رمان برای من برقص پارت ۳ - رمان دونی

رمان برای من برقص پارت ۳

((تناقض))

به زنِ ظریفِ گم شده در تیشرت و شلوارکِ خودش نگاهی کرد و برای دومین بار در طول این شبِ عجیب، خنده‌اش گرفت. کمکش کرده بود تا تیشرت را بپوشد.
_بهتری؟

نیلوفر در حالیکه با موهای خیسِ در حوله‌ پیچیده شده، و تیشرتِ سفید و شلوارک سبز هونر که برایش در حکم شلوار بود و طنابِ کمرش را تا ته کشیده و بسته بود، مقابلِ او ایستاده بود، با خستگی و خجالت گفت
_خیلی خوب شد، سبک شدم. به لطفِ تو
_مسکن‌ هم اثر کرده، چند ساعتی راحت می‌خوابی
_واقعا در حیرتم از خوبیت و نمی‌دونم چطور تشکر کنم. متاسفم که در موردت فکر بد کردم

هونر چند قدم به او نزدیک شد و گفت
_تشکر لازم نیست. فقط… هر چند که من حق ندارم قضاوتت کنم و هیچ شناختی از تو و شرایطِ زندگیت ندارم، ولی فقط ازت می‌خوام که نگذاری دوباره این کار رو باهات بکنن

نیلوفر شرمزده نگاهش را از او دزدید و تا خواست جوابی بدهد هونر مانع شد و گفت
_بیا تو اتاق موهاتو خشک کن

لنگ لنگان به سمت اتاقی که هونر اشاره کرد قدم برداشت.
اتاق بزرگ و قشنگی بود با تختی دو نفره و دراور و کمد قهوه‌ای، یک میز کار و کامپیوتر و چند کتاب و عینک و زیرسیگاری رویش.
همه چیز مرتب بود و نیلوفر فهمید که ناجی‌اش مرد منظم و مرتبی است. برعکسِ او که گاهی هر جورابش را در اتاقی پیدا می‌کرد.
هونر سشوار را از کشوی دراور بیرون آورد و به برق زد و نیلوفر روی صندلی مقابل آینه نشست و سشوار را از او گرفت. جلوی موهایش را خشک کرد ولی شانه‌ی زخمی‌اش باز هم اجازه‌ی بلند کردن دستش را نداد. هونر پشتش ایستاد، سشوار را از او گرفت و به موهای ریخته روی پشت و شانه‌هایش گرفت. ساعت سه و نیم صبح بود و در طول این شب احساسات جدید و عجیبی را تجربه می‌کرد. نجاتِ یک فاحشه‌ی زخمی از خیابان، شستنش، و اکنون خشک کردن موهایش!
در آینه نگاهش کرد. آرایش غلیظ و خون‌ از صورتش پاک شده بود و با چشمهای سبز مظلومش هیچ شباهتی به زنِ بدکاره‌ی چند ساعت قبل نداشت. بیشتر شبیه پروانه‌ی ظریف و ساده‌ای بود که هیچ صنمی با بدی‌ها و زشتی‌های این دنیا ندارد. ناخودآگاه انگشتانش را لای موهای او فرو کرد و دید که نیلوفر از آینه نگاهش کرد. سریع دستش را عقب کشید و نگاه از او گرفت.
در مورد نیلوفر درگیری ذهنی داشت و گاهی در نظرش دختری ساده و شکننده جلوه می‌کرد و گاهی زنی بدکاره. ولی واقعیتِ زشت را نمی‌شد تغییر داد و او باید هر چه سریع‌تر سشوار را خاموش و آن زن را بعد از صبحِ فردا به کل از زندگی‌اش خارج می‌کرد. چنین زنی نمی‌توانست در حریم او باشد.

