با دست به اطرافش اشاره کرد.
_ بگو چرا از این عمارت متنفری! بهم بگو منظورت از اون لجنزاری که ازش حرف میزنی چیه؟
بازوی او را فشار داد. عمدا تیر خلاص را زد.
_ اگه نگی برگشتن به مزرعه سخت میشه برام… نمیتونم بهت اعتماد کنم.
تارخ لبخند تلخی زد.
_ بگمم نمیای… بشنوی هم اعتمادت از بین میره.
پوفی کشید.
_ در اینصورت دیگه مهم نیست.
با حسرت نگاهش را روی صورت افرا چرخاند. لحن حرف زدنش هم رنگ و بوی احساس جریان یافته در نگاهش را داشت.
_ کاش هیچوقت راضی نمیشدم پا بذاری تو مزرعه… کاش هیچوقت جلوت کوتاه نمیومدم. کاش خودمو تو همچین دردسری نمینداختم.
افرا ناباور به او نگاه کرد. بیچارگی که در تکتک کلماتش احساس میشد به حدی پررنگ بود که چشمانش پر شدند. به سختی خودش را کنترل کرده با بغض صدایش زد.
_ تارخ…
تارخ دستش را از روی دست افرا برداشته و آرام روی گونهی او گذاشت. با انگشت شستش گونهی او را نوازش کرد. دلش پر بود از حرفهایی که میخواست بر زبان بیاورد، اما جلویشان ایستاد و اجازه نداد بر زبانش جاری شوند. نمیخواست افرا را هوایی کند. نمیخواست او بیش از آن درگیرش شود. آن هم وقتی که خوب میدانست این حرفها عاقبت خوشی نداشتند.
با اکراه دستش را عقب کشید.
_ یه روزی مزرعهی خودت رو میسازی بچهجون… میدونم که اینکارو میکنی. ممنون بخاطر کمکای این مدتت… میگم حسابت رو تسویه کنن.
افرا ناباور نگاهش کرد. مگر گفتن این راز چقدر سخت بود که قید رفتن او را به مزرعه زده بود؟ آن هم به همین راحتی!
تیر خلاصی کمانه کرده و در قلبش فرو رفته بود. با عصبانیت به او نگاه کرد.
_ به همین سادگی کوتاه میای بعد از من میپرسی ندیدنت برام آسونه یا نه؟ اینطوری برات مهمم؟
تارخ عقب رفت. پاکت سیگارش را از داخل جیبش بیرون آورد.
_ متاسفم.
افرا با حرص نزدیکش شد. پاکت سیگار را از دست او گرفته و روی زمین پرت کرد.
_ دنبال من میای… دستم رو میگیری و از وسط مهمونی به بهونهای کار مهم میکشونیم بیرون… جلوم زانو میزنی بند کفشم رو میبندی… عشق سابقت رو بخاطر همون حرف مهمت پیش من پس میزنی و حالا میگی میسپرم تسویه کنن باهات؟ حرف مهمت همین بوده؟ من خرم؟
سکوت تارخ باعث شد داد بزند.
_ با توام؟
فرصت نداد تارخ چیزی بگوید. دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود. به سیم آخر زد. فکر نرفتن به مزرعه و ندیدن تارخ دیوانهاش میکرد.
_ تو یه ترسوی بزدلی… همیشه فکر میکردم تارخ نامدار یه آدم نترسه، اما اشتباه میکردم. ولی من ترسی ندارم از اینکه بهت بگم ازت خوشم میاد.
تارخ شوکه شد و افرا با اقتدار ادامه داد:
_ من ترسی ندارم از اینکه بگم برام اهمیت داری. ترسی ندارم از اینکه این چیزارو مستقیم از زبون خودم بشنوی. مثل خیلیام فکر نمیکنم که غرورم رو زیر پا گذاشتم با این حرفا. بلکه بخاطر شجاعتم هر ثانیه به خودم افتخار میکنم. تو میترسی من ازت متنفر شم؟ میترسی ازت بدم بیاد؟ به جهنم… بذار متنفر شم. اگه حرفات واقعی بودن، اگه واقعا برات مهم بودم حتی اگه ازت متنفرم میشدم سعی میکردی درستش کنی نه اینکه صورت مسئله رو پاک کنی.
انگشتش را تهدید وار جلوی صورت تارخ تکان داد.
_ الانم کسی که برای من تعیین تکلیف میکنه که دوباره کارمو از سر بگیرم یا نه تو نیستی.
پوزخندی زد.
