رمان بامداد خمار پارت ۶

مادرم نفسی به راحتی کشید. همه می دانستند که عمو مردی است که پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از عمه کشور یا زن عمو صحبت نکرده بودند. آن شب تازه مادرم در حوضخانه و من در پشت در آن، فهمیدیم که دل آن دو مرد نیز به اندازه دیگران خون است. ولی چه بکنند؟ یکی خواهر بود و یکی قوم سببی.
مادرم رو به پدرم کرد:
– والله آقا راست می گویند. دختره خلاف شرع که نمی خواهد بکند. می خواهد شوهر کند. چه کنیم؟ باید بد هیمش برود.
پدرم با تغیر به سوی او نگریست:
– تو هم پایت سست شده؟ مگر تو نبودی که می گفتی محبوبه باید از روی نعش من رد بشود؟ حالا چه طور از این رو به آن رو شدی؟
مادرم با صدای بغض آلود گفت:
– نشوم چه کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟
مادرم رو به پدرم کرد:
– والله آقا راست می گویند. دختره خلاف شرع که نمی خواهد بکند. می خواهد شوهر کند. چه کنیم؟ باید بد هیمش برود.
پدرم با تغیر به سوی او نگریست:
– تو هم پایت سست شده؟ مگر تو نبودی که می گفتی محبوبه باید از روی نعش من رد بشود؟ حالا چه طور از این رو به آن رو شدی؟
مادرم با صدای بغض آلود گفت:
– نشوم چه کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟
رو به عمو جان کرد و افزود:
– آقا، به خدا دلم خون است. طرف دخترم را بگیرم، می ترسم شوهرم از پا در بیایید…..
اشک از چشم هایش سرازیر شد و ادامه داد:
– طرف این را بگیرم، می ترسم بچه ام دق کند. به قول شما یک چیزی بخورد و خودش را بکشد. روزی صد دفعه مرگم را از خدا می خواهم. یک روز خواستم تریاک بخورم و خودم را بکشم. به خدا دلم به حال یتیمی منوچهر سوخت.
پدرم یکه خورد. نگاهی اندوهگین و عاشقانه به مادرم افکند و گفت:
– چی گفتی؟ دستت درد نکند! همین کم مانده که تو هم توی این بدبختی مرا بگذاری و بروی. درد من کم است، تو هم نمک به زخم بپاش!
مادرم با گوشه چادر نماز بیهوده می کوشید اشک از صورت پاک کند، اشک من نیز در پشت در سرازیر بود و می ترسیدم برق اشکم در اتاق هم به چشم آن ها بخورد. مادرم اشک ریزان می گفت:
– بچه ام است. پاره جگرم است. دلم می سوزد. جگرم کباب است. می دانم شما هم همین حال را دارید آقا.
با دست جلوی صحبت پدرم را گرفت و ادامه داد:
– نه، نگویید که این طور نیست. احوال شما را زیر نظر دارم. چون می دانید صبح ها از ترس شما جرئت نمی کند بیاید توی حیاط وضو بگیرد، زودتر بلند می شوید و می آیید توی اتاق نماز می خوانید. بعد می بینم که کنار پنجره، یک گوشه، می ایستید تا او را ببینید.
و رو به عمویم کرد:
– آخر از روزی که این جریان پیش آمده نگاه به روی محبوبه نکرده. اجازه نمی دهد جلوی چشمش آفتابی شود. او هم که مثل سگ حساب می برد. بله آقا، از گوشه پنجره نگاه می کنند و محبوبه را تماشا می کنند که ترسان و لرزان مثل کفتری که از حمله گربه بترسد، سر حوض می آید و وضو می گیرد. اشک هایش را پاک می کند و وضو می گیرد. دوباره، تا نیمه راه نرفته، اشک صورتش را خیس می کند. باز برمی گردد تا دوباره وضو بگیرد. هی می رود و برمی گردد. گاهی کنار حوض ماتش می برد، و آقا شما توی اتاق آه می کشید. دلتان به طرفش پرواز می کند. شما از آن پدرها نیستید که دست روی او بلند کنید. صد بار گفتید زیر لگد لهش می کنم. پس کو؟ پس چرا نکردید؟ بلند شوید بروید بکشیدش! دختر پدرم نیستم اگر جلویتان را بگیرم ….
مادرم هق هق افتاد. عمو جان با لحن ملایمی گفت:
– خانم، این فرمایشات چیست؟ زبانتان را گاز بگیرید .!
پدرم سر به زیر افکنده بود. زانوی چپ را تا کرده و زانوی راست را به صورت قائم تکیه گاه دست راست کرده و دست چپ را به زمین تکیه داده بود. در همان حال، با لحنی افسرده و آرام گفت:
– عوض این که دخترشان را سرزنش کنند، دلشان برای او می سوزد. به بنده سرکوفت می زنند. باشد خانم، هر چه دلتان می خواهد بگویید!
مادرم با صدایی که اندکی بلندتنر شده و هر آن با هق هق گریه قطع می شد گفت:
– فکر می کنید سرکوفتش نزدم؟ کتکش نزدم؟ گوشت هایش را با نیشگون نکندم؟ چنان کبود و سیاهش کردم که دایه دلش سوخت و گفت الهی دستت بشکند. خوب حرفی زد. به دلم نشست. الهی دستم بشکند. وقتی نیشگونش می گرفتم دیدم که پوست و استخوان شده. گوشتهایش شل شده اند. دلم به حالش کباب است. بچه ام رنگش زرد شده. نای حرف زدن ندارد. نای راه رفتن ندارد. ما هم که همه افتاده ایم به جانش. راست می گویید آقا، به خدا دلم برایش می سوزد. اوایل می دیدم غذا نمی خورد غیظم می گرفت. فکر می کردم لجبازی می کند. دایه را فرستادم نصیحتش کند. آمد و گفت خانم، خدا خیرتان بدهد. من دخالت نمی کنم. این دنیا را که نداشتم، می خواهید آن دنیا را هم نداشته باشم؟ اگر شما و آقا از خدا نمی ترسید، من می ترسم. پرسیدم مگر چه شده؟ دایه به دایه گیش کرد، چه طور من نکنم؟
مادرم دوباره به سرش کوبید:
– وای، جواب مردم را چه بدهم.
عمو جان گفت:
خانم، شما هم هی مردم مردم می کنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می کنند حرف بزنند.
پدرم آه کشید:
– همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.
مادرم دوباره به سرش کوبید:
– وای، جواب مردم را چه بدهم.
عمو جان گفت:
خانم، شما هم هی مردم مردم می کنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می کنند حرف بزنند.
پدرم آه کشید:
– همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.
کاملا مشخص بود که منظور پدرم کیست! در تمام فامیل دو زن وجود داشتند که افراد خانواده تنها زمانی موضوعی را با ایشان در میان می گذاشتند که قصد داشتند آن موضوع آفتابی شود ولی نمی خواستند از دهان خودشان شنیده شود. این دو نفر یکی عمه جان کشور بود و یکی هم زن خود عمو جان. این دو زن فضول، حسود، خبرچین و دو به هم زن بودند که دهانشان قفل و بست نداشت، برای عمه جان کشور که شوهرش مدتها فوت کرده بود و به قول مادرم از دست این زن دق مرگ شده بود این طرز زندگی خود یک نوعی تفریح و وقت گذرانی به شمار می رفت. این عمه که ثروت هنگفتی از شوهر و پدر به ارث برده بود در همان حال که قربان صدقه برادرها می رفت، چنان نیش زبان به زن هایشان می زد که از نیش افعی کاری تر بود. وقتی مادرم پسر نداشت، هربار که او را می دید می گفت:
– الهی قربان داداشم بروم. نمی دانی چه قدر حسرت داشتم پسرش را بغل کنم.
وقتی منوچهر به دنیا آمد و پدرم انگشتری زمرد به مادرم چشم روشنی داد گفت:
– خدا شانس بدهد. ما سه تا پسر زاییدیم مثل دسته گل. شوهرمان برای هر کدام یک سکه طلا تلپ، تلپ، چشباند روی پیشانی ما. قدر داداشم را باید خیلی بدانی نازنین خانم.
