رمان بر دل نشسته پارت ۸

۱۷)
_وقتی برگشتید میخواید کجا بمونید این مدتو؟
_باور میکنید که هنوز هیچ فکری نکردم؟ ولی احتمالا توی همین هتل سوئیتی برای حدود یک ماه میگیرم

نگاهم کرد و گفت
_یکماه کافیه بنظرتون برای ده تا تابلو؟

با ترس بهش نگاه کردم و گفتم
_یعنی میگین کافی نیست؟

_بنظر من کمه
_بابا من کار دارم نمیتونم اینهمه مدت دور باشم و کارامو ول کنم به امان خدا، پدرمم هست، تنهاست

با کمی مکث و تاسف ادامه دادم
_گرچه اون زیاد حواسش نیست که من خونه م یا نه

از حرفی که زدم حالم گرفته شد و اونم با نگاه ناراحتی گفت

_منم نمیدونم چقدر طول میکشه شاید به قول خودتون یکماهه تموم کنید
_امیدوارم
نگاهم کرد و گفت
_خیلی سختتونه اینجا بمونید؟
_سختم نیست فقط به خاطر کارم
_کار شما چیه خانم یگانه؟ البته اگه حمل بر فضولی نکنید، خوب ما در واقع هیچی از همدیگه نمیدونیم

همیشه از اینکه بگم مدیر کل تقریبا همه تشکیلات خاندان یگانه هستم خجالت میکشیدم، بابام مارو طوری بار آورده بود که هیچوقت داشته هامون رو به رخ نکشیم..
گفتم
_سمت من مدیریت یه کارخونه ست

کمی با دقت نگاهم کرد و گفت
_پس حق دارین که نتونین اینقدر دور باشین از کار و مسئولیتهاتون

احساس کردم گرفته شد و با من و من گفت
_خانم یگانه.. اگه میخواین میتونین نیاین اینجا، و تابلوها رو برام بفرستین، نمیخوام با خواسته من مشکلی برای موقعیت شغلیتون و پدرتون بوجود بیاد

پس فقط ظاهرش زیبا نبود.. دلرحم و رئوف هم بود.. و من شیفته آدمایی بودم که دلشون از جنس خدا بود و توی این دوره و زمونه که برادر به برادر رحم نمیکرد، وجود داشتند هنوز.. سفارشی بود دیگه..

گفتم
_بنظرتون من آدمی هستم که حرفی بزنه و قولی بده و بعد بزنه زیرش؟
چشماش به وضوح خندید.. طوری که دلم براش رفت..
گفت
_یعنی حله؟
_حله

نفسی کشید و گفت
_تا برسیم هتلتون چطوره کمی از خودمون بگیم و بیشتر آشنا بشیم خانم همکار
گفتم
_خیلیم خوبه

_همونطور که میدونید من مهندسم، فوق لیسانس عمران دارم، ۳۰ سالمه، یه خواهر ۳ سال کوچکتر از خودم دارم مَهزاد که ازدواج کرده و رفته انگلیس، پدرم ۴ سالی میشه فوت کردن مادرم هم بعد از فوت پدرم رفت پیش خواهرم، ما شیرازی هستیم و بعد از پدرم مامان نتونست توی اون خونه تنها زندگی کنه و خونه رو فروخت و رفت، منم ۵ ساله اینجام و تنها زندگی میکنم، اولش بنا به خواست پدرم اومدم اینجا تا شرکت شعبه اینجا رو بگردونم ولی بعدش خودمم خوشم اومد و موندگار شدم، حالا شما بگین

من که با دقت به حرفاش گوش میدادم یه تکونی خوردم و گفتم
_من مدیریت بازرگانی خوندم، ۲۵ سالمه، با پدرم زندگی میکنم، زندگیم خلاصه میشه در کارم و نقاشی، کمی رابطه با دوستام و سفرهای اکثرا کاری، همین

از مسیح و مامان چیزی نگفتم چون دوست نداشتم غم و غصه هام رو واسه کسی تعریف کنم اونم از اینکه اشاره به مادر و یا برادر و خواهری نکردم حرفی نزد، انگار فهمید خودم عمدا سانسور کردم، آدم فهمیده ای بود وگرنه هر کسی بود مثل قاشق نشسته میپرید وسط و میپرسید پس مامانتون چی؟ شما تک فرزندین؟..

