رمان ازدواج اجباری پارت ۵

 

اوهوم
-پس باید قول بدی هر وقت خسته شدی بگی برت گردونم خونه باشه؟
سرمو کون دادم
از جاش بلند شدو گوشیش و اورد و زنگ زد به یکی
-سلام خوبی؟

-قربونت مام خوبین

-علی زنگ زدم بگم موضوع تهدید و که یادته؟

-اره همون امشب بهار یکی و پشت پنجره اشپزخونه دیده

-اره خوبه فقط یکم ترسیده

-نه بابا حواسم هست،نه نمیخواد دستت درد نکنه،زنگ زدم بگم قضیه اون محافظا رو تا کجا پیگیری کردی؟

-اره دوتا میخوام یکی واسه بهار یکیم واسه خودم
با اعتراض گفتم
-کامرااااان
دستش رو بینیش گذاشت و با جدیت گفت
-بهار ما راجب این موضوع قبلا حرفامون و زدیم
-ولی من….
نذاشت حرفمو و بگم
-همونی که گفتم
بعدم رو کرد به علی و گفت
-اره قربون دستت ،باشه پس کی منتظر خبرت باشم؟

-دستت طلا پس منتظرم
بعد اینکه تلفنش و قطع کرد اومد کنارم نشست باقهر صورتمو برگردوندم
-قهر نکن خانومی من نگران خودتم به صلاحته که محافظ داشته باشی
چیزی نگفتم که گفت
-بابا بهار لوس نشو دیگه پاشو یه چیزی بده ما بخوریم
نوچی کردمو گفتم
-من میترسم برم تو اشپزخونه
بعدم شونه بالا انداختم
خنده ای کردو گفت
-یعنی باید امشب گرسنه بخوابیم ؟ظهرم که ناهار درست و حسابی ندادی کوفت کنیم
-میخواستی کوفت کنی کی جلوتو گرفته بود؟
صورتمو به طرف خودش برگردوند وبا شوخی گفت
-با من لج نکن ها ضعیفه بد میبینی ها
زبونمو تا ته بیرون اوردم که سریع دهنشو باز کرد و گازش گرفت
ای تو رو حت کامران زبونم داغون شد چشامو از درد بستم و زیر لب شروع کردم به فحش دادن کامران
-الهی رو تخته بشورنت کامران،ای الهی رخت عزاتو بپوشم
کامران همونطور که میخندید گفت
-حقته الانم مثل پیرزنا اینقده غرغر نکن،پاشو یه چیز بده بخوریم
با دست محکم زدم پشت سرش که بچم یهو هنگ کرد و با بهت نگام کرد
بلند زدم زیر خنده و گفتم
-خوردی اقا نوش جونت
وقتی ه خودش اومد ازجاش بلند شدو همونطور که یه قدم میومد جلو من میرفتم عقب
با لخند بهم نزدیک شد و گفت
-چیکار کردی شما الان؟
با خنده گفتم
-من من کاری نکردم اصلا به من میاد کاری کرده باشم؟
چسبیدم به دیوار اونم اومد چسبید بهم طوری که چفت شده به دیوار
واسه اینکه ببینمش مجبور بودم سرمو خیلی بیارم بالا
اونم سرشو خم کرده بود و داشت به من نگاه میکرد مچ دستامو گرفت و گفت
-بگو غلط کردم
با خنده گفتم
-نمیگم
-بگو
ابرو بالا انداختم و گفتم
-عمرا
-بهارررررررر
-غلط کردی
-چییییییییییییییی؟
نیشم شل شد و با خنده رفتم تو بغلش و گفتم
-پیچ پیچی
دستشو دورم حلقه کردو مچ دستمو ول کرد
سرمو از رو سینش برداشت به لبام خیره شد
با بدجنسی نگاش کردم تا خواست سرشو بیاره جلو لیوان ابی که کنارم بود و اروم برداشتم تا خواست بیاد طرفم اب و ریختم روشو در رفتم
کامران گیج و مبهوت واسته بودو تکون نمیخورد
یهو یه داد بلندی زد که سکته کردم
-بهاررررررررررر
-جون دلم؟
-به خدا میکشمت
-جرئتشو نداری بچه
-من جرئتشو ندارم؟حالا نشونت میدم
قیافش شبیه موش اب کشیده شده بود
جلوی tv نشسته بودمو داشتم اکادمی نگاه میکردم کامرانم وقتی فهمید دیگه نمیترسم رفت تو اتاق کارش تا نقشه هاشو کامل کنه امروز قرار بود دوتا از هنرجوها حذف بشن با اهنگ امیر کلی خندیدم به خصوص جایی که اسم بابک سعیدیرم تو اهنگش برد با حذف شدن روشنا و احسان شوکه شدم اصلا انتظار نداشتم این دونفر که از بهترینا بودن حذف بشن بعد اون دختره بمونه (بچه ها به خاطر احترام به بقیه بچه ها اسم اون شرکت کننده رو نمیبرم ولی فکر کنم خودتون فهمیده باشید کیو میگم) با عصبانیت نشسته بودمو رو مبل و با خودم غرغر میکردم -ای بابا اخه چرا اون دو نفرو حذف کردین ؟این دوتا که به این خوبی میخوندن اه دیگه شورشو در اوردن اون دفعم که شهرزاد و حذف کردن -چرا اینقدر غرغر میکنی؟ با صدای کامران برگشتم طرفش و باهمون معترضی گفتم -اخه ببین کسایی که باید حذف بشن که حذف نمیشن بعد اون وقت این احسان و روشنای بیچاره که اینقده خوب خوندن و حذف کردن -بیخیال بابا حالا تو چرا حرص میخوری ؟ولش کن حرص نخور شیرت خشک میشه بچم گرسنه میمونه بعدم بلند زد زیر خنده با حرص برگشتم طرفش و بد نگاش کردم که بغلم کردو گونمو بوسید اکادمی رسیده بود اونجایی که خواستن احسان بخونه وقتی امیرحسین رفت بغل احسان و گریه کرد دلم میخواست بزنم زیر گریه ولی واسه اینکه بهونه دست کامران ندم خودمو کنترل کردم با ناراحتی ازجام بلند شدم و tv و رو خاموش کردم و رو به کامران گفتم -من میرم بخوابم توم میای؟ -نه تو برو بخواب من هنوز کار دارم سرمو تکون دادم و رفتم خوابیدم بااحساس اینکه تخت بالا و پایین شد چشام و باز کردم کامران اروم موهامو از جلوی صورتم زد کنارو گفت -بخواب عزیزم منم بعدشم خودش کنارم دراز کشید و از پشت بغلم کرد صبح با صدای کامران از خواب بلند شدم -بهار عزیزم بلند شو باید بریم شرکت -میخوام بخوابم خوابمممم میاد با دستش صورتمو نوازش کردو گفت -خانومم تنها خونه میمونی؟من شاید دیر بیام ها با ناله گفتم -کامران نروووووووووو خوبببببببببب -اااا،حرفا میزنی ها،اصلا میخوای به نوشین زنگ بزنم بگم بیاد پیشت؟ به زور روی تخت نشستم موهام همش رو صورتم پخش و پلا بود با چشای بسته گفتم -نه ،بگو بیاد اونجا تا حوصلم سر نره -باشه پاشو دست و صورتتو بشور و اماده شو بلند شو ببینم یکم غرغر کردم و از جام بلند شدم وقتیاز دستشویی اومدم بیرون کامران اماده جلوی اینه واستاده بود و داشت کرواتشو میبست رفتم جلوش واستادم و برسم و برداشتم و موهام و شونه کردم کامران با اعتراض گفت -ااا بهار دارم کرواتمو میبندم برو اونطرف ببینم با بی حوصلگی گفتم -واستا خوب دارم موهامو شونه میکنم از تو اینه نگاش کردم که دیدم با اخم داره نگام میکنه یه لبخند شیک تحویلش دادم برگشتم طرفش و گفتم -اصلا تو چرا همش کت شلوار میپوشی میری شرکت -خوب چی بپوشم ابهتم به همین کت و شلواره دیگه دقت کرده بودم تا حالا کت مشکی نمیپوشید به نظرم خیلی بهش میومد رفتم کمدشو باز کردم و از توش یه دست کت و شلوار شیک مشکی با یه پیراهن سفید در اوردم کروات مشکیشم از تو قفسه کرواتاش در اوردم و دستش دادم با اعتراض گفت -اااا مگه میخوام داماد شم اینارو بپوشم؟ با حالت تهاجمی گفتم -مگه فقط دامادا این رنگی میپوشن؟اصلا اگه اینارو نپوشی حق نداری کت و شلوار بپوشی ابروشو انداخت بالا و با لحن ناراحتی گفت -باشه دیگه مام تحت دستور شماییم خانوم رفتم جلوی اینه نشستم و شروع کردم ارایش کردن مدادم و برداشتم و دور چشام و مشکی کردم که باعث شد چشام درشت تر دیده بشه رژگونه اجریمو با رژ نارنجیم زدم ارایشم همین بود فقط مژه های بلندمم با ریمل خوشملشون کردم حالا چشام حسابی سگ داشت و برق میزد برگشتم طرف کامران که سوتی زدو گفت -به به خانوم خانوما چه خوشگل شدین پشت چشمی نازک کردمو وگفتم -بودم بعدم به کامران که لباساشو پوشیده بود نگاه کردم الحق که فوق العاده شده بود با لحن پشیمونی گفتم -کامران میگم همون لباسای قبلیت و بپوش با تعجب نگام کردو گفت -خوبی؟ -اره اصلا بیخیال همینا خوبه بعدم رفتم جلوشو کروات و ازش گرفتم رو پاهام بلند شدمو که اونم خم شد کرواتش و بستم واسش و یقه شو واسش درست کردم روی تخت نشست تا جوراباشو پاش کنه رفتم کمدمو باز کردمو مانتوی شیک مشکیمو که تازه خریده بودم برداشتتم وشلوار لی طوسیمم پام کردم با شال طوسی این رنگ خیلی بهم میومد داشتم استینای مانتومو بالا میزدم که کامران گفت -خانوم خانوما با اون چشای پاچه گیرت اماده ای؟ کیفمو از روی میز برداشتم و گفتم اره بریم در اتاق و باز کردو اول اجازه داد من برم همونطور که گوشیمو تو کیفم مینداختم رفتم بیرون صبحونه نخوردم اصلا میل نداشتم کفشای عروسکی مشکیمو پام کردم کامران ماشین و برد بیرون خبری از سالی نبود سوار شدم رو به کامران گفتم -کامران به نوشین زنگ زدی؟ -نه -خوب زنگ بزن -بیخیال بابا حوصلشو ندارم -ااا کامران دختر به اون خوبی -مگه من میگم بده؟فقط زیادی حرف میزنه سر ادم و میخوره تا رسیدن به شرکت چیزی نگفتم ساعت ۸ بود که رسیدیم -کامران دیر نکردی؟ با غرور الکی گفت -نه خانوم بنده رعیسم هروقت دلم بخواد میام نگاش کردمو گفتم -اوهو یکم خودتو تحویل بگیر به پیرمردی که جلوی در نگهبانی میداد سلام کردیم اونم با مهربونی جوابمون و داد منتظر اسانسور بودیم که همزمان با باز شدن اسانسور علی سریع ازش اومد بیرون با دیدن ما واستادو بهمون سلام کردو گفت کاری براش پیش اومده باید بره هرچی گفتیم چه کاری نگفت بعدم سریع رفت رفتیم بالا همون یارو که اونروز کلی سرو صدا راه اندخته بودم در و واسمون باز کرد اول با تعجب نگامون کرد ولی بعد با خوشرویی دعوتمون کرد بریم داخل منشی کامران که یه دختره خیلی جلف با ارایش غلیظ بود از جاش بلند شدو با حرص و تعجب اول به دستای من و کامران که توهم بود نگاه کرد بعدم با خشم بهمون سلام کرد کامران سری تکون داد ولی من با لبخند جوابشو دادم که ازین کارم تعجب کرد با کامران رفتم تو اتاقش و روی مبلش نشستم و با ناله گفتم -کامران خوب من الان اینجا حوصلم سر میره با مهربونی در حالیکه داشت کتشو پشت صندلیش میذاشت گفت -قرار نبود نرسیده غرغر کنی ها خانوم خانوما چیزی نگفتم کامران رو به من گفت -واستا الان میگم خانوم نجفی بیاد ببرتت با بقیه اشنات کنه سرمو تکون دادم اونم گوشیو برداشت و زنگ زد به منشیه و گفت -خانوم حاتمی لطف کنید به خانم نجفی بگین بیان اتاقم کارشون دارم بعد چند دقیقه ضربه ای به در خوردو یه دختر جوون که از چهرش شیطنت میبارید با لبخند به لب اومد داخل و رو به کامران با نهایت احترام و شیطنت گفت -سلام رعیس صبحتون بخیر بعدم برگشت طرفم و گفت -شمام باید خانوم رعیس باشین درسته؟هنوز نیومدین همه فهمیدن شما امروز مهمون مایین کامران با خنده گفت -وروره بذار برسی بد شروع کن بعدم رو به من گفت -ایشون نازگل خانوم هستن بعد رو کرد به نازگل گفت -ایشونم همسر بنده بهار خانوم از جام بلند شدم و دستش و به گرمی فشردم -خوشبختم -من همینطور عزیزم ،خوب رعیس با بنده کاری داشتین؟ -بله اگه شما اجازه بدین با شیطنت گفت -بله قربان ببخشید بفرمایید -خواستم بگم بهار و ببر ایجا حوصلش سر میره نازگل با خنده و شیطنت رو به من گفت -خانوم خانوما فکر نکنم با وجود رعیس حوصلت سربره ها سرخ شدم سرمو انداختم پایین کامرانم خودکاری که دستش بود و پرت کرد طرف نازگل و اونم جا خالی داد و با خنده گفت -به تو ازین فضولیا نیومده برو بیرون تا اخراجت نکردم بچه ها تورو خدا تشکرارو بیشتر کنید دیگه امیدوارم خوشتون بیاد
