9 دیدگاه

رمان بر دل نشسته پارت ۳۰

4.7
(3)

۹۵)

همونطور سر به زیر گفتم
_نه، تو برو بخواب
_دیگه اینقدر غریبه شدم که بهم نمیگی چرا تو این حالی؟
سرمو آروم تکون دادم به معنی نه.. گفت
_میخوای کمی پیشت بمونم؟

با صدایی که خودم به زور شنیدم گفتم
_برو نفس
آهسته پا شد از اتاق رفت بیرون..

آهنگ نگارم حجت اشرف زاده رو پلی کردم، آهنگ محبوب من و نفس بود، زیاد گوش میکردیم

با خیالت امشب ای بی وفا نگارم
سر به شانه های خیابان میگذارم

قبل از اینکه نفسو بشناسم هیچ آهنگی تاثیر خاصی روم نمیگذاشت ولی بعد از عشق نفس انگار همه ترانه ها حرف دل منو میزدن..

عطر زلف تو پیچیده در این حوالی

یاد موهاش تو اون حالت مستی از همیشه بیتاب ترم کرد..

ای پری بیا
با دلم بمان
تا طلسم غم
با نگاه تو بی اثر شود

پری با پای خودش اومده بود تا طلسم غمم رو بی اثر کنه ولی خودم گفتم که بره..

میشود شبی
غرق خنده عاشقانه تو سحر شود

فکر شبی کنار نفس دلمو لرزوند..

نفهمیدم از مستی بود، یا از غصهء برای همیشه از دست دادنش، که فکر گذروندن یک شب با نفس مثل خوره افتاد به جونم..

سرمو محکم گرفتم بین دستام و به خودم نهیب زدم که فراموش کن.. ولی وسوسه لمس موهاش و بغل کردنش برای اولین و آخرین بار، ولم نمیکرد..
با جراتی که در اثر مستی تو دلم پدیدار شده بود انگشتامو فرو کردم توی موهام و چشمامو به هم فشردم و کلافه با خودم گفتم فقط یک شب.. چی میشه
فقط یک شب..

نفس

شبی که مهراد تا صبح خونه نیومد، تا خود صبح چشم روی هم نگذاشتم.. فکر بودنش با اسین، بغل کردنش بوسیدنش…
زجرم داد، عذاب کشیدم
گاهی فکر کردم شاید سانحه ای، اتفاق بدی براش افتاده، با این فکر هم عذاب کشیدم، ولی مورد اول بیشتر به نظرم ممکن میومد چون مهراد دلیل نیومدنش رو ننوشته بود توی اس ام اسش..

وقتی صبح اومد مهرادی که از خونه خارج شده بود، نبود..حرف نمیزد از نگاهم فرار میکرد، یه چیزی شده بود، دل بیچاره م حسش کرد..
تا اینکه شب با پیمان اومد و پیمان گفت که مشروب خورده و حالش خوش نیست..
از تعجب شاخ درآوردم، مهراد که مشروب نمیخورد، چه اتفاق بزرگی افتاده بود که باعث شده بود تا این حد بخوره و سیاه مست بشه
نگرانش بودم ولی پیمان نمیذاشت برم پیشش، تا اینکه پیمان رفت و من صدای بلند آهنگ ابر میبارد همایون رو از اتاق مهراد شنیدم..
دیگه مطمئن شدم که درد بزرگی توی دل مهراد منه که تو این حاله..
رفتم تو اتاقش، از دیدن چشمای کاسه خونش شوکه شدم و قلبم به درد اومد..

موهای پریشونش، آشفته تر از همیشه بود، نگاهم نمیکرد، حتی نخواست که پیشش بمونم..
یعنی برای اسین اونطور مست و بیقرار بود و به من بی محلی میکرد؟
یعنی من اینهمه مدت توهم زده بودم که فکر میکردم اونم عاشق منه؟
حالم گرفته شد و با آزردگی رفتم تو اتاقم..
یک ساعتی گذشت، دلم پیش مهراد بود، صدای موزیک هنوز از اتاقش میومد، آهنگ “گمونم” رضا صادقی رو گوش میداد

میترسم کنارم نباشی و بارون بگیره.. میترسم

منم همراه با اون، توی آهنگهایی که گوش میداد غرق میشدم..

