تنها حسی که داشتم شوک زدگی بود.
دستام و روی سینش گذاشتم و گفتم
_چی کار میکنی امیر؟
انگار تازه به خودش اومد. حلقه ی دستاش از دورم شل شد و صاف نشست. کلافه دستی لای موهاش کشید و گفت
_معذرت میخوام.
بیشتر متعجب شدم.اون بارها پاشو از گلیمش دراز تر کرد و نگفت معذرت میخوام… حالا…
ماشین و روشن کرد و با اخم های در هم راه افتاد. سرمو به سمت پنجره برگردوندم و به خیابون ها نگاه کردم.
توی این بازی مقصر اصلی کی بود؟امیر؟من؟یا بابام؟
* * * *
مات شده فقط نگاه می کردم. امیر کلافه طول و عرض اتاق و طی کرد و غرید
_یعنی چی؟مگه تو بی کسی که سر خود تصمیم میگیری؟
ساناز با جسارت گفت
_بی کس نیستم اختیارم دست خودمه میخوام با آرمین ازدواج کنم.
آروم و ناباور گفتم
_آرمین راضیه؟
_بله که راضیه خودش ازم خواستگاری کرد منم گفتم بله.
خون امیر به جوش اومد و داد زد
_میخوای با یه مرد الکلی که هنوز تو فکر زن سابقشه ازدواج کنی؟
ساناز پوزخندی زد و گفت
_مگه تو با دختری که هنوز تو فکر شوهر سابقشه و مطلقه ست ازدواج نکردی؟
دست امیر بالا رفت که پریدم جلوش و گفتم
_نزنیش!
ساناز با عزت نفس گفت
_به هر حال داداش جون ما هفته ی بعد عقد میکنیم. واسه عقدم نیازی به اجازه ی تو ندارم. بهتره باهاش کنار بیای
امیر با خشم غرید
_من میدونم چه جوری آدمت کنم.
ساناز پوزخندی زد و گفت
_آره میدونم. میدونم میتونی سالها توی خونه حبسم کنی اما اینو بدون این سری یه جوری رگمو میزنم که هیچ دکتری نتونه نجاتم بده.. خوددانی
حرفشو زد و زیر سنگینی نگاه به خون نشسته ی امیر رفت بالا.
کلافه راه رفت و گفت
_این میخواد منو قاتل کنه.
ترسیده گفتم
_مبادا بلایی سر آرمین بیاری.خوب… خوب شاید همو دوست دارن.
با عصبانیت داد زد
_تو نمیفهمی اون مرتیکه هر شب تا خرخره به یاد زنش مست میکنه؟
سکوت کردم. روی مبل نشست و با صدای آرومی گفت
_من کل زندگیم و صرف محافظت از ساناز کردم لیلی… نمیتونم دستی دستی بدمش دست آرمین چون میشناسمش.
کنارش نشستم و با تردید خواستم دستمو روی دستش بذارم اما پشیمون شدم. با لحن تسکین دهنده ای گفتم
_با داد و بیداد خواهرتو با خودت دشمن میکنی. بعدش هر محبتی هم بهش بکنی باهات مثل سابق نمیشه.
نگاهم کرد و با لحن منظور داری گفت
_مثل تو…
اخم ریزی بین ابروهام نشست. ادامه داد
_انقدر ازم متنفری که هیچ وقت نتونی…
مکث کرد،کلافه نفس عمیقی کشید. بلند شد و گفت
_حواست به اون خیره سر باشه. میرم یه هوایی بخورم!
_با داد و بیداد خواهرتو با خودت دشمن میکنی. بعدش هر محبتی هم بهش بکنی باهات مثل سابق نمیشه.
نگاهم کرد و با لحن منظور داری گفت
_مثل تو…
اخم ریزی بین ابروهام نشست. ادامه داد
_انقدر ازم متنفری که هیچ وقت نتونی…
مکث کرد،کلافه نفس عمیقی کشید. بلند شد و گفت
_حواست به اون خیره سر باشه. میرم یه هوایی بخورم!
جوابی ندادم. اون هم منتظر جوابی از من نموند و از خونه بیرون زد.