نازگل چشم قربانی گفت و دست من و گرفت باهم رفتیم بیرون رفتیم تو یه اتاق که سه تا خانوم اونجا نشسته بودن و داشتن کاراشون و انجام میدادن نازگل-بچه ها بچه ها با صدای نازگل همه برگشتن طرفش و با تعجب به من نگاه کردن -خانوما ایشون خانوم اقای رعیس هستن بهار خانوم یکی ازون خانوما گفت -اها میگم قیافش خیلی اشناست،خوش اومدی عزیزم من مریمم و ۲۵ سالمه سرمو با لبخند واسش تکون دادم دختر بعدی که کنارش بود خودشو معرفی کرد -منم نرگسم ۲۳ سالمه خوش اومدی عزیزم اخرین نفرم خودشو معرفی کرد -منم سولمازم ۲۷ سالمه خوش اومدی خانوم خانوما بعد معارفه رفتم و کنار میز نازگل نشستم بچه های خوبی بودن خیلی به ادم انرزی میدادن ساعت از دستمون در رفته بود و صدای خنده هامون کل شرکت و برداشته بود همون موقع در اتاق باز شد و کامران با عصبانیت اومد داخل -خانوما اینجا چه خبره مگه اومدین خونه خاله؟ هیچ صدایی از کسی در نیومد با تعجب به بچه ها نگاه کردم که بلند شده بودن و سرشون و انداخته بودن پایین به کامران نگاه کردم که سعی داشت خنده شو کنترل کنه با دیدن قیافه کامران و بچه ها بلند زدم زیر خنده که باعث شد دخترا با تعجب سر بلند کنن و بهم نگاه کنن کامران لبخندشو که دیگه داشت تابلو میشد سریع جمع کردو به زحمت گفت -دیگه صدای خندتون بیرون نیاد بعدم رفت بیرون و در و بهم زد با رفتن کامران همه ریختن سرمو و نفر یکی زدن تو سرم نرگس-دختره ورپریده بگو ببینم چرا خندیدی؟ -اخه شما واقعا نفهمیدین این اسکولتون کرده؟قربون این جذبه شوهرم برم که همتون سکته رو زدین
——————————-
مریم-چییییییییییییی ییییی؟ -هیچی بابا موقع ناهار چون صبحونم نخورده بودم صدای شکمم در اومده بود با صدای شکمم بچه ها زدن زیر خنده با حرص گفتم -ای رو اب بخندین خوب من صبحونه نخوردم -وای وای بمیرم برات مادر طوری باهم صمیمی شده بودیم که انگار چندساله باهم دوستیم با صدای گوشیم از بچه ها عذر خواهی کردمو و جواب دادم نوشین بود -ای دختره چشم سفید حالا میای دفتر و چیزی به من نمیگی -علیک سلام خانوم -گیرم سلام تو به چه حقی بدون اجازه من پاشدی رفتی شرکت -من واقعا معذرت میخوام خانوم -حالا اینا رو بیخیال پاشو بیا اتاق کامران با تعجب و صدای بلند گفتم -تو الان شرکتی؟ -چرا داد میزنی؟اره تو اتاق کامرانم پاشو بیا حوصلم سر رفت -خوب تو پاشو بیا اینجا -پاشو ببینم خیلی بهت خوش گذشته ها با لبخند گفتم -اومدم از جام بلند شدم و رو به بچه ها گفتم -بچه ها من دیگه برم نوشینم اومده تنهاییه سولماز-ای بابا کجا میری حالا بودی -میام دوباره خانومی از بچه ها خداحافظی کردمو رفتم طرف اتاق کامران در اتاق و زدم و رفتم تو نوشین تو اتاق نشسته بودو داشت نقاشی میکشید سرشو که بلند کردو من و دید خشک شد رفتم جلو دستمو جلوی صورتش تکون دادم -هوی بانو کجایی؟
به خودش اومد و گفت -وای بهار چقده تو خوشگل شدی دختر؟میگم بیا کامران و طلاق بده زن من شو -همینم مونده شوهر به اون خوبی و ول کنم بچسبم به تو -اوهو مرده شور تو و اون شوهرت و باهم ببرن کامران پشت میزش نشسته بود و به حرفای ما لبخند میزد رفتم کنارش و روی پاش نشستم و دستاش و دور خودم حلقه کردم بعدشم زبونمو واسه نوشین در اوردم -چشت دراومد خانوم؟ نوشین سری تکون داد و گفت -من علی و میخواممممممممممممم برگشتم طرف کامران و با هم زدیم زیر خنده کامران گونمو بوسید و محکم تر بغلم کرد با ضربه ای که به در خورد سریع از پای کامران بلند شدم و کنارش واستادم -بفرمایید خانوم حاتمی اومد داخل و کارتابلایی و جلوی کامران گذاشت و گفت اینا باید امضا بشن کامران بعد اینکه خوند همشون امضا کردو داد دست حاتمی بعدم بهش گفت زنگ بزنه رستوران ۴ پرس غذا بیاره اونم چشم پر حرصی گفت و رفت بیرون
من مونده بودم این دختره چرا اینجوری میکنه خدا همه مریضارو شفا میده
نوشین-خوب بهار خانوم بیا این طرف ببینم حالا پامیشی میای خوش گذرونی به منم چیزی نمیگی؟
خودمو مظلوم گرفتم و با صدای بچه گونه ای گفتم
-خاله جون به خدا کامران نذاشت بهت بگم
نوشین با حرص برگشت طرف کامران و گفت
-کامران غلط کرد
کامران از جاش بلند شد و گفت
-جون؟
اومد طرف نوشین اونم سریع اومد پشت من سنگر گرفت و گفت
-بهار شیرم و حلالت نمیکنه اگه بذاری دستش بهم بخوره
خندیدم و گفتم
-به من چه من تو دعوای خانوادگی دخالت نمیکنم
نوشین -ای نامرد ادم فروش
کامران اومد تو نیم قدمیم واستاد نوشینم چسبیده بهم از پشت سنگر گرفته بود
کامران-خانومی برو کنار تا حال این بچه پررو رو بگیرم
خندیدم و از جام تکون نخوردم
کامران-عزیزم برو اونطرف
نوشین-افرین دخترم ازجات تکون نخور
کامران سریع اومد دستاش و باز کرد و من و نوشین و باهم تو بغلش گرفت طوری که من کاملا تو بغلش داشتم له میشدم نوشینم از پشت کامل چسبونده بود بهم
قهقه میزدم که یهو در باز شد