نگاهم کرد و با لبخند گفت
_خوشحال شدم از آشناییتون خانم مدیر

منم با همون لبخند گفتم
_و همچنین آقای مهندس

نزدیک شده بودیم به هتل، ساعت ۷/۵ بود و هوا تاریک شده بود اوایل مهرماه بود ولی هوای استانبول هنوز گرم بود، شلوغی و ترافیک بیرونو نگاه کردم و گفتم
_مزاحمتون شدم و احتمالا مسیرتونو از خونتون دور کردم توی این ترافیک ببخشید

_اختیار دارین خانم خوشحال شدم که در خدمتتون بودم، در ضمن بعد از این خیلی از این راهها با هم میریم و میاییم پس از الان تعارفو بذارید کنار

_ممنون ولی باید به فکر یه ماشین باشم نمیشه که همیشه مزاحم شما باشم
با خنده گفت
_چرا نمیشه؟

شیطونِ توی چشمشو دوست داشتم
_نمیشه، وقتی اومدم موقتا یه ماشین میخرم به دردسرش نمیارزه برای یک ماه ماشین خودمو بیارم
_حالا شما بیایین مستقر بشین کم کم هر چی که نیازتون بود ردیف میکنیم

رسیدیم و مقابل هتل توقف کرد درو باز کردم و پیاده شدم، اونم پیاده شد اومد طرفم گفت
_فردا میبینمتون

دستشو دراز کرد و سری خم کرد، چقدر اصیل و مودب بود از اون آدمایی که معلوم بود اصالتش ذاتیه و اکتسابی و زورکی نیست..

دستش رو فشردم و گفتم
_خدانگهدارتون آقای راستین بازم ممنون بابت همه چی

توی چشمام نگاهی کرد و گفت
_پس فعلا با اجازه خانم

و رفت سمت در راننده و دستش رو به طرز جذابی حرکتی داد و سوار شد
نگاهش میکردم و حواسم نبود که باید برم داخل هتل، قد خیلی بلندش، هیکل ورزیده و مانکنیش و طرز راه رفتنش انقدر قشنگ و مردونه بود که دوست داشتی فقط نگاهش کنی..
انقدر نگاهش کردم که شیشهء طرف کمک راننده رو داد پایین و گفت
_برید تو دیگه

به خودم اومدم و سریع برگشتم رفتم توی هتل..
وقتی روی تخت دراز کشیدم آخرین تصویری که ازش دیدم اومد تو ذهنم.. وقتی داشت میرفت سوار ماشینش بشه و حرکت دستش و بعد که گفته بود برید تو..

۱۸)
رفته بود و دل منو هم با خودش برده بود..
چه روز عجیبی بود امروز، وقتی میومدم اصلا و ابدا انتظار چنین چیزی رو نداشتم، صبح که از خواب بیدار شده بودم قلبم سبک و خالی بود و زندگی نرمالم رو داشتم ولی عصر همون روز اتفاقی افتاده بود برام و دچار سانحه عشق شده بودم..

ترکیه ای ها تعبیر جالبی برای این مدل عاشق شدن دارن که ترجمه ش میشه عشق رعد و برقی..
یعنی عشقی که در یک آن و در اولین دیدار مثل رعد و برق اتفاق میفته توی قلب آدم..

زندگیم به کل عوض شده بود و میدونستم که دیگه همون نفس سابق نمیشم، خودمو خوب میشناختم، آدم عشقهای زودگذر و تب های تند که زود عرق میکنن نبودم..

قلب باکره ام در طول ۲۵ سال عمرم اولین بار بود که برای مردی تپیده بود و روحم به تسخیر کاملش دراومده بود و میدونستم که تا آخر عمرم مرا از این عشق رهایی نیست..

روی تخت غلتی زدم و چشمم افتاد به ساعت که ۹ رو نشون میداد، شام نخورده بودم و فقط به مهراد راستین فکر کرده بودم.. خیر سرم چقدرم زود از غذا خوردن و خوابیدن افتاده بودم، به این فکرم خندیدم و گفتم خدا آخر و عاقبتت رو بخیر کنه نفس با این عاشق شدن یهویی ت..

زنگ زدم و خواستم که غذامو بیارن تو اتاقم، کمی خوردم و لباس خوابمو تنم کردم و به قصد خواب دراز کشیدم روی تخت..