* * * *
خسته از صدای داد و بیداد بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
امیر رسما با عربده هاش خونه رو روی سرش گذاشته بود
_نخواه باهات دشمن بشم آرمین… میشناسی منو…میدونی من…
صدای خونسرد آرمین اومد
_میدونم… عوضی ترین آدمی هستی که دیدم اما من تصمیمم و گرفتم.
از پله ها پایین رفتم. امیر با صورت کبود داد زد
_من خرم نمیفهمم یه نقشه ای تو سرت داری؟همین چند شب پیش لش مستت و از تو خیابون جمع کردم. تو نمیتونی عاشق کسی باشی…
آرمین خشک و بی احساس گفت
_تشخیص اون با تو نیست.
وسط بحث شون پریدم و گفتم
_چه خبرتونه؟
آرمین کارتی رو بالا آورد و گفت
_کارت دعوت آوردم!
ناباور گفتم
_پس تصمیمت جدیه!اما چرا؟
_اینکه من بخوام زن بگیرم باید دلیلی داشته باشه؟
امیر با تهدید انگشت اشاره ش رو تکون داد و گفت
_خودت خواستی آرمین!از این به بعد هر بلایی سرت اومد مقصرش خودتی.
بعد از گفتن این حرف با عصبانیت بالا رفت.
نگاه به قیافه ی خونسرد آرمین کردم و گفتم
_جریان چیه؟
لبخند محوی زد و گفت
_زیاد به نفع تو نیست اما…تو بشین و با دقت تماشا کن.
چشمام ریز شد،این لبخند… این خونسردی…خشم امیر… چیزی سر در نیاوردم اما فکر نمیکنم خبرای خوبی در راه باشه.
* * * * *
با نوازش دستی چشم باز کردم و با دیدن امیر خواستم بلند بشم که دستشو روی شونه هام گذاشت.
ترسیده نگاهش کردم… نکنه بازم مثل اون شب…
آروم گفت
_اومدم باهات خداحافظی کنم.
خواب آلود پلک زدم و گفتم
_چی شده؟کجا میری؟
نگاهی به ساعت انداخت و گفت
_سه ساعت دیگه پرواز دارم!
چشمام گرد شد و گفتم
_کجا میری؟چهار روز دیگه مراسم…
انگشت اشارش رو روی لبم گذاشت و گفت
_هیش تا اون موقع میام. این عروسی هم سر نمیگیره…
سر جام نشستم،دو تا دستامو توی دستاش گرفت. اخم کردم و خواستم دستامو عقب بکشم که اجازه نداد و گفت
_مبادا فکر کنی چون اینجا نیستم یعنی حواسم بهت نیست.. هر نفسی که بکشی رو من میشمارم لیلی.
دستام و کشیدم و زیر لب گفتم
_امیدوارم بری و برنگردی!
خندید و بلند شد…
توقع داشت برم بدرقش؟هه…
دراز کشیدم و پتو رو روی سرم انداختم.
هیچ صدایی نمیومد. با این وجود من حضورش و حس میکردم
طولی نکشید که دستای بزرگش و لای موهام فرو رفت.
با صدای گرفته ای گفتم
_دست تو بکش امیر واسم مهم نیست کجا میری کی برمیگردی!فقط امیدوارم بمیری.
_بمیرم خوشحال میشی؟
نگاهش کردم و گفتم
_از صمیم قلب.
موهامو از صورتم کنار زد. خم شد و با همون خونسردی مخصوص به خودش پیشونیم و بوسید گفت
_مواظب خودت باش عزیزم!
* * * *
در حالی که پوست لبم رو میکندم طول و عرض اتاق رو طی کردم.یک ساعت دیگه عاقد میومد و هنوز خبری از امیر نبود و خوشبختانه حتی آدماش هم ازش بی خبر بودن.
دیگه کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که آهم دامنشو گرفته و واقعا بلایی سرش اومده!
رومو برگردوندم و نگاهی به خودم انداختم.
پیراهن یاسی ساده ای رو بین پیراهن های زرق و برق داری که امیر برام خریده بود انتخاب کرده بودم.
موهامم به یاد آرش فر کرده بودم چون اون عاشق موی فر شدم بود.