علی با تعجب به ما سه نفر نگاه میکرد که یهو نوشین گفت
-علی مثل بت وانستا اونجا بیا این روانی و بگیر من دارم له میشم
بهار-بابا نوشین به جهنم من اینجا پوکیدم
نوشین از پشت یکی زد تو سرم که با حالت گریه سرمو بلند کردمو و با لحن بامزه ای گفتم
-کامران این من و زد
کامران من و تو بغلش گرفت و نوشین و ول کرد و گفت
-غلط کرد الان حالش و میگیرم عزیزم
و سریع رفت طرف نوشین که اونم داد زد و رفت تو بغل علی و گفت
-علی این میخواد من و بزنه 🙁
علی خندیدو به کامران گفت
-کامی به خدا اگه دستت روت بلند شه من میدونم با تو
-مثلا چه غلطی میکنی؟
-منم زن تورو میزنم
********
از حرصی که تو صداش بود سه تاییمون زدیم زیر خنده خود علیم از خنده ما خندش گرفت
در زدن و غذا ها رو اوردن اماااااااااااااا غذاها فقط سه تا بود
-خانوم حاتمی اینا چرا ۳تاس؟
-پس باید چندتا باشه؟
-به نظر شما ما الان چند نفریم؟
با حرص گفت
-والا من کف دستمو و بو نکرده بودم ببینم اقای شهریاری هم هست
کامران با عصبانیت گفت
-این چه وضع حرف زدن خانوم؟سریع برین امور مالی تسویه کنید
رفتم کنار کامران و بازوشو گرفتم و گفتم
-اروم باش کامران
بعدم رو کردم طرف دختره و با لحن ارومی گفتم
-شما میتونین برین سرکارتون
دختره با التماس بهم نگاه کرد که با ارامش بهش لبخندی زدم اونم تشکرو عذرخواهی کردو رفت بیرون
کامران خواست حرفی بزنه که دستشو کشیدم و نشوندمش رو مبل خودمم کنارش نشستم
رو به علی و نوشین که واستاده بودن گفتم
-بشینین دیگه چرا واستادین
کامران-علی واستا الان زنگ میزنم واست غذا بیارن
-نمیخواد کامران من زیاد میل ندارم من با تو میخورم علی و نوشینم اون دوتای دیگه رو بخورن
علی-نه بهار
نذاشتم ادامه بده و گفتم
-به خدا علی میل ندارم همین چند لقمه رم به زور میخورم بشین بخور دیگه
شروع کردیم به خوردن
من و کامران باهم میخوردیم و اون دوتام غذای خودشونو
چند قاشق بیشتر نتونستم بخورم دست از خوردن کشیدم و تکیه دادم
کامران-چرا رفتی عقب؟
-نمیتونم دیگه بخورم
-بیخود باید زیاد بخوری بعدم قاشقشو پر از غذا کردو گرفت جلوم
-بخوررررررررررر
با ناله گفتم
-نمیتونم کامران به خدا جا ندارم
-حالا بیا این و بخور اشتهات باز میشه
به زور اون قاشق و خوردم خواست دوباره غذا بده که دستشو گرفتم و گفتم
-بابا کامران تعارف که ندارم اگه گرسنم بود که میخوردم دیگه
اونم حرفی نزد و به خوردنش ادامه داد
حدود یک ساعت دیگه اونجا موندیم و زدیم از شرکت بیرون
با مشورت با کامران قرار شد بچه هارو بگیم شب بیان خونمون کباب درست کنیم تو حیاط
اونام از خدا خواسته قبول کردن
ازهمونجا کامران جلوی یه قصابی نگه داشت و گوشت گرفت
بعد خرید خرت و پرتای زیادی رفتیم خونه
رفتم بالا و لباسم و با یه تی شرت قهوه ای و گرمکن قهوه ای عوض کردم موهامم با کش بالای سرم جمع کردم شنل سفید بافتمم دورم انداختم
کامرانم بعد اینکه لباساش و عوض کرد رفت تا وسایل شام و پذیرایی و اماده کنه
۵ ماه ازون روز میگدره و من الان دارم ماه اخرو باهمه ی سختی هاش میگذرونم حسابی تپل شدم و شکمم مثل توپ اومده جلو کامرانم این روزای اخر نمیذاره دست به سیا و سفید بذاره که خدایی نکرده واسه شازده پسرشون اتفاقی نیفته گفتم پسر چند ماه پیش رفتیم سونو و بالاخره معلوم شد که نی نی پسره هیچوقت یادم نمیره که چقده کامران و اذیتش کردم و دسش انداختم ومجبورش کردم بریم یه عالمه لباس پسرونه واسه نی نی بگیریم یه هفته بعد ازون کامران یه نقاش اورد و اتاق نی نی و همش و ابی اسمونی رنگ کرد بعد اون من و نوشین افتادیم دنبال خرید وسایل اتاق خداروشکر الان دیگه اتاق کامل شده بود داشتم تو خونه قدم میزدم که کامران اومد و یه بسته گرفت طرفم با خوشحالی ازش گرفتم و گفتم -این ماله منه؟ -بله خانوم خانوما با شادی کاغذ کادوش و در اوردم وبا دیدن چیز توش هنگ کردم یه لباس حاملگی گشاد که خیلیم زشت بود خریده بود برگشتم طرفش که بلند زد زیر خنده با حرص گفتم -کوفت این چیه رفتی خریدی؟بده عمت بپوشتش اومدم طرفم و گفت -حرص نخور خانومی شیرت خشک میشه بچم بی غذا میمونه -کوفت بخوره بچت -اوهووووووووووووووو -کوفت -گیر دادی به این کلمه کوفت ها باز دو روز با این نوشین بی تربیت گشدی بی ادب شدی ها مادمازل جوابشو ندادم و با حالت قهر رفتم بالا که از پشت بغلم کردو اوردم بالا -بذارم زمین دیونه کمرت درد میگیره -فدای سرت خانوم خانوم -کامران؟ -جونم؟ -من از زایمان میترسم قول میدی موقع زایمان پیشم باشی -اگه رام دادن چشم خانومی شب خواب بودیم که با احساس درد شدیدی از خواب پریدم و کامران و بیدار کردم به زور فقط تونستم بگم -کامران درد دارم کامران با گیجی یه نگاه به من کردو یه نگاه به ساعت وگفت -یعنی الان وقتشه؟ای تو روحت پدرسگ اخه الان چه وقت به دنیا اومدن بود؟ جیغی از درد زدم که باعث شد به خودش بیاد و سریع لباس تنش کنه و یه شنل و شالم بندازه رو سرم دیگه داشتم احساس میکردم که الان دارم میمیرم کامران همونطور که من و تو ماشین میذاشت زنگ زد به نوشین بهش گفت سریع بیان بیمارستان کامران با سرعت میروند و با هر بالا و پایین رفتن ماشین جیغ میزدم که برمیگشت و با وحشت بهم نگاه میکرد ماشین و سریع نگه داشت و با چندتا پرستار برگشت من و رو برانکارد خوابوندن و به دکتر خبر دادن که بیاد اتاق عمل دست کامران و محکم تو دستم گرفته بودم و به خودم میپیچیدم و گریه میکردم در اتاق زایمان کامران و نگهش داشتن و بهش لباس مخصوص دادن با اومدنش دستمو گرفت و محکم فشار داد -اروم باش بهارم اروم باش دکتر اومدو تازه بد بختی من شروع شد جیغ میزدم و گریه میکردم صورتم از فشار سرخ شده بود و عرق از همه جام میریخت پایین دیگه جونی واسم نمونده بود چشامو داشتم میبستم که با صدای دکترو کامران به خودم اومد دکتر-زور بزن دختر الان وقت خواب نیست زور برن کامران-بهار زور بزن افرین دختر خوب با تموم وجودم اخرین زورم و زدم وقتی صدای گریه بچه رو شنیدم از هوش رفتم وقتی چشم باز کردم تویه اتاق بودم و کامران ونوشین و علی و ماماناشون توی اتاق وبودن با باز شدن چشام همه هجوم اوردن طرفم با بیحالی بهشون نگاه کردم
بهم تبریک گفتن و من با لبخند بی جونی که گوشه لبم بود تشکر کردم نوشین-وای بهار نمیدونی چه عروسکیه خیلی خوشگله بزنم به تخته بعدم زد به سر علی که صدای اعتراض علی همه رو به خنده اندخت همون موقع در باز شد و پرستار با بچه اومد داخل سعی کردم بلند شم که نوشین و کامران کمکم کردن پرستار بچه رو گذاشت توبغلم و از بقیه خواست بیرون باشن به بچه نگاه کردم خیلی خوشگل بود شاید به جرعت میتونستم بگم اولین بچه ایه که میدیدم اینقده نازه چشای خاکستری و لبای قلوه ای قرمز و دماغ کوچیک واسه خودش فرشته ای بود از بقیه فقط علی رفته بود بیرون و بقیه موندن تو اتاق پرستار بچه رو داد دست مامان نوشین و گفت -خانومی لباستو بده بالا این فرشته کوچولو شیر میخواد خجالت میکشیدم جلوی اون همه ادم لباسمو بدم بالا ولی با صدای گریه بچه سریع لباسمو دادم بالا نرگس خانوم بچه رو گذاشت تو بغلم و رو به کامران گفت -بیا عزیزم شیر خوردن بچت و ببین کامران اومد کنارم نشست و دستش و انداخت دورم ولی هرکاری میکردیم بچه سینه رو نمیخورد بعد سسرنگی که پرستاره بهم زد و منم یه عالمه جیغ زدم بالاخره ارش خان مامان پذیرفتن که شیر و بخورن تو چشام نگاه میکرد و منم با عشق بهش نگاه میکردم و دست کوچیکش و تو دستم گرفته بودم با صدای دوربین سرم و بالا گرفتم نوشین ازمون عکس گرفته بود نوشین-وای چه عکس خوشگلی شد
-ببینم
عکس و اورد و بهم نشون داد عکس جالبی شده بود من با عشق به نی نی نگاه میکردم و کامران به من
لبخندی از دیدن عکس رو لبم اومد دوباره به ارش کوچولوم نگاه کردم
چشای ناز کوچولوش و بسته بود و داشت شیر میخورد
برگشتم و به کامران نگاه کردم و لبخندی زدم دستمو محکم تو دستش فشار داد سرمو گذاشتم رو شونش که صدای نوشین درومد
-هوییییییییییی اینجا خانواده نشستن کامی پاشو برو بیرون
کامران-برو بابا واسه چی برم
مامان نوشین-برو مادر کارای ترخیصش و بکن تا بریم
کامران سری تکون داد و رفت
با رفتن کامران نوشین سریع پرید کنارم و گفت
-بهار
-هوم
-میگم زایمان درد داشت؟
بهش نگاه کردم و گفتم
-اوهوم یه لحظه فکر کردم دارم میمیرم
نوشین واییی گفت و رو به مادر شوهرش گفت
-ببینید مادر جون هی به من میگید وقتی ازدواج کردید زود بچه دار شید
-وا مادر مگه بچه دار شدن چه عیبی داره
-اون که عیبی نداره زایمانش عیب داره
برگشتم طرف نوشین و گفتم
-ولی همه دردی که داری با صدای گریه بچه از بین میره
-خوب ولی خیلی سخته
با حرص گفتم
-مثلا من نصفه توم ها دختره ی گنده هی سخته سخته میکنه واسه من
نوشین شونه بالا انداخت و چیزی نگفت
منم چیزی نگفتم
کامران اومد و مثل اینکه مرخصم کرده بودن
با کمک نوشین و مامانش لباسامو عوض کردم مامان علیم بچه رو بغل کرده بود
به سختی روی دوپام راه میرفتم علی رفت ماشین و روشن کنه نوشین و مامانش زیر بغلم و گرفته بودن
باد سردی میومد
نگران بچه بودم که سرما نخوره
سمیه خانوم بچه رو زیر چادرش گرفته بود
تا توی ماشین نشستم نفس راحتی کشیدم
خاله نجمه و نوشین توی ماشین ما نشستن و بچه رو از بغل سمیه جون گرفتن
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم وچشام بستم طولی نکشید که خوابم برد
احساس کردم تو هوا معلقم ولی حس اینکه چشام و باز کنم نداشتم
با صدای کامران از خواب بلند شدم و چشام و باز کردم
-بهار خانومی
-هوم
-بلند شو عزیزم این جوجوی بابا گرسنشه
با ناله گفتم
-خوابم میاد کامران تورو خدا
-خانومی الان ۴ ساعته خوابیدی پاشو یه چیزی بخور اینجوری حالت بد میشه ها
بالش و روی سرم فشار دادم و روی شکم خوابیدم
-خوابمممممممممممم میاد
-پاشو دیگه لوس نشو
روی تخت با حرص نشستم موهام ریخته بود تو صورتم
کامران با خنده موهام و زد کنارو گفت
-افرین حالا پاشو بیا بریم یه جیزی بخور که ضعف میکنی
با احتیاط از تخت اومدم پایین و رفتم سمت کمد و لباسم و عوض کردم
یه تاپ دور گردنی ابی با یه دامن چین چینی ابی تا روی زانو پوشیدم موهامم برس کشیدم و رفتم پایین
کامران غذا سفارش داده بود با دیدن غذا ها گرسنم شد
غذام که خوردم کامران نذاشت میز و جمع کنم رفتم رو کاناپه نشستم