یعنی الان چیکار میکنه.. اونم به من فکر میکنه یا از وقتی که منو اینجا گذاشت و رفت فراموشم کرده.. یعنی یه ذره هم از من خوشش نیومده؟ اومده؟ از ظاهرش که چیزی نفهمیدم..
انقدر درگیر احساس خودم بودم که نتونستم واکنشهای اونو زیر ذره بین بذارم..
خواب به چشمم نمیومد، فقط مهراد بود و مهراد..

ترسیدم از این حالم، از روز اول که اینطوری بودم رفته رفته اگه بیشتر بهش دل میبستم چیکار باید میکردم..

اگه می رفت چی؟.. اصلا اگه نامزدی زنی چیزی داشت چی؟ ولی گفت تنها زندگی میکنه، اگه بعدا زن میگرفت چی؟ اصلا شاید عاشق کسیه، شاید دوست دختر داره.. پسر به این خوشگلی مگه میشه تنها باشه، مگه دخترا میذارن..

وایییی خدا من نمیتونم تحمل کنم چه غلطی بود کردم اومدم استانبول، از هر چی تابلوئه بدم اومد، عمو خدا بگم چیکارت کنه چرا فروختیش آخه..
اعصابم ریخت بهم، بیماری ترسِ از دست دادنم عود کرد..

چه دل خجسته ای داشتم من که با این ترس و مرضم تازه عاشق هم شده بودم، اونم عاشق کسی که بنا به شرایط جوّی و ظاهریش هر آن امکانِ از من به دختر دیگه ای رفتنش بود و اگه این اتفاق میافتاد من نابود میشدم.. توانشو نداشتم، یک بار با رفتن مسیح تَرَک برداشته بودم و با کوچکترین تلنگری شکستن که چه عرض کنم خرد خاکشیر میشدم..

باید فکری میکردم، نمیشه که با چشم باز و دستی دستی برم توی دهن شیر..
عشق مهراد راستین برای من حکم دهن شیر رو داشت.. تازه من الاغ قبول کرده بودم که بیام و ور دلش یک ماه تموم اقامت بگزینم.. خااااک بر سرت نفس عقلت کجا بود وقتی بله رو دادی مگه یادت نبود که چه آدم ترسویی هستی در مورد عشق و دل بستن؟ چرا عین موجود سبز زل زدی توی عمق چشماش، هان؟

تویی که ذره ای تحمل جدایی و فراق نداری چطوری خودتو انداختی داخل کوره عشق که از سوزندگی و لهیب آتیشش داستانها و افسانه ها نوشته شده..

شنیدم میگن وقتی استخون میشکنه، لحظهء اول آدم گرمه و نمیفهمه دردشو که بدونه چه بلایی سرش اومده، منم اونجوری بودم.. ای خدااا گرم بودم نفهمیدم با چشم و ابروش چه بلایی آورد سرم، تورو خدا رحم کن خدا جونم، روا مدار لت و پار بشم توی این جریان..

باید کور بشم.. باید نبینم، باید سرد بشم، باید چشمامو ببندم که نبینمش وگرنه اگه یه روزی بره.. نابودم !

تصمیمم رو گرفتم و با تکون دادن سرم طبق عادت خواستم که فکر جناب راستین رو از سرم بدر کنم.. هه.. بازم شد جناب راستین..
آره همینه، باید مهرادو فراموش کنم و رابطه کاری معقولی با جناب راستین داشته باشم و این یک ماه رو به امید خدا به سلامتی و تندرستی تموم کنم..
با این تصمیم به یک آرامش نسبی رسیدم و خوابیدم..

ساعتی که کوک کرده بودم صدا کرد و به زور بیدار شدم چون تموم شبو با خودم کلنجار رفته بودم که ریاضت بکشم و با جناب راستین سرد رفتار کنم و چشمم رو در مقابل خداوند جذابیت بقدری درویش کنم که به مرتاضای هندی و درویشهای چله نشین بگم زکی..

با هر جون کندنی بود بلند شدم و رفتم دستشویی، صورتمو که شستم خودمو دیدم تو آینه، به به چه زیبا شده بودم.. چشمای پف کرده م باز نمیشد، جناب راستین دیگه حتما عاشقم میشد امروز.. ریملی زدم و مداد سیاهی کشیدم و یه رژ رنگ لب، کمی بهتر شدم..

شلوار پارچه ای تنگ مشکی با بلوز