یه امشب چی میشه
سرم رو روی شونه تو بذارم
سرم رو دیگه
از روی شونه هات برندارم
یه جوری بخوابم
که یادم بره روزگارم

همین آهنگو دوباره گوش داد..
مهراد من، صاحب قلب و روح من چش بود که امشب اینقدر تلخ بود..
روی تختم دراز کشیده بودم و به صدای موزیک مهراد گوش میکردم که بالاخره صدا قطع شد و کمی بعد در اتاقش باز شد
تو اون سکوت شب، صدای قدمهای آروم مهراد رو شنیدم که دو قدم میومد و می ایستاد
دو باره کمی میومد و می ایستاد تا اینکه رسید جلوی اتاق من..

در اتاقمو نیمه باز گذاشته بودم که اگه حالش بد شد یا صدام زد بشنوم، چندتا ضربه آروم زد به در، ولی درو باز نکرد..
به گمون اینکه کارم داره سریع پاشدم و رفتم درو کامل باز کردم..
تکیه داده بود به دیوار، با چشمای خمار و مستش که به خون نشسته بود نگاهم کرد
گفتم
_چیزی میخوای برات بیارم؟ خوبی؟

با صدای گرفته ای گفت
_آره یه چیزی میخوام
سریع گفتم
_چی؟ بگو بیارم
_نمیدونم چطوری بگم نفس
تعجب کردم گفتم
_یعنی چی؟
_ناراحت نمیشی؟
_چیزیه که منو ناراحت میکنه؟
سرشو انداخت پایین و گفت
_نمیدونم
_ناراحت نمیشم بگو
تو چشمام نگاه کرد و گفت
_میزاری یه شب پیشت بمونم؟

دلم هرری ریخت..
آب دهنمو قورت دادم گفتم
_چی داری میگی مهراد، منظورتو نفهمیدم
با نگاه غمگینش گفت
_فقط یه شب نفس.. فقط یه شب میخوام پیشت بخوابم، فقط کنارت دراز بکشم

قلبم داشت میومد تو دهنم، نمیتونستم چیزی بگم و نگاهمو ازش میدزدیدم گفت
_بزار یه شب مال ما باشه، فقط یه شب

اون مهراد بود، مردی که بهش اطمینان کامل داشتم، کاری نمیکرد که من ناراحت بشم
گفتم
_باشه
و از جلوی در رفتم کنار

چشمای مست و قرمز غمگینش برقی از شادی زد، اومد تو، به تختم نگاهی انداخت، گفت
_ناراحت نمیشی روی تختت بخوابم؟

نمیدونست دلم چطور بخاطر نزدیک شدن بهش داره از خوشحالی خودشو میکوبه به سینه م.. گفتم
_نه بیا

۹۶)
و روی تختم دراز کشیدم و دستمو گذاشتم روی بالش کناریم که یعنی بیا اینجا بخواب
کنارم دراز کشید..
موهای قشنگش افتاد روی بالش، بوی خوش ادکلنش با کمی بوی مشروب پیچید توی بینیم..
روی پهلوی چپش دراز کشیده بود و سرش کامل روی بالش بود، منم مقابلش روی پهلوی راستم خوابیده بودم و آرنجمو گذاشته بودم روی بالشم و سرمو به دستم تکیه داده بودم و از کمی بالاتر نگاهش میکردم..

مثل یه بچه مظلوم با اون چشمای خوشگلش بدون حرف نگاهم میکرد، با لبخند گفتم
_مستی
اونم لبخندی زد و گفت
_با قهوه ای که درست کردی و خوردم بیشترش پرید

تو همون حالت بدون حرف به هم نگاه میکردیم.. نگاهش اومد طرف موهام که بالای سرم جمع کرده بودم، دستشو برد و گیره موهامو باز کرد..
موهام که ریخت دورم، قسمتی از موهامو گرفت تو دستش و برد تو بغلش نگه داشت.. موهام انقدر بلند بود که راحت تا سینه ش رسید
نگاهش تو چشمام بود و گاهی موهامو توی دستش نوازش میکرد..
کاش میتونستم منم به مراد دلم برسم و دست بزنم به موهاش..
چشماشو بست و موهامو به گونه ش کشید و گفت
_عاشق موهاتم، قول بده هیچوقت موهاتو کوتاه نکنی

اولین بار بود که در مورد من کلمه عاشق رو به زبون میاورد.. دلم براش رفت، با این حرفش به خودم جرات دادم و به موهاش نگاه کردم..
دلم، دستمو گرفت و برد طرف موهاش.. انگار بت پرستی فرصت پیدا کرده بود به بت اعظم دست بزنه..
دل تو دلم نبود که بالاخره دستمو فرو کردم تو موهای پرپشت و خوش حالتش..