یعنی ممکن بود اونم امشب به خاطر رفاقتش با امیر بیاد؟
با این فکر قلبم ضربان گرفت. جلو رفتم و دستم به سمت رژ لبم رفت.انگار دلم میخواست زیبا تر از همیشه ظاهر بشم.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم!
همه در تکاپو بودن جز آقای داماد که با خونسردی سیگار دود میکرد.
با اینکه توانایی اینو داشت که عروسی رو بهترین باغ تهران بگیره اما نمیدونم چرا خونه ی امیر رو انتخاب کرده بود
از پله ها پایین رفتم و گفتم
_با همین لباسا میخوای بشینی پای سفره ی عقد؟
پوزخندی زد، نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
_تو چی؟ میخوای بیای بالا سرم قند بسابی؟
کنارش نشستم و گفتم
_چی میشه؟مگه رفیقم نیستی؟
نگام کرد و گفت
_من رفیق هیچکی نیستم. تو هم از اتاقت نیا بیرون.
بهم برخورد و گفتم
_نیام سر عقدت؟چرا؟
_وقتی شوهرت نیست تو هم نباش!
سر تکون دادم و گفتم
_باشه…انشالا که امیر تا یک ساعت دیگه میاد عقدتم بهم میزنه.
خندید و گفت
_واقعا فکر میکنی میاد؟
مشکوک نگاهش کردم و گفتم
_منظورت چیه؟
بلند شد،روبه روم ایستاد و گفت
_دم و دستگاهش و یه جوری دستکاری کردم که حالا حالا ها نمیاد مزاحم عقد منم نمیشه!
ناباور گفتم
_پس خارج رفتن اونم تقصیر تو بود؟آرمین مگه ما یه تیم نبودیم؟ حالا چرا بهم نمیگی هدفت چیه؟یه دفعه میخوای با ساناز عقد کنی… امیر و میفرستی بره…چه نقشه ای داری؟
فقط نگاهم کرد.خواستم چیزی بگم که ساناز از بالا صداش کرد… موقع رفتن از کنارم آروم کنار گوشم گفت
_گفتم این بازی به نفع تو نیست پس زیاد کنجکاوی نکن…
حرفشو زد و جلوی چشمای بهت زدم از پله ها بالا رفت.
گیج روی مبل نشستم… از این همه نقشه و نقشه کشی حالم بهم میخورد. اون لحظه من سردرگم ترین آدم دنیا بودم !
* * * *
با بله گفتن ساناز صدای دست و سوت توی سالن بلند شد.
بلند شدم و رفتم جلوی آینه.منو بگو یه ساعت حاضر شده بودم. اصلا شب هم نمیرم مراسم.
دستمال کاغذی و برداشتم تا آرایشمو پاک کنم و همزمان صدای عاقد از بلند گو پخش شد
_جناب آقای آرش افتخاری برای جاری کردن عقد شما با خانوم ساناز فرهمند به این جانب وکالت میدهید؟
رنگ از رخم پرید و سرم با شدت به سمت در برگشت گفت آرش؟محاله… محاله… اشتباه شنیدی گفت آرمین نه آرش…
مثل برق به سمت در دویدم و بازش کردم.چند پله ای رو پایین رفتم و با دیدنش پای سفره ی عقد اون هم کنار ساناز خشکم زد…
کابوس میبینی لیلی… اونی که کنارش نشسته آرش نیست.. نمیتونه باشه!انقدر بهش فکر کردی که داری توهم میبینی!
چشمامو دور سالن چرخوندم و نگاهم قفل روی آرمین شد که دست به سینه به این صحنه نگاه میکرد.
پاهام لرزید.چشمام سیاهی رفت.
آرش منو دید،ملتمس نگاهش کردم تا این کارو نکنه…تو عمق چشمام زل زد و با اون صدای بم و مردونه ای که تمام دنیای من بود گفت
_بله.
قلبم از کار ایستاد.با حس خفگی دستمو روی گلوم گذاشتم.
صدای دست و جیغ مثل میخ توی سرم کوبیده میشد.کابوس میبینی لیلی چنین چیزی ممکن نیست! آرمین قرار بود با ساناز ازدواج کنه نه آرش… آرش تو نیست.. اونی که پای سفره ی عقد نشسته آرش تو نیست.
