچه رو که حالا چشماش بسته بود تو اغوشش جابه جا کرد -چیزی نمیخوای بخرم؟ -نه -پس من این و بدم برمیگردم البته وقت ملاقات گذشته من تو سالنم کارم داشتی -توم برو خونه اخم دلنشینی کرد و گفت -دیگه چی؟ -اخه خسته میشی؟ -دیگه نشنوم،برمیگردم از اتاق رفت بیرون درد داشتم ولی به روی خودم نیاوردم چشمام و از روی درد بستم و بهم فشار دادم کم کم چشمام بسته شد صبح با تکون دستم از خواب بیدار شدم پرستاری بالای سرم و بود و داشت سرمم و در میاورد و یکی دیگه رو وصل میکرد با دیدن چشمای باز من گفت -صبحت بخیر خانومی؟خوب خوابیدی؟ لبخند بی جونی زدم و گفتم -اوهوم،میخوام برم دستشویی -اوکی عزیزم واسم ویلچر اورد و با کمک کامران که چشاش از بی خوابی سرخ شده بود من و نشوندن روش اولین باری بود که میرفتم دستشویی و اینقدر حال میداد قرار بود تا چند روز دیگه مرخص بشم از بیمارستان خسته شده بودم میخواستم زودتر برم خونه و دوباره زندگیم و از سر بگیرمبالاخره چند روزم تموم شد و از بیمارستان مرخص شدم در خونه که رسیدیم بچه ها با یک مردی که احتمالا قصاب بود واستاده بودن اون یاروم یک گوسفند تپل دستش بود با کامران از روی خونش رد شدیم ورفتیم داخل خاله با آرش داخل بود با شوق آرش و از بغلش گرفتم و بوسیدمش بعد دو سه هفته بالاخره بغلش کردم -الهی مامان قربونت بره قند عسلم بهم نگاه کرد و مانتوم و مشتای کوچولوش فشار داد و خودش و بهم چسبوند تو اغوشم فشارش دادم بوسیدمش با کمک کامران رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم فعلا نباید میرفتم حمام از خودم حالم بهم میخورد احساس میکردم نجسم آرش و روی تخت گذاشتم و لباسایی که کامران بهم داد و به کمک خودش پوشیدم اونم لباساش و پوشید روی تخت دراز کشیدم و آرش و تو بغلم گرفتم -فدات بشم ،چرا اینقدره ضعیف شدی ،مامان و میبخشی کوچولوی من؟قول میدم دیگه هیچوقت تو رو از خودم جدا نکنم دهنش و باز کرد و بهم نگاه کرد پسر کوچولوی من گرسنش با عشق بهش شیر دادم اونم خورد کامران رفته بود پایین پیش بقیه وقتی آرش خوابید اهسته از پله ها رفتم پایین همه داشتن باهم حرف میزدن با رفتن من پیششون ساکت شدم با شک بهشون نگاه کردم که کامران گفت -چرا اومدی پایین؟ اهسته جواب دادم -از بس خوابیده بودم حالم بهم میخوره از خوابیدن خودشو کشید کنار و بهم اشاره کرد کنارش بشینم رفتم و کنارش نشستم دستش و انداخت دورم به باران نگاه کردم که کنار بابا نشسته بود و با مظلومیت بهم نگاه میکرد بهش لبخند زدم و اشاره کردم بیاد پیشم با خوشحالی دویید طرفم روی پام نشوندمش و گفتم -خوشگل من چطوره؟ -خوبم ابجی ،تو حالت خوب شد؟ -اره خوشگلم خوب شدم -یعنی دیگه از پیشمون نمیری؟ -نه فدات شم همیشه پیشتونم بعد انگار چیز مهمی یادش اومده باشه برگشت طرفم و گفت -ابجی عمو کامران مارو برد شهربای اینقدر خوش گذشت صورتشو بوسیدم وگفتم -تنهایی رفتی ؟