رمان الفبای سکوت پارت 91

4
(3)

 

شیرین برای آرام کردن او با مهربانی زمزمه کرد:
_ خودت رو سرزنش نکن مادر‌. تینا بد حرف زد عصبی شدی‌ اما مگه ما سه نفر تو این دنیا جز هم کی رو داریم؟ باید مراقب همدیگه باشیم با دعوا که چیزی درست نمیشه. امشب اومدی خونه حواست بهش باشه.

تارخ لبخندی زد. شیرین دلگرمی بزرگی برایش محسوب میشد.
شیرین تکیه‌گاهی بود که می‌توانست با وجود تمام مشکلاتش در کنارش اندکی آرامش بیابد.
_ درست می‌گی شیرین جان. چشم.

شیرین قریان صدقه‌‌اش رفت.
_ دورت بگردم مادر… چشمت بی‌بلا‌

تارخ به بخاری که از لیوان چای بلند می‌شد نگاه کرد.
_ مراقب خودتون باشین. سعی می‌کنم شب زود بیام تا بلکه تونستیم حرف بزنیم.

شیرین با جدیت و سریع گفت:
_ بذار برای چند روز دیگه که هر دوتون کامل آروم شدین. باشه؟

تارخ نفس عمیقی کشید. از حرف او اطاعت کرد.
_ چشم. کار دیگه‌ای نداری؟

صدای پر تردید شیرین در گوشش پیچید.
_ از افرا چخبر؟ مزرعه نمیاد؟ دیشب چی می‌گفت؟

تارخ از سوال شیرین که در نهایت کنجکاوی مطرح شده بود متعجب شد.
_چرا می پرسی؟

شیرین ناشیانه دروغ گفت.
_ آدرس اون سالن آرایشی رو می‌خواستم ازش.

تارخ غر زد:
_ شیرین!
فهمیده بود شیرین در حال پنهان کاری است.

صدای نفس کشیدن پر صدای شیرین را شنید.
_ برو دنبالش… ناراحتش کردی از دلش دربیار…دیشب وسط دعوا داد زدی دوسش داری…

تارخ سریع میان حرفش پرید.
_ خودت می‌گی وسط دعوا. تینا عصبیم کرد یه چیزی گفتم. وسط دعوا که حلوا خیرات نمی‌کنن.

لحن معنادار شیرین باعث شد پوفی بکشد.
_ توضیح نخواستم ازت. چرا حرص می‌خوری؟
نگذاشت تارخ چیزی بگوید.
_ دیشب عصبی بودی. قبول دارم، اما دروغ نگفتی. رو هوا هم نگفتی… لحنت مطمئن بود. من می‌شناسمت تارخ…

تارخ تکه‌ای از نان روی میز را کند و آن را میان انگشتانش به بازی گرفت. لحنش نامطمئن بود.
_ چی می‌خوای بگی شیرین؟ می‌خوای با این حرف و حدیثا به کجا برسی؟

شیرین در جواب دادن مکث کوتاهی کرد. بعد از چند ثانیه با ملایمتی آمیخته به جدیت جواب داد:
_خودتو از خوشبختی محروم نکن. بعد اینهمه سال دلت لرزیده… برو دنبالش… من می‌فهمم چرا پسش می‌زنی، اما بخوای می‌شه همه چی رو از اول ساخت. بعضی چیزا مثل سابق نمی‌شن…

تارخ لبخند تلخی زد. حرف شیرین را قطع کرد.
_ خیلی چیزا مثل سابق نمی‌شن شیرین.

شیرین مصر گفت:
_ باشه تو درست می‌گی اما بخاطر همون بعضی که مقابل این خیلیاست بجنگ… افرا دختر خوبیه تارخ و از طرفی بخاطر شرایط زندگیش می‌تونه درکت کنه. از دستش بدی به خودت ظلم کردی. همین دیشب چشم خیلیارو گرفته بود.

اخم‌های تارخ درهم رفتند.
_ بس کن شیرین. چرا هی خواستگار ردیف می‌کنی واسه افرا؟ افرا بچه‌ست هنوز!

شیرین از حسادت آشکار او به خنده افتاد.
_ به یه دختر بالغ بیست و چند ساله می‌گی بچه؟ بعدشم اگه دوسش نداری خب چرا ناراحت می‌شی از این حرفم؟

تارخ کلافه غر زد:
_ تمام خواسته‌ت اینه که از من اعتراف بگیری؟

شیرین محکم زمزمه کرد:
_ تمام خواسته‌م ازت اینه که نذاری دختری که دوسش داری از دستت بره. کاری نکنی که نتیجه‌ش بشه یه عمر حسرت.