_ اما از این اعترافم به خودت نبال… فکرم نکن چون برام مهمی میتونی بعنوان نقطه ضعف ازش استفاده کنی. جرات آدما اونارو برام دوست داشتنی میکنه. آدمای بزدل خیلی راحت اهمیتشون رو برام از دست میدن. تو هم میتونی تو همین لیست باشی.
جملهی آخرش سرتاسر دروغ و از سر عصبانیت بود. تارخ از این لیست کنار نمیرفت. همچنان میتوانست به تخلیه کردن خشمش بپردازد، میتوانست به دادن زدن بر سر او ادامه دهد؛ اما بیشتر از همهی اینها دلش گریه کردن میخواست. در یک شرایط افتضاحی قرار داشتند. میترسید، خودش هم ترسو شده بود. میترسید این حرفها هم تاثیری در تارخ نداشته باشند و با حرف نزدنش او را مجبور به دوری کند. با تمام این اوصاف چارهای نبود. دیگر نمیتوانست آنجا ایستاده و بیش از آن به بحث کردن ادامه دهد.
از کنار تارخ گذشت اما قدمهایش با اسیر شدن کمرش میان دست قدرتمند او متوقف شدند. لب گزید. حسش حس و حال آدم نجات یافتهای بود که درست در لبهی پرتگاه به دادش رسیده و از پرت شدن به ته درهای عمیق نجاتش داده بودند.
تارخ گره دستش را سفتتر کرد. هنوز هم توان بازگوی حقیقت را نداشت، اما جرات معترف شدن به ضعفهایش را داشت.
بینیاش را به موهای افرا نزدیک کرد و نفس عمیقی کشیده و عطر مست کنندهی او را داخل ریههایش فرو برد.
_ حق داری… من ترسوام… اما یادت نره آدمایی که دوسشون دارم ضعیفم کردن. خاصیت دوست داشتن همینه بچهجون. آدمو آسیبپذیر میکنه. اگه ببینی آسیبی متوجه صحراست تو هم تسلیم میشی مگه نه؟
افرا لبش را گاز گرفت.
_ همهی اینا بخاطر تیناست؟ منظورت اینه نمیخوای حرف بزنی. نه؟
تارخ او را به سمتش چرخاند. دستانش را گرفت و نگاهش را مستقیم در نگاه او دوخت.
_ میدونی بدتر از جهنم کجاست؟
سکوت افرا مجابش کرد تا ادامه دهد. جواب سوالش را داد.
_ برزخ… تو جهنم تکلیفت مشخصه، اما تو برزخ… افرا برزخ توصیف حال منه…
افرا دستانش را از دست او بیرون آورد. خیال خامی بود که فکر میکرد نجات یافته است. میتوانست درد عضلات آش و لاش شدهاش در ته درهی که به آن سقوط کرده بود را احساس کند.
قبل از اینکه بغضش بشکند از تارخ فاصله گرفت. تارخ صدایش کرد، اما او محل نداد. حرف مهمش آواره کردن او بود. حالا باید چه تصمیمی میگرفت؟ با علاقهی جوانه زده در قلبش چه میکرد؟ میشد در همین ابتدا آن را از ریشه در آورده و مانع از رشد و تکاملش شد؟ با این فکرها زیر لب نالید:
_ کاش بشه…
**
به رفتن افرا خیره شد. احساس بدی داشت. اگر زندگی باب میلش بود، اگر تاریکی محاصرهاش نکرده بود به او میگفت که به حضور او در مزرعه، شنیدن صدای خندهها و آواز خواندن معتاد شده است. به او میگفت در این مدت نبودش در مزرعه سخت احساس دلتنگی داشته است. به او میگفت مشکلش اداره کردن مزرعه نیست ایراد کار از دل اوست. حالش را برای افرا خوب توصیف کرده بود. برزخ…
به پاکت سیگاری که افرا روی زمین پرت کرده بود نگاه کرده و به آن پناه برد. پاکت را از روی زمین چنگ زد. نخی از آن بیرون کشیده و گوشهی لبش گذاشت. به درختی که چند دقیقه قبل افرا را به آن چسبانده بود تکیه کرد و سیگارش را آتش زد و کام عمیقی از آن گرفت. هنوز دود سیگارش را بیرون نداده بود که صدای مهستا به گوشش خورد.
_ خوبی؟
اخمهای تارخ درهم پیچیدند.