آخ که چه حالی داشتم، حس موهاش لای انگشتام چه لذتی داشت..
بازم دستمو بردم لای موهاش و تا عقب کشیدم، طوری رفته بودم تو حس و زوم کرده بودم روی موهاش که انگار تو این دنیا نبودم

خیره نگاه میکرد به ته چشمام و از نوازش موهاش خمارتر شده بود، چند بار دستمو اونطوری که آرزوم بود کشیدم به همه موهاش و دلم به آرزوش رسید.. دل عاشق و بیقرارم میخواست تا صبح نوازشش کنم
انگشت اشاره مو آروم کشیدم روی ابروش.. تو چشمای عسلی و سبزش نگاه کردم و لبخند زدم، گفتم
_گربه.. خوب داری خمار میشیا

هیچی نگفت فقط نگاهم میکرد، انگار میخواست نقش صورتمو توی ذهنش حک کنه، منم فکر کردم که بهترین فرصته که از مستیش سوءاستفاده کنم و حس لمسشو برای بعد ذخیره کنم..
به احتمال زیاد فردا صبح چیزی یادش نمیموند و ازش خجالت نمیکشیدم، یه دل سیر دستمو کشیدم به ابروهاش و صورتش و موهاش و چشماش.. توی دلم گفتم چقدر عاشقتم من مهراد..

انقدر سر و صورتشو نوازش کردم که اونم نتونست خودشو نگه داره و با دستش گونه مو نوازش کرد
سرمو از تکیه دستم برداشتم و گذاشتم روی بالش، صورتمون الان درست مقابل هم بود، نزدیک بودیم و دست هردومون همزمان توی صورت هم بود..
چه لذتی داشت چه حالی داشتیم، دیگه منم مست مست بودم
طوری اجزای صورتشو نگاه میکردم که میتونستم از حفظ نقاشیشو بکشم، چشمای درشتش که همیشه انگار مداد سیاه کشیده بود توش، چقدر زیبا بود..
دستمو کشیدم دور چشماش و آروم با لبخند گفتم
_مداد سیاهت که میکشی دور این چشما، مارکش چیه که مالیده نمیشه
لبخند زد و گفت
_از همونکه تو کشیدی به چشمای افسونگرت
دیگه بدون رودربایستی داشتیم عاشقانه خرج هم میکردیم..

دستمو زدم به نوک بینی کوچک و قلمی ش و یه ذره فشارش دادم، لبخند زد، چشمم رفت سمت لباش..
لبهای خوشرنگ و خوشگلش که حتی یه دختر هم این لبای خوشگلو نداشت، خواستم با انگشتم لبهاشو هم لمس کنم ولی ترسیدم..
از خودم ترسیدم که بیشتر بخوام..

دستمو کشیدم عقب، دید که به لباش نگاه کردم، اونم به لبام نگاه کرد، دلم از نگاهش هرری ریخت و قیلی ویلی رفت.. دیگه نتونستم دستمو کنترل کنم و انگشت شصتمو آروم کشیدم به لب پایینش..

گر گرفتم و چشمامو بستم..
وقتی باز کردم دیدم اونم چشماشو بسته.. بازم انگشتمو کشیدم روی لباش، دیدم که دستش که روی گونه م بود، لرزید..
چقدر بوسیدنی بودن..
لبهای باکره من هرگز لبی رو لمس نکرده و نخواسته بود، اما الان مقابل مهراد با عشق بزرگی که توی دلم بهش داشتم نمیتونستم روی خواهش قلبم درپوش بذارم..
دیگه کنترل حرکاتمون دستمون نبود که مهراد هم دستشو آورد و انگشت شصتشو کشید روی لب پایینم..

چه قدرتی بود تو تماس نوک انگشت با لب که تو قلب و وجود آدم زلزله ۱۰ ریشتری به وجود میاورد..