_موهات خشک شد. بهتره بخوابی، دیره

نیلوفر با سنگینی از روی صندلی بلند شد و دستی به موهایش کشید و گفت
_منکه نمی‌تونم محبت‌هات رو جبران کنم ولی آرزو می‌کنم همه‌ی خوبی‌هات به خودت برگرده

در حالیکه ملافه و روبالشی‌ روی تخت یکنفره‌ی اتاق مهمان را عوض می‌کرد گفت
_دوستام بعضی شبها اینجا می‌مونن، عوض کردم که راحت باشی

و نیلوفر در حالیکه روی تخت می‌نشست ته دلش گفت “نمیدونی روی چه تخت‌هایی با انزجار خوابیدم”

_ممنونم، شمام برو بخواب
_باشه شب خوش

هونر از اتاق خارج شد و نیلوفر به مرد قدبلندِ کمی اخمویی نگاه کرد که او را در حمام شسته بود و حتی یک لحظه هم دستانش هرز نرفته بود. مردی که علیرغم حرف زدنِ جدی‌اش، گویا قلبِ رئوفی در سینه داشت.

تحت تاثیر مسکن‌ و آرامبخش‌ نیلوفر سریع به خواب رفت ولی هونر روی مبل نشست و به این فکر کرد که هیچ شناختی از زن غریبه‌ای که در خانه‌اش خوابیده ندارد و هر چیزی ممکن است. شاید علاو بر تن‌فروشی، دزد و خلافکار هم باشد. پوفی کشید و لپ‌تاپ و ساعت و سوئیچش را از هال برداشت و به اتاقش برد.

صبح، نوری که از پنجره می‌تابید چشمش را زد و نگاهی به ساعت کرد. ۹ صبح بود و هر روز همین ساعت از خانه به قصد مغازه خارج میشد. لحاف را کنار زد و از روی تخت بلند شد.
در اتاقِ کناری، زنِ ماجراییِ دیشب را نگاهی کرد. به قدری عمیق خوابیده بود که بیدارش نکرد.
به آشپزخانه رفت و با خودش فکر کرد که بدون صبحانه نمی‌شود او را رهسپار کرد. کورد بود و خصلت مهمان‌نوازی در ضمیرش. در حالیکه پنیر و کره و مربا را از یخچال در می‌آورد با خودش زمزمه کرد
_این دیگه آخرشه، تا یک ساعت دیگه این دردسر تموم میشه

کتری چای‌ساز را روشن کرد و می‌خواست چای دم کند که نیلوفر را با موهای پریشان و چشم‌های پف کرده وسط هال دید. پانسمان زانو و شانه‌‌اش خونی شده بود و باید عوض میشد.
_صبح بخیر
_صبح بخیر… بهتری؟

در حالیکه لنگ لنگان به سمت سرویس می‌رفت گفت
_بله خیلی بهترم
_بیا صبحونت رو بخور
_میام الان

کمی بعد با صورتِ خیس و موهای نم‌دار به آشپزخانه آمد و هونر به صندلی پشت میز اشاره کرد. صورت دختر را نگاه کرد، خون زیادی از دست داده بود و رنگ سفید پوستش مهتابی شده بود.
دو چای روی میز گذاشت و خودش هم نشست.
_موهاتو چرا خیس کردی؟

صحنه‌ی موهای خیس و هیکلِ تراشیده و نفسگیرِ دختر در حمام به ذهنش آمد و یک قلپ از چایِ داغ را هورت کشید. زبان و گلویش سوخت و با دستپاچگی استکان را روی میز گذاشت. به نیلوفر که با تعجب نگاهش می‌کرد گفت
_دیرم شده، زود بخور بریم
_چشم. وقتی سرم درد میکنه آب میزنم به شقیقه‌هام، دردش کمتر میشه

نگاهش کرد و گفت
_سرت درد میکنه؟
_دندونم درد میکنه دردش میزنه به سرم
_باید بری دندونپزشک

ته دلش گفت “پولم کجا بود برای روکش دندون؟” ولی بی‌تفاوت گفت
_میرم
_خونه‌ت کجاست؟
_دوره به اینجا. شما برو سر کارت من خودم میرم
_بدون کفش و لباس؟
_آه… درسته
_من میبرمت
_فکر کنم شغلت اداری نیست که هر ساعتی میخوای میری
_بله، گلفروشی دارم