شیرین درست می‌گفت، اما سوال اصلی اینجا بود که اگر افرا را به زندگی‌اش راه می‌داد و این تصمیم برایش یک عمر حسرت و پشیمانی به ارمغان میاورد چه؟ آن‌وقت باید چه می‌کرد؟ توان ادامه دادن این بحث را در خود نمی‌دید، آن‌هم وقتی‌که دلش مشتاقانه چنین حرف‌هایی را دنبال کرده و تلاش می‌نمود تا عقلش را نیز تحت تاثیر خودش قرار دهد.
_ شیرین جان کاری نداری؟

شیرین راضی از اینکه توانسته است ذهن او را درگیر کند طوریکه او فرار کردن را برگزیند با خنده گفت:
_ نه فقط افرارو دیدی یادت نره آدرس رو ازش بگیری!

تارخ با افسوس از سماجت شیرین سر تکان داد.
_ چشم. خداحافظ.

تماس را که قطع کرد به جمله‌ی آخر و چشمی که به شیرین گفته بود اندیشید. دلیل این موافقت و چشم گفتن به شیرین فقط یک چیز بود. بهانه‌ای برای دیدن افرا جور کرده بود! می‌توانست این ملاقات را به چند روز دیگر موکول کند، اما به شدت مشتاق دیدن او بود و اینکه مطمئن شود آیا باز هم او را در مزرعه خواهد دید یا نه.
اشتیاقش باعث شد تا صبحانه‌ای که رحمان برایش مهیا کرده بود را سرسری بخورد. چند لقمه خورد و از جایش بلند شد. به طبقه‌ی بالا رفت. وارد اتاقی که مخصوص استراحتش بود شد و در آیینه‌ی کوچکی که داخل اتاق به دیوار زده بودند به خودش نگاه کرد. پیراهنش که از دیشب در تنش بود کامل چروک شده بود. امیدوار بود در کمد این اتاق لباس مناسبی برای تعویض پیدا کند.

بعد از کلی گشتن بالاخره توانست شلوار جین آبی و تیشرت آستین کوتاه سفید رنگی از لای لباس‌ها بیرون بکشد.
لباس‌هایش را عوض کرد و دوباره به پایین بازگشت. کلاه لبه‌دار افرا که در طبقه‌ی پایین جا گذاشته بود را برداشت و با سرعت از ساختمان بیرون زد.

رحمان که بیرون ساختمان در حال حرف زدن با یوسف بود با دیدنش سریع به سمتش آمد.
_ تارخ‌خان…

تارخ سریع دستش را بالا آورد.
_ الان نه رحمان. کار دارم. هر کار و حرفی داری بذار برای فردا.
امروز نیستم تو مزرعه.

رحمان با شک سرتکان داد.
_ چشم تارخ‌خان. هر چی شما بگین.

تارخ سریع سوار ماشینش شد و در یک چشم بهم زدن از مزرعه بیرون زد. مقصدش کاملا مشخص بود‌. آپارتمان مشترک افرا و صحرا… دستی لای موهایش کشید. به طرز مسخره‌‌ای برای این ملاقات هیجان داشت.
آنقدر با سرعت راند که مسیر یک ساعته در بیست دقیقه داشت به پایان خودش نزدیک می‌شد که یاد چیزی افتاد.
لبخند روی لب‌هایش نشست و در نزدیکی آپارتمان افرا دور زد و به سمت نزدیکترین شیرینی فروشی که در آن نزدیکی‌ها سراغ داشت راند. می‌دانست افرا عاشق شیرینی‌جات است. این را از اسم‌هایی که برای توله سگ‌های مزرعه انتخاب کرده بود هم می‌شد فهمید.
خیلی سریع به مقصد موردنظرش رسید. مقابل شیرینی فروشی پارک کرد. وارد و خارج شدن به شیرینی فروشی وقت چندانی نگرفت اما وقتی داخل ماشین نشست که صندلی پشت پر بود از جعبه‌های شکلات و شیرینی!
سرش را به پشت چرخانده و به خرید‌های جوگیرانه‌اش نگاهی انداخت! خنده‌اش گرفت. انگار که برای یک مهمانی نسبتا بزرگ خرید کرده بود. با افسوس سر تکان داد.
_ زده به سرم!

