انگار صحرا متوجه این استرس و هیجان در لحن او شده بود که بدون اینکه جواب شوخی او را بدهد بازوی افرا را گرفته و پرسید:
_ خوبی؟
با تردید اضافه کرد:
_ هیجان داری برای دیدنش. مگه نه؟
افرا لبخند سرسری زد. بیش از آنچه که فکرش را میکرد هیجان زده بود. فقط میخواست وارد آن مهمانی شده و حتی شده از دور تارخ را ببیند. دلتنگی امانش را بریده بود، اما در برابر صحرا چندان این موضوع را به روی خودش نیاورد.
_ ول کن صحرا. بریم.
صحرا همانطور که به قدمهایش حرکت داد تا دوشادوش خواهرش راه برود گفت:
_ من به تارخ نگاه میکنم ببینم واکنشش با دیدن تو چیه. بعید میدونم بدونه ما هم دعوتیم. ممکنه شوکه شه. کلی رمان خوندم و فیلم عاشقانه دیدم میشینم تجزیه تحلیل میکنم واکنشش رو بهت میگم.
افرا بیحال خندید.
_ لطف میکنی خانم مارپل…
وارد شدن به حیاط بیدروپیکر عمارت نامیخان و دیدن تزیینات خیره کننده و بینظیری که از همان بدو ورود به حیاط عمارت در کل فضا به چشم میخورد چنان هر دو را در شوک فرو برد که هر دو خواهر برای مدتی کوتاه مکالمهشان را به فراموشی سپردند.
زیر درختانی که در کنار مسیر منتهی شده به عمارت بودند تختهایی کوچک چند نفره چیده شده بود و روی هر تخت با انواع و اقسام خوراکیها پر شده بود. بالای هر تخت هم یک مشعل تعبیه شده بود که نور فضا را بهتر میکرد.
آدمهای کمی که در حیاط بودند متوجهشان کرد این فضا برای تنوع آماده شده و مهمانی اصلی در خانه برگزار میشود.
حدسشان وقتی به یقین تبدیل شد که مردی که لباس خاصی پوشیده بود و دستکشهای سفید هم به دست داشت نزدیکشان شده و آنها را به داخل عمارت راهنمایی کرد.
همانطور که به سمت ساختمان بزرگ و باشکوه عمارت قدم برمیداشتند و نگاه هر دو روی ستونهای بزرگی که دورشان ریسه کشیده شده و نور چراغهای زرد رنگ آنها دور ستونها فضایی حیرت انگیز بوجود آورده بودند، بود که صحرا با حیرت پرسید:
_ اینجا عروسیه یا یه مهمونی ساده؟
افرا پوزخندی زد.
_ فهمیدی به منم بگو! این همه تجملات چه معنی میده آخه؟
صدای آهنگ گوشنوازی که از داخل ساختمان به گوش میرسید باعث شد تا صحرا صدایش را نشنود.
وقتی وارد عمارت شدند تازه معنی تجمل را فهمیدند. چیدمان کل عمارت عوض شده بود. از همان ابتدا بوی نفسگیر انواع گلها مشام آدم را نوازش میداد و دلیلش گلهای زیبایی بود که در جایجای عمارت به چشم میخورد. حتی دور نردههایی که به طبقهی بالا وصل میشدند پر شده بود از گل. فضای وسط برای رقص خالی شده بود. در گوشه و کنار میز و صندلیهایی به حالت گرد چیده بودند و دو میز ناهار خوری عریض و طویل هم به چشم میخورد که میوهآرایی عظیم روی هر کدام باعث میشد دهان آدم از تعجب باز بماند و نهایتا گروه ارکستری که افرا از ساز زدن و ترانه خواندشان به سادگی فهمید که با یک تیم حرفهای روبهروست.
صحرا همچنان داشت با هیجان به اطرافش نگاه میکرد. چنین شکوهی را حتی در فضای مجازی هم ندیده بود، اما افرا دیگر میلی به نگاه کردن به تجملات اطراف نداشت. قبلا به این عمارت آمده بود و همان یکبار حیرت از دیدن تجملات آن کفایت میکرد. حالا اگر چشمانش دودو میزدند فقط و فقط برای پیدا کردن تارخ بود، اما جستوجویش با صدای زنی ناقص ماند.
_ خوش اومدین… لطفا دنبالم بیاین تا اتاق تعویض لباسرو نشونتون بدم.
