۷)
خیلی سخت بود برای بابام، حتی سختتر ازمن، من جوون بودم عوامل محرک زیادی برای زندگی داشتم، دوستام، درس و دانشگاهم، خرید و گردش، کارم، انگیزه م برای گردوندن کارخونه و کارای بابا که نشون بدم با اینکه دخترم میتونم، و به نحو احسن تونسته بودم و مورد تحسین فامیل و آشنا قرار گرفته بودم..
دختری ۲۵ ساله با مدرک فوق لیسانس مدیریت، بدون مادر بدون برادر و تقریبا بدون پدر، تونسته تشکیلات خاندان یگانه و ارث بزرگ اسفندیار خان رو بچرخونه..
گاهی خودمم باورم نمیشد ولی بابا میگفت خون اسفندیار خان توی رگای تو بیشتر از هممون جریان داره، میگفت تو خود بابامی انگار..
واقعا هم میتونستم هر چی که اراده کنم رو انجام بدم، خیلی سرسخت بودم در زمینه کار، اون دختر حساس و شوخ وقتی پای کار و معامله و جدیت میومد وسط، میشد یه صخره محکم و نفوذناپذیر، این ارث پدربزرگم بود که بابام میگفت فقط به من رسیده، حتی خودش و عمو کیومرث و مسیح فاقد این خصیصه بودن..
وارد هواپیما شدم، مسافرا اکثرا نشسته بودن سرجاهاشون، دوست نداشتم با فرست کلاس پرواز کنم، مگر وقتایی که مجبور میشدم.. دنبال صندلیم گشتم، نگاه مسافرا روم بود، عادت داشتم به نگاه مردم..
صندلیمو پیدا کردم، کنار پنجره بود، صندلی کنارم یه خانم مسن بود که با دیدنم بهم لبخند مهربونی زد، کیف دستیمو گذاشتم بالا تو جای مخصوص کیف و ساک دستی و سلام کردم و نشستم، حس کردم خانمه داره نگاهم میکنه نگاهش کردم و لبخندی از جنس لبخند خودش بهش زدم..
دقیق بررسیم کرد و گفت
_چه همسفر خوشگلی، ماشاالله
_مرسی لطف دارین
_هزار ماشاالله
لبخندی به تعریفش زدم و سرمو انداختم پایین، میخواستم کل راهو آهنگ گوش بدم با هندزفری ولی فکر کردم شاید این خانمه بخواد باهام صحبت کنه، زشته میگه دختره احترام سرش نمیشه..
با این فکر تکیه مو به پشتی صندلیم بیشتر کردم و صاف نشستم.. برخلاف فکرم خانمه دیگه اصلا صحبت نکرد باهام و خوابید..
هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و آهنگ “نگارم” حجت اشرف زاده که خیلی صداش و سبکش رو دوست داشتم رو پلی کردم..
با خیالت امشب ای بیوفا نگارم
سر به شانه های خیابان میگذارم
رفتم تو فکر تابلو، یعنی موفق میشم؟ این راستین چه جور آدمیه.. اگه واقعا اونطور که میگفت تابلو رو بهم نده چی؟ الکی پاشدم اومدم؟ اصلا این راستین چند سالشه، چه ریختیه مجرده یا متاهل، هیچی نمیدونستم ازش، به صداش میخورد که سنی بین ۳۰ تا ۴۵ داشته باشه نمیشد که دقیق فهمید..
بهر حال من باید تابلوی یادگار پدربزرگمو پس بگیرم حالا یا با زبون خوش یا به زور..
با این افکار نمیدونم کی خوابم برد که با صدای خلبان بیدار شدم و فهمیدم که رسیدیم.. خانمه گفت
_خانم زیبا خوشحال شدم از همسفری با شما، خدانگهدار
_منم همچنین خدانگهدارتون
زیر نگاه سنگین دو تا مرد جوان که از اول سفر زوم بودن روم، سعی کردم هرچه سریعتر از اون جای تنگ و شلوغ خودمو بندازم بیرون..