بدون من ناراحت گفت -خوب ابجی تو اون موقع حالت خوب نیود ببخشید -اشکالی نداره فدات شم -خوبی مادر؟ برگشتم طرف خاله و گفتم -بهترم ممنون سرشو تکون داد و رو به بقیه گفت -بهتره بریم این دوتا جوونم خستن بهتره برن استراحت کنن خواستم اعتراض کنم که گفت -مادر جان تو خسته نیستی ولی این شوهرت و نگاه چشاش سرخه سرخه چند روزه اصلا نخوابیده با شرمندگی برگشتم طرف کامران و بهش نگاه کردم لبخندی تحویلم داد و رو به خاله گفت -این چه حرفیه تشریف داشته باشین -نه مادر مام بر یم دیگه خودش بلند شد و بقیم پشت سرش بلند شدن باران-بابا میشه من اینجا بمونم؟ -نه عزیزم تو دلت برای بابایی تنگ نشده میدونی از کیه بغلت نکردم باران تسلیم شد و چیزی نگفت باباشون که رفتن دوباره اهسته رفتم بالا و روی تخت دراز کشیدم کامرانم دوش گرفت اومد کنارم طوری که بهم فشار وارد نشه بغلم کرد و گردنمو بوسید چشمام و بستم و تلاش کردم بخوابم ولی خوابم نمیومد از طرفیم کامران کنارم خوابیده بود هر تکون من مساوی بود با بیدار شدنش دلم نمیخواست بیدار بشه عزززیزم معلوم بود خیلی خستس —- یک سال بعد امروز باغ کیاناشون دعوت بودیم قرار بود بیان ایران و واسه همیشه اینجا زندگی کنن گل پسرم تازه یاد گرفته بود چند قدمی راه بره همه بودن از خانواده من گرفته تا خانواده علی و نوشین آرش با باران بازی میکرد منم کنار خانوما نشسته بودم و مشغول گپ زدن بودیم اقایونم مشغول برپا کردن کباب برای نهار هوا توپ توپ بود آرش هنوز چند قدمی نرفته بود که یهووو یه صدایی اومد و آرش افتاد روی زمین سریع از جام بلند شدم و دوییدم طرفش روی زمین دراز کششیده بود و گریه میکرد بغلش کردم و تو بغلم تکونش میدادم -ارم عزیزم هیس مامانی هیچی نیست گریه نکن فدات شم ولی صدای گریش اوج میگرفت کامران و بقیم اومدن طرفمون کامران سعی داشت آرش و از بغلم بگیره ولی اون محکم من و گرفته بود و ولم نمیکرد داشت خفم میکرد رو به کامران گفتم -نمیاد بیخیال شو دیگه به دماغم چینی دادم و در گوشش اروم گفتم -چقدر بو میدی با چشای گشاد شده بهم نگاه کرد موقع ناهار آرش و رو پای کامران نشوندم و خودمم کنارش نشستم هرکی یه جایی نشسته بود و منظر بود تا پسرا کبابارو بیارن کامران واسم یه تیکه کباب گذاشت ولی بوی کباب و کامران باهم پیچید تو بینیم و باعث شد اولین عق و بزنم همه برگشتن و با تعجب بهم نگاه کردم کامران نزدیکم شد که سریع پسش زدم و دوییدم طرف دستشویی که تو باغ بود حسابی عق زدم ای کامران خدا بگم چیکارت کنه هی بهت گفتم مراقب باش گفتی مراقبم اینم دست گلی که به اب دادی جناب یاد روزی افتادم که کامران از شرکت زنگ زد و با ناله بهم گفت -بهار تورو خدا خودت اماده کن دارم میاام خونه دیگه طاقت ندارم با نگرانی گفتم -چی شده کامران وقتی قضیه رو بهم گفت خندیدم و بهش گفتم -باشه منتظرتم اونم خوشحال شد و گفت الان راه میفته خونه رفتم دوش گرفتم و خودم و خوشگل کردم اخر این اقا کامران اومد از