رمان ازدواج اجباری پارت ۴

-اره مرسی
-چیه شنگول میزنی؟
-هیچی داشتم با کیوان بازی میکردم
-کیوان؟کیوان کیه دیگه؟
بهم اجازه ندادو با لحن بامزه ای علی و صدا زد
-علی علی بدو بیا بدوووووووو
صدای علی و میشنیدم که با ترس میگفت
-چیه چی شده
-به دنیا اومد بچه بهار به دنیا اوم
پوفففففففففففففففففففففف این دخترم کم داشت ها
علی-زهرمار بی مزه ترسیدم
نوشین جدی گفت
-جدی میگم الان خود بهار گفت داره با کیوان بازی میکنه
داشتم به دیوونگی نوشین میخندیدم
علی-برو گمشو منگل جان
-ااااا،علی خیلی بی ادبی
-خوب راست میگه دیگه
یه جیغی زد که گوشی از دستم افتاد
-بهاررررررررررررررررر
-زهارمار بچم افتاد
-خوب بگو کیوان کیه؟
-خواهرزاده کامران
-چییییییییییییییییییییییی؟
-ای زهرمار نوشین کرم کردی
-مگه اومدن؟کی اومدن؟واسه چی اومدن
-اه ببند یه لحظه ،اره امروز تا تو رفتی اینا رسیدن،نمیدونم من که اصلا با هیچکدومشون راحت نیستم
-خوب ببین من الان پامیشم با علی میام اونجا میخوام ببینم چجور ادمایین
-میگم تعارف نکن خودتو دعوت کن
-لوس بده میخوام تنها نباشی؟
-نه عزیزم بیا من خوشحال میشم
-اوکی الان راه میفتیم فعلا
-بابای
-زن عمو دوستت بود؟
-اره عزیزم
-خاله واسم قصه میگی؟
-اره گلم
به کنارم اشاره کرمو گفتم
-بیا اینجا بخواب پیش من تا واست قصه بگم
کاوه اروم اروم خوابش برد پتو رو روش مرتب کردم و رفتم پایین رو پله ها بودم که زنگ و زدن با چه سرعتی خودشون و رسوندن
سریع از پله ها اومدم پایین که کیانا گفت
-مراقب باش
محلش ندادم و دوییدم سمت در حیاط
به نفس نفس افتاده بودم خدارو شکری این سگ زشتم نبود
در و باز کردم
با دیدن قیافه نوشین و علی لبخندی زدم
-سلام
نوشین-سلام دختر چرا نفس نفس میزنی
-دوییدم
-چییییییییییییییییی؟با این اوضات؟
-بیخیال بیا بریم تو علی بیا
منو نوشین جلو رفتیم کامران دم در ورودی واستاده بود
با دیدن نوشین اخم کردو سرشو تکون داد ولی با علی دست دادو با گرمی باهاش برخورد کرد
با نوشین رفتیم داخل
کیاناشون با دیدن نوشین از جاشون بلند شدن
کیانا-بهارجان معرفی نمیکنی؟
-نوشین دوستم،کیانا خانوم
کیانا-خوشبختم عزیزم
نوشین-همچنین
نوشین و علی به همه معرفی شدن
دسته نوشین و گرفتم و کنار خودم نشوندم
نوشین-میبینم که محل سگ بهشون نمیدی؟
-اره بابا اصلا ازشون خوشم نمیاد
-اینا که خوب به نظر میان
-نمیدونم به دلم نمیشینه
-اینارو ولش کن یه چیزی واست اوردم اگه گفتی چیه؟
-چیه؟
-حدس بزن
-زدم تو سرش و گفتم
-بگو دیگه حوصله ندارم
از تو کیفش یه نایلون در اوردو گرفت طرفم
نایلون و باز کردم
وای خدای من یه جوراب سفید کوچولو با یه لباس سرهمی سفید کوچولو
اینقده ذوق زده شدم که بلند گفتم
-وای نوشین خیلی نازه مرسیییییییییییییییی
همه با این حرفم برگشتن طرف ما
کیانا-وای چقدر خوشگله مبارکه عزیزم
لبخندی زدم و تشکر کردم
لادن بلند شدو با یه ساک کوچولو برگشت
در ساکو باز کرد و بهم گفت
-بهار جان میای اینجا بشینی؟
با تعجب گفتم
-چرا؟
-بیا اینارو ببین واسه ی جوجوی تو خریدم
من و نوشین بلند شدیم و رفتیم رو زمین نشستیم کنارش
در ساکش و باز کرد پر بود از لباسای خوشمل و کوچولو با ذوق نگاشون میکردم
با ذوق داشتم به لباسایی که از تو ساک در میاورد نگاه میکردم
بعد اینکه تموم شد ازش تشکر کردم
-قابلتو نداشت عزیزم امیدوارم خوشت اومده باشه
با لبخند بهش نگاه کردم
سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم برگشتم سمت نگاه کامران داشت با چشای خمارش میخوردم
بهش چشم غره رفتم و برگشتم طرف نوشین
-خوب بهار خانوم این جوجوی ما که اذیتت نمیکنه
-نه بابا بچم تازه سه ماهشه
کیانا-الهی عمه قربونش بره
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
به گلای فرش نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود
کیانا ادم خوبی بود نمیدونستم چرا دارم باهاش اینجوری رفتار میکنم
درسته من از کامران ضربه بدی خورده بودم ولی کیانا این وسط چه گناهی داشت
-بهارررررررررررررررر
با ترس برگشتم طرفم نوشین و گفتم
-کوفت سکته کردم
نیشش باز شدو گفت
-خوب سه ساعته دارم صدات میکنم جواب نمیدی
چپ چپی نگاش کردم که با خنده صورتمو باوسید و گفت
-الهی قربون اون چشای کاجت برم عزیزم
با حرص گفتم
-نوشییییییییییییین ببند
-چشم
-رفتم کنار علی نشستم تنها جای خالی کنار اون بود
سرشو کنار گوشم اوردم و گفت
-هنوز با این رفیق ما اشتی نکردی؟
-نه
-چرا؟
با نگاه غمگین برگشتم طرفش و گفتم
-واقعا نمیدونی چرا؟
سرشو تکون داد و گفت
-میدونم ولی کامران رفتار اون روزش دست خودش نبود بهت حق میدم بهار
بایدم شاکی باشی ولی خوب کامران گفته بود نباید خانوادتو ببینی توهم مقصری
اشکی که از چشمم اومد پایین سری با دست پاک کردم و همونطور که صدام پایین بود با بغض گفتم
-ولی این حق من نبود که به خاطر اینکه خواهر و پدرم و تو خیابون دیدم اینجوری کتک بخورم تا حد مرگ پیش برم
علی دستمو گرفت و گفت
-میدونم ولی ازت خواهش میکنم کاری نکن که هم واسه خودت بد بشه هم کامران،کامران مرد خیلی مغروریه هیچ وقت حاطر نیست غرورش و بشکنه
-اگه اون حاظر نیس من باید غرورمو بشکنم
-منظورم این نبودفبهش فرصت بده ،به خودت فرصت بده خدا بزرگه اینقدر به خودتون سخت نگیرید
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم
کامران روبه رومون نشسته بود و زل زده بود بهم
بدم میامد یکی بهم زل بزنه با کلافگی بهش نگاه کردم
بهم زل زده بودیم یه پوزخند اومد رو لبم با نفرت نگامو ازش گرفتم
و مشغول بازی کردن با انگشتام شدم
نوشین و لادن و کیانا باهم مشغول حرف زدن بودن
حوصلم سررفته بود از بوی ادکلن علی حالم بد شد دستمو جلوی دهنم گرفتم و دوییدم طرف توالت
بعد ازینکه تمام محتویات معدم خالی شد رمقی برام نمونده بود
کیانا رو دیدم که با نگرانی پشت در بود
دستمو گرفت و گفت
-خوبی عزیزم؟
سرمو تکون دادم
کیانا کامران و صدا زد تا کمکم کنه برم تو اتاق دراز بکشم
کامران دستمو گرفت سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی اون بیشتر منو به خودش چسبوند لادن با یه لیوان اب قند اومد طرفم و به زور تو حلقم جاش داد
ولی از شانس بد من باز دوباره حالم بد شد
به شدت کامران و کنار زدم
ایندفعه هیچی تو معدم نبود که بخوام خالیش کنم
بدون کمک کامران رفتم بالا و اتاقای مهمان و اماده کردم
کاوه رو تختم دراز کشیده بود کیانا که بچش و دید منصور و صدا زد تا بیاد کاوه رو ببره
اونم سریع دستورش و انجام داد
روی تخت دراز کشیدم کیانا پتو رو روم کشید و گفت
-حالت خوبه عزیزم
-بله
-میشه یه خواهشی ازت بکنم
منتظر نگاش کردم
با شرمندگی گفت
-میدونم سخته ولی میشه دیگه ازم بدت نیاد؟میشه منو مثل خواهر بزرگتره خودت بدونی؟
دلم واسش سوخت واسه همین با لبخندی سرمو تکون دادم
~ sara bala ~ آنلاین نیست.