با شنیدن شغلش چشم‌های غمگینِ دختر برق زد و با ذوقی از ته دل گفت
_وای خدا… قشنگترین شغل دنیا رو داری. گلفروشی یه شغل بهشتیه. فکر کن سر و کارت فقط با گل‌ها باشه
_اهوم، خیلی دوست دارم گلفروشی رو

نور آفتابِ صبحگاهی صورت دختر را روشن کرده بود و هونر رنگ سبز و عسلیِ چشمانش را برای اولین بار واضح دید. چشمانش زیبا بودند. اندیشید که در آن چشمهای درشت و زیبا می‌شود غرق شد.
مژه‌های سیاه بلندش مثل چتری از سبزه‌زارِ نگاهش برخاست و به هونر نگاه کرد و گفت
_من از بچگی عاشق گل بودم، مادرم هم آرزو داشت یه مغازه‌ی گلفروشی داشته باشه، چند بار به بابام گفت تاکسی رو بفروش یه مغازه کوچیک اجاره کنیم گل بفروشیم، ولی بابام هر بار می‌گفت گلفروشی ریسکش زیاده، اگه کسی نخره و پژمرده بشه ضرر خالصه. خلاصه که هیچ‌وقت نشد

در حالیکه بربری آغشته به کره و مربای بِه را به دهان می‌گذاشت و به او نگاه می‌کرد اندیشید که این دختر سرشار از زندگی است. خوشحالیِ بی‌ریایی که با شنیدن شغلش وجود او را در بر گرفت دیدنی و زیبا بود. طوری که هونر دلش خواست او را به مغازه ببرد و شادی‌اش را میان گلها تماشا کند. ولی با یادآوریِ شغلِ او منصرف شد و تک سرفه‌ای کرد و گفت
_یه چای دیگه میخوری یا بریم؟
_ممنون، بریم که بیشتر از این وقتت رو نگیرم

بسته‌ی گاز استریل و چسب و بتادین را به او داد و گفت
_رسیدی خونه پانسمان‌ها رو عوض کن

نیلوفر تشکر کرد و بارانیِ خونالود شده‌ی هونر را از روی مبل برداشت و گفت
_اگه اجازه بدی ببرم بارونیت رو بشورم
_نه میدمش خشکشویی، ولی الان روی همین لباسا بپوشش، چیز دیگه‌ای ندارم که بشه بپوشی

دمپایی‌های دیشبی را هم پوشید و موقع بسته شدن در به هونر نگاه کرد و گفت
_همش دنبال اینم که حرفی بزنم، کاری کنم برای تشکر، ولی بلد نیستم چطور از این لطف بزرگت سپاسگزاری کنم

دلش خواست دستهای مردانه‌اش را بگیرد و بفشارد. ولی این مردِ جدیِ کورد، به کسی که از گرفتنِ دستانِ یک فاحشه خوشحال شود شبیه نبود.
با این فکر دستانش شل و وارفته به طرفینش افتاد و سرش را پایین انداخت.
هونر دکمه‌ی آسانسور را زد و گفت
_کار شاقی نکردم. یه وظیفه‌ی انسانی بود که نگذارم بمیری

وارد آسانسور شدند و مقابل هم ایستادند. قد نیلوفر کوتاه نبود و ۱۷۰ بود ولی برای نگاه کردن به هونری که ۱۹۲ سانتیمتر قد داشت مجبور بود سرش را بالا بگیرد. زیر نور چراغهای پرنور آسانسور نگاهش به چشم‌های هونر افتاد. مشکی یا قهوه‌ای تیره بود؟ نمیشد فهمید. چیزی شبیه دو فندق یا دو دانه‌ی انگور داخل چشمانش بود. قشنگی و بامزگی خاصی داشت که دلش خواست کمی بیشتر سیاهیِ گردِ چشمانش را نگاه کند. ولی خجالت کشید و دست از خیره شدن برداشت و آرام گفت
_تو باعث شدی بفهمم که مردان واقعی هنوز هم هستن. ممنونم ازت به خاطر همه چی، مردِ جنگجوی کورد