هولی بودنش زد دوباره مارو بدبخت کرد از فکر اومد بیرون کنارش نشستم با خشم و عصبانیت نگاش کردم همه نگاشون به ما بود با تعجب و بهت و چشمایی که از حدقه زده بود بیرون گفت -نهههههههههههههه همه از حالتش زدن زیر خنده سرمو انداختم پایین و با شرم گفتم -ارههه با خوشحالی از جاش بلند شدو ارش و انداخت بالا و دوباره گرفتش و گفت -بابایی داری یا خواهر دار یا برادر دار میشی آرش میخندید و کامران همراهیش میکرد بیا من و عزا گرفته تو یکیش موندم دومیش و میخوام چیکار اونوقت اقا داره واسه خودش حال میکنه همه بلند شدن و بعد از روبوسی و اینا بهم تبریک گفتن الان ماه اخر بارداریم پسر کوچولومون قراره تا چند وقته دیگه به دنیا بیاد دکترا گفتن امروز باید برم بیمارستان و سزارین بشن بعد چند ساعت که بهوش اومدم کامران و ارش و پسر دیگم و بابا و خلاصه بقیه رو دیدم آرش با دیدنم خودشو انداخت تو بغلم بوسیدمش و قرون صدقش رفتم کامران با بچه اومد کنارم خیلی خیلی شبیه کامران بود اصلا باهاش مو نمیزدکامران با بچه اومد کنارم نشست نگاش کردم خیلی خیلی شبیه کامران بود به خصوص چشماش خاله ازم پرسید -حالا اسم این گل پسر و چی میخواید بذارید؟ من و کامران تو چشمای هم نگاه کردیم و با عشق گفتیم -آرشا همه برامون دست زدن نوشین-واستین واستین میخوام ازشون عکس بگیرم آرش تو بغل من بود و آرشا تو بغل کامران بالبخند به دوربین نگاه کردیم و چیکککککک این بود خوشبخیتی و ازدواج اجباری من و کامران که با به دنیا اومدن این دو تا بچه به اوجش رسید
پایان
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی بود شما مجموعه رمان دارین یا کانالو گروهی ک گمتون نکنم
همین رمان تو برنامه ی رمان های عاشقانه هست مرسی از پارت گذاریت که یه رمانو دوباره یاد آوری کردی حداقل اسمشو عوض می کردی 🥲
عزیزم این رمان اصلی هستش
اون رمان هایی که تو خوندی داخل برنامه ها از همین صفحه ی وب کپیش کردن و کانالی مثلا برای خودشون زدن به نام همین رمان یا بهتر بگم به اسم اینا و به کام اونا
عالیی عالی بود هر کی گفته رمان بدیه از حسودی زیادد بودع لطفا ناامید نشو رمان های بیشتری ب اشتراک بزار تا ما دیدمون نسبت ب زندگی عوض بشح ای رمان ک من خوندم دیدم نسبت ب ادما زندگی خیلی عوض شد هر زندگی اجباری تهش میتونه خوشبختی باشح واقعا ممنونم ازت بخاطر رمان خوبت انشالهه نویسنده خیلی بزرگی بشم گلم
رمان کلیشه ای بود واقعا و اینکه قلم خوبی نداشت خیلی تکراری بود مشابهشو من خوندم خیلی اشکال زیاد داشت
عالی بود 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
عالیییییییی بودددددد خیلی رمانتون دوست داشتم مخصوصا لحظات رابطه داشتن شون خیلی زیبا به تصویر مشیدین همه چیزو ، واقعا ممنونم از قلم تون ، من واقعا شیفته قلمتون شدم امیدوارم همیشه موفق باشینن
من اولین رمانم بو که شروع به خوندش کردم ولی انقدر خوب بود بیشتر به رمان واینا علاقه پیدا کردم خیییییلی خوب بود به خصوص جا های عاشقانه😍🌹🌹🌹🥀