با ذوق داشتم به لباسایی که از تو ساک در میاورد نگاه میکردم
بعد اینکه تموم شد ازش تشکر کردم
-قابلتو نداشت عزیزم امیدوارم خوشت اومده باشه
با لبخند بهش نگاه کردم
سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم برگشتم سمت نگاه کامران داشت با چشای خمارش میخوردم
بهش چشم غره رفتم و برگشتم طرف نوشین
-خوب بهار خانوم این جوجوی ما که اذیتت نمیکنه
-نه بابا بچم تازه سه ماهشه
کیانا-الهی عمه قربونش بره
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
به گلای فرش نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود
کیانا ادم خوبی بود نمیدونستم چرا دارم باهاش اینجوری رفتار میکنم
درسته من از کامران ضربه بدی خورده بودم ولی کیانا این وسط چه گناهی داشت
-بهارررررررررررررررر
با ترس برگشتم طرفم نوشین و گفتم
-کوفت سکته کردم
نیشش باز شدو گفت
-خوب سه ساعته دارم صدات میکنم جواب نمیدی
چپ چپی نگاش کردم که با خنده صورتمو باوسید و گفت
-الهی قربون اون چشای کاجت برم عزیزم
با حرص گفتم
-نوشییییییییییییین ببند
-چشم
-رفتم کنار علی نشستم تنها جای خالی کنار اون بود
سرشو کنار گوشم اوردم و گفت
-هنوز با این رفیق ما اشتی نکردی؟
-نه
-چرا؟
با نگاه غمگین برگشتم طرفش و گفتم
-واقعا نمیدونی چرا؟
سرشو تکون داد و گفت
-میدونم ولی کامران رفتار اون روزش دست خودش نبود بهت حق میدم بهار
بایدم شاکی باشی ولی خوب کامران گفته بود نباید خانوادتو ببینی توهم مقصری
اشکی که از چشمم اومد پایین سری با دست پاک کردم و همونطور که صدام پایین بود با بغض گفتم
-ولی این حق من نبود که به خاطر اینکه خواهر و پدرم و تو خیابون دیدم اینجوری کتک بخورم تا حد مرگ پیش برم
علی دستمو گرفت و گفت
-میدونم ولی ازت خواهش میکنم کاری نکن که هم واسه خودت بد بشه هم کامران،کامران مرد خیلی مغروریه هیچ وقت حاطر نیست غرورش و بشکنه
-اگه اون حاظر نیس من باید غرورمو بشکنم
-منظورم این نبودفبهش فرصت بده ،به خودت فرصت بده خدا بزرگه اینقدر به خودتون سخت نگیرید
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم
کامران روبه رومون نشسته بود و زل زده بود بهم
بدم میامد یکی بهم زل بزنه با کلافگی بهش نگاه کردم
بهم زل زده بودیم یه پوزخند اومد رو لبم با نفرت نگامو ازش گرفتم
و مشغول بازی کردن با انگشتام شدم
نوشین و لادن و کیانا باهم مشغول حرف زدن بودن
حوصلم سررفته بود از بوی ادکلن علی حالم بد شد دستمو جلوی دهنم گرفتم و دوییدم طرف توالت
بعد ازینکه تمام محتویات معدم خالی شد رمقی برام نمونده بود
کیانا رو دیدم که با نگرانی پشت در بود
دستمو گرفت و گفت
-خوبی عزیزم؟
سرمو تکون دادم
کیانا کامران و صدا زد تا کمکم کنه برم تو اتاق دراز بکشم
کامران دستمو گرفت سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی اون بیشتر منو به خودش چسبوند لادن با یه لیوان اب قند اومد طرفم و به زور تو حلقم جاش داد
ولی از شانس بد من باز دوباره حالم بد شد
به شدت کامران و کنار زدم
ایندفعه هیچی تو معدم نبود که بخوام خالیش کنم
بدون کمک کامران رفتم بالا و اتاقای مهمان و اماده کردم
کاوه رو تختم دراز کشیده بود کیانا که بچش و دید منصور و صدا زد تا بیاد کاوه رو ببره
اونم سریع دستورش و انجام داد
روی تخت دراز کشیدم کیانا پتو رو روم کشید و گفت
-حالت خوبه عزیزم
-بله
****************
-میشه یه خواهشی ازت بکنم
منتظر نگاش کردم
با شرمندگی گفت
-میدونم سخته ولی میشه دیگه ازم بدت نیاد؟میشه منو مثل خواهر بزرگتره خودت بدونی؟
دلم واسش سوخت واسه همین با لبخندی سرمو تکون دادم
~ sara bala ~ آنلاین نیست.