خود عمه جان به مناسبت زایمان مادرم یک جفت گوشواره طلای پرپری بسیار سبک وزن هدیه آورد و از آن روز به بعد هر جا که نشست این را به رخ همه می کشید و می گفت:
– والله من به بیوه زنی خودم دیدم اگر طلا نبرم یک وقت نازنین خانم می رنجد. بالاخره پسر زاییده. توقع دارد. به خودم گفتم اگر با قرض و قوله هم شده باید طلا ببرم.
عاقبت پدرم برای این که از زیر بار منت او رها شود و مردم به خاطر آن که زنش از خواهر شوهر بیوه خود توقع طلا داشته سرزنشش نکنند، به بهانه این که دست خواهرش خوب بوده و چون برای نازنین آش ویارانه پخته، بچه پسر از آب درآمده، یک النگوی پهن طلا برای او فرستاده و در دهان او را بست.
زن عمویم هم دست کمی از عمه جان کشور نداشت. البته نه به آن شدت زیرا که هم گرفتار شوهر و بچه بود و هم از منصور و عمو جان حساب می برد. با این همه خود زن عمو نیز از زبان عمه جان در عذاب بود و در مقابل او ماست ها را کیسه می کرد. حالا اگر این دو زن مکار می فهمیدند که چه پیش آمده، با دمشان گردو می شکستند. فضولی و حسادت نسبت به سفیدبختی مادرم، دست به دست می داد و باعث می شد تا آن ها شیپور رسوایی ما را بنوازند. پدرم این را خوب می دانست ولی جرئت نداشت علنا به عمو جان ابراز کند.
عمویم مردی ملایم و شریف بود. ولی خود او نیز به نوبه خود از زبان همسر و خواهرش در عذاب بود. بنابراین گفت:
– چرا در لفافه حرف می زنی داداش؟ اگر منظورت زن من است ….
مادرم با ناخن لپ خود را خراشید:
– وای خدای مرگم بدهد آقا. این فرمایش ها چیست که می فرمایید؟
عمو جان سخنان او را نشنیده گرفت و گفت:
– اگر منظورت زن من است، اون با من و منصور. همین قدر که به او بگویم بدنامی محبوبه بدنامی دخترهای خودت است و یک عمر روی دستت می مانند، یا اگر منصور یک داد به سرش بزند، زبانش کوتاه می شود. اما راجع به آبجی کشور. برایش پیغام می دهم که مردم هزار ننگ می کنند، فامیل رویش سرپوش می گذارند. ما باید از زبان خواهر خودمان بیشتر از دشمن خونی جد و آبادیمان هراس داشته باشیم؟ پیغام می دهم که به ارواح خاک آقا جون اگر کلامی از این قضیه حرف بزند، اگر نیش و کنایه ای بزند، اگر جلوی این و آن خودش را به موش مردگی و نفهمی بزند و غیر مستقیم حرفی بزند که به شرافت خانوادگی بر بخورد و آبروریزی بشود، به خداوندی خدا قسم که دیگر اسمش را نمی برم. انگار برادرش مرده. یک فاتحه بخواند و فکر مرا از سرش بیرون کند. دیگر دیدارمان به قیامت می افتد. به خاک پدرم این کار را می کنم.
مادرم نفسی به راحتی کشید. همه می دانستند که عمو مردی است که پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از عمه کشور یا زن عمو صحبت نکرده بودند. آن شب تازه مادرم در حوضخانه و من در پشت در آن، فهمیدیم که دل آن دو مرد نیز به اندازه دیگران خون است. ولی چه بکنند؟ یکی خواهر بود و یکی قوم سببی.
گریه سخنان مادرم را قطع کرد. من هم می لرزیدم و هق هق می کردم. می ترسیدم صدایم را بشنوند. دستم را گاز می گرفتم. مادرم کمی بر خود مسلط شد و اشک ریزان، در حالی که مرتب بینی و چشم هایش را با گوشه چادر خیس از اشک پاک می کرد ادامه داد:
– دایه گفت خانم، می دانی محبوبه چه می گوید؟ می گوید دایه جان چه می خواهی بگویی که من خودم صد بار به خودم نگفته باشم؟ به خودم می گویم فکر آبروی پدرت را بکن. فکر سرکوفت هایی را که به مادرت می زنند بکن. فکر خجسته را بکن که او هم بدنام می شود …. شب تا صبح گریه می کنم. سر سجاده به خدا التماس می کنم خدایا مرا بکش یا خلاصم کن و از صرافت او بینداز. ولی نمی کند، چه کنم؟ دایه می گفت به او می گویم محبوبه جان، چرا لج کرده ای و غذا نمی خوری؟ می گوید دایه به خدا لج نکرده ام. غذا از گلویم پایین نمی رود. هر چه می کنم نمی شود. هر چه تلاش می کنم بدتر می شود. دائم چهره اش جلوی رویم است. فکر می کنی من نمی دانم نجار است؟ وصله ما نیست؟ فکر می کنی نمی فهمم یک تار موی شازده یا منصور به صد تای او می ارزد؟ فکر می کنی هزار دفعه این ها را به خودم نگفته ام؟ ولی چه کنم که این درد به جانم افتاده! به خدا این مرض است دایه جان کاش سرخک گرفته بودم. وبا گرفته بودم. آبله گرفته بودم. اقلا آقا جان و خانم جانم سر بسترم می آمدند و به دردم می رسیدند. حکیم می آوردند که علاجم کند. ولی حالا، با این درد بی درمان، منی را که راه را از چاه نمی شناسم، رهایم کرده اند به حال خودم. کمر به خونم بسته اند. دلم می خواهد خودم را بکشم تا هم آن ها راحت شوند هم من. ولی از خدا می ترسم. دایه جان تو را به خدا به آقا جانم بگو. بگو می خواهد نظامی بشود. بگو می رود صاحب منصب می شود. بگو انگار کن مرا کشته ای. بگذار زن او بشوم و بروم. خیال کن بنده ای را خریده ای و آزاد کرده ای. انگار کن سر سلامتی منوچهر گوسفند قربانی کرده ای. خیال کن درد و بلای خانم جان و منوچهر و خجسته و نزهت به جان من خورده. انگار کن همان موقع که مخملک گرفته بودم رفته بودم. به خدا ثواب می کنید. من چه کنم؟ چرا کسی به داد من نمی رسد؟ فکر کن من یک لیلی دیگر هستم. شما که این قدر نظامی می خواندید!
مادرم ساکت شد و باز ادامه داد:
– مثل شمع دارد آب می شود. می ترسم بچه ام دیوانه شود.
سکوتی برقرار شد که گریه گاه و بیگاه مادرم آن را می شکست. عاقبت عمو جان با لحنی محزون و اندوهبار گفت:
– والله من آنچه شرط ابلاغ بود با تو گفتم، تو خواه از سخنم پند گیر خواه ملال. از من می شنوید بدهیدش برود. غیر از این هیچ راه دیگری نیست. هر شما انکار کنید و خشونت به خرج بدهید، آتش اشتیاق او تیزتر می شود. تا دنیا دنیا بوده، همین بوده. کاری را که عاقبت باید بکنید از اول بکنید.
پدرم کف دست راست را به حالت سوال رو به بالا چرخاند و خیلی آرام گفت:
– خودم هم مانده ام چه کنم!
عمو جان گفت:
– هیچی. این دو نفر را به هم حلال کن. ثواب دارد. بی سر و صدا عقدشان کن بفرست سر خانه و زندگیشان.
پدرم سر بلند کرد و رو به عمو جان کرد. بعد با دست راست کف دسنت چپ ضربدری کشید و گفت:
– این در گوشتان باشد داداش. محبوبه می رود، ولی برمی گردد. این خط و این نشان. برمی گردد. اگر برنگشت، من اسمم را عوض می کنم.
عمو در حالی که از جا برمی خاست، افسرده و اندوهگین گفت:
– چاره ای نیست. انشاالله خیر است.