هونر لبخندی زد و سرش را بعنوان تشکر تکان داد.
سوار ماشین شدند و آدرس را از نیلوفر پرسید و به آن سمت راند. همانطور که حدس میزد محله‌ای در پایین شهر بود و فاصله‌ی خانه‌هایشان زیاد بود.
_حدود ساعت ۳ برو آمپولت رو بزن، هر ۱۲ ساعت باید بزنی یادت نره
_چشم

با گوشه‌ی چشم نگاهش کرد. یک زنِ تن‌فروش چطور می‌توانست با چشم گفتن آنقدر مظلوم و دوست‌داشتنی بشود؟
هونر درگیرِ تناقضات نیلوفر بود، از یک زن بدکاره انتظار داشت سیگاری روشن کند آدامسی بجود و لاقید و جلف فحش‌های رکیک بدهد. ولی این زن هیچ شبیه فاحشه‌ها نبود.
هر دو خیره به مسیر مقابل و ماشین‌هایی بودند که در شلوغی و ترافیک بوق می‌زدند و قصد زرنگی کردن و رد شدن از یکدیگر را داشتند. هونر بدون اینکه نگاه از خیابان بگیرد گفت
_دیشب بوی تند مشروب میدادی، ولی مست نبودی

نیلوفر شیشه را پایین داد و نفس کوتاهی کشید و گفت
_من مشروب نمی‌خورم، اون کثافتا شیشه رو خالی کردن روم

با یادآوری حادثه‌ی تلخ دیشب اشک در چشمانش حلقه زد. هونر حرفی برای گفتن پیدا نکرد و با تاسف به مسیر مقابلش خیره شد. تا رسیدن به مقصد حرفی نزدند و به موزیکی که در فضای ماشین پخش میشد، همنوازی ویلون و پیانو، گوش سپردند.

به محله‌ای که خانه‌ی نیلوفر آنجا بود رسیده بودند. بچه‌ها وسط کوچه‌ی باریک فوتبال بازی می‌کردند و چند زن‌ با چادرهای گلدار مقابل درب خانه‌‌ای جمع شده و مشغول صحبت بودند. پیرمردی کنار دیوار سیگار به دست، روی دو پا نشسته بود و چرت میزد و هر از گاهی به جلو خم میشد و از مرز زمین خوردن برمی‌گشت، سرش بلند میشد و باز همان صحنه تکرار میشد.
_من همین‌جا پیاده میشم نمیخواد جلوتر بری، کوچه باریکه
_مشکلی نیست، خونتون کدومه؟
_این کوچه رو بپیچی تو، در دوم

هونر برای بچه‌ها بوق زد تا از مقابل ماشین کنار بروند و به داخل کوچه پیچید. دو مرد سر کوچه مشغول صحبت بودند و نیلوفر با دیدن آنها جیغ کوتاهی کشید و گفت
_وایسا جلوتر نرو

هونر با تعجب نگاهش کرد و گفت
_چی شد چرا قایم شدی؟
_این دو تا همون آشغالای دیشبی هستن، حتما اومدن دنبالم. خدایا چیکار کنم؟

هونر هاج و واج ماشین را کنار دیوار متوقف کرد و گفت
_چرا بیان دنبالت؟ دیشب مگه ولت نکردن کنار خیابون؟
_آره ولی اونموقع نمیدونستن چیکار کردم، الان فهمیدن و اومدن سراغم. آخ مامانم اومد دم در

هونر به سمتی که نیلوفر دزدکی نگاه می‌کرد برگشت و زن چادری و مریض‌ احوالی را دم در خانه‌ دید که به پرخاشِ آن دو مرد با ترس نگاه می‌کرد و دستانش را به مفهوم ندانستن و بی‌خبری تکان می‌داد.
_مگه چیکار کردی که اومدن در خونه‌ت؟

نیلوفر در حالیکه با نگرانی مادرش را نگاه می‌کرد گفت
_رئیسشون رو با چاقو زدم

هونر با چشمان گرد شده نگاهش کرد و گفت
_چه رئیسی؟ کشتیش؟
_منفرد. ولم نمی‌کرد چاقو رو فرو کردم تو بازوش و فرار کردم
_میبخشی که اینقدر رک میگم ولی تو مگه برای کاری که اونا می‌خواستن نرفته بودی اونجا؟ این جنجالِ دفاعِ شخصی برای چی بوده؟