با صدای گریه بچه با بی حوصلگی خواستم برم بالا که کامران نذاشت
و خودش رفت بچه رو اورد
جوجوی من داشت گریه می کردو چشای خاکستری نازش سرخ شده بود
سریع بهش شیر دادم اونم شروع کرد به خوردن
با ولع میخورد و یه لحظه از خوردن دست بر نمیداشت
کامران رفت بالا و با تشک دو نفره و پتو دوتا بالش برگشت
-اینا چیه
-امشب و اینجا میخوابیم
با تعجب بهش گفتم
-واسه چی؟
-خانومی شما که هی نمیتونی بری بالا و بیای پایین
-ولی میرفتم ها
-نوچ نمیشه
از خدا خواسته رفتم رو تشک دراز کشیدم و بچه رو وسط گذاشتم
کامرانم اومد اونطرف بچه دراز کشید
با یه لبخندی به بچه که داشت شیر میخورد نگاه میکرد که یه لحظه حسودیم شد
داشتم با حرص بهش نگاه میکردم که سنگینی نگامو حس کرد سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد و با خنده گفت
-چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟
با حرص گفتم
-ببین اقا کامران نبینم این بچه رو بیشتر از من دوست داشته باشی ها وگرنه من میدونم و تو فهمیدی؟
خندید و از جاش بلند شدو اومد کنارم دراز کشید و از پشت بغلم کرد و پشت گردنمو بوسید و گفت
-حسودیت میشه خانوم کوچولو؟
با لجبازی گفتم
-بلهههههههههههههه
-باشه عشق من چشم دیگه اصلا این پسره ی زشت و نگاه نمیکنم خوبه؟
با دلسوزی گفتم
-خوب اون وقت پسره مامان ناراحت میشه
با سرخوشی گفت
-خوب پس من چیکار کنم خانومی
با لحن بچه گونه ای گفتم
-خوب اونم دوست داشته باش ولی نبینم از من بیشتر دوسش داشته باشی ها
-چشم مامان کوچولو
ارش خان بالاخره دست از شیر خوردن برداشتن و مارو ولمون کردن برگشتم طرف کامران و سرمو گذاشتم رو سینش و تا چشامو بستم خوابم برد
با صدای گریه بچه از خواب پریدم
کامرانم از خواب پرید
بهش نگاه کردم و با ناله گفتم
-کامرااااااااااااااااااااا ان
با صدای خوابالودش گفت
-جونممممممم؟
سرمو گذاشتم رو سینش و گفتم
-خوابم میاد به این بچت بگو ساکت بشهههههههه
کامران با لحن اروم و مهربونی گفت
-خانومم این جوجو گناه داره دلت میاد اذیتش کنی؟نگاه چه جوری گریه میکنم
-بذار گریه کنه خوب منم گناه دارم
سرمو دوباره رو سینش گذاشتم که از جاش بلند شدو رفت طرف بچه
محل ندادم و سرمو محکم رو بالش کوبوندم
کامران بچه رو گذاشت تو بغلم و لباسمو داد بالا و سینم گذاشت تو دهن ارش
با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم
-چیکار میکنی؟
-میبینی که گناه داره بذار بخوابه توم حالا بخواب
اومد پشتم دراز کشدو از پشت بغلم کرد و خوابید
منم دستمو دور بچه گذاشتم و خوابیدم ولی هرچند دقیقه بیدار میشدم که خدایی نکرده بچه خفه نشده باشه
صبح با بلند شدن کامران چشام و باز کردم
-صبحت بخیر خانومم
-سلام
-سلام عزیزم بگیر بخواب من دارم میرم شرکت
-نمیشه نری؟
-واسه چی؟
-اخه من از پس این بچه چه جوری در بیام
-زنگ میزنم نوشین بیاد پیشت
-اوهوم
کامران رفت دست و صورتشو بشوره من با احتیاط بلند شدمو رفتم واسش صبحونه رو اماده کردم
داشتم براش چایی میریختم که اومد داخل
-توچرا بلند شدی؟
-دارم واست صبحونه اماده میکنم
پشت میز نشست و گفت
-خودمو درست میکردم خوب
موهامو فرستادم پشت گوشم و چایی گذاشتم جلوش
-دستت درد نکنه خانوم گلی
کنارش نشستم چیزی نگفتم
گرنسم بود من باهاش صبحونه خوردم داشتم میز و جمع میکردم که رفت بالا اماده بشه
وقتی برگشت کپ کردم
یک کت و شلوار مشکی با کروات نقره ای و پیرهن مشکی پوشیده بود خیلی جیگر شده بود
وقتی دید دارم نگاش میکنم چرخی زد و گفت
-چطور شدم خانومی می پسندی
لبخندی زدمو گفتم
-عالیه
اومد جلو لبامو بوسیدو گفت
-من دیگه برم عزیزم مراقب خودتو بچه باش کاری داشتی زنگ بزن باشه؟
-باشه برو به سلامت
وقتی کامران رفت دوباره گرفتم خوابیدم
با صدای زنگ از خواب بلند شدم نوشین و مامانش و یه دختره اومده بودن
سریع وضعمو درست کردمو رفتم پیش وازشون
در و باز کردم و منتظرشون موندم تا بیان
-سلام خوش اومدین بفرمایید
با خاله روبوسی کردم و با نوشین دست دادم
دختری که پشت سر نوشین وارد شد یه دختری بود بسیار مغرور که همچین نگاهی بهم کرد که انگار داره به زیر دستش نگاه میکنه
-خیلی خوش امدین
با اکراه جوابمو داد
-ممنون
تعارفشون کردم بشینن
-ببخشید اینجا اینجوریه
نوشین-نه بابا دیشب پایین خوابیدین
همونطور که به زور خم شده بودمو زور میزدم تا تشک و جمع کنم جوابشو دادم
-اره سختم بود برم بالا کامران گفت پایین بخوابیم
نوشین سریع اومد کمکم و تشک و جمع کرد و بهم گفت که بشینم
بعدم رو کرد طرفم و گفت
-راستی مامان کوچولو یادم رفت معرفی کنم نازلی جون دختر خاله علی
سری واسه دختره تکون دادم و گفتم
-خوشبختم
اونم سرشو تکون داد
اوف دختره ی پررو انگار از دماغ فیل افتاده پایین حالا خوبه همه جاشم عملیه با اون همه ارایشیم که کرده شده شبیه دلقکا
نوشین رفت طرف ارش و گفت
-ای جونم خاله قربونت بره عزیز دلم،ببین چه خوشگل خوابیده
رفتم اشپزخونه و واسشون شربت اوردم
خاله نجمه-بشین عزیزم چرا هی سرپایی
داشتم از درد میمردم ولی با این حال گفتم
-خوبم خاله نگران نباشین
کنار خاله نشستم دوباره ارش بلند شده بود و گریه میکرد
هرکاری میکردم شیر نمیخورد
خاله گفت