ابراز علاقه حتما نباید کلامی می‌بود؛ اگر افرا این همه شکلات و شیرینی را می‌دید و متوجه می‌شد او تمام آن‌ها را برای او خریده است قطعا نمی‌توانست فکر کند این توجه بی‌منظور و بی‌دلیل است. این کارش یک ابراز علاقه‌ی غیرمستقیم بود، اما با این وجود قصد نداشت بی‌خیال دیدن او شود. نهایتا برای خرید این‌همه شیرینی بهانه‌ی دیگری جور می‌کرد. اگر نمی‌خواست احساساتش در برابر افرا لو بروند دلیلش غرور یا ترسش نبود دلیلش بلاتکلیفی خودش بود. وقتی قادر نبود برای شرایط نابسامان زندگی‌اش تصمیم درستی بگیرد نمی‌خواست با اقرار به احساسش در مقابل افرا او را بیشتر از قبل به خودش وابسته کرده و ذهنش را مشغول کند. همانطور که افرا با اقرارش کاری کرده بود که او از دیشب نتواند حتی برای یک لحظه از فکر او بیرون بیاید.

این فکر‌ها در ذهنش رژه می‌رفتند، اما خودش هم می‌دانست میان حرف و عمل فرسنگ‌ها فاصله وجود داشت. بعید نبود در برابر افرا مقاومتش را از دست داده و غیرارادی چیزی بگوید که در حیطه‌ی اختیارش نباشد.

با فکری مشغول خودش را مقابل آپارتمان افرا رساند. ماشین را که پارک کرد نگاهی به ساختمان مقابلش انداخته و نفس عمیقی کشید. گوشی‌‌اش را از روی صندلی شاگرد برداشت و با او تماس گرفت. هر بوقی که در گوشش می‌پیچید او را ناامیدتر از قبل می‌کرد. ناامید از جواب دادن افرا. یا دستش بند بود، یا در دسترس نبود و یا عمدا نمی‌خواست به تماسش جواب دهد‌. ترجیح می‌داد گزینه‌‌ی آخر را از دایره‌ی حدسیاتش حذف کند. ناامیدانه با خودش در جدال بود که صدای نرم افرا در گوشش پیچید و باعث شد افکار منفی‌اش خط خورده و لبخندی روی لب‌هایش شکل بگیرد‌.

_ سلام!

سلام کوتاه و جدی افرا کاملا هویدای عصبانیت و ناراحتی‌اش بود. بی‌صبرانه می‌خواست او را از نزدیک ببیند. بنابراین دلیلی برای کش دادن این مکالمه در پشت تلفن نمی‌دید.
_ جلوی آپارتمانت منتظرتم. بیا پایین.
**
چشمانش را مالید! درست می‌دید؟ شماره شماره‌ی تارخ بود؟
برای چه با او تماس گرفته بود؟ آن‌هم زمانیکه با حرف‌های دیشبش کاری کرده بود که او بلاتکلیف میان زمین و آسمان معلق مانده بود. نه درست خوابیده بود و نه می‌توانست در خانه و یکجا بند شود. خودش هم نمی‌دانست باید به مزرعه‌ای که برای استخدام شدن در آنجا هفت‌خان رستم را گذرانده بود بازگردد یا نه. نهایتا هم برای فرار از افکاری که رهایش نمی‌کردند اسکای را برای بازی به پارک نزدیک خانه‌شان آورده
بود. هر چند اینکار هم فایده‌ای برای رها شدن از افکارش نداشت. دست از تعلل برداشته و تماس را وصل کرد. گوشی را به گوشش چسباند.
_ سلام.

صدای جدی تارخ با لحن دستوری‌اش اول باعث تعجب و سپس باعث اخمش شد.
_ جلوی آپارتمانت منتظرتم. بیا پایین.

سعی کرد اول جمله‌ی او را هضم کند و وقتی متوجه منظورش شد علیرغم اینکه قلبش به تپش افتاده بود به روی خودش نیاورد که از شنیدن صدای او ذوق زده شده است و نمایشی رو ترش کرد.
_ چی می‌خوای؟

چند ثانیه سکوت شد و بعد سوال تارخ باعث شد تا خنده‌اش بگیرد!
_ این چه طرز حرف زدن با بزرگترته؟ انگار من مزاحم تلفنی‌ام!

افرا کوتاه نیامد. سعی کرد تا حد امکان پوزخندش صدا دار باشد.
_ مگه چیزی غیر از اینه؟

تارخ غرید:
_ یعنی چی؟

افرا پوفی کشید. می‌خواست او را بخاطر این حجم از حق به جانب بودن خفه کند.
_ پرسیدم چی می‌خوای؟ چرا زنگ زدی؟ جواب می‌دی یا قطع کنم؟

صدای نفس کشیدن تارخ که حکایت از کلافه شدنش داشت لبخند روی لب‌های افرا نشاند.
_ پشت تلفن نمی‌تونم بگم. باید حضوری ببینمت. پایین منتظرتم!