_ داشتی به حرفامون گوش میدادی؟ به چه حقی همچین کاری کردی؟
مهستا دامن لباسش را در دستش گرفت تا زیر پایش گیر نکند و خونسرد به تارخ نزدیک شد. نگاه جدیاش را بالا آورد.
_ من مجبور شدم تعقیبت کنم و گوش وایستم. دلم میخواست حقیقت رو بفهمم حتی اگه تلخ باشه برام. تو چرا بهم دروغ گفتی؟ تو چه دلیلی داشتی؟
تارخ با حرص پکی به سیگارش زد.
_ چه دروغی؟
مهستا لبخند تلخی زد.
_ دوسش داری تارخ. چرا گفتی تو زندگیت نیست؟ ترسیدی ناراحت شم یا دلم بشکنه؟ من با مهستای زودرنج ده سال قبل خیلی فرق دارم تارخ... من…
تارخ با صدایی دو رگه میان حرف مهستا پرید.
_ دوست داشتنش برای بودنش تو زندگیم کافی نیست. دروغ نگفتم بهت. افرا شاید تو قلبم باشه، اما تو زندگی من جایی نداره.
مهستا با ناراحتی از غم پنهان شده در پشت کلمات تارخ پرسید:
_ چرا؟ چی مانعت شده؟ وقتی تمام طول این ده سال اجازه ندادی باهات حرف بزنم میدونستم که امیدی که به بهبود این رابطه نیست. میدونستم همه چی تموم شده، اما…
ناخنهایش را در کف دستش فشرد.
_ اما وقتی گفتی کسی رو تو زندگیت نداری فکر کردم شاید بشه گذشته رو درست کرد.
تارخ سرش را به تنهی درخت تکیه داده و به دود پخش شدهی سیگار در هوا خیره شد.
_ دیگه هیچی درست نمیشه… هیچی…
مهستا خواست دستش را بالا آورده و بازوی او را لمس کند، اما پشیمان شد. به سختی زمزمه کرد:
_ پای بابام وسطه مگه نه؟ دیدم چطوری با نفرت نگاش میکردی. ده سال قبل از این نگاها خبری نبود. چی شده تارخ؟ من که دیگه افرا نیستم بترسی از شکستن اعتمادش. باید بفهمم چی به چیه. بذار کمکت کنم.
تارخ فیلتر سیگارش را روی زمین انداخت و به آن خیره شد. صدایش در جواب مهستا طوری بود که انگار در حال حرف زدن با خودش است.
_ از وقتی یادمه ردپای نامیخان تو زندگی من و خانوادهم بوده.
سرش را بالا آورد. با جدیت به مهستا چشم دوخت.
_ از ماجرای من و پدرت دور بمون. هیچکس نباید بین ما دوتا باشه.
مهستا نالید:
_ تارخ…
تارخ لب زد:
_ مهستا برای درست کردن همهچی خیلی دیر شده. پدرت همهی پلای پشت سرمو خراب کرده. من نه راه پیش دارم نه راه پس. نمیذارم بخاطر نجات من کسی پاشو تو این لجنزار بذاره. هر کی بخواد به من کمک کنه با من غرق میشه.
از کنار مهستا عبور کرد، اما صدای او باعث شد وسط راه بایستد.
_ بابا تو کار غیرقانونیه مگه نه؟ این همه ثروت ماحصل اون کارخونه و مزرعه نیست درسته؟
تارخ هوای اطرافش را داخل ریههایش فرو برد. همه جا پر بود از بوی خوشایند گل، اما به حدی از این مکان نفرت داشت که حتی تنفس هوای اطراف آن هم برایش دشوار و سنگین بود.
_ خودش چی میگه؟ از خودش پرسیدی؟
مهستا از پشت به او نزدیک شد.
_ به صداقتش شک دارم. از تو میپرسم.
تارخ ضربهی آرامی به سنگریزهی مقابل پایش زد. همهی اطرافیان نامیخان و بویژه سارا و مهران خبر داشتند که پدرشان در چه معاملات و کارهایی دست دارد. اعتراض نمیکردند چون این ثروت و قدرت چنان تطمیعشان کرده بود که نمیتوانستند به آدمهایی که بخاطر پدرشان آسیب میدیدند اهمیت دهند. نمیدانست مهستا چه واکنشی به کارهای پدرش خواهد داشت، اما بنظرش او هم باید میفهمید این ثروت که در مدت ده سال غیبتش هزار برابر هم شده بود. حاصل چه کارهایی است.