-مادر شاید جاش و کثیف کرده
سرمو تکون دادم راست میگفت
از ساک ارش که همون پایین بود پوشکش و برداشتم وقتی باران بچه بود پوشکش و من عوض میکردم واسه همین بدم نمیومد
سریع پوشکش و عوض کردم و شلوارشو تنتش کردم
ساعتای بک بود که به کامران زنگ زدمو گفتم میاد ناهارم بگیره علیرم با خودش بیار خونه
علی و کامران با خنده وارد خونه شدن به نوشین گفتم بره از بالا واسم لباس بیاره
کامران با دیدن نازلی اخمی کردو به سردی جوابشو داد ولی نازلی با اشتیاق حالش و پرسید مشکوک شدم به این کارشون
کامران غذاها رو داد دست نوشین و رفت طرف ارش که چشاش و باز کرده بود داشت دورو ورش و نگاه میکرد
بغلش کرد و با ذوق گفت
-وای پسر من و نگاه کن،جیگر من و نگاه کن ،نفس من و ببین چه خوشگله
با شوخی از تو اشپزخونه صداش زدم
-کامران خان قرارمون یادت رفت
سریع ارش و گذاشت بغل خاله و گفت
-نه خانومی من غلط کردم
علی زد تو سر کامران و گفت
-خاک تو سر زن ذلیلت هنو هیچی نشده وا دادی؟حالا چرا قراری گذاشتی؟
قرار نشد فضولی کنی دیگه علی ها
-هی بهار بگو ببینم چیکار کردی که این بچه اینفدر زود وا داده؟
خندیدم و میز و چیدم و همه رو واسه ناهار صدا کردم
بچه رو از دست خاله گرفتم و گفتم بشینه سر میز
خودمم رفتم تو هال نشستم وقتی دیدم نازلی خودشو بغل کامران جا داد خون خونمو میخورد میخواستم پاشم از وسط نصفش کنم
نوشین سریع ناهارشو خورد اومد بچه رو از من گرفت تا من ناهار بخورم
رفتم وسط علی و کامران نشستم و ناهارم و خوردم
داشتم میز و جمع میکردم که گریه ارش بلند شد
نوشین از تو هال صدام زد
-بهار بیا عشق خاله داره گریه میکنه
-بده باباش دارم سفره رو جمع میکنم
-کامران نیست رفت دستشویی
میزو نصفه ول کردمو رفتم ارش و بغل کردم
علی که فهمید معذبم بلند شدو رفت جلوی تلویزیون نشست و خودشو مشغول کرد منم با خیال راحت به جوجوم شیر دادم
با حرفی که خاله زد هم من هم کامران رفتیم تو فکر
-بهار جان خاله تو نمیخوای ادامه تحصیل بدی؟
-اخه….با این بچه؟….بعدشم من که ازدواج کردم مدرسه شبانه باید برم
نازلی با تعجب گفت
-مگه چند سالشه؟مدرسه میره؟
خاله-۱۶ سالشه مادر اره یکمی واسه ازدواج عجله داشته
نازلی با تحقیر نگاهی بهم کرد و گفت
-بایدم داشته باشه
از عصبانیت سرمو انداختم پایین و خودمو با ارش مشغول کردم
کامران-خوب خاله داشتین میگفتین
این حرفو که زد انگار اب سردی بود رو اتیش خیلی خوب کنفش کرد و محلش نداد
-اره مادر داشتم میگفتم
بعدم چشم غره ای تحویل نازلی داد
-شما خوب ببریدش اموزشگاه ثبت نامش کنید اینطوری بهترم هست
کامران سری تکون داد و به فکر فرو رفت
-نوشین جان میشه میوه هارو از تو یخچال بیاری؟
-اره عزیزم چرا نمیشه
بعد خوردن میوه خالشون عزم رفتن کردن
کامران ادامه میزو جمع کردو بالشش و رو زمین انداخت و چشاش و بست
-کامران پاشو برو بالا بخواب کمرت درد میگیره
با چشم بسته جواب داد
-نه همینجا خوبه
چیزی نگفتم
اونم گرفت خوابید ارش و که خوابیده بود کنار کامران گذاشتم ورفتم از تو اتاق پتو اوردم و روی کامران انداختم و رفتم اشپزخونه تا ظرفا رو بشورم
اروم کارا رو میکردم که بیدارشون نکنم
بعد شستن ظرفا خسته شده بودم ولی خوابم نمیومد
گوشی کامران که روی میز بود روشن خاموش میشد رفتم طرفش و جواب دادم
-بله؟

-الو چرا حرف نمیزنی؟
گوشی قطع شد
شونه ای بالا انداختم و گوشیو گذاشتم سر جاش
رفتم بیرون تا یه هوای توپ بخورم سالی دیگه با دیدنم پارس نمیکرد مثل اینکه دیگه اونم منو میشناخت
ولی من هنوزم ازش میترسیدم
داشتم واسه خودم اروم اروم راه میرفتم شعر میخوندم
کنار استخر واستادم و توشو نگاه کردم چقدر کثیف شده بود باید به کامران میگفتم یکی و بیاره این و تمیز کنه
روی صندلی کنار استخر نشستم و به فکر فرو رفتم
به خانوادم فکر میکردم که الان دارن چیکار میکنن
دلم واسه همشون خیلی تنگ شده بود خیلی وقت بود سر مزار مامان نرفتم
با یادشون اشکام رو گونه هام جاری شد
وقتی حساب گریه کردمو خودم و خالی کردم
رفتم تو خونه
کامران از دستشویی اومد بیرون و با دیدن چشای سرخ و پف کرده من با تعجب گفت
-چی شده چرا گریه کردی؟
سرمو تکون دادم و گفتم
-هیچی،ارش بیدار نشد؟
-نه خوابه،واستا ببینم چرا گریه کردی؟
دستمو گرفت
-هیچی کامران ول کن الان بچه بیدار میشه
-تا نگی چی شده ولت نمیکنم
کنترلم و از دست دادم و گفتم
-میخوای بدونی چرا گریه کردم؟میخوای بدونی چرا گریه کردم؟خیل خوب میگم
با گریه ادامه دادم
-دلم خانوادمو میخواد ،دلم اغوش گرم بابامو میخواد،دلم باران کوچولومو میخواد
حالا فهمیدی؟حالا فهمیدی چرا گریه میکنم؟
سرمو گذاشتم رو سینش و گریه کردم
دستش و تو موهام فرو کرد و چیزی نگفت
سرشو گذاشت رو سرمو نوازشم کرد
دلم میخواست بدونم چرا اجازه نمیده خانوادمو ببینم مطمینم یه موضوع دیگه ای بود که اجازه نمیداد
وگرنه تا حالا هیچکس با یه دختر اینکارو نکرده بود
وقتی گریم تموم شد سرمو از رو سینش بلند کردمو گفتم
-میخوام بدونم چرا نمیذاری ببینمشون؟بهم نگو فقط به خاطر طلبت باشه؟
با کلافگی گفت
-الان نه بهار میفهمی؟الان وقتش نیست
با هق هق گفتم
-ولی من میخوام….