افرا لپش را از داخل گاز گرفت تا خنده‌اش رها نشود. کوتاه آمدن تارخ در برابرش دیدنی بود.
با دست به اسکای اشاره کرد تا به سمتش بیاید و اسکای راضی از بالا و پریدن‌هایش به او بی‌توجهی کرد.
_ کی گفته من بالام؟ خونه نیستم.

تارخ با حرص غر زد:
_ این موقع از روز کجا رفتی؟ نکنه از دیشب تا حالا کار جدید پیدا کردی؟

افرا از طلبکار بودن او حرصی شد.
_ باید توضیح بدم؟ مگه نمی‌خواستی تسویه کنی باهام؟ انتظار داشتی بیکار بمونم؟ یا صبر کنم جنابعالی نظرت عوض شه؟

تارخ که متوجه عصبانیت افرا شد لحنش را آرام‌تر از قبل کرد.
_ افرا کجایی؟ باید حضوری ببینمت. آدرس بده بیام دنبالت!

افرا کوتاه گفت:
_ نمی‌خواد…

تارخ کلافه شد.
_ افرا خواهش می‌کنم لجبازی نکن…

افرا غرید:
_ حقته بخاطر این جمله‌ت ولت کنم اونقدر جلوی آپارتمانم بمونی که زیر پات علف سبز شه!
نفس عمیقی کشید.
_ نزدیکم. اسکای رو آوردم هوا خوری. نمی‌خواد بیای دنبالم.

تارخ لبخندی زد.
_ پس میای خودت؟

افرا به سمت اسکای رفت. ظاهرا باید به زور او را به خانه باز می‌گرداند.
_ آره. فعلا.
منتظر خداحافظی تارخ نماند و تماس را قطع کرد. بالاخره با سوت و صدا کردن توانست اسکای را با خود همراه سازد. از پارک بیرون آمده و به سمت آپارتمانش راه افتادند. چند صدمتر به ساختمانشان مانده توانست تارخ را که به سپر ماشینش تکیه داده بود را تشخیص دهد. تیشرت سفید و شلوار جینش چنان او را جذاب کرده بود که افرا بی‌اختیار لبخند زد.
_ کاش اخلاقتم مثل تیپ و قیافه‌ت بود! هر چی از لحاظ ظاهری خوبی به همون اندازه از لحاظ اخلاق کمبود داری!

هنوز از تارخ فاصله‌ی قابل توجهی داشتند که پارس کوتاه اسکای باعث شد او سرش را بالا آورده و نگاهشان کند.
افرا باز هم زیر لب غر زد.
_ یه لبخند بزنی نمی‌میری! انگار ارث باباشو طلب داره از آدم!
پوفی کشید تا بر اعصابش مسلط شود. خودش هم نمی‌فهمید چه مرگش شده است. وقتی مقابل تارخ که سر جایش ایستاده بود رسید قدم‌هایش را متوقف کرد و اخم‌هایش را درهم کشید‌.
_ امرتون جناب نامدار.

تارخ تکیه‌اش را از ماشینش گرفت.
_ سلام عرض شد.

افرا در جواب سلام پر کنایه‌ی او زمزمه کرد:
_ پشت تلفن سلام دادم جوابی نشنیدم.

تارخ با تفریح به صورت او خیره شد.
_ چقدر رو مکالماتمون دقیقی!

افرا چشمانش را ریز کرد.
_ حرفای دیشبم بهت اعتماد بنفس کاذب داده؟ نه؟

تارخ از جمله‌ی پر حرص افرا و لحن بامزه‌اش به خنده افتاد. سرش را پایین انداخت تا افرا متوجه خنده‌ای که به زور کنترلش می‌کرد نشود. شاید می‌توانست لبخند روی لب‌هایش را کنترل کند، اما خنده‌ی چشمانش او را لو می‌دادند! دوست داشت به افرا بگوید بارها به اعتراف او فکر کرده و قلبش سرشار از خوشی و حال خوب شده است، اما وقتی صدای غر زدن افرا را شنید سرش را بالا آورده و به او نگاه کرد.

_ نترکی از خوشی؟!

تارخ در حالیکه سعی می‌کرد جدیتش را حفظ کند پرسید:
_ مگه دیشب حرفات جدی بود؟ فکر کردم از سر عصبانیت اون حرفارو زدی؟
اگر این سوال را پرسیده بود دلیلش این بود که می‌خواست یک‌بار دیگر آن جمله را از زبان افرا بشنود. جمله‌ای که با آن ادعا می‌کرد از او خوشش می‌آید! امیدواری‌اش از شنیدن آن جمله‌ی تکراری با دیدن نگاه افرا از بین رفت.
نگاه خشمگین و ناراحت افرا را که دید دست از سر به سر گذاشتن او برداشت. فاصله‌ی کوتاه میانشان را پر کرد و آرام دست افرا را گرفت.
_ نیومدم اینجا دعوا کنم…

افرا کلافه حرفش را قطع کرد.
_ اومدی اعصاب منو بهم بریزی!