_ مهستا… برای ساخته شدن همچین عمارتی هزار تا خونه روی سر آدماش خراب شدن… کسی که کلنگ این آوار شدن رو زده و تو بدبختی هزار تا آدم دست داشته من و پدرت بودیم.
آب دهانش را قورت داد.
_ حالا شاید بفهمی چرا افرا تو زندگیم جایی نداره.
نفس کوتاهی گرفت. صدایش پر از درد بود.
_ چون من یه گناهکارم.
مهستا مات شد. شوکه شده بود. آنقدر شوکه که نتوانست جلوی تارخ را گرفته و بیشتر از او سوال کند. سرجایش خشکش زد. جملهی آخر تارخ در ذهنش تکرار شد. ” من یه گناهکارم”
تمایلی به شرکت در ادامهی آن مهمانی نداشت، اما بخاطر افرا و برای اینکه حواسش به مهران باشد تا دور و بر او نپلکد مجدد به ساختمان عمارت بازگشت. شام سرو شده بود و مهمانها در حال پذیرایی از خودشان بودند. از دور توانست افرا را پیدا کند، اما به سمتش نرفت. بجایش به سمت شیرین رفته و همانگونه از دور او را زیر نظر گرفت. از همین فاصله هم میتوانست بازی کردن با غذایش را دیده و نگاه گرفتهاش را تشخیص دهد. لعنتی بر خودش فرستاد که اجازه نداده بود دخترک از مهمانی لذت ببرد.
کنار شیرین که تنها دور یکی از میزها نشسته بود نشست که او سریع و با مهربانی گفت:
_ شام بکشم برات؟
تارخ پوفی کشیده و به صندلی تکیه داد.
_ نه شیرین… میل ندارم.
شیرین با احتیاط پرسید:
_ با افرا دعوا کردی؟
ابروهای تارخ بالا رفتند.
_ چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ دیدم باهم رفتین بیرون. برگشتنی هم اخمای جفتتون تو هم بود.
تارخ گوشهی چشمانش را ماساژ داد.
_ نمیدونستم تحت نظرم.
شیرین بعد از مدتها دل را به دریا زده و با قاطعیت گفت:
_ میدونم دوسش داری. پسش نزن. از این تنهایی آزار دهندهت دست بردار تارخ. تا کی میخوای خودت رو سرزنش کنی؟ افرا دختر خوبیه.
تارخ لبخند بیجانی زد. یاد اعتراف افرا در حیاط عمارت افتاد. اعترافی که چنان برایش لذت بخش بود که دلش میخواست او را به سینهاش فشار داده و سخت ببوسدش. به سختی جلوی خواستهی قلبیاش مقاومت کرده بود، اما خودش هم خوب میدانست که اگر فشار این احساسات زیاد میشدند سد مقاومت او را هم درهم میشکستند. سوالش کاملا بیربط به جملهی شیرین و افکار خودش بود.
_ تینا کجاست؟
شیرین اخمهایش را درهم کشید.
_ اگه چشات رو از افرا برداری میبینی کنار علیه. بحث رو عوض نکن.
تارخ نفسش را به بیرون فوت کرد.
_ شیرین افرا دختر خوبی نیست فوقالعادهست، برای همین فوقالعاده بودن هم تو زندگی من جا نداره. باید با کسی باشه که لیاقتش رو داره.
شیرین دستش را روی دست او گذاشت.
_ تو نباید تاوان اشتباه دیگران رو بدی. تو مقصر نیستی تارخ.
تارخ نگاهش را به سمت شیرین چرخاند.
_ خودتم خوب میدونی حرفات واقعیت ندارن. من دارم تاوان اشتباهات خودمو میدم.
نگاه شیرین لرزید. بیرون کشاندن تارخ از پیلهی تنهایی که دور خودش پیچیده بود راحت نبود، اما نمیخواست کوتاه بیاید. باید هر طور که شده به تارخ کمک میکرد. نمیخواست نگاه پر از حسرت او روی افرا کشیده شود. تا به امروز میدانست برای کمک کردن به تارخ تنهاست، اما حضور افرا امیدوارش میکرد. امید به اینکه میتوانند به تارخ کمک کنند. اصلا شاید او میتوانست برای همیشه کار و زندگیاش را از نامیخان جدا کند. میدانست این کار کار راحتی نبود، اما او به خدا و معجزهی عشق ایمان داشت و همین ایمان میتوانست تمام غیرممکنها را ممکن سازد.