به ناچار هر دو دست از دید زدن اطراف کشیده و زن را دنبال کردند. از گوشهی سالن گذشته و وارد یک راهروی عریض شدند زن به در سفید رنگ یکی از اتاقهای راهرو که با فرش قرمزی مفروش شده بود اشاره کرد.
_ اونجا میتونین لباساتون رو عوض کنین خانما… امر دیگهای با من ندارین؟
وقتی افرا تشکر کرد زن مستخدم سری تکان داده و از آنها دور شد.
دو خواهر وارد اتاقی بزرگ که چند رگال لباس و آیینه برای راحتی مهمانها تعبیه شده بود شدند و به محض پا گذاشتن در اتاق اولین چهرهی آشنایی که دیدند چهرهی لاله بود که مقابل آیینه ایستاده و داشت موهایش را مرتب میکرد.
صحرا که انگار برخورد خشک او را در مزرعه کاملا فراموش کرده بود با ذوق از دیدن یک آشنا سلام داد.
_ سلام. چطوری لاله؟
لاله با شنیدن صدای صحرا نگاهش را از آیینه گرفته و به سمت آنها چرخید. با دیدن صحرا و افرا اول حیرت زده شد چون انتظار دیدنشان را نداشت و بعد لبخند زورکی زد.
_ سلام. شمام دعوتین؟
صحرا خندید.
_ چطور خبر نداری؟ علی دعوتمون کرده.
لاله موهای بلندش را عقب داد و بیمیل و خیره در چشمان افرا انگار که قصد و غرضی داشته باشد زمزمه کرد:
_ از وقتی مهستاجان برگشتن علی بیشتر وقتش رو با ایشون میگذرونه. مدام با تارخخان و مهستا بیرونن اینه که کمتر میبینمش این روزا.
دیگر منتظر حرفی از جانب آنها نماند و اتاق را ترک کرد.
لبخند از روی لبهای صحرا پر کشید. پشیمان بود از اینکه چنین سوالی را پرسیده بود. جواب لاله برای غمگین کردن خواهرش بیش از حد کافی بنظر میآمد. آنهم در این شرایط.
سرش را به سمت افرا چرخاند و با دیدن صورت سخت و چشمان غمگین او که انگار به سختی خودشان را کنترل میکردند تا نبارند نالید:
_ افرا… معذرت می..
افرا میان حرفش پرید.
_ یالا لباساتو عوض کن. چرا منو نگاه میکنی؟
خودش زودتر دست به کار شد و مانتوی جلوبازی که به تن داشت را از تن بیرون آورد و شالش را هم باز کرد.
اصلا نمیتوانست رفتارهای لاله را هضم کند. اگر خودش از تارخ خوشش میآمد برای چه برای چزاندن او آن جملات را بر زبان آورده و عامدانه مهستا را به تارخ چسبانده بود؟
احساس میکرد لاله بیش از آنکه عاشق تارخ باشد از او متنفر است.
در آیینه نگاهی به خودش انداخت. موهایش با رنگ جذابشان
چنان دلبری میکردند که نتوانست لبخند نزند.
موهای بلندش را حالت داده بود و آن ها را روی شانهی راستش ریخته بود. حالت موهایش باعث شده بود لایت خاص روی آنها بیشتر به چشم بیاید.
نگاهش از موهایش روی پیراهن مجلسیاش که تا زیر زانوهایش بود و فقط ساق پایش را به نمایش میگذاشت ثابت ماند. بخاطر زخم زانوهایش نتوانسته بود پیراهن کوتاهتری انتخاب کند، اما با این وجود این لباس کاملا فیت تنش بود و در عین سادگی بسیار برازنده بنظر میآمد.
یقهی پیراهن طوسی روشنش دور گردنش بسته شده بود و بازوهای آن لختی بود. قسمت پایینی آن هم تنگ بود و هیکل خوش فرمش را به رخ میکشید. به کفشهای ظریف پاشنهبلندش که بندهایش دور مچ پایش بسته شده بودند نگاهی انداخت. به تیپش میآمد.
کیف آرایشش را از صحرا گرفته و آرایشش را عمدا تجدید کرد.
رژ مخملیاش که به شدت جذابش کرده بود را پررنگ تر کرد.