با ذوق داشتم به لباسایی که از تو ساک در میاورد نگاه میکردم
بعد اینکه تموم شد ازش تشکر کردم
-قابلتو نداشت عزیزم امیدوارم خوشت اومده باشه
با لبخند بهش نگاه کردم
سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم برگشتم سمت نگاه کامران داشت با چشای خمارش میخوردم
بهش چشم غره رفتم و برگشتم طرف نوشین
-خوب بهار خانوم این جوجوی ما که اذیتت نمیکنه
-نه بابا بچم تازه سه ماهشه
کیانا-الهی عمه قربونش بره
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
به گلای فرش نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود
کیانا ادم خوبی بود نمیدونستم چرا دارم باهاش اینجور
بعد چند وقتیکه تو بیمارستان بودم مرخم کردن یه هفه بعد کیانا اینا تصمیم گرفتن برگردن امریکا تو این چند وقت خیلی بهشون عادت کرده بودم ازشون قول گرفم واسه زایمانم بیان اونام گفن سعی خودشونو میکنن
تو فرودگاه کیانا بغلم کردو و تو گوشم کن
-بهار خواهش میکنم ازن نذار کامران اذیت بشه اونم داره زجر میکشه حواشو داشته باش
مراقب این جیگر عمه هم باش
-خیالت راحت
بعد خداحافظی با بقیم اونا رفتن برگشتم به کامران نگاه کردم که دیدم با ناراحتی داره به سمتی که رفتن نگاه میکنه
اروم رفتم طرفش و دستش و تو دستم گرفتم
ازون حالت بیرون اومد و بهم نگاه کرد بهش لبخندی زدم انم جوابمو دادو دستمو محکمتر فشار داد و راه افتادیم طرف ماشین
کامران دستمو ول نمیکرد خودمم علاقه نداشتم دستمو از دستش در بیارم
در جلورو واسم باز کرد و منتظر موند سوار شم
بعد یه ماه اولین باری بود که بهش رو میدادم اونم سرکیف شده بود
الان تو ماه ۴ بارداری بودم
کامران دستمو گرفت و زیر دست خودش رو دنده گذاشت و با انگشتام بازی میکرد ولی هنوزم میتونستم بفهمم ناراحته از رفتن عزیزاش
واسه اینکه ازون حالت درش بیارم بالحن شادی بهش گفتم
-کامران؟
-جونم؟
-میای بریم سونو؟
-الان؟
خندیدم و گفتم
-الان که نمیشه ما نوبت نگرفتیم فردا بریم
-باشه زن بزن وقت بگیر
با یه لحن باحالی گفتم
-وااااای،به نظرتو بچه دختره یا پسر؟
کامران که با دیدن روحیه من شاد شده ولخندی زدو گفت
-هرچی باشه فقط سالم باشه
سرمو تکون دادم و گفتم
-خوب اون که اره ولی اخه واسه تو فرق نداره بچت پسر باشه یا دختر/؟
برگشت طرفم و گفت
-من دوست دارم بچم یه دختر خوشگل و مامانی مثل مامانش باشه
لبخندی بهش زدم و گفتم
-ولی من دوست دارم بچم پسر باشه اسمش دوست دارم بذار ارش
با تعجب گفت
-ارش؟
-اوهوم چرا تعجب کردی؟
-اخه نه به اسم من ربط داره نه به اسم تو چی شده اسم ارش و دوست داری؟
-میدونی از بچگی دوست داشتم هروقت بچه دار شدم اسم بچمو بذارم ارش
سرشو تکون داد وگفت
-ولی من دوست دارم اگه دختر بود اسمشو بذارم کاملیا
-اسم قشنگیه
کامل برگشتم طرفش و گفتم
-پس اگه پسر شد میذاریمش ارش و اگه دختر شد میذاریمش کاملیا
-اوهوم فکر خوبیه حالا فردا مشخص میشه