وقتی بعد از انجام تشریفات روتین از فرودگاه آتاتورک استانبول خارج شدم شنیدم که یکی از پشت سرم به فارسی گفت
_خانم ببخشید
برگشتم و دیدم یکی از اون پسرای توی هواپیماست.. خوشتیپ و شیک بود، موهاشو کاملا به بالا شونه کرده بود و از ژلی که زده بود موهاش زیر آفتاب دلپذیر استانبول برق میزد، میدونستم چی میخواد، اینه که خشک و سرد گفتم
_بفرمایید
_اولین باره میایید استانبول؟
_خیر
از جواب کوتاهم کمی دستپاچه شد و گفت
_میخواستم اگه افتخار بدید برسونمتون، ماشین کرایه کردم واسه زمانی که اینجام راحت باشم، این سعادتو نصیب بنده میفرمایید؟
چه زبون بازیم بود شاید هر دختری بغیر از من بود قبول میکرد که باهاش بره ولی منکه خسته بودم از این پیشنهادها و توجه ها، دلم میخواست گاهی وقتا هیچ کس منو نبینه و راحت و آزاد بگردم تو خیابونا، مثل سلبریتی ها بودم که کلافه میشدن از توجه و ابراز علاقه بیش از حد مردم..
بند ساک کوچکمو انداختم روی شونم و گفتم
_نه آقای محترم نامزدم اومده دنبالم، بااجازه
این نامزد خیالی بهونه همیشگیم بود در مقابل پیشنهادات آقایون، بهترین بهانه بود چون دیگه داشتن نامزد حرفی برای گفتن و امیدی برای آشنایی نمیذاشت..
راه افتادم ازش دور بشم که گفت
_ولی حلقه ای نمیبینم تو دستتون!
ای بابا این دیگه چه کنه ای بود، چشمامو درشتتر کردم و با خشم خیره شدم بهش که یعنی ببند، و راه افتادم.. ولی دیدم داره دنبالم میاد، در حالیکه داشتم میرفتم سمت تاکسیهای فرودگاه دستمو بلند کردم و تقریبا بلند گفتم _عزیزم اینجام اومدم
احساس کردم سرجاش وایساد، از فرصت استفاده کردم و پریدم داخل نزدیکترین تاکسی نشستم و به راننده گفتم سریع برو آقا.. به ترکی مسلط بودم، به لطف ماهواره و کانالهای ترکیه
۸)
تاکسی که حرکت کرد نگاهی انداختم به آقای شیکان پیکان، با دلخوری و اخم نگام میکرد لبخندی زدم و براش دست تکون دادم که یعنی ما رفتیم بای..
هتلی که کریمی برام رزرو کرده بود هتلی بود که همیشه وقتی میومدم استانبول اونجا اقامت میکردم، بعد از انجام کارای پذیرش رفتم تو اتاقم و خودمو انداختم روی تخت، خسته بودم ولی باید میرفتم شرکت راستین، وگرنه امروزو از دست میدادم..
سریع یه دوش گرفتم و موهای بلندمو خشک کردم و همونطوری با حالت طبیعیش که حالت دار بود رها کردم روی شونه هام.. آرایش ملایمی کردم عادت به آرایش غلیظ نداشتم، فقط برای مهمونیهای خاص آرایش کامل میکردم که اونم در عرض شش سال فقط یک بار عروسی دوستم رفته بودم..
شلوار جین کشی و تیشرت سفید کوتاهی پوشیدم نمیخواستم لباس رسمی بپوشم که فکر کنه شخصیت مهمیه.. کیف چرم قهوه ای م رو گرفتم دستم و زنگ زدم پایین که برام ماشین حاضر کنن.. راننده به آدرسی که بهش نشون داده بودم نگاهی کرد و راه افتاد، دور نبود ولی زیاد نزدیکم نبود، توی راه فکرامو کردم که چطوری تحت تاثیر خودم قرارش بدم و راضیش کنم..
منی که به قدرت جاذبه خودم واقف بودم و هرگز نه نشنیده بودم و مردی که بتونه مقابلم دوام بیاره و تحت تاثیر ظاهر و قیافه م قرار نگیره، مطلقا ندیده بودم.. در نتیجه خیالاتم لبخندی موذی و خبیث زدم و کارو تموم شده فرض کردم..
با راحتی و اعتماد بنفس کامل جلوی شرکت راستین از ماشین پیاده شدم، نگاهی به بنا انداختم، برج بلندی بود و شرکتش طبقه ۱۶ بود.. رفتم داخل و مقابل نگهبانی که با لبخند منتظرم بود که ازش راهنمایی بخوام ایستادم
_روزبخیر، میخوام برم شرکت آر_اس_تی
اسم شرکتش مخفف شهرتش بود، راستی اسم کوچک این راستین چی بود اصلا از کریمی نپرسیدم.. حالا هر چی، من به اسمش چیکار دارم، تابلومو بگیرم فلنگو بستم..