ریمل و سایهاش تکان نخورده بودند و ابروهای خوش حالتش هم مرتب بودند. فقط رژگونهاش را ترمیم کرد و عامدانه چتریهایش را کمی کنار زد و بعد به سمت صحرا که یک پیراهن عروسکی به تن کرده و موهایش را محکم بالای سرش دم اسبی بسته بود چرخید.
_ چطور شدم؟
صحرا بوسی برایش فرستاد.
_ مطمئن باش خوشگلتر از تو نیست تو این جمع!
افرا لبخندی زد و کیف کوچکش را برداشت.
_ فلفل خانم خوشگل تره.
صحرا با خنده همراهیاش کرد. دوشادوش هم وارد سالن بزرگی که مهمانی در آنجا برپا بود شدند.
افرا چشم چرخاند تا تارخ را پیدا کند، اما وقتی چشمش به نامیخان و دختر کنار دستش افتاد مکث کرد.
آن لباس باشکوه فیروزهای رنگ، آن آرایش لایت و موهایی که پشت سرش ساده شینیون شده بود و لبخندی باوقار روی لبهایش… احساسی به او میگفت دختری که عین یک الماس در جمع میدرخشید کسی نبود جز مهستا… میتوانست هزاران توصیف در رابطه با او برای خود به صف کند، اما ترجیح داد جلو رفته و با عشق معروف تارخ از نزدیک آشنا شود. علی را هم که کنار او دید تردید را کنار گذاشت و همانطور که به سمت آنها میرفت به صحرا اشاره کرد.
_ بریم سلام بدیم به صاحبخونه…
تمام تلاشش را به کار برد که با غرور و محکم قدم بردارد. وقتی مقابل آنها که گرم صحبت بودند رسید قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید صدای علی باعث شد تا توجه بقیه به سمتشان جلب شود.
_ افر…ا…
افرا لبخندی به روی علی پاشید.
_ سلام عرض شد آقای خوشتیپ.
علی سریع او را در آغوش گرفت.
_ خیلی…خوش…حالم…که او…مدی.
افرا از ذوق او لبخندی واقعی زد.
_ تو دعوتم کرده بودی. من حرف رفیقمو زمین نمیندازم.
علی با هیجان افرا را از آغوشش جدا کرد و به سمت سارا و مهستا که کنجکاو به آنها نگاه میکردند چرخید.
_ آبجی… افر…ا… بهت…رین… دوستم.
قبل از اینکه مهستا چیزی بگوید سارا نگاهی به سرتاپای او انداخته و با لحنی که تحقیرآمیز به نظر میآمد گفت:
_ پس افرا تویی؟
افرا یک تای ابرویش را بالا داد.
_ بله مشکلی هست؟
سارا فرصت نکرد چیزی بگوید چون نامیخان با خنده گفت:
_ خانم مهندس جوان… مشتاق دیدارت بودم. خیلی خوش اومدی.
به صحرا اشاره کرد.
_ این خانم جوان رو معرفی نمیکنی؟
افرا لبخندی زده و دستش را روی کمر صحرا گذاشت.
_ ممنونم جناب نامدار… صحرا خواهرم.
صحرا مودبانه سلام داد و نامیخان به او هم خوشآمد گفت. نهایتا فرصتی پیش آمد تا مهستا حرف بزند. لبخند ملیحی روی لب نشانده و خیره به چشمان درشت و سیاه افرا که با آرایش جلوهی دو چندانی پیدا کرده بودند دستش را جلو آورد.
_ من مهستام. خیلی خوش اومدین. علی خیلی تعریفتون رو میکرد مشتاق دیدار بودم.
افرا دستش را بالا آورده و نرم دست مهستا را گرفت. مهستا رقیب سرسختی بنظر میآمد.
_ ممنونم.
جوابش کوتاه بود، اما نگاه هر دویشان روی صورت یکدیگر طولانی و پر از معنا و مفهوم!
نهایتا کسی که اول نگاه گرفت افرا بود. دستش را از دست مهستا بیرون آورد و با تعارف نامیخان ترجیح داد برای نشستن یکی از میزها را همراه صحرا انتخاب کنند. علی هم با ذوق همراهیشان کرد.
افرا همانطور که داشت به سمت اولین میز سر راهشان میرفت با چشم باز هم به اطراف نگاه کرد. هیچ رد و اثری از تارخ در آن مکان وجود نداشت. اگر پا در این مهمانی گذاشته بود فقط و فقط برای دیدن تارخ بود، اما حالا تیرش به سنگ خورده بود. ندیدن تارخ به حدی کلافه و بیحالش کرد که دیگر تمایلی برای ادامه دادن این مهمانی نداشت. حتی تمایل نداشت راجع به مهستا و اقتداری که در رفتار و چهرهاش بود فکر کند. دعا دعا میکرد تارخ از راه برسد.