نیلوفر به جای جواب سرش را از جایی که پنهان شده بود کمی بالا آورد و مادرش را که در را می‌بست و دو مرد را که با هم صحبت می‌کردند نگاه کرد.
_میگم بهت ولی اول باید فکری برای فرار از دست اینا بکنم
_فعلا همونجا بمون تا برن

مردها نگاهی به سمت ماشین هونر کردند ولی کسی که دنبالش می‌گشتند آنجا نبود و نگاه از او گرفتند.
نیلوفر در همان حالتی که پشت داشبورد مچاله شده نشسته بود هونر را نگاه کرد و گفت
_همیشه تنها بود. ولی اینبار گفت که میخواد توی سکس گروهی باهاش باشم. سه تا مرد و یه زن توی خونه‌ش بودن. خواستم از خونه برم بیرون مردا جلومو گرفتن. مست بودن همشون، اذیتم کردن، مشروبو خالی کردن روم، بعدم هولم دادن تو اتاقِ منفرد

هونر با اکراه و کلافگی دستی به سر و صورتش کشید و از شیشه بیرون را نگاه کرد.
_یه بار گفته بود که تریسام و سکس گروهی دوست داره و میخواد که این کار رو بکنم. بهش گفتم تو بیمار جنسی هستی و دیگه باهات رابطه نخواهم داشت. ولی با تهدید و اذیت وادارم کرد برم خونه‌ش. رفتم و فهمیدم که اینبار از دست خودش و سگ‌هاش خلاصی نخواهم داشت، برای همینم وقتی دستمو گرفت، کارد توی بشقاب رو برداشتم و محکم فرو کردم توی بازوش

هونر در حالیکه از حرفهایی که می‌شنید دچار انزجار شده بود گفت
_صداشون نکرد؟
_داد زد، ولی توی حیاط مشغول مشروب خوردن بودن، نشنیدن. سریع از اتاق اومدم بیرون و در رو هم به روش قفل کردم. رفتم حیاط و بهشون گفتم آقا گفت کار دارم مزاحم نشید، منم باید برم. ولی اونا سه نفری اومدن طرفم و گفتن زوده برای رفتن. از ترس دیوونه شده بودم و یه قدرت عجیبی پیدا کرده بودم، با لگد طوری زیر شکم یکیشون زدم که عربده کشید

هونر سیگاری روشن کرد و به نیلوفر که با کمرِ خم شده خودش را در گودیِ جلوی صندلی پنهان کرده بود و با او حرف میزد نگاه کرد.
_برام عجیبه، چرا اینقدر مقاومت کردی که تا سر حد مرگ بزننت؟ مگه با مشتریای دیگه‌ت این کارو نمیکنی؟

غمی که در نگاه نیلوفر نشست را دید و با تعجب منتظر جوابش ماند.
_من از سر اجبار و بی‌چارگی اینکارو میکنم، هر بار مثل شکنجه‌ست برام. با چند نفر نمی‌تونستم، حتی اگه می‌مردم

هونر پک عمیقی به سیگارش زد و دلش خواست بپرسد چه اجباری تو را به تن‌فروشی وادار کرده؟ حیف نیست دختری مثل تو… و از کلمه‌ی “دختر” که از ذهنش گذشت پوزخند تلخی زد و با خودش گفت “نپرس. کنجکاوِ زندگیِ این زن نشو. یکم بعد میره خونه‌ش و این دردسر تموم می‌شه”

_بعد اون دوتای دیگه طوری کتکم زدن که بیهوش شدم و بردن پرتم کردن کنار خیابون. بقیه‌ش هم که داری میبینی، اومدن دنبالم که اینبار بکشنم. شغل منفرد طوریه که با داروخونه‌ها و بیمارستان‌ها زیاد ارتباط داره. از ترس اون نخواستم برم بیمارستان، چون پیدام میکرد

با حرفهایی که از نیلوفر شنید و با دیدن قیافه و ظاهر آن دو نفر، فهمید که قضیه خیلی جدی است و آن کثافت‌هایی که شبِ گذشته او را تا مرز مرگ برده بودند خیلی امکان داشت که اینبار واقعا جانش را بگیرند. نباید او را تنها می‌گذاشت، و باید صبر می‌کرد تا آن آدم‌ها بروند.