دنیا جلوی چشمم تار شد.برای لحظه ای هیچ قلبی توی سینه م احساس نکردم.
نفسم برید و باقی پله ها رو سقوط کردم و آخرین چیزی که فهمیدم یه درد عمیق توی وجودم بود.
با ناله چشمام و باز کردم.سرم تیر میکشید و تمام تنم درد میکرد.
نگاهم و دور تا دور اتاق انداختم،ساعت پنج عصر بود.
چند بار پلک زدم تا یادم بیاد چی شده!
اخمام در هم رفت.عروسی… نقشه ی آرمین،آرش…
عجب کابوس بیخودی دیدی لیلی!حتی خوابش هم عذاب آور بود.
نگاهی به سرم دستم انداختم،همزمان در اتاق باز شد و یه زن اومد داخل با دیدن من لبخندی زد و گفت
_بیدار شدی؟
گرفته گفتم
_چه مرگم شده؟
با مهربونی گفت
_وسط پله ها توی عروسی غش کردی عزیزم. شانس آوردی سرت ضربه ی سنگینی نخورده!
قلبم هری پایین ریخت و گفتم
_عروسی؟
سر تکون داد و جلو اومد.. صاف نشستم که تند گفت
_عه این چه کاریه میکنی؟
کابوس نبود… واقعی بود!
سوزن سرم رو از دستم کشیدم و بی توجه به اعتراضات زن از اتاق زدم بیرون!
تا این حدش و نمیتونی آرش،اجازه نمیدم!
همه برای عروسی شب داشتن بدو بدو میکردن. جلوی یکی از خدمتکارا رو گرفتم و گفتم
_آرش کجاست؟
_منظورتون آقای داماده؟طبقه ی پایین هستن..
هنوز جملش تموم نشده بود به سمت پله ها دویدم و پایین رفتم.
دیدمش… پشتش به من بود اما شناختمش!
چشمام تار شد و اولین قطره از اشکام روی گونم چکید.به سمتش رفتم… صدای قدمامو شنید و برگشت.
حتی یه ثانیه هم مکث نکردم و با تمام حرص و خشمی که اون لحظه داشتم سیلی محکمی به گوشش زدم.
صورتش خم شد اما چیزی نگفت. محکم تخت سینش کوبیدم و داد زدم
_عوضی…خدا لعنتت کنه…
همه دست از کار کشیدن و متعجب ما رو نگاه کردن.برام مهم نبود. بلند تر داد زدم
_چه طور تونستی آرش؟چه طور تونستی؟این بود نقشت؟که این طوری انتقام بگیری؟
در جواب تمام داد و بیدادهام گفت
_آروم بگیر لیلی!
هق هقم اوج گرفت. محکم تر به سینش کوبیدم و بلندتر عربده زدم
_حق نداشتی این کارو بکنی…حق نداشتی آرش…نابودم کردی…
مچ دستامو گرفت و کلافه نگاهی به اطراف انداخت و گفت
_شما به کارتون برسید.
همه از ترس توی سوراخ موش قائم شدن.
جلو اومد تا حرفی بزنه که به عقب هلش دادم.