پشت میز که جاگیر شدند رو به علی پرسید:
_ علی داداش تارخت نیومده؟
علی اخم کرد.
_ نه… آبج…ی مهست…ا خی…لی نارا…حت شد ولی شی…رین گفت دا…داش تارو…ح گفته خوابم میاد نمی…ام.
ابروهای صحرا بالا رفتند. افرا هم متعجب شد. اگر مهستا و تارخ به همدیگر علاقهمند بودند آنهم همانگونه که فرزین و مهران ادعا کرده بودند تارخ چگونه میتوانست از چنین مهمانی جا بماند؟ آن هم بخاطر خواب!
این فکر به خبیثانهترین شکل ممکن حالش را خوب کرد. درست نبود زیر زبان علی را بکشد، اما عمیقا برای بهبود حالش به اینکار احتیاج داشت. لبخندی زد و بعد با چشمکی زمزمه کرد:
_ کلک این مدت خوب خوش گذروندیا... شنیدم از وقتی آبجی مهستات اومده مدام با آبجی و داداش تارخت بیرون در گردشین!
حتی صحرا هم مصر به زبان علی چشم دوخت تا واکنش او را بسنجد. البته که چشمان گرد علی گویای حقیقت بودند.
_ دا…داش تا…روح خیل…ی وقته اینج…ا نیومده. من و آبج…ی مهستا رفت…یم فقط!
لبخند روی لبهای افرا عمیقتر شد و صحرا خندید. فقط چیزی که درک نمیکردند این بود که لاله برای چه چنین دروغی بهم بافته است!
افرا خواست از علی سوال دیگری بپرسد که صدای آشنای مهران که پر بود از تعجب مانعش شد.
_ افرا… تو اینجا چیکار میکنی؟
افرا با حرص از حضور ناگهانی او که کنجکاویاش را ناتمام گذاشته بود جواب داد:
_ لازم نمیبینم به تو هم توضیح بدم.
علی سریع گفت:
_ من… دعو…تش کر…دم. قرا…ره با هم بر…قصیم.
مهران بیخیال خندید. کنار علی که روی صندلی نزدیک صحرا نشسته بود نشست و با لذت دستش را دور گردن او انداخت.
_ نمیذاری منم یه دور با افرا برقصم؟
فرصت نداد علی جواب دهد. به افرا خیره شد.
_ خیلی خوشحالم که اینجا دیدمت..
افرا پوفی کشید. مهران از آن دست آدمها بود که در برابر فهمیدن مقاومت میکرد! میدانست اخم و عصبانیت روی او تاثیر ندارد برای همین محلش نداد.
مهران از سکوت او استقبال کرد. سرش را به سمت صحرا خم کرد و با لبخند گفت:
_ تو باید صحرا باشی درسته؟
نگاه صحرا روی کت و شلوار مشکی و خوش دوخت او چرخید و روی چشمانش که شباهت عجیبی به چشمان خواهرش مهستا داشت ثابت ماند.
_ بله… خواهر افرام.
مهران با صمیمیت دستش را جلو برد تا با صحرا دست دهد که افرا با حرص چنگال روی میز را برداشته و روی دست دراز شدهی او کوبید.
_ حد خودتو بدون.
چقدر رابطه خواهرانه افرا و صحرا قشنگه*~*
دم افرا گرم با این واکنشش نسبت ب مهران
ب طرز عجیبی از نامی خان و توله هاش البت ب غیر علی بدم میاد
با روح و روان ما بازی نکن بیشتر بذار تو رو قرآن
چرت میمونه میمونه یه جا الکی تمام میشه
فقط برای دو تیکه پارت داده بیرون
نویسنده شیطون نشو پارت ها دارن اب میرن فکر نکن نفهمیدیم هاا
خاهش میکنم تمنا میکنم از اندازه پارت ها کم نکن
خوب شد تارخ نبود
البته ن اینکه ازش بدم بیاد ولی خوب شد ک ذهنیت افرا درست شد😍
عررررر بازم که تارخ نی
😁👌👌💖🌸
مرسی از اینکه تارخ بود🥲