حالت چشماش عوض شد، میدونستم که منم از اون بدترم..
بعد از مدتها از دور خواستن و حسرت خوردن، دستمونو به سوی هم دراز کرده بودیم و دیگه نمیتونستیم جلوشو بگیریم..
طوری لبمو لمس میکرد و نگاه میکرد که میدیدم داره میمیره برای بوسیدنم..
ولی انقدر مرد بود که توی همون حد خودشو نگه داشته بود
از اعماق وجودم حسی برانگیخته میشد که برام ناآشنا بود و تجربه ش نکرده بودم، حسی که سنگین و پر فشار بود و از پاهام تا گوشهام بدنمو گرفته بود، حسی که باعث شد زمام اختیار از کف بدم و بدنمو طرف مهراد بکشم و پیشونیمو بچسبونم به پیشونیش و چشممو بدوزم به لباش که با انگشتم لرزششون رو حس میکردم..

۹۷)
با نزدیک شدن من، حرکت انگشتشو روی لبم متوقف کرد و دستامو گرفت تو دستاش
شاید خواست جلومونو بگیره، اون مرد بود و نمیخواست به حریم دختری که تو خونشه پا بذاره، ولی میدیدم که چقدر منو میخواد و جلوی خودشو با چه بدبختی گرفته
ما عاشق و دیوونه هم بودیم چرا باید بیشتر از این در عطش بوسیدن همدیگه میسوختیم، فقط یه شب بود و فردا صبح مهراد با اون مستی، چیز زیادی یادش نمیومد
خیلی میخواستمش..
دستامو تو دستاش گرفته بود و مقابل سینه مون نگه داشته بود، انگشتامو تو انگشتاش قفل کردم.. پیشونیمو از پیشونیش جدا کردم و تو چشماش زل زدم، دست و دلم میلرزید..
سرمو انقدر جلو بردم که بینیم خورد به بینیش، فهمید که میخوام چیکار کنم، انگشتاشو محکمتر تو انگشتام قفل کرد، سرمو نزدیکتر بردم..
و بالاخره لبامو آروم گذاشتم روی لباش..

ضربان قلبم بالا رفت.. تنم داغ شد، نرمی و داغی لبهامون رو روی هم، هردومون باهم حس میکردیم..

لبمو از روی لبش برداشتم و سرمو کمی عقب بردم
خیره شدیم تو چشمای هم.. دوباره بوسیدمش.. و نگاهش کردم، دوباره و سه باره..دیگه مست مست بودیم..

انقدر دونه دونه بوسیدمش و نگاش کردم که دیگه طاقت مهراد تموم شد و دستاشو دور بدنم حلقه کرد و منو کشید تو بغلش و لبهاشو محکم گذاشت روی لبهام و با ولع بوسید..

جواب هر بوسه ش رو عاشقانه دادم و لبهامون توی هم فرو رفت..
انگار یکی شده بودم با مهراد، حتی روحمون هم از نقطه ای که لبهامون به هم چسبیده بود، به هم وصل شده بود..

غرق لذت بوسه هاش بودم.. چه لذتی داشت بوسیدنش..
اون لحظه کسی عاشقتر و سرخوشتر از ما تو دنیا نبود..
انقدر لبهای همو بوسیدیم که نفسمون تموم شد و نفس زنان از هم جدا شدیم..
بینیشو چسبوند به بینیم و زمزمه کرد
_پری..

منم با نفسم گفتم
_جون دلم..

بازم لبامو گرفت به دهنش و شروع کرد با عشق و حسرت بوسیدن
میدونستم که مهراد بیشتر از این پیش نمیره، اطمینان صد درصد داشتم بهش و با خیال راحت میبوسیدمش و میذاشتم حریصانه لبامو هر جور که میخواد ببوسه، ما تا رسیدن به این شب خیلی زجر کشیده بودیم..

چند ساعت همدیگه رو بوسیدیم نمیدونم، ولی وقتی بی نفس از هم جدا شدیم احساس کردم لبام داغ شدن و میسوزن..
دستاش فقط روی موهام و دور کمرم لغزیده بود، سفت همدیگه رو بغل کردیم و من دستمو بردم لای موهاش و نوازشش کردم، اونم صورتشو فرو کرد توی گردنم و لای موهای آشفته م..
چه عالمی بود، قلبهامون مماس به هم بود و ضربان شدیدشون به سینه همدیگه ضربه میزد، موهامو عمیق بو میکشید و پشت سر هم با حرارت میگفت
_پری.. نفسم.. پری..
و من موهاشو نوازش میکردم و پیشونیشو میبوسیدم و میگفتم
_جونم.. جون دلم.. مهرادم

بیشتر از این حرفی نزدیم، به حرف حاجتی نبود، دقایقی پیش مثنوی عشق ریخته بودیم توی رگ و خون هم..
هنوز طعم لباش تو دهنم بود و خوشی وصالش تو قلب بیقرارم..