مادرم گفت:
– خدا مرگم بدهد. بی هیچ پذیرایی ….
– اختیار دارید خانم. من که برای پذیرایی نیامده بودم. خداحافظ شما.
پدر و مادرم در همان حال که هر دو بی رمق نشسته بودند. تکانی به خود دادند و با هم گفتند:
– یاالله. خوش آمدید. مشرف. قدم بالای چشم.
نه آن ها در فکر برخاستن و رعایت تشریفات و آداب و رسوم بودند، نه عمو متوجه بی توجهی آن ها بود. هر سه پریشان احوال تر از آن بودند که متوجه این مسایل باشند. عمو در حوضخانه را که رو به حیاط بود گشود و از پله ها بالا رفت و در تاریکی شب ناپدید شد. پدرم آهی کشید و به مادرم گفت:
– به محبوبه بگو به این پسره پیغام بدهد هفته دیگر سه شنبه یک ساعت به غروب بیاید اینجا ببینم حرف حسابش چیست!
مادرم با بی حالی گفت:
– دکانش که بسته، محبوبه از کجا پیدایش کند؟
– چه ساده هستید شما خانم. محبوبه خودش خوب می داند چه طور پیدایش کند.
آهسته از پله های پشت بام بالا رفتم و زیر ملافه خزیدم. انگار باری از دوشم برداشته بودند. سبک شده بودم. ستاره ها را می دیدم که چشمک می زنند. باد خنکی از طرف شیمران می وزید. هوا کم کم رو به پاییز می رفت. چه قدر همه چیز آرام و زیبا بود. همیشه این ستاره ها آن جا بودند؟ همیشه شب های تهران این قدر ساکت و آرامش بخش بود؟ همیشه این نسیم این قدر مهربان بر چهره ها دست نوازش می کشید؟ پس من کجا بودم؟ چرا نمی دیدم؟ چرا نمی فهمیدم؟
صبح روز بعد مامور رساندن پیام به رحیم شدم. در اولین فرصت، کاغذی را با سنگ به آن سوی دیوار انداختم.
سه شنبه از صبح زود دلشوره داشتم. خجسته هر ساعت یک بار می آمد و می گفت:
– چه شکلیه؟ چه شکلیه؟
– بابا دست از سرم بردار خجسته. حالا می آید. از پشت پنجره به دل سیر سیاحت کن.
انتظار داشتم پذیرایی مفصلی در کار باشد. همان طور که از شازده و مادرش پذیرایی کردند. ولی خبری نبود. مادرم حال آدم های تب دار را داشت. حتی حوصله منوچهر را هم نداشت. دایه سماور را روشن کرد و یک ظرف نان نخودچی مانده را گذاشت گوشه پنجدری. سکوت دردناکی بر سراسر خانه حاکم بود. سکوت کاخ پادشاهان شکست خورده. پدرم خسته و بی حال درست زیر چلچراغ روی یک صندلی رو به حیاط نشسته بود. ارسی ها را بالا زده بودند و حاج علی مثل روزهای دیگر حیاط را آب و جارو کرده بود.
دایه یک ظرف هندوانه سرخ و خوشرنگ هم کنار شیرینی روی میز گذاشت. فقط همین. مقابل پدرم یک صندلی قرار داشت.
یک ساعت به غروب مانده از راه رسید. خجسته در اتاق گوشواره کنار من بود. مادرم در آبدارخانه مانده بود و مطمئن بودم آن جا پشت در بسته ایستاده تا بی هیچ قید و بند او را از پشت شیشه تماشا کند. دده و دایه خانم در حیاط در فاصله ای نسبتا دور با کنجکاوی سراپای او را برانداز می کردند.
لباده به تن و شلوار نو به پا داشت. شالش در پشت کمر سه چین می خورد. گیوه هایش نو بود و برای اولین بار پشت آن ها را بالا کشیده می دیدم. موهای پریشان را از زیر کلاه تخم مرغی بیرون زده تا گردن او را می پوشاند. دلم می خواست کلاه را زودتر بردارد تا آن زلف ها بر پیشانی اش فرو ریزد و خجسته آن ها ببیند و سلیقه مرا تحسین کند. باز هم یقه پیراهن اندکی باز بود. انگار دکمه نداشت و یا اگر یقه اش را می بست خفه می شد. به راهنمایی دایه از پله های ایوان بالا رفت و وارد پنجدری شد. تا سر و کله اش پیدا شد، پدرم تکانی خورد و پا روی پا انداخت. او همان جا مقابل در ایستاده و دو دست را در جلوی روی هم گذاشته بود. پشت پدرم به سوی ما بود و ما او را که رو به روی ما قرار داشت دزدانه تماشا می کردیم. متوجه شدم دست های محکم و قویش اندکی می لرزید. دلم فرو ریخت. با حجب گفت:
– سلام عرض کردم.
پدرم به خشکی گفت:
– سلام. بیا تو . نه. نه. لازم نیست گیوه هایت را بکنی. بیا تو.
انگار خاری در دلم خلید.
وارد شد. نگاهی تحسین آمیز و حیران به اطراف اتاق افکند. کلاه از سر برداشت و در دست گرفت. از شدت هیجان آن را می پیچاند. موهایش رها شدند. پدرم با لحنی که اکراه و ملال خاطرش را به خوبی نشان می داد گفت:
– بگیر بنشین!
خواست چهار زانو روی زمین بنشیند. پدرم آمرانه گفت:
– آن جا نه، روی آن صندلی.
خجسته پکی خندید و گفت:
– تو این را می خواهی؟
گفتم:
– خفه شو. می فهمد.
ولی دلم چرکین شده بود. نه تنها از طرز رفتار ارباب مآبانه پدرم مکدر شده بودم بلکه انتظار هم نداشتم که او نیز این قدر مطیع و مرعوب باشد. لب صندلی نشست. پاها را جفت کرده و دست ها را روی زانو نهاده بود. به خودم گفتم بگذار وقتی صاحب منصب شد آن وقت ببینیم باز هم پدرم با او این طور رفتار می کند؟ و او را با لباس نظامی، با چکمه و کلاه و شمشیر مجسم کردم و دلم ضعف رفت.
پدرم پرسید:
– چند سال داری؟
و او در حالی که باز نگاهی به دور و بر اتاق می انداخت پاسخ پدرم را داد. باز پدرم پرسید:
– پدرت کجاست؟
– بچه بودم که مرد.
– که این طور. پس پدرت فوت کرده. مادر چه طور؟ داری یا نه؟
– بله.
– دیگر چه؟
– هیچ کس.
پدرم، انگار که می ترسید بیشتر کنکاش کند گفت:
– تو دختر مرا می خواهی؟
سر به زیر انداخت و مدتی ساکت ماند. بعد سرش را آهسته بلند کرد و به رو به رو، به در اتاق گوشواره که ما در آن بودیم خیره شد. نمی توانست در چشم پدرم نگاه کند. او مرا نمی دید ولی انگار که من صاف در چشم او نگاه می کردم. گفت:
– بله.
– می خواهی او را بگیری؟
با تعجب به سوی پدرم چرخید:
– از خدا می خواهم.
پدرم با غیظ گفت:
– خدا هم برایت خواسته.
سر به زیر افکند و ساکت شد. دوباره دلم هوایش کرد. نمی خواستم پدرم آزارش بدهد. پدرم گفت:
– خوب گوش کن. اگر من دخترم را به تو بدهم، یک زندگی برایش درست می کنی؟ یک زندگی درست و حسابی؟
با دست دور اتاق را نشان داد و افزود:
– نمی گویم این جور زندگی. ولی یک زندگی جمع و جور، مرفه آبرومند، راحت و با عزت و احترام.
– هر چه در توانم باشد می کنم. جانم را برایش می دهم.
– جانت را برای خودت نگهدار. نمی دانم توی گوشش چه خوانده ای که خامش کرده ای. ولی خوب گوش هایت را باز کن. یک خانه به اسم دخترم می کنم که در آن زندگی کنید، با یک دکان نجاری که تو توی آن کاسبی کنی. ماه به ماه دایه خانم سی تومان کمک خرجی برایش می آورد. مهریه اش باید دوهزار پانصد تومان باشد. وای به روزگارت اگر کوچک ترین گرد ملالی بر دامنش بنشیند. ریشه ات را از بن می کنم. دودمانت را به باد می دهم. به خاک سیاه می نشانمت. خوب فهمیدی؟
– بله آقا.