تارخ منتظر بود افرا دستش را از دست او بیرون بیاورد، اما وقتی از جانب او حرکتی ندید فشار انگشتانش را دور انگشتان دست او بیشتر کرد و لب زد:
_ اومدم با هم بریم یه جایی. اگه ممکنه به صحرا بگو مراقب اسکای باشه برای چند ساعت.

افرا با کنجکاوی نگاهش کرد.
_ کجا قراره بریم؟

تارخ به اسکای اشاره کرد.
_ می‌فهمی! البته اگه بیای باهام.

افرا عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. هر چند تارخ متوجه این نگاه معنادار نشد. چگونه می‌توانست به او نه بگوید آن هم وقتی هم در رابطه با مقصد کنجکاو بود و هم دوست داشت وقتش را کنار او بگذراند؟ آن هم با وجود تمام دلخوری‌ها و مشکلات بینشان؟ دلش لجبازی کردن می‌خواست تا تارخ نازش را بکشد، اما این را هم می‌دانست تارخ نامدار چندان اهل ناز کشیدن نبود و ممکن بود در صورت رد کردن پیشنهادش برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. با این حال باز هم دلش نمی‌خواست چندان مشتاق بنظر بیاید برای همین اخم‌هایش را در هم کشید. دستش را از دست تارخ بیرون آورده و دست به سینه غر زد:
_ چند ساعت؟ چقدر طول می‌کشه؟ باید زود برگردم.
مکث کوتاهی کرد و بعد با حالت خاصی که سعی داشت کنجکاوی تارخ را تحریک کند ادامه داد:
_ قرار دارم!

تارخ موشکافانه نگاهش کرد.
_ چه قراری؟

افرا شانه بالا انداخت.
_ خصوصیه مجبور نیستم بهت توضیح بدم. تو هم یاد بگیر سوالای شخصی نپرس از آدم.

تارخ با آگاهی از اینکه او این بازی را راه انداخته بود تا کنجکاوی و حسادتش را برانگیزد لبخند کوتاهی زد و خونسرد نگاهش کرد.
_ باشه. قول می‌دم به قرار خصوصیت هم برسی. خوبه؟

افرا کنف شد. نگاه چپ‌چپ و اخم‌هایش که خارج از اختیارش بودند باعث شد تا تارخ بیشتر از قبل تفریح کند! به او پشت کرد و زیرلب برای خود زمزمه کرد.
_ سیب‌زمینی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تینا
تینا
1 سال قبل

یعنی میشه منم یه داستان رمانتیک و عاشقانه و خوب و رویایی مثل اینا داشته باشم
چی شد دلم خواست خب ولی فعلا داستان من کنکور 😿😹

Rasha
Rasha
1 سال قبل

دمتون گرم بابت این پارت عالی و توپ
ماچ ب کلتون

Rasha
Rasha
1 سال قبل

واییی خداااا چقدر تارخ کراشهههههه چقدررررر

neda
neda
1 سال قبل

اوف، دلم شیرینی خاست، الان منه ویار کرده از کجا بیارم ها،

ساحل
ساحل
1 سال قبل

مث همیشه جذاب و دوست داشتنی 💓😘
اگه یه کوچولو بیشترم باشه معرکه میشه

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

بی نظیره این رمان.

مانلی
مانلی
1 سال قبل

چقد این دو تا خوبن
چقد شیرین ماهه
خدایا این امتحانات رو پاس کنمممممممم
من مردم اینقدر خوندم و نمره کم شد🥲

neda
neda
پاسخ به  مانلی
1 سال قبل

بیچاره بچه… فشار روش ببین تا چ حده 😂

مانلی
مانلی
پاسخ به  neda
1 سال قبل

😂😂😂

Rom Rom
Rom Rom
1 سال قبل

دوعدد زوج دوس داشتنی🥰🥰👌

Barsam
Barsam
1 سال قبل

👌👌

ستایش
ستایش
1 سال قبل

پوووووففف… خیییییلی کم بود😑

دنیام
دنیام
1 سال قبل

این زرنگ بازی تارخ نامردیه ها😂😂😂

مصومه
مصومه
پاسخ به  دنیام
1 سال قبل

موافقم باهات😂

دسته‌ها

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x