همونطور موندیم تا وقتیکه احساس کردم تو همون حالت صورتش لای موهام، به خواب رفته..
با اون مشروبی که خورده بود خیلی زودتر باید خوابش میبرد ولی تا ۴ صبح بیدار مونده بود
تو بغلم نگهش داشتم و تا طلوع خورشید نخوابیدم..
دستاشو، موهاشو، صورتشو، تا صبح بوییدم و بوسیدم..
لیلی تر از لیلی، شیرین تر از شیرین بودم تو دلدادگی..
با اشکهایی که بیصدا با نگاه به صورت غرق خوابش ریختم دعا کردم که خدایا مارو از هم جدا نکن، ما رو برای هم بخواه..

مهراد

با حس بوی خوشی چشمامو باز کردم.. در اولین لحظه بیداری درک نکردم که کجام، بعد که نگاه کردم دیدم سرم روی سینه نفس و صورتم لای موهاشه..
بغلم کرده بود و همونطور خوابیده بود، همینجا بهشت من بود..
کاش خدا منو از بهشت آغوش نفس، به جهنم دنیای بدون او تبعید نمیکرد..
بوی خوش موهاشو به ریه هام کشیدم، اتفاقات دیشب اومد جلوی چشمم، ساعتها همدیگه رو نوازش کرده بودیم و حریصانه و با ولع بوسیده بودیم..
با یاد بوسه هاش لبخند اومد روی لبام، نمیدونستم اونم به اندازه من که میخواستمش، مشتاق بوسیدن و نوازش کردن منه، هردومون چه بیتاب عاشق هم بودیم..
با اولین حس لبش روی لبم به آرزوم رسیده بودم و مستی از سرم پریده بود.. هنوز طعم بینظیر لباش رو لبام بود..
باریکی کمرش بین دستام ازم دل میبرد، بدن پر و سکسیش که به بدنم میخورد گر میگرفتم و تمام سلولهای بدنم، تن دلرباش رو میخواست..
این دختر نهایت زیبایی یک زن بود..

ولی دستامو محکمتر دور کمرش حلقه میکردم تا کاری نکنم که باعث ناراحتی نفس و خجالت خودم بشه..
نگاهش کردم، پری زیبای من تو خواب عمیقی بود، چند ساعت پیش، انقدر بی وقفه بوسیده بودمش که خسته ش کرده بودم..
فکر جدایی ازش و از دست دادنش تا آخر عمرم، باعث میشد نفسی بگیرم و بازم ببوسمش..
با یادآوری جریان اسین و نامزدی، بازم غم عالم نشست توی قلبم.. مثل بچه ای که بخوان به زور از مادرش جداش کنن، با دلهره دوباره صورتمو فرو کردم توی موها و گردن نفس..
قلبم پر درد بود.. ما بدون هم چه میکردیم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elnaz
Elnaz
3 سال قبل

خیلی قشنگ شده ابهام جون

Atoosa
Atoosa
3 سال قبل

نویسنده جان دیگه پارت نمیذارین؟😩

deli
deli
3 سال قبل

تورو خدا از هم جداشون نکن کلی ناراحت شدم براشون😢

Nika
Nika
3 سال قبل

♥️♥️

Nika
Nika
3 سال قبل

نوینده ی عزیز ازت خواهششش میکنم خرابش نکن حالمون داره خیلی گرفته میشه

Nika
Nika
3 سال قبل

نویسنده ی عزیز ازت خواهششش میکنم خراب نکن رمانتو واقعا حالمون داره گرفته میشه

Nika
Nika
پاسخ به  Nika
3 سال قبل

نویسنده ی عزیز شاید باورت نشه ولی من از استرس تا خود صبح خواب میدیدم 🤦‍♀️🤦‍♀️

Nika
Nika
پاسخ به  Nika
3 سال قبل

اره دیگ خلاصه بی نتیجه نزارش😉
و اینکه رمانت خیلی خیلی خوبه الان اکثر رمانا تو چندتا موضوع خلاصه میشه رمانی که روحتو نوازش بده و اینجوری بالا پایینت کنه خیلی کمه من که خیلی دوسش دارم و تمیدوارم پایانشم مثه اولش همینقدر عالی و خاص باشه♥️♥️

fAtme
fAtme
پاسخ به  Nika
3 سال قبل

وای دده

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x