– برو و خوب فکرهایت را بکن و به من خبر بده.
– فکری ندارم بکنم. فکرهایم را کرده ام. خاطرش را می خواهم. جانم برود، دست از او نمی کشم.
پدرم با نفرت و بی حوصلگی دستش را تکان داد:
– بس است. تمامش کن. شب جمعه ده روز دیگر بیا اینجا. شب عید مبعث است. زنت را عقد می کنی، دستش را می گیری و می بری. هر چه هم لازم است با خودت بیاوری بیاور. سواد داری؟
وای چرا پدرم این طور حرف می زند! مگر می خواهد نوکر بگیرد که این طور بازخواست می کند؟ خون خونم را می خورد.
– بله خوش نویسی هم می کنم.
پدرم قطعه کاغذی را از جیب بیرون کشید که بعدها فهمیدم نشانی منزل حسن خان برادر زن دومش است و به دست او داد. رحیم دو دستی و با تواضع کاغذ را گرفت.
« فردا صبح می روی به این نشانی. سپرده ام این آقا ببردت برایت یک دست کت و شلوار و ارسی چرم بخرد. روز پنجشنبه با سر و وضع مرتب می آیی، حالیت شد؟
– بله آقا.
– خوش آمدی.
دلم گرفت. نمی دانستم از تفرعن پدرم بود یا از تهی دستی همسر آینده ام. پدرم می دانست که ما از گوشه ای نگاه می کنیم. او را می کوبید. می خواست برتری ما و حقارت او را به رخم بکشد. عصبانی شده بودم.
برخاست. در این خانه مجلل معذب بود. خودش نبود، آن رحیم وحشی شوریده حال. ببری وحشی بود که در قفس افتاده بود، که رامش کرده بودند. با این همه به خود جرئت داد و زیر لب گفت:
– سلام مرا به محبوبه برسانید.
پدرم به تندی با لحنی غضب آلود گفت:
– برو.
پنجه اش را لای موها برد و آن ها را بالا کشید تا کلاه بر سر گذارد. باز دلم دیوانه شد.
*****
طی ده روز آینده پدرم دایه خانم را خواست و به او دستور داد تا به اتفاق حسن خان به دنبال خرید یک خانه نقلی کوچک، نه چندان گرانقیمت، در یکی از محلات متوسط برود تا به اسم من کنند. یک دکان تر و تمیز و مناسب هم در همان اطراف به اسم من خرید. دایه آن خانه را به سلیقه خود با وسایل ابتدایی و ضروری زندگی و چند قالی که البته خرسک بودند فرش کرد. فقط دو سه دست رختخواب کامل ساتن از آن ده دوازده رختخوابی را که قبلا برای جهیزیه من تدارک دیده بودند به آن خانه برد. هر روز می رفت و می آمد و وسیله می برد. دیگ، سینی مسی. آبکش. مقداری ظروف چینی. سینی و انگاره نقره. قلیان و سر قلیان نقره. یک دست قاشق و چنگال. دو چراغ لاله. یک مردنگی. دو سه تا مخده. دو چراغ گرد سوز و یک چراغ بادی. این دایه خانم بود که جهاز مرا، به تنهایی، در خانه آینده ام که هنوز آن را ندیده بودم می چید.
چه قدر با جهاز بردن برای نزهت فرق داشت. برای عروسی نزهت از خانه داماد خوانچه می آوردند، پر از شیرینی، آینه شمعدان، ترمه، حنا، نقل نبات، و مادرم برای دامادش نصیرخان طبق طبق جهاز می فرستاد. قاطر پشت قاطر رختخواب های ساتن و مخمل، قالیچه های ابریشمین. لاله های رنگی. چلچراغ و چندین مردنگی. همه چیز از سفیدی برف تا سیاهی زغال. مخده های مروارید دوزی شده. از اسباب بزک گرفته تا وسایل آشپزخانه. انواع چینی آلات و بلورجات و ظروف نقره. پرده های پولک دوزی شده و شال های کشمیر و ترمه. اسباب حمام کامل. یک باغ کوچک در قلهک کنار باغ پدرم. علاوه بر آن سه دانگ از یک آبادی که قرار بود سه دانگ آن هم جهاز من باشد که پدرم به روی خودش نیاورد.
چه عروسی ای برای نزهت گرفتند! هفت شبانه روز بزن و بکوب در اندرونی و بیرونی. چه سفره عقدی! سفره ترمه، آیینه شمعدان نقره به قد یک آدم. کاسه نبات که دیگر واقعا تماشایی بود. به دستور مادرم آن را رنگی ساخته بودند. سینی اسپند نقره بود. نان سنگک با یار مبارک باد روی آن. پدرم پول طلا به مادرم سپرد تا شاباش کند. عجب تماشایی بود! هفت محله خبردار شدند. جمعیت پشت دیوار باغ دو پشته به تماشا آمده بود. لباس عروس حکایت دیگری بود. یک مادام ارمنی که در لاله زار مغازه داشت آن را دوخته بود. روزی که صورتش را بند می انداختند به اندازه یک عروسی بریز و بپاش شد. پدر و مادرم بال درآورده بودند. چه قدر پدرم با نصیر خان گرم گرفته بود. مرتب به پشتش می زد و با او می گفت و می خندید.
عروسی من داستان دیگری بود. سوت و کور بود. هیچ کس دل و دماغ نداشت. خودم از همه بی حوصله تر بودم. می خواستم زودتر از آن خانه فرار کنم و از این همه فشار روحی راحت بشوم.
پنجشنبه از صبح مادرم و آقا جان کز کرده و گوشه ای نشسته بودند. دایه خانم به کمک خجسته در اتاق گوشواره بساط شیرینی و شربت و میوه مختصری چیدند و لاله گذاشتند. خبری از آیینه و شمعدان نبود. سفره عقدی در کار نبود. زمین تا آسمان با عروسی خواهرم تفاوت داشت. ولی من هم گله ای نداشتم. اصلا متوجه این چیزها نبودم. حواسم جای دیگر بود. اگر دایه جان نبود، همان چهار تا شیرینی هم در آن اتاق کوچک وجود نداشت. خواهرم نزهت برای ناهار آمد. شوهرش بهانه ای یافته و برای سرکشی به ده رفته بود. می دانستم از داشتن چنین باجناقی عار دارد. کسی نپرسید چرا نصیر خان نیامده! خواهرم از خجالت حتی بچه اش را هم نیاورده بود تا مجبور نشود دایه اش را هم بیاورد که داماد را ببیند. روحیه نصیرخان هم دست کمی از پدر و مادرم نداشت.
هوا کم کم خنک می شد. اول پاییز بود. درها را رو به حیاط بسته بودند. حدود یک ساعت به غروب مانده عاقد برای خواندن خطبه عقد آمد. بعد سر و کله رحیم و مادرش پیدا شد. رحیم در لباس نو، با کت و شلوار و جلیقه و ارسی های چرم مشکی. باز هم همان موهای پریشان را داشت. واقعا زیبا و خواستنی شده بود، گرچه من او را در همان لباده و پیراهن یقه باز بیشتر می پسندیدم. انگار در این لباس ها کمی معذب بود.
مادرش زنی ریزه میزه و لاغر بود که زیور خانم نام داشت. موهای سفیدش را حنا بسته و از وسط فرق باز کرده بود که از زیر چارقد ململ سفید پیدا بود. چشم های ریز و سیاهی داشت که با سرمه سیاهتر شده بودند. بینی قلمی و لب های متناسب او بی شباهت به بینی و لب های رحیم نبود.