نذاشت ادامه حرفمو بزنم و با داد گفت
-گفتم الان نه فهمیدی؟
با صدای دادش ارش بیدار شد و شروع کرد گریه کردن
با یغض به کامران نگاه کردم و بدون توجه به ارش دوییدم طرف پله ها وقتی رفتم تو اتاق درو محکم کوبوندم بهم رو تخت به پشت دراز کشیدم و به اشکام اجازه دادم اروم اروم بیاد پایین
با باز شدن در پتو رو کشیدم رو سرمو به کامران محل ندادم
اومد کنارم نشست و پتورو از روم کشید
-خانومم بلند شو ببین ارشی داره گریه میکنه،بلند شو دلت میاد اشکاشو ببینی؟
دستشو کشید رو موهام که داد زدم
-به من دست نزن فهمیدی؟
-خیل خوب خانومی پاشو من به جهنم پاشو به ارش شیر بده
ارش تو بغلش بود و داشت گریه میکرد
از جام بلند شدمو ارش از تو بغلش گرفتم و پشتم و کردم بهش و به ارش شیر دادم
اومد جلوم نشست و با دیدن اشکام گفت
-الهی قربونت برم گریه نکن ،خوب نیست با اشک به بچه شیر بدی ها
جوابشو ندادم
ارش و ازم گرفت و که باعث شد گریه ارش در بیاد
-چیکار میکنی؟
با جدیت گفت
-اشکاتو پاک کن زود باش گفتم بعد بهت توضیح میدم یعنی بعد توضیح میدم
دستمو طرفش دراز کردمو گفتم
-بده بچه رو کوری نمی بینی داره گریه میکنه
-به درک زود باش پاک کن ،گریه کنه بهتر ازونه که این شیر کوفتی و بخوره
صدای گریه ارش رو اعصابم بود واسه همین سریع اشکام و پاک کردمو ارش و از توبغلش قاپیدم
-جونم عزیزم!اروم باش مامانی،اروم
سینمو گذاشتم تو دهنش که باعث شد گریشو تمو کنه
کامران وقتی دید محلش نمیذارم بلند شدو از اتاق رفت بیرون و در و محکم بهم کوبید که صدای ارش باز دوباره در اورد
بلند داد زدم
-دیوانه روانیییییی
-عمتههههههههههه
-گمشووووو
جوابمو نداد
وقتی ارش خوابش برد اروم از خودم جداش کردم و روی تخت گذاشتمش خودمم روی تخت دراز کشیدم
قرار بودهفته بعد خواهر و برادر کامران بیان ایران
کم کم چشام رو هم افتاد و خوابم برد
……………………..
یک هفته بعد
کم و بیش با کامران اشتی کرده بودم
-بهار زود باش بابا داری چیکار میکنی الان هواپیما فرود می اد
-خیل خوب واستا اومدم دیگه
قرار بود بریم فرودگاه دنبال بچه ها
ارش و اماده کرده بودم و داده بودمش دست باباش
منم لباسامو با کامی ست کردمو راه افتادم طبقه پایین
-بریم
کامران همونطور که ارش تو بغلش بود از روی مبل بلند شدو گفت
-چه عجب
بعد اینکه درو قفل کردم سریع سوار شدم و کامران بچه رو داد دستم
-برو بغل مامانی ارش
دستامو دراز کردمو گفتم
-بیا جیگر مامان
کامران بچه رو اروم گذاشت تو بغلم
دست ارش و تو دستم گرفته بودم و قربون صدقش میرفتم
-هویییییی خانوم یکمم مارو تحویل بگیر
-نوچ نمیخوام شما باید یکم ادب بشین
-اونوقت چرا؟
-خودت بهتر میفهمی
دیگه چیزی نگفت
کامران ازون روزی که به زور باهم رابطه داشت دیگه بهم نزدیک نشده بود حتی بعد از به دنیا اومدن ارش
دلم واسش می سوخت هرچی بود اونم یه مرد بود و خواسته هایی داشت تا الانم که هیچی نگفته بود خیلی مردونگی کرده بود
البته منم خیلی میترسیدم چون خاطره خوبی ازش نداشتم
همیشه تو مدرسه بچه ها در مورد لذتش حرف میزدن ولی من واسه دفعه اول نه تنها لذتی نبرده بودم بلکه خیلیم بهم بد گذشته بود
یکم باید به خودم فرصت میدادم تا با این شرایط کنار بیارم
با صدای کامران به خودم اومدم برگشتم طرفش و گفتم
-چی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۵

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ
دانلود رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ به صورت pdf کامل از گلناز فرخ نیا

  خلاصه رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ : من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به دنباله‌ی رنگین کمان… و فکر می‌کردم چه هیجانی دارد تجربه‌ی ناب رنگ‌های تند و زنده… اما تو سیاه قلم وجودت را چنان عمیق بر صفحه‌ی جانم حک‌ کردی، که دیگر جادوی هیچ رنگی در من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
2 سال قبل

عالیییی

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x