به سمت سفره ی عقدشون رفتم و با لگد گند زدم به تزئیناتش و با نفرت گفتم
_خوشبخت نمیشی…به خاک سیاه میشینی آرش… من بهت وفادار بودم اما تو باورم نکردی…نفهمیدی… ندیدی…
بازوم و گرفت و با حرص غرید
_بس کن دیگه
🍁🍁🍁🍁
پارت گذاری هر شب در کانال رمان من
🆔 @romanman_ir
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ولی خداعی امیر از ارمین و ارش باهوش ترع امکان ندارع ارمین بخاد بلایی سرع امیر بیارع
ناموصا اینجور تمومش نکنین:/
ولی نه میدونید چیه من واقعا به رمانای این سایت عادت کردم نمیدونم چرا ولی دیگه رمانای دیگه برام خسته کننده انو مسخره ولی رمانای این سایت خیلی برام جذابن مرسی بخاطر سایت خوبتون
وای آره دقیقاااا
منم اکثر رمانای این سه تا سایتو میخونم واقعا رمانای قشنگیه به خصوص استاد خلافکار و دختر حاجی😊😊
دقیقا دختر منم اینشکلی شدم .اصلا دیگه جز رمانهای این سایت و دیگه نمیتونم بخونم حس میکنم چرت شدن ولی این سایت بی نظیرهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه.ممنون ادمین
پارت جدی کی میزارنننن
ای خدا خل شدم
اون از هانا و ارمین
اینم از اینا.اه
شايد از اول رمان تنها پارتي بود كه يه كم ازش خوشم اومد و عاقلانه بود
خوبه اگه با همين منطق بريد جلو
بچه ها شاید نویسنده یه فکری تو سرش داره که اینجوری پارت میده تا مارو مشغول به فکر کردن کنه.قضیه عروس استاد شدا همه اخرش گفتن این رمان مثل رمان های دیگه عاشقونه تموم میشه ولی دیدین که چیشد………… شاید بخواد اخر این رمام بد تموم کنه ولی تو فصل بعد حسابی جبران کنه وخدا رو چه دیدین
اصلا ببینم معلومه این امیر کدوم گوریه..الان که باید باشه معلوم نیس کجاس😕😕
هرچه قدر هم جالب بشه نباید یادمون بره که جریان انتقام امیرو لیلی تقلید از روی تب داغ هوس و این ارزش رمان و خیلی پایین آورده
این موردم هست که نویسنده تقلب کرده……درسته
بابا سرکاریه وجدانا سر و تهش پیدا نیس نویسنده ی روز ک پارت میده میبینه انتقادا زیاده تو پارت بعد پای آرمین و هانا رو وسط میکشه ک ک آمار بازدیدش ریزش نکنه مثل سری قبل ک همه انتقاد کردن رمان تقلید یه رمان دیگست و همه گفتن ادامه نمیدن تو این پارت دوباره ب موضوع آرمین پرداخته شده بود
وضیفه ی یه نویسندس که بیاد و نظرات و بخونه در هر حال…….
خوش اومد نه واقعا خوشم اومد داره جالب میشه ولی توی این رمان به نظر من لیلا باید به امیر کیان برسه نه واقعا خوشم اومد از فکرت رمان داره جالب میشه
لیلا باید به امیر کیان برسع یا لیلی؟🤨🤨🤨لیلی به نظرم باید به امیرکیان برسه….نه لیلا….
اصلا به نظرم کیان لیلی رو دوست داره……این کاملا از متن رمان پیداست که کیان لیلی رو دوست داره……..نمیشه که اخه…..لیلا…کیان….نه بابا نمیشه
منظورت از لیلا احیانا لاله نیست مبینا جان.لیلا ولیلی یکینا…
نه دیگهههههه….ببین…..لیلا و لیلی خواهرن…..ما لاله نداشتیم تا حالا……لیلا بود و لیلی…..
پارت بعدی کی میاد؟؟
5 روز در میونه همه رمان ها
وا لیلی و لاله ما اصن لیلا نداریم لاله عاشق امیره و خواهر لیلی هم هست تو همه پارتا زده لاله، لیلا چیه دیگه
خدایا اون لاله هست که خواهره لیلیه
ادمین…….پیجمو یافتی؟ایا؟
فک کنم اشتباه دادی پیجتو
حالا یافتی؟
شما منو فالو کنید ghaderaaaa
نمیبینمت……اینو زدم……ندیدم پیجتو…..پوفت چیه……
واقعا نیستی……
یکی هست که پروفش یه مرده پشتشم دریاست……یکی دیگه هم هست پروف نداره….دقیقا الان پیجتو بگو……نمیبینمت…..نیستی اصلا…..فقط همین دوتا بود…..
نیگااااا……دوباره بزن…….((mobina.r))……..
پروفایلم اینه……..عینکم که گرد وساده و مشکیه…..
بعد چندتا قطره بارونم ریخته روش…..عینکرو رو گل و سبزه و این بند و بساطا گذاشتم…….ببین یافتی میکنی……….کیفیت عکسه خیلی خوبه……طراوت داره……ببین این پروف و با این ایدی پیدا میکنی یا نه…..
یافتییییییییییییی؟؟؟؟؟…..حداقل بگو پروف خودت چیه من پیدات کنم………
میگم که مطمئنی اخرش چار تا aداره؟….