دقایقی گذشت ولی گویا قصد رفتن نداشتند و مانند قرقی اطراف را می‌پاییدند.
_چیکار دارن میکنن؟
_جلوی در خونتون وایسادن سیگار میکشن
_هوففف… چرا نمیرن؟ کمرم درد گرفت

هونر نگاهی به زخم‌ زانوی او کرد و با دیدن پانسمان غرق خون و رنگ سفید دختر، ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
_کجا میری؟
_میرم یه خیابون اونورتر بلند بشی راست بشینی، یه زنگ هم به مادرت بزن ببین چی گفتن بهش

دو کوچه آنطرف‌تر ماشین را پارک کرد و گوشی‌اش را به او داد. نیلوفر شماره خانه‌شان را گرفت و کمی بعد مادرش جواب داد.
_الو، مامان
_نیلو تویی مادر؟ کجایی از دیشب دارم زنگ می‌زنم بهت، مُردم از نگرانی
_دورت بگردم مامان، تصادف کردم ولی نگران نشو حالم خوبه
_خدا مرگم بده. خوبی؟
_خوبم به خدا
_نیلوفر دو نفر اومدن دم خونه تو رو میخوان، چیکار کردی دختر؟
_چی میگن؟ بهشون میگفتی دخترم نیست
_گفتم، اومدن خونه رو گشتن همه چی رو زدن شکستن
_کثافتای آشغال
_میگن تا دخترت نیاد نمی‌ریم، هر جا هستی بمون مادر، اینا خیلی عصبانی‌ان ازت

نیلوفر با آشفتگی دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت
_نگران توام مامان
_من خوبم، مرضیه خانم اومد آمپولمو زد غذا هم آورد. نیا خونه تا اینا برن
_باشه، مامان گوشی رو از پریز دربیار این شماره پاک بشه، گوشی من گم شده ولی بازم زنگ میزنم بهت

نگاهی به هونر کرد و با ناراحتی گفت
_گفتن تا دخترت نیاد جایی نمیریم

هونر کلافه‌تر از قبل پوفی کشید و نگاهش را از او گرفت.
_منو ببر یه جایی پیاده کن، چند ساعتی پرسه میزنم تو خیابونا تا گورشونو گم کنن
_تو جون داری پرسه بزنی؟ خون ازت رفته، داری پس میفتی
_هیچیم نمیشه تو منو ببر انقلاب، خودتم برو سر کارت
_با این ریخت و لباس میخوای تو انقلاب قدم بزنی؟

دختر سرش را میان دستانش گرفت و با صدایی شبیه ناله گفت
_خواهش می‌کنم منو ببر اونجا و برو، نمی‌خوام بیشتر از این شرمنده‌ت بشم

هونر دستش را به فرمان کوبید و رو به آسمان با تندی گفت
_خدایا من کار و گرفتاری دارم، این دردسر چی بود وبالِ گردن من کردی؟

نیلوفر به گریه افتاد و زمزمه کرد
_ببخشید

و سریع در ماشین را باز کرد و پیاده شد. هونر به سرعت خم شد و دستش را گرفت و داخل ماشین کشید. با عصبانیت نگاهش کرد و گفت
_کی گفت پیاده بشی؟ بشین سر جات

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی

    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد. احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ریحانا
ریحانا
28 دقیقه قبل

عرررررررررررر😭😭😭😭
من نمیدونم چرا احساساتی شدم نشستم دارم گریه میکنم
آقا اینطوری نمیشه 😩
من خیلی دارم خماری میکشم.مهرناز جون فایل که نذاشتن بزاری حداقل روزی دو تا پارت بزار من یه کم حالم بهتر شه 🙏😘

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ساعت قبل

دستت طلا و قلمت مانا بانو جان🌹❤

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x