عاااااااااااااااااالی بود .هرچی بگم عالی بود کم گفتم . بهترین رمان عمرم بود . ممنونم
عالی بور بهتره بگم یکی از بهترین رمان های بود که تا حالا خوندم 👏🏻🌹🌹ممنون از نویسنده 🌹🌹🌹
عالییی بود بهتر بگم یکی از بهترین رمان های بود که تا حالا خوندم 🌹👏🏻
ن خوب بود نه بد همین
خیلی عالی بود کاش ادامه داشت🙈
عاره خیلی خوب بود
👌ای کاش
رمان خیلی خوبی بود و همچنین باحال بود ولی از اینکه بهار هی به ارش میگفت بچه بچه عصابم خرد شد اون بچه بچه پسر تو😂
بگذریم باحال بود مرسی
رمان واقعیه؟
اگه آره خوب بود
اگه هم نع خوب بود
🌸 🌸 🌸
سلام به همه خیلی بی ادببین خیلی خوب بود ولی به جای اینکه خسته نباشید بگید میگید مزخرفه اینم بجای تشکرتونه
اما ادمین جان دستت درد نکنه عالیییییی بودمرسی😍😍🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
این رمان چندجااشکال اساسی داشت مثلایکیش اینکه مگه وقتی کامران یه دختری روبرده بودخونش وقتی دختره فهمیدبهارزن کامرانه دختره گفت توکه خواهرنداشتی ولی بعدکیاناسرکلش پیداشدکامران گفت چرانداشتم ولی کامران میخواست بااین حرف خودشوراحت کنه
یامثلااینکه مگه کامران توخاستگاری به بهارنگفت ادمت میکنم ولی همچین سخت سخت هم نمیگرفت درعوض بهارهرچی ازدهنش درمی اومده به کامران میگفت فقط کامران نمی زاشت بهار ازخونه بره بیرون چون بهارمحلش نمی داد و لی یه جامثل سگ زدش اونم اینکه فکرمی کردبهاررفته خونه ی باباش
وجاهای زیادی اشکال داشت واینکه بهتربودزندگیش کمی هیجان انگیزتربودچون ازدواجش اجباری بودخانوم نویسنده اول رمان روخوب اومده بودولی بقیش زندگی روزمره ی سادس
ولی به هرحال رمان خوبی بودازنویسنده جان خیلی ممنونم
من این رمان چند سال پیش خونده بودم بدک نبود• /الان که اینجا دیدم به نظرم اومدپارتهاش خیلی کمه/ اما دوستداشتم مثل رمانهای بامدادخمار و••••• قرار نبود و••••• ادامه داشته باشه تو چند جلد دیگه گذشته و آینده•••
تو گذشته بهارکه هیچی، چون یه بچه•نوجوون ۱۴•۱۵ساله بود زیاد چیزه خاصی نمیتونس باشه /مگر اینکه گذشته خانوادش و فامیلهاشو نشونمیدادن مثلا؛ مادرپدرش و خاله•دایی_عمه•عمو و•••••••••••• /
اما کامران وعلی که ۲۸•۲۹سالشون بود میتونستن یه گذشته ای چیزی داشته باشن
مثلا کامران ؛ خانوادش به غیراز برادرخواهرش• پدرمادرش و••••••••••••• اصلا اولین دختری دوستش داشت مثلا تو ۱۹•۲۰سالگی( اولین عشقش ) و••••••• خانواده علی روهم نشونبدن•••
به نظر من داستان روزمره زندگی بود بدنبودعاشقانه ورمانتیک بود میخواست به همه بگه که…همه ازدواج های اجباری بد نیست کافیه خودمون بخواهیم تا ادامه بدیم
رمان خخخخخخیلی قشنگ بود
رمانش محتوا و جزیات نداشت و به همین دلیلم انقدر کوتاه بود معلومه که نویسنده اصن تجربه نداشه ولی رمان رمانه دیگه زشته میاید میگید مزخرف بود نویسنده واسه همینم وقت گذاشته