لبخندی زدم و سرمو به سمت خیابون برگردوندم و به بیرون خیره شدم
بهار؟
-هوم؟
-منو میبخشی؟به خدا رفتار اون روزم دست خودم نیست،دیوونه میشم وقتی بفهمم یکی به چیزی که گفتم عمل نکنه
بعد مثل بچه های مظلوم گفت
-هوم،میبخشیم؟
با خودم فکر کردم اره میبخشمت تقصیر منم بود
واسه همی با لبخند برگشتم طرفش و با لحن بچه گونه ای گفتم
-به شرطی میبخشمت که دیگه من و نزنیم
خنده ای کردو دستمو بوسید و گفت
-دستم بشکنه اگه دوباره روت بلند بشه
کامران سریع برگشت طرفم و گفت
-زود باش کمربندت و ببند
تا خواستم ببندم کار از کار گذشت و پلیس بهمون ایست داد
کامران غرغری کرو ماشن و کنار خیابون پارک کرد
مامور اومد به شیشه زد شیشه رو داد پایین
-سلام جناب
-سلام گواهینامه مدارک ماشین لطفا
کامران سرشو تکو دادو رو به من گفت
-مدارک و از تو داشبورت بده
سرمو تکون دادم مدارک و در اوردم و دادم دستش
-بیا
-بفرمایین قربان
بعد اینکه ۳۰ تومن جریممون کرد گذاشت بریم
خونه که رسیدیم با زحمت رفتم بالا راه رفتن واسم سخت شد بود
اروم اروم از پله ها بالا رفتم و رفتم تو اتاقم داشتم بلوزمو در میاوردم که در یهو باز شد
جیغی کشیدم و لباسم و سریع جلوی خودم گرفتم و رو به کاران گفتم
-برووووو بیرون
ولی اون اصلا حواسش بهم نبود اروم اومد جلو لباسو از دستم گرفت و با لذت به سینه هام زل زد
دسمو جلوی سینه هام گذاشتم
سرشو اورد جلوی صورتمو بهام و نرم بوسید
منم با این که شوکه شده بودم ازین کارش به خدم اومدم و همراهیش کردم دستش رو کمرم بالا و پایین میرفت دستمو تو موهاش فرو برده بودم و همراهیش میکردم
لباشو از لبام جدا کردو با چشای خمارش بهم خیره شد بعد با نرمی روی تخت حلم داد و خودشم روم خیمه دو مشغول بوسیدن لبام شدم
کم کم داشتم نفس کم میاوردم به زور خودمو ازش جدا کردم و نفس عمیقی کشیدم
کامران خواست دوباره بیاد طرفم که انگشتمو گذاشتم رو لبشو با ارومی گفتم
-بسه کامران نفسم گرفت
چند ثانیه بهم خیره شدو سریع از روم بلند شد
دستمو گرفت و کمک کرد از رو تخت بلند شم
یه سرافون شیک قهوه ای رنگ از تو کمدم در اورد و گرفت طرفم
بلندیش تا روی زانوم بود ولی خویش این بود که گشاد بود و توش راحت بودم
کامران رفت اتاق خودش تا لباساش و عوض کنه
منم گیرمو در اوردم و موهام و شونه کردم
امروز به اندازه کافی هیجان زده شده بودم
جلوی اینه رفتم و رژم و که دور لبم پخش شده بد تمیز کردم و یه رژ قرمز به لبام زدم
ای رنگ خیلی بهم میومد
تویه تصمیم انی تصمیم گرفتم لباسم و با یه سرافون قرمز رنگ که دوتا بند داشت و یه وجب پایین تر از باسنم بود بپوشم لباسش خیلی باز بود طوری که تا وسطای سینم معلوم بود
دلم برای کامران سوخت اگه من و اینجوری میدید بیشتر زجر میکشید
خواستم لباسو درارم که باز دوباره کامران اومد داخل
با دیدنم تو اون لباس با لذت به پاهام و سینه هام که قشنگ معلوم بود خیره شد ولی سریع به خودش اومد و گفت
-سریع لباستو عوض کن اگه میخوای کار دستت ندم