می ماند چشم های درشت رحیم که قهرا باید به پدرش رفته باشد. زیور خانم رفتار تند و تیزی داشت. پیراهن چیت گلدار نویی به تن کرده بود و به محض ورود به اتاق، در حالی که از ذوق و شوق سر از پا نمی شناخت، کله قندی را که به همراه داشت بر زمین گذاشت و با دو ماچ محکم لپ های بزک کرده مرا بوسید و با شوق فراوان گفت:
– آرزوی چنین روزی را برای پسرم داشتم.
بوی گلاب نمی داد. من با صورت بند انداخته و بزک کرده با لباس ساتن صورتی که برای خواستگاری پسر شازده دوخته بودند نشسته بودم و انگار خواب می بینم. فقط دلم می خواست رحیم که پیش از عقد توی حیاط ایستاده بود زودتر بیاید و مرا ببرد. تا از زیر این نگاه های کنجکاو، غمگین و یا ناراضی، از این برو بیای مصنوعی که دایه و دده خانم به راه انداخته بودند، از این مراسم. حقارت بار که برایم ترتیب داده بوند، زودتر خلاص شوم. عاقد به اتاق پنجدری که پدرم با بی اعتنایی و با چهره ای گرفته در آن نشسته بود رفت و پشت در اتاق گوشواره که من در آن بودم قرار گرفت و خطبه را خواند.
وقتی به مبلغ مهریه که پدرم دوهزار پانصد تومان قرار داده بود رسید، مادر رحیم با چنگ به گونه اش زد و گفت:
– وای خدا مرگم بدهد الهی!
خطبه سه بار خوانده شد. باید صبر می کردم و بعد از گرفتن زیر لفظی بله را می گفتم. ولی ترسیدم که آن ها چیزی برای زیر لفظی نداشته باشند. پس در دفعه سوم بلافاصله بله گفتم. دده خانم بر سرم نقل و پول شاباش کرد که مادر رحیم و خجسته خنده کنان جمع می کردند. حقارت مجلس دل آزار بود. تلاش های معصومانه خجسته و کوشش های پر مهر دده خانم و دایه خانم کافی نبود تا از واقعیت ها را وارونه جلوه دهند. تا بر این واقعیت که پدر و مادرم این داماد را نمی خواستند سرپوش بگذارد. تا تنگی دست او را پنهان کند. مادر رحیم شادمانه می خندید و نقل به دهان می گذاشت. بعد رحیم آمد و من دیگر غیر از او هیچ چیز ندیدم. همان چشمان درشت، پوست تیره و همان لبخند شیطنت بار. اشتباه کرده بودم، با کت و شلوار خواستنی تر هم شده بود. دایه دستش را گرفت و آورد و کنار من نشست. دست در جیب کرد. یک جفت گوشواره طلا بیرون آورد و کف دست من گذاشت. بعد مادرش جلو آمد. یک النگوی طلا به دستم کرد و باز مرا بوسید. انگشتر جواهر نشانی در کار نبود که برق آن چشم همه را خیره کند. در عوض من خیره به برق چشمان او نگاه می کردم. هیچ عروسی در دنیا دل گرفته تر و خوشبخت تر از من نبود. مخصوصا وقتی که با دست محکم مردانه اش دست کوچک و نرم مرا گرفت و گفت:
– آخر زن خودم شدی!
و باز همان لبخند شیطنت آمیز لب هایش را از هم گشود و دندان های ردیف مروارید گونه اش را به نمایش گذاشت.
خواهر بزرگ ترم که با اندوه و یاس در آستانه در اتاق ایستاده بود و با دلی گرفته تماشا می کرد. جلو آمد. یک جفت النگوی پت و پهن به دستم کرد و مرا بوسید. یک کلام با رحیم صحبت نکرد. شک داشتم که حتی نیم نگاهی هم به چهره او افکنده باشد. نمی دانستم آیا اگر او را در خیابان ببیند باز می شناسد یا نه؟ سکوتی برقرار شد. مادر رحیم برای شکستن آن سکوت تلخ هل کشید و هلهله کرد. دایه یک سینی برداشت و ضرب گرفت. مادر رحیم و دده خانم و خجسته دست می زدند. پدرم با مشت به در کوفت. انگار که به قلب من می کوبد. به صدای بلند و خشنی گفت:
– چه خبرته؟ صدایت را سرت انداخته ای دایه خانم؟
دایه از این سو با رنجش آشکاری گفت:
– وا، آقا خوب دخترمان دارد عروس می شود. شادی می کنیم دیگر. شگون دارد.
پدرم آمرانه فریاد زد:
– دنبک را بده دستشان ببرند خانه شان تا کله سحر هر قدر می خواهند بزنند. این جا این سر و صداها را راه نینداز.
دایه سرخورده و دلخور سینی را زمین گذاشت. دیگر نمی دانستیم چه باید بکنیم. خواهر بزرگم رفت و برگشت و پیغام آورد:
– محبوب، بیا آقا جان با تو کار دارند.
فقط با من. رحیم گویی وجود نداشت. از جا بلند شدم و وارد پنجدری شدم و در را پشت سرم بستم. پدرم روی یک مبل افتاده بود. سر را بر پشتی مبل نهاده، پاها را تا وسط اتاق دراز کرده بود. مچ پای راستش روی مچ پای چپ قرار داشت. نه تنها تکمه کتش باز بود، بلکه نیمی از تکمه های بالای جلیقه و یقه پیراهنش نیز گشوده بود. مثل این که احساس تنگی نفس می کرد. هرگز او را این قدر آشفته حال و نا مرتب ندیده بودم. دست ها را بی حس و حال روی دسته مبل نهاده و مچ دست هایش را از دسته مبل رو به پایین آویزان بود. رنگ به صورت نداشت و به سقف خیره بود. جواهری را از چنگش به یغما برده بودند. مادرم در لبه پنجره نشسته و به شیشه های رنگین ارسی تکیه داده بود. انگار او نیز جان در بدن نداشت. حتی چادر نیز بر سر نیفکنده بود. با پیراهن گلدار آن جا نشسته بود و دست ها را سست و بی جان بر زانو انداخته بود. مرا که دید برخاست و جلو آمد. یک انگشنر الماس نسبتا درشت پیش آورد و در دست من گذاشت. نگفت مبارک باشد. گفت:
– این را از من یادگاری داشته باش.
و اشکریزان از در اتاق خارج شد.
پدرم مدتی ساکت ماند. من نمی دانستم چه باید بکنم. همچنان سر به زیر افکنده و دست ها را به هم گرفته و ایستاده بودم. خواهرم در کنارم بود. پدرم رو به سقف کرد. با صدای آهسته و بی جان گفت:
– به تو گفته بودم ماهی سی تومان کمک خرجی برایت می فرستم؟
می خواستم بگویم شما کی با من حرف زده بودید؟ ولی فقط گفتم:
– نه آقا جان.
– می دهم دایه خانم برج به برج برایت بیاورد.
با زحمت زیاد دست راست را بالا برد و در جیب داخل جلیقه کرد. یک سینه ریز مجلل طلا از آن بیرون کشید و به طرفم دراز کرد:
– بیا بگیر. این برای توست.
با احترام دو سه قدم جلو رفتم و سینه ریز را گرفتم.
« بینداز گردنت. »
با کمک خواهرم سینه ریز را به گردن انداختم. پدرم نگاهی به آن و به صورت جوان و بزک کرده من کرد و مثل مریضی که درد می کشد، چهره اش درهم رفت و دوباره سر را بر پشتی مبل تکیه داد و دست هایش از مچ از دسته مبل آویزان شد. هیچ هدیه ای برای رحیم نبود. اصلا اسمی هم از او نبود.
– خوب، برو به سلامت.
جرئتی به خود دادم و با صدایی که به زحمت از حلقومم خارج می شد گفتم:
– آقا جان، دعایم نمی کنید؟
در خانواده ما رسم بود که پدرها شب عروسی فرزندشان، هنگام خداحافظی دعای خیر بدرقه راهشان می کردند و برایشان سعادت می کردند. دعاهای پدرم را در حق نزهت دیده بودم که اشک به چشم همه حتی عروس و داماد آورده بود. آن زمان به این مسایل اعتقاد داشتند. آن زمان دعاها گیرا بود.