نگهبان تا آسانسور باهام اومد دکمه طبقه ۱۶ رو برام زد و با احترام رفت عقب، سری بعنوان تشکر براش تکون دادم و رفتم به سوی ماموریت غیرممکن..
به اندازه موهای سرم قرار کاری با آقایون داشتم و هرگز ذره ای استرس نداشتم، ولی نمیدونم چرا اینبار یه نمه استرس داشتم، شاید دلیلش اخلاق بد راستین بود، یا شاید لحن محکمش که گفت اومدنتون فایده ای نداره، یا شاید.. شایدم صداش.. میترسیدم صداش تاثیر بذاره روم و کم بیارم..
لعنت به من که به این صدا با یک بار صحبت چندجمله ای ضعف پیدا کرده بودم.. لعنت به اخلاق گندت و اون تن صدای جذابت راستین..
از آسانسور پیاده شدم.. شرکت بزرگ و خیلی شیکی بود، حتی بنظر من که بین دبدبه و کبکبه خاندان یگانه بزرگ شده بودم و هرچیزی رو نمی پسندیدم هم شیک بود..
کلا فضای تیره ای داشت، کف، دیوارها، مبلمان، تناژ قهوه ای تیره داشتن و با تابلوهای زیبا و نورهایی که توی اون تاریکی تابلوها رو روشن میکردن خیلی به نظر باکلاس میومد..
رفتم سمت میز قهوه ای چوب گردوی گرانقیمتی که خانم منشی خوشگل و خیلی مرتبی پشتش نشسته بود و چیزی یادداشت میکرد، با دیدن من لبخندی زد و گفت
_سلام بفرمایید
_سلام با آقای راستین قرار ملاقات دارم، از ایران اومدم یگانه هستم
_چند لحظه منتظر باشین لطفا
و اشاره کرد به مبل کناریش..
نشستم و با ژست مخصوص خودم پای راستمو انداختم روی پای چپم و صاف تکیه دادم به مبل، گوشی رو برداشت و بهش خبر داد
_آقای مهندس، خانم یگانه اومدن
چی بهش گفت نمیدونم که منشی با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت
_ولی آخه از راه دور اومدن
بعد رنگش پرید و با تته پته گفت
_من برای شما تعیین تکلیف نکردم مهندس، دیگه تکرار نمیشه
واه واه چقدر بداخلاق بود این آدم
_خانم ببخشید، آقای مهندس میگن همچین قراری ندارن
چشمام گرد شد گفتم
_چی؟
_متاسفم خانم
_چی چیو متاسفم مگه شوخیه اینهمه راهو نکوبیدم بیام که بدون ملاقات برگردم، بهشون بگین برای تابلوی رستاخیز اومدم
دوباره زنگ زد بهش و کمی بعد گفت
_لطفا منتظر باشین، مهندس کار دارن
ای سگ تو روحت مهندس.. منکه میدونم اینا همش فیلمته..
ناچارا بازم نشستم، بعد از بیست دقیقه که دیگه داشتم آمپر میچسبوندم و کم مونده بود پاشم برم یقه شو بگیرم، دختره گفت
_مهندس منتظرتونن بفرمایید داخل
پوفی کردم و عصبی همه موهامو طبق عادتم یه طرفی انداختم روی شونه چپم و طلبکارانه رفتم طرف اتاقش.. بدون در زدن درو باز کردم و وارد شدم..
کسی نبود، چشم گردوندم داخل اتاق، چقدر شیک و دلباز بود، برخلاف بیرون، اینجا همه چی روشن و بژ بود، گرانیتای گرونقیمت کف، دیوارای گچبری و پتینه کاری شده طبق آخرین مد روز، لوستر شیک بزرگ چسبیده به سقف و میز نفیسی که معلوم بود کار تک و خاصیه..
پس خیلی خوش سلیقه و باکلاس تشریف داشتن این جناب راستین.. ولی پس خودش کدوم گوریه؟.. بیاد تا حسابشو برسم که با بی ادبی دو ساعت منو اون بیرون کاشته..
صدایی اومد.. انگار صندلی بزرگ گردان پشت میز تکون خورد.. پس آقا نشسته روی صندلی و پشتشو کرده به در..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.