نگاه شیرین روی تارخ و حرکاتش بود و نگاه تارخ تمام و کمال متعلق به افرا. بعد از شام مهمانی و پایکوبی به اوج خود رسید. عدهای مشغول رقصیدن شدند و همهمه کل سالن را فرا گرفت. وقتی نگاه تارخ روی افرا و علی که وسط سالن مشغول رقصیدن بودند چرخید لبخند کوتاهی زد. علی با همه صمیمی نمیشد. انگار میدانست چه کسی لایق دوستی و صمیمیت است. او هم متوجه قلب مهربان افرا شده بود. افرایی که مشخص بود چندان احوال خوبی ندارد، اما بخاطر علی با او همراه شده و پابهپایش شوخی میکرد و میخندید.
وقتی از تعداد جمعیت رقصندهی وسط سالن کم شد علی دست افرا را گرفت و او را به سمت گروه ارکستری که در گوشهی سالن مشغول نواختن بودند کشاند. تارخ با نارضایتی این صحنه را دنبال کرد. به سادگی میتوانست حدس بزند علی از افرا میخواهد برایشان ترانه بخواند. با اینکه خودش هم مثل علی شیفتهی صدای افرا بود، اما دلش نمیخواست افرا در این جمع آواز بخواند یا ساز بزند. دلیلش هم واضح بود. احساس ناامنی میکرد. دوست نداشت توجه کسی به سمت دخترک موچتری جلب شود و مطمئن بود آواز خواندن او باعث خواهد شد در مرکز توجه قرار گیرد. هر چند حالا هم با آن رنگ موی فوقالعاده خاص و آرایش غلیظش در مرکز توجه بود!
از دور میتوانست مخالفت افرا با خواستهی علی که از بازوی او آویزان شده بود را ببیند، اما نهایتا و برخلاف آن چیزی که دلش میخواست افرا در برابر علی کوتاه آمد و به سمت پسری که پشت میکروفن قرار گرفته و ترانه میخواند نزدیک شد. علی با هیجان چیزی به پسر گفت و پسر سری تکان داده و لبخندی زد. لبخندی که باعث شد تارخ با خشم چشمانش را ببندد. کوتاهی کرده بود! باید علی را کنار خودش نگه میداشت تا اینگونه اذیت نشود!
صدای نرم و ظریف ساز مجابش کرد تا لای پلکهایش را باز کند. همان موقع شیرین گفت:
_ چقدر این دختر هنرمنده. ماشاالله بهش.
تارخ چپچپ به شیرین نگاه کرد.
_ شیرین میشه لطفا کوتاه بیای؟
بلند شدن صدای افرا باعث شد حواسش از شیرین پرت شود. اصلا صدای او و جملهای که گفته بود را نشنید. افرا گیتار به بغل و بدون میکروفن میخواند، اما صدایش به قدری رسا بود که کمکم صدای همهمه و پشت بندش صدای ریز پچپچ کردن هم خاموش شد.
تارخ خیره به او و در حالیکه تمام هوش و حواسش در پی صدای او بود لب زد:
_ کمر به قتل من بستی!
شیرین صدایش را شنید که خندید.
_ خوب کرده. بلکه سر عقل اومدی. امشب قطعا کلی خواستگار حسابی پیدا میکنه از همین جمع.
تارخ اخمهایش را درهم کشید.
_ شیرین…!
سلام رمان خیلی قشنگیه خیلی
ولی اینو نفهمیدم علت اینکه تارخ بعد رفتن مهستا اونو از زندگیش بیرون کرد چیه با وجود این همه دوست داشتنش حتی بهش زنگم نزده و این ده سال باهاش حرف نزده
نویسنده جون تو رو خدا جداشون نکن لطفا لطفا.
خیلی عاشق این رمانممم… خیلی قلم نویسنده اش خوبه و احساسات رو خوب بیان می کنه. تارخ و افرا هم خیلی جذابن. در کل عاشق رمانتممم عالیه. کاش پارتا طولانی تر باشه و روزی دوتا پارت بذاری
بازم ممنون💛⛓️🌺
دمت گرم شیرین😉
جییییییییغ😍😍😍
داره عالی پیش میره😍✨
پارتا شب به شب دارن قشنگ تر و هیجانی تر میشن
چی میشد شیرین دست به کار میشد برای پسرش 😁
عالی نویسنده جان 👌👌👌😘🌸
به شدت موافقم🙃😁
ناراحت شدم… بخاطر تارخ… 😔
بیچاره بچم ،دوراهی بدیه…
وای خدا چقد این دوتا دوس داشتنین 😍😍😍