پوزخندتلخی بر گوشه لبان پدرم ظاهر شد. سکوتی بین ما به وجود آمد. انگار فکر می کرد چه دعایی باید بکند. پدرم، با همان حالی که نشسته بود، دو انگشت دست راست را با بی حالی بلند کرد. سرش همچنان بر پشت مبل تکیه داشت. گفت:
– دو تا دعا در حقت می کنم. یکی خیر است و یکی شر.
با ترس و دلهره منتظر ایستادم. خواهرم با نگرانی و دلشوره بی اراده دست ها را به حالت تضرع به جلو دراز کرد و گفت:
– آه آقا جان …..
پدرم بی اعتنا به او مکثی طولانی کرد و گفت:
– دعای خیرم این است که خدا تو را گرفتار و اسیر این مرد نکند.
باز سکوتی برقرار شد. پدرم آهی کشید و قفسه سینه اش بالا رفت و پایین آمد و ادامه داد:
– و اما دعای شرم. دعای شرم آن است که صد سال عمر کنی.
سر جایم میخکوب شده بودم. نگاهی متعجب با خواهر بزرگترم رد و بدل کردم. این دیگر چه جور نفرینی بود؟ این که خودش یک جور دعا بود! پدرم می فهمید که در مغز ما چه می گذرد. گفت:
– توی دلت می گویی این دعا که شر نیست. خیلی هم خیر است. ولی من دعا می کنم که صد سال عمر کنی و هر روز بگویی عجب غلطی کردم تا عبرت دیگران بشوی. حالا برو.
نزدیک در رسیده بودم که دوباره پدرم صدایم زد. این که اسمم را ببرد، نه. فقط گفت:
– صبر کن دختر.
– بله آقا جان.
– تا روزی که زن این جوان هستی، نه اسم مرا می بری، نه قدم به این خانه می گذاری.
فقط گفتم:
– خداحافظ.
– به سلامت.
خجسته و نزهت مرا بوسیدند. برخلاف رسوم متداول آن زمان که دخترها هنگام ترک خانه پدر گریه می کردند، هیچ یک از ما گریه نکردیم. گریه مال عروس هایی بود که در آن دل همه خون نباشد.
سوار کالسکه پدرم شدیم. کروک کالسکه را کشیده بودند. یا به علت شرمندگی پدرم یا به دلیل خنکی هوای اول پاییز. دایه مقداری شیرینی و قند و یک قابلمه بزرگ غذا در کالسکه گذاشت و خودش هم سوار شد. وقتی مادر رحیم خواست سوار شود، رحیم خم شد و گفت:
– نه ننه، جا نیست. برو خانه.
مادرش گفت:
– آخر امشب شب عروسی توست.
باز همان لبخند تمسخرآمیز بر لبان رحیم نشست.
– برای همین می گویم برو خانه ات دیگر!
باز خاری در دلم خلید. خوشم نیامد.
در برابر چشم دایه مثل دو مجسمه، مودب و دست به زانو نشستیم. به دستور دایه کالسکه از چند خیابان و یکی دو کوچه گذشت و در محله نسبتا شلوغی مقابل یک خانه کوچک ایستاد.
دایه کلیدی از جیب بیرون کشید و در چوبی سبز رنگ کوچکی را گشود. وارد دالان باریکی شدیم. سمت راست دالان مستراح بود. وقتی دالان به انتها می رسید، با یک پله به حیاط مربوط می شدند. هیزم اندکی در گوشه انبار قرار داده بودند. دست راست، در کمرکش حیاط، دهنه تاریک معبری بود که سقف ضربی از آجر داشت. این دهنه باریک با چند پله به مطبخ کوچک دودزده ای می رسید. میان حیاط حوض کوچکی با آب سبز رنگ لجن بسته قرار داشت. رو به روی در ورودی پلکانی از گوشه حیاط بالا می رفت و به ایوان کوچکی منتهی می شد با دو اتاق. یکی بزرگ تر که اتاق اصلی بود و به اصطلاح اتاق پذیرایی محسوب می شد و با دری به ایوان باز می شد و از درون به اتاق کوچک تری راه داشت که اتاق خواب و صندوقخانه ما شد. این اتاق پنجره ای رو به ایوان داشت. ولی برای رفت و آمد به آن باید از اتاق اصلی که من به آن تالار می گفتم، عبور کرد. چه تالاری! چهار متر و نیم در پنج متر.
کف اتاق ها را دایه با قالی خرسک من فرش کرده و مخده ها را کنار دیوار اتاق بزرگتر جا داده بود. پرده گلدار نسبتا زیبا ولی ارزان قیمتی آویزان کرده بود. در اتاق کوچک تر جنب تالار فرو رفتگی ای در دیوار وجود داشت.
مثل این که جای گنجه ای بود که هرگز نصب نشده بود. دایه جلوی آن را نیز پرده آویخته و صندوق لباس ها و وسایل مرا در پشت آن قرار داده بود. روی طاقچه پیش بخاری انداخته و آن را با سلیقه از وسط جمع کرده و سنجاق زیبایی به آن زده بود به طوری که شکل پروانه به خود گرفته بود. روی آن، بالای طاقچه، یک چراغ لاله و یک آیینه کوچک و شانه گذاشته بود. من عروسی بودم که حتی آیینه و شمعدان نداشت. لاله دیگر در اتاق بزرگ تر یا به قول من حسرت زده در تالار بود. در این اتاق پذیرایی نیز دو پنجره رو به ایوان در دو طرف در ورودی قرار داشت. یک باغچه کوچک، دو متر در یک متر در کنار حوض بود. خشک مثل کویر. تمام وسعت آن خانه به صد و پنجاه متر نیز نمی رسید.
دایه خانم اثاث را از کالسکه پیاده می کرد و در آشپزخانه یا اتاق پذیرایی می گذاشت. من پا به حیاط گذاشتم و مات و مبهوت به در و دیوار خیره شدم. تمام این خانه به اندازه حیاط خلوت خانه پدری ام نیز نمی شد. آن عروسی فقیرانه و این خانه محقر و آن روز سخت و درناک که روز ازدواج من بود، مرا از پا افکنده بود. آب انبار کوچکی درست زیر اتاق بزرگ قرار داشت و من می ترسیدم که سقف آب انبار که کف اتاق بود فرو بریزد و ما را در کام خود بکشد. خسته در کنار دیوار ایستاده بودم و به کف آجری و در و دیوار حیاط که در سایه روشن اول غروب غریب و غمبار می نمود چشم دوخته بودم. بره آهویی بودم که در دشتی خشک و غریب تنها و سرگردان مانده و در پشت سرش شکارچی و مقابلش سرزمینی مرموز و ناشناخته گسترده بود. تنها و دل شکسته بودم. گله مند از پدرم، از مادرم و از دنیا.
دلم می خواست رحیم نیز کنار من باشد. ولی او درگیر رفت و آمد و کمک به دایه جان بود. این خانه که برای او نیز تازه بود، ظاهرا در چشم او جلوه ای دیگر داشت. از اتاق خارج شد. متوجه من شد که کز کرده بودم و هنوز در گوشه حیاط به دیوار تکیه داده بودم. کنارم آمد و دست راست را بالای سرم به دیوار تکیه داد و مرا در سایه وجود خودش قرار داد. اولین دفعه ای بود که آن موهای پریشان و آن لبخند شیطنت آمیز را این همه از نزدیک می دیدم. پرسید:
– چرا این جا ایستاده ای؟ بفرمایید توی اتاق. شب را تشریف داشته باشید.