اگه سه تا a داره که من فک کنم بتونم پیدات کنم……یه پروف بزار من ببینم پروفت چیه……برامم توضیح بده که پروفت چه شکلیه…
بیخیال دیگه خستم کردی
تایید کن پیامار و اشکال ندره……
چیچیو بیخیال دیگه خستم…..من رمانو چیکا کنم؟
ایدی پیج خودتو بگو من پیدات میکنم…..
حالا که خودتو انقد بع آب و آتیش میزنی برا رمانت بگو درباره چیه موضوعش؟؟ قشنگه؟؟
عزیزم قضیه ی رمانم منتفی شد………..به خاطر این سایت درخواستی که به سایتای دیگه داده بودمو پس گرفتم و بعدم اینجا نشد……..الانم سایتای دیگه قبول نمیکنن و میگن مگه ما مسخره ی شماییم………
وگرنه من خودم به شخصه موضوع و مهتویات رمانم و خیلی دوس داشتم…….
یه سوال رف اخر لیلی برام جذاب بود گفت من بهت وفادادر بودم..خخخخ
لامصب تو هربار تو بغل امیری که
خخخخخخخ……..اینو خوب اومدی😂😂😂
اقا یه حسی بهم میگه ارش و ساناز و ارمین با هم نقشه کشیدن
از اونور فک میکنم امیر هرگز حداقل با لیلی رابطه نداشته احساس میکنم اینا با هم خواهر برادرن
تمام این عقد و مراسم عروسیو اینا همه برای ضربه زدن به امیره
فک کنم امیر رفته دنبال هانا
وای خدا بگم چیکارت کنه نویسنده که 50 جور فکر و خیال انداختی تو مغزمون
منم یه لحظه فکر کردم امیر رفنه دنبال هانا:)
اره خدایی منم اینجوری فکر کردماااااا…..ولی بعد دیدم ارمین کازه کوزه ی کیان و منفجر کرده…..
آخه امیر از کجا فهمیده هانا زندس ؟ به نظره من دنبال هانا نرفته
اقا امیر توی رمان یه شخصیتیه که از هیچی بی خبر نمی مونه بنابراین از کجا معلوم که دنبالش نرفته باشه ب نطرم احتمال اینکه دنبال هانا رفته باشه 40 درصده
اصا رمان جوریه که نمیشه اخرش و حدس زد…….این مدلی دوست دارم……..باحاله…….
ولی میدونی……من اینکیکی رو حداقل مطمئنم که امیر و لیلی باهم خواهر برادر نیستن………
یه حسی بم میگه…….امیر و لیلی قراره عاشق هم بشن……..ساناز و ارشم عاشم هم میشن…….
بعد ارمینم هانا و بچشو بالاخره پیدا میکنه……فقط فلسفه ی لیلا رو من این وسط هنو نفهمیدم…….
کی عاشق لیلاس الااااااان؟؟؟؟؟
خر غضنفر عزیزم خخ نگران نباش نویسنده آخر یکی رو پیدا میکنه واسه لیلا
اون لاله هست نه لیلا
بابا چه خبره این اینو میگیره این اونو یا خدا ….ولی خوشم اومد آرمبن هنوزم به فکر هانا هست
اگه به فکر هانا نبود که خودم با دستای خودم خون نویسنده رو حلال میکردم😉😉😉
خخخخخ موافقم
۱ هفته شد چرا سکانس عاشقانه پارت جدیدشو نمیزارید
فقط اگه میشی اون پیامی که ایدی پیجم و توش زدم تایید نکن…….نمیخوام کسی ببینه…..تشکر
گناه داره
کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جالب شد…….
فقط…….ایدی پیج دوستمم میگیرم میدم بت
دیوونه است دختره .
خود آرش بهش گفت این کار ها رو ولش کن
ولی قبول نمیکرد
حالا هر چی سرش بیاد حقشه
آره واقعا آرش چقد التماسش کرد و هی گفت من خواهرتو پیدا می کنم ولی لیلی بهش اعتماد نکرد
هرچند احتمال داره آرش و آرمین ی نقشه ای کشیده باشن ……