بعدم سریع از اتاق بیرون رفت
منم سریع لباسم و عوض کردم و رفتم بیرون
کامران روی کاناپه لم داده بود داشت با تلفن حرف میزد
رفتم جلوشو با اشاره پرسیدم ناهار چی میخوره
-یه دقیقه گوشی شهاب جان
-چی میگی؟
-میگم ناهار چی میخوری؟
-فرقی نمیکنه هرچی درست کنی میخورم
بعدم لبخندی زد و مشغول حرف زدن با تلفنش شد
با حالت متفکر رفتم تو اشپزخونه خوب حالا چی درست کنم؟
تصمیم گرفتم مرغ سرخ کنم با سیب زمینی
واسه همین شروع کردم
کارم که تموم شد کامران و صدا زدم
-کامران بیا ناهار امادست
-باشه
بعد چند دقیقه اومد و نشست پشت میز ولی فکرش حسابی پرت بود و داشت با غذاش بازی میکرد
اروم پرسیدم
-کامران طوری شده؟
-نه نه
-خوب پس چرا نمیخری
-دارم میخورم دیگه
با لحن مشکوکی گفتم
-اها
تلفنش زنگ خود با سرعت دویید طرف تلفنشو جوابش و داد
با تعجب داشتم به کاراش نگاه میکردم
با صدای دادش از اشپزخونه اومدم بیرون و با ترس نگاش کردم
وقتی دید ترسیدم گفت
-بهار برو تو حیاط
سرمو به نشونه نه تکون دادم
سرم داد کشید و گفت
-میگم برو تو حیاط
با بغض نگاش کردم و سرمو انداختم پایین و رفتم بالا حتی نذاشت ناهارمو کوفت کنم
لحظه ی اخر دیدمش که با کلافگی دستشو کرد لای موهاش
اروم اروم اومدم بالا اشکامم اروم اروم روی صورتم میریخت
خودمو رو تختم انداختم و گریه کردم
اینروزا اصلا تحمل داد و فریادای کامران و نداشتم اگه یه ذره باهام بد حرف میزد میخورد تو ذوقم و اشکم در میومد گریم بند اومده بود ولی چشام سرخ سرخ شده بود
کامران اود تو اتاق وکنارم ری تخت نشست
برگشتم طرف دیوار
کامرن همونطور نشسه روم خم شد و با لحن ارومی گفت
-بهار خانوم برگرد ببینمت
دستشو کنار دم و گفتم
-ولم کن
-اه اه صداشو نگاه کن،برگرد ببینم باز دوباره تو گریه کردی؟
حرفی نزدم و سعی داشتم بدون این که برگردم دستشو از رو بازوم جدا کنم
اومد کنارم رو تخت دراز کشید و من از پشت به خودش چسبوند یه دستشو زیر سرم گذاشت با یه دستشم بغلم کرد
سرشو تو موهام کرد و گفت
-خانوم خانوما ببخشید سرت داد زدم به خدا اعصابم خیلی خراب بود
با بغض گفتم
-اعصابت خرابه باید سرمن خالی کنی؟
برم گردوند الان صورتامون روبه روی هم بود تو چشاش نگاه کردم و سریع سرمو انداختم پایین
-من معذرت خواهی کردم دیگه بهار خیلی داغونم خیلی
بعدم سرشو گذاشت رو سینم
دستمو لای موهاش فرو کردم و گفتم
-چیزی شده؟
-اوهوم
-میخوای بهم بگی چی شده؟
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد
-مگه من زنت نیستم؟خوب بهم بگو شاید بتونم کمک کنم
-نه اگه بفهمی بیشتر اذیت میشی
با استرس بهش نگاه کردمو گفتم
-کامران کسی طوریش شده؟اره؟
فقط نگام کرد
داد زدم
-بگو دیگه لعنتی داری سکتم میدی
-نه نه کسی طوریش نشده
-پس چی شده
-ببین بهار قول میدی تا اخرش سوال نکنی؟
سرمو تکون دادم
-راستش چند وقتیه تلفنای مشکوکی بهم میشه،همش تهدیدم میکنن
با رس گفتم
اخه چرا؟
نگام کردو گفت
-قرار شد وسطش سوال نپرسی
-نمیدونم اخه من یه قرار داد بستم میلیاری با یه کشور عربی،حالا دارم تهدیدم میکنن که باید این قرار دادو کنسلش کنم
-کیا؟
-نمیدوم به خد نمیدونم،من واسه خودم نمیترسم اونا تهدید کردن بایی سرتو میارن
با ترس بهش خیره شدم و اروم خزیدم تو بغلش گفتم
-کامران من میترسم اگه بلایی سرم بیارن
-نترس عزیزم تا وقتی من زندم هیچکس حق نداره بلایی سرت بیاره
-کامران؟
-جون کامران،نترس خانومی میخوام واست محافظ بذارم
-نه من محافظ نمیخوام
-لج نکن بهار نمیشه اینطوری که
-خوب منم هروقت رفتی شرکت باهات میام،اینجوری همش کنارتم دیگه
بهم نگاه کردو گفت
-اینم حرفیه ولی اخه تورو با این وضعت کجا ببرم مگخ نشنیدی دکتر گفت باید استراحت مطلق باشی
-خوب من اگه تو خونه بمونم که همش استرس و اضطراب خودم و تورو دارم اونجوری کنار همیم
بعدم با التماس گفتم
-باشه؟
یکم ناهم کردو گفت
-قبول ولی به شرط اینکه واست محافظ بگیرم
از ناچاری قبول کردم
-باشه
-حالا بگیر بخواب
-خودمو تو اغوشش قایم کردمو سعی کردم بخوابم ولی خوابم نبرد شرع کردم به بازی کردن بایقه ی تیشرتش
-نکن بهار بگیر بخواب
با صداش بهش نگاه کردمو چیزی نگفتم..
کرمم گرفته بود اذیتش کنم واسه همین با انگشتم میکشیدم رو لبش
هی دستمو میزد کنار و میگفت نکن
رو صورتش خم شدم وبیشتر اذیتش میکردم
یهویی چشاش و باز کردو بهم گفت
-میخاری بهار ها!!! نکن میخوام بخوابم
لبخند گنده ای بهش زدم و گفتم
-خوب بخواب من چیکار به تو دارم
-اینقدر سیخونکم نکن باشه؟
ابروهامو بالا انداختم
یهو ازجاش بلند شدو من و هل داد رو تخت و گفت
-واسه من ابرو بالا میندازی
لبخند پرعشوه ای تحویلش دادم که خم شدو لبام و با خشونت بوسید منم همراهیش کردم
وقتی خوب حالش و کرد ولم کرد و رو تخت کنارم دراز کشید من و تو بغلش گرفت و فشارم داد
-بهار
-هوم؟
-اذیت نکن بخواب دیگه باشه به خدا خستم
-باشه
لبام و ایندفه کوتاه و اروم بوسید و گفت
-مرسی خانومی
بعدم چشاش و بست دلم نیومد اذیتش کنم چشامو بستم و در کمال تعجب خوابم برد
وقتی چشم باز کردم شب شده بود با عجب گوشیو کامران و برداشتم و به ساعتش نگاه کردم
اوه اه ساعت ۷ و نشون میداد
کامران و تکونش دادم
-کامران بلند شو ساعت ۷
چشاش و باز کرد ولی دوباره سریع بست
-اقا کامران میگم بلند شو دیگه خیلی خوابیدی
با ناله گفت
-جون کامران اذیت نکن بهار بذار یکم دیگه بخوابم تورو خدا
بعدم من و به طرف خودش کشند و خوابوند تو بغلش
موهام و از صورتم کنار زدم و گفتم
-اااا نکن کامران میگم بلند شو دیر شده ساعت ۷
-بهار اینقده غر نزن جان بچت ای بابا
چیزی نگفتم
۱۰ دقیقه گذشت و من همچنان تو بغل کامران بودم
سریع بلند شدم که وحشتزده از خواب پرید و با گیجی بهم نگاه کرد
لبخند گنده ای بهش زدم و گفتم
-میخواستی وقتی گفتم بیدار شو بیدار میشدی
با حرص بهم نگاه کرد
سریع فلنگ و بستم و اومدم بیرون فقط لحظه ی اخر صداش و شنیدم که گفت
-دارم برات بهار خانوم
بلند زدم زیر خنده و اومدم طبقه پایین
تو اشپزخونه داشتم ظرفای ناهارو که رو میز جمع نشده بود جمع میکردم که دایی از تو حیاط توجهمو به خودش جلب کردم
اولش توجهی بهش نکردم ولی وقتی سایه ای پشت پنجره اشپزخونه دیدم بلند جیغ زدم و کامران و صدا زدم
-کامراااااااااااااااان
اشکام از ترس رو صورتم میریختکامران سریع اومد تو اشپزخونه و وقتی من و تو اون حال دید با نگرانی گفت ی شده بهار؟
فقط تونستم با انگشتم پنجره رو نشون بدم
کامران خواست بره سمت پنجره که سریع دستشو گرفتم و گفتم
-نرو خطرناکه
-خوب بگو چی شده تو که من و کشتی
با ترس و لکنت گفتم
-یکی پشت پنجره بود
با گیجی نگام کردو گفت
-مطمینی؟
-اره به خدا رست میگم
دستمو گرفت و از اشپزخونه بیرونم اورد روی مبل نشوندم و گفت
-بشین اینجا تا من برم یه ناه به بیرون بندازم
سریع بلند شدم و دستشو گرفتم
-تورو خدا نرو کامان من میترسمفتوروخدا نرو یه بلایی سرت میارن
-خیل خوب گریه نکن،با سالی میرم
-منم باهات میام
-باشه بیا
دستمو گرفت
منم همونطور که دستم تو دستش بود خودمو بهش چسبوندم و با دست دیگم بلوزشو گرفتم
کامران دست دیگشو دور شونم انداخت و من و به خودش چسبوند
تو حیاط که رفتیم تاریک بود
کامران سوتی زدو سالی و صدا کرد بعدم چراغای حیاط و روشن کرد
سالی با شنیدن سوت کامران پارسی کردو به طرفمون اومد
دیگه ازش نمیترسیدم نقش یه محافظ و برامون داشت
سالی پا به پامون میومد کامران همه جارو بررسی کرد
وقتی مطمین شد کسی نیست
-روبه من گفت
-کسی اینجا نیست حتما اشتباه دیدی
سرمو تکون دادم و با هق هق گفتم
-نه به خدا من دیدمش یکی پشت پنجره بود
-خیل خوب بیا برم تو اینجا که کسی نیست حتما در رفته
با هم رفتیم داخل و سالیم در خونه نشست
از کنار کامران تکون نخورم هرجا میرفت نبالش بودم
با بلند شدن کامران سریع از جام بلند شدم
کامران بلند زد زیر خنده
-بهار میخوام برم دستشویی توم میای؟
با التماس نگاش کردمو و گفتم
-زود بیای باشه
دوباره زد زیر خنده و گفت
-چشم اگه کارم تموم شد سریع میام
بعدم رفت دستشویی روی مبل نشستم و پاهام و بغل کردم و سرمو گذاشتم رو شون
کامران بعد چند دقیقه اومد کنارم روی مبل نشست و tv و روشن کرد
-بهار فردا باهام میای شرکت؟
-اره
-مطمینی حوصلت سر نمیره؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۶

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیلوفر آبی

    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری ۲۴ ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اسم ندرم حل¿¡
اسم ندرم حل¿¡
2 سال قبل

شت چن سالته خدایی:|¿ دیگه بچه ی دو ساله هم میتونه درست تایپ کنه تو نمیتونی¿ چقد غلط املایی داشتی حاجی:|

Vita
Vita
4 سال قبل

اه چقد بد تایپ کردین اصن نمیشه خووووووووند

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x