لبخند زد و دندان های سفید و محکمش پدیدار شدند و باز دل من ضعف رفت. انگار هر آنچه اندوهبار بود با جریان ملایم و زلالی از قلبم شسته شد. همچون مه در زیر تابش نور خورشید محو و نابود شد. چنان بر من و بر روح من استیلا یافته بود که با یک نگاهش، با یک لبخندش، با یک کلامش به زانو در می آمدم. اگر لازم می شد، یک بار دیگر می جنگیدم. بار دیگر شکوه و جلال جشن های مجلل ازدواج را زیر پا می گذاشتم. در یک آلونک خانه می کردم ولی فقط به شرط آن که این مرد این گونه برابرم خیمه بزند و بر سرم سایه بیفکند. حالا تازه متوجه می شدم که او یک سر و گردن از من رشیدتر است. گرچه دایه سفره را گسترده و بر آن بساط شام را چیده بود، دیگر گرسنه نبودم. دلم نمی خواست شام بخورم. دیگر حتی حضور دایه را نیز نمی خواستم. فقط تنهایی را می خواستم و فقط رحیم را می خواستم. از شوخ طبعی او لذت می بردم. حالا دیگر بوی چوب نمی داد ولی زلف هایش همچنان پریشان بود و چشمانش همان چشمانی بود که چنان برقی از آن ها ساطع می شد که وجود مرا تسخیر می کرد. تنها حضور او در کنار من به قلبم آرامش می بخشید و آلام مرا تسکین می داد. انگار خبر خوش و مژده شادی بخشی شنیده باشم خوشحال می شدم.
رحیم دوباره پرسید:
– امشب سر ما منت می گذارید؟
سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم هایم را بستم و گفتم:
– امشب و هر شب.
سرش را به عقب انداخت و به قهقهه خندید. شیفته تر شدم. دایه لاله ها را روشن کرد و در طاقچه اتاق ها گذاشت و ما را برای خوردن شام صدا کرد. بعد از مدت ها توانستم یک شکم سیر غذا بخورم. نمی دانم به خاطر آن بود که فشار پدر و مادرم از سرم برداشته شده بود و از قفسی که در آن تحت نظر بودم رها شده بودم و مسیر زندگیم به اختیار خودم واگذار شده بود یا به دلیل آن که به آنچه می خواستم رسیده بودم. حال پرنده ها را داشتم. آزاد، بدون ترس و واهمه. سرخوش.
دایه از جا برخاست و دل من فرو ریخت. گفت:
– محبوب جان، من هم باید بروم. می دانی که منوچهر بهانه مرا می گیرد. خانم گفتند زود برگردم و به او برسم. آخر خانم جانت خیلی خسته هستند.
مادرم خسته بود؟ برای عروسی دخترش زحمت کشیده بود؟ چه کرده بود؟ چه گلی به سر من زده بود؟ حالا دایه را هم احضار کرده بود. آن هم در شب زفاف من. شبی که خانواده عروس تا صبح در خانه او می ماندند و او را تنها نمی گذاشتند. ولی در نظر پدر و مادر من رحیم شوهر من آن قدر ها ارزش نداشت. در نظر آن ها او باید مرا به هر صورت که بودم قبول می کرد و روی سر خود می گذاشت. حتی اگر معلوم می شد دسته گل به آب داده ام و دو تا بچه هم دارم باز رحیم مرا با منت می پذیرفت. مرا، این تافته جدا بافته را. بنابراین حتی حضور دایه نیز غیر ضروری بود.
با رنجش از جا برخاستم و گفتم:
– می روم دست هایم را بشویم.
دایه از پله ها پایین دوید و با پارچ از پاشیر آب آورد. آب حوض کثیف و لجن گرفته بود. می دانست که به آن دست نمی زنم. رحیم هم همراهم آمد. دایه آب ریخت و ما دست و دهانمان را شستیم و خشک کردیم. رحیم رفت تا چراغ بادی را روشن کند و روی پله دالانی بگذارد که به در کوچه منتهی می شد تا دایه هنگام رفتن جلوی پای خود را ببیند. بیچاره فیروز خان گرسنه و تشنه توی کالسکه منتظر دایه بود. با وجود اصرار من، دایه جانم لازم ندیده بود که به او شام بدهد و گفته بود:
– چه خبر است؟ لازم نیست اول غروب شام بخورد. می رود خانه شامش را می خورد. دیر که نشده! نترس از گرسنگی نمی میرد.
دایه مرا از پله ها بالا و به اتاق تالار برد و در آن جا در بین آن اتاق و اتاق کوچک تر را که **** زفاف من نیز بود، گشود. رختخواب ساتن صورتی را روی زمین پهن کرده بود. هر دو چراغ لاله را که شمع در آن ها می سوخت به آن جا آورد و دو طرف طاقچه نهاد. لاله های رنگین روشن با نقش ناصر الدینشاه که با سبیل های چخماقی از روی طاقچه به من نگاه می کردند. دایه دست مرا گرفت و گفت:
– بنشین.
روی لحاف دو زانو نشستم و دست ها را بر زانو نهادم. مثل مرغ سرکنده بودم. تنم می لرزید. چهر ه ام به سوی در بود. انگار میان دود و مِه احاطه شده بودم. منتظر ناشناخته ای بودم که چاذب و موحش بود. تنها بودم. بی کس بودم. طرد شده بودم. با این همه به تنها پناهی که بعد از این در زندگی داشتم دل سپرده و امیدوار بودم.
دایه شصت تومان در کف دست من نهاد و گفت:
– این را آقا جانت دادند تا به تو بدهم. خودت خرجش کن…
مکثی کرد و افزود:
– سفره را جمع کرده ام. ولی فرصت نکردم ظزف ها را بشویم. خانم جان منتظر است. گفته اند زود برگردم. شوهرت بد مردی نیست. ماشاالله مقبول است. ولی چاک کار را از اوّل بگیر. مبادا یادت برود که خودت کی هستی ها! از اوّل کار کوتاه نیا. دلم می خواست امشب اینجا بمانم، خانم جانت اجازه ندادند. ولی مرتب می آیم و بهت سر می زنم.
نمی فهمیدم چه می گوید. گیج بودم. منگ بودم. هول بودم. مثل مست ها سکندری می خوردم. انگار خواب می دیدم. گفتم:
– این را بده به فیروزخان.
و دو تومان کف دستش گذاشتم. گفت:
– زیاد است.
گفتم:
– عیبی ندارد. این هم برای خودت.
سه چهار تومان هم به خودش دادم. تعارف کرد. نمی گرفت. به اصرار دادم. پیشانی مرا بوسید و از جا بلند شد و از در بیرون رفت و آن را بست. بعد صدای در تالار را شنیدم که بسته شد. سپس صدای پای او را بر پلّه ها و صحبت هایش را با رحیم که می گفت:
– جان شما، جان محبوبه.
و خداحافظی کرد. صدای کش کش قدم ها، صدای بسته شدن در کوچه، صدای پای اسب ها و چرخ های کالسکه را شنیدم که در خانهْ بزرگ پدری هرگز شنیده نمی شد. چه قدر این خانه به کوچه نزدیک بود. دایه رفت. گذشتهْ من رفت، زندگی بی خیال و کودکانهْ من رفت. باید ول کنم. باید این فکرها را از سر بیرون کنم. در این خانه تنها مانده ام. با رحیم که نمی دانم کجاست! که نمی دانم چرا نمی آید! آخر کار خودم را کردم. این چه کاری بود که کردم؟ این اتاق کوچک که با تعجّب به دور و بر آن نگاه می کنم خانهْ من است؟ آخ، مادرم را می خواهم. آقا جان را. خجسته را که با هم کتک کاری کنیم.منوچهر را که با او بازی کنم. دایه جانم را، دده خانم و فیروز خان و حاج علی را که نفهم کی صبح می شود و کی شام! کی و چه طور غذا پخته می شود. کی سفره پهن می شود! کی جمع می شود! حالا با این همه ظرف که در مطبخ تل انبار شده چه کنم؟ نه نباید گریه کنم. دلم می خواهد همهْ این ها را در خواب دیده باشم. صبح که بیدار می شوم در خانهْ خودمان باشم… آه، صدای پای رحیم است که از پلّه ها بالا می آید. چه قدر خوب است که زنش شدم. چه قدر خوب است که اینجا هستم. در تالار باز و بسته شد. زندگی در خانهْ پدرم چه قدر سوت و کور بود. بی مزه بود. درِ اتاقی که در آن نشسته بودم گشوده شد. خانهْ پدرم دور شد. همه چیز از یادم رفت.
در میان در اتاق رحیم ایستاده بود. به چهار چوب در تکیه کرده بود. با دست چپ چراغ بادی را که از حیاط آورده بود بالا گرفت. من همچنان نشسته بودم ولی سرم را پایید نینداختم. نور چراغ که بر چهرهْ او افتاده بود بیش از نیمی از آن را روشن کرده بود. زلف های پریشان بر پیشانی اش قرار داشت و نیمی از آن روشن تر از نیمهْ دیگر بود که در تاریکی مانده بود. نور بر او می تابید و گردن و سینهْ او را که از یقهْ باز پیراهنش دیده می شد روشن می کرد و من پوست تیره و رگ های برجسته را که از عضلات محکم مردانهْ او بیرون زده بود تماشا می کردم. مسحور شده بودم. انگار مجسمه ای را تماشا می کنم یا تالویی که آن را به قیمت گزاف و به زحمت خریداری کرده ام. خیرهْ تناسب حیرت انگیز و خواستنی آن بودم. ضرر نکرده بودم. انتخاب خوبی کرده بودم. همان لبخند جذّاب و شیطنت آمیز بر لبانش بود و گفت:
– بالاخره…
سر به زیر افکندم. گفت:
– نه، بگذار سیر تماشایت کم.
باز سر بلند کردم و لبخند زدم. ایستاده بود و به دقّت تماشایم می کرد. آهسته گفت:
– تمام شب های که راحت خوابیده بودی می دانستی چه بر من می گذرد؟
با تعجّب گفتم:
– راحت خوابیده بودم؟
بی اراده دست ها را به سویش دراز کردم و ادامه دادم:
– هر شب دست هایم به آسمان دراز بود. به درگاه خدا التماس می کردم. التماس می کردم خدایا او را به من بده. او را به من برسان.
آهسته وارد شد و در را بست. چراغ بادی را بین دو لالهْ قدیمی توی طاقچه گذاشت و من همان طور که نشسته بودم به سوی او چرخیدم. مثل کسی که با خودش حرف می زند گفت:
– من که نمی فهمم چه کرده ام! چه ثوابی به درگاه خدواند کرده ام که تو را به من پاداش داد. هنوز هم گیج هستم. انگار خواب می بینم. می ترسم که بیدار شوم. آخر چه شد که و از آسمان به دامان من افتادی محبوبه؟ که هر روز مثل قرص قمر بر در دکان تاریک من ظاهر شدی! که نفسم را بریدی، دختر؟
بعد از ماه ها چشمانم را بستم و سر خوش از ته دل خندیدم.
عمه جان ساکت شد. خسته بود. روحاً و جسماً. سودابه آهسته از جا برخاست. به آشپزخانه رفت تا یک لیوان شیر گرم کند و در آن عسل بریزد و رای عمه جان بیاورد. مخصوصاً تاخیر می کرد. رنگ می کرد تا پیره زن استراحتی کرده باشد. ساعت پنج بعد از ظهر شده بود. وقتی برگشت عمه جان روی صندلی به خواب رفته بود. سودابه لیوان شیر را روی میز گذاشت و اندوهگین به باغ خیره شد. عمه جان از خواب پرید. سودابه لیوان شیر را به دستش داد:
بخورید عمه جان. اگر خسته شدید باقیش بماند برای فردا صبح.
نه جانم. خته نیستم. قصهْ هزار و یکشب که نیست که هر روز برایت بگویم. فقط همین امشب حالش را دارم. اشتیاقش را دارم.
v ساکت شد و در حالی که جرعه جرعه شیر را می نوشید، با افسوس، انگار با خودش صحبت می کند، آهسته و زیر لب گفت:
گرچه دست کمی هم از هزار و یکشب ندارد.
v عمه جان لیوان را به دست سودابه سپرد و ادامه داد.
کجا هستم؟ صبح شده؟ سماور غلغل می کند. خسته هستم. آفتاب بالا آمده چقدر روشن است. بوی نان تازه. باز خوابم می آید. حالا زود است. صبر می کنم تا دایه جان بیاید و بیدارم کند…. ناگهان بیدار شدم. این جا هستم. خانه رحیم. خانه خودم. زن رحیم هستم. پس چه کسی سماور را روشن کرده؟ در جای خودم غلت خوردم و از پنجره به آسمان خیره شدم.
در باز شد و رحیم وارد شد.
– بلند نمی شوی، تبل خانم؟
خندیدم:
– وای، آن قدر گرسنه هستم که نگو.
– می دانم. سماور روشن است. ناشتایی آماده است.
– وای، من می خواستم بلند شوم ….
– نمی خواهد شما بلند شوید، خانم ناز نازی. من سماور را روشن کرده ام. نان تازه برایت خریده ام. ظرف ها را هم شسته ام.
با شرمندگی گفتم:
– ظرف ها را؟ خدا مرگم بدهد!
– خدا نکند.
دو ساعت به ظهر بود که برای خوردن ناشتایی از آن اتاق کوچک بیرون آمدیم. سماور از جوش افتاده بود. تکه ای از نان سنگک را برداشتم. دو آتشه بود. ولی پنیر مانده بود. بوی نا می داد.
– رحیم، این که بوی نا می دهد.
خندید:
– بده ببینم.
پنیر را بو کرد:
– پنیر به این خوبی! خودم صبح خریدم، کجایش بوی نا می دهد؟ بخور ناز نکن.
من هم خندیدم.
– کاش یک کم پنیر از خانه آقا جانم آورده بودیم.
– پنیر پنیر است. چه فرقی می کند؟
تا سه چهار روز سر کار نمی رفت. با این همه رفته بود و دکان تازه را دیده بود.
می گفتم:
– رحیم جان، سر کار نمی روی؟
می گفت:
– بیرونم می کنی؟
– وای، نه به خدا. ولی دکانت چه می شود؟
– اول باید کمی وسیله بخرم. ابزار کار ندارم. ولی انشاالله جور می شود.
دوان دوان به اتاق خوابمان رفتم و برگشتم:
– بیا، این پنجاه و چهار تومان را بگیر. آقا جانم داده بودند. کارت راه می افتد؟
– راه که می افتد ولی پولت باشد برای خودت. آقا جانت برای تو داده.
گفتم:
– من و تو که نداریم. انشاالله کارت که رو به راه شد، دو برابر پس می دهی.
خندید و پول را به طرف من هل داد. از من اصرار و از او انکار. عاقبت پول را برداشتم و گفتم:
– اگر قبول نکنی می ریزم توی اجاق.
قیافه ام چنان مصمم بود که گفت:
– من از تو لجبازتر ندیدم دختر.
و پول را از دستم گرفت و دستم را چنان فشرد که از درد و شادی فریاد زدم. انگشتانم را بوسید.
کمی مکث کردم و با تردید گفتم:
– رحیم، فکر نظام نیستی؟
با تعجب پرسید:
– فکر نظام؟
– آره نمی خواهی توی نظام بروی؟ مگر نمی خواستی صاحب منصب بشوی؟
ناگهان به یادش آمد:
– چرا، چرا، البته ….
کمی فکر کرد و اضافه کرد:
– ولی اول باید به این دکان سر و سامان بدهم. خیالم از جانبش آسوده شود. بعد یک نفر را می گیرم که جای من آن جا بایستد …..
با همان نگاه شوخ در چشمانش خندید:
آره، شاگرد می گیرم. یک شاگرد نجار. البته اگر عاشق پیشه از آب در نیاید! و خودم می روم نظام.
هر دو خندیدیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۱

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار ۱۵ ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر طناز من
دانلود رمان دلبر طناز من به صورت pdf کامل از anahita99

      خلاصه رمان دلبر طناز من :   به نام الهه عشق و زیبایی یک هویت یک اصل و نسب نمی دانم؟ ولی این را میدانم عشق این هارا نمی داند او افسار گسیخته است روزی به دل می اید و کل عقل را دربر میگیرد اما عشق بهتر است؟ یا دوست داشتن؟ تپش قلب یا آرام زدن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Join
1 سال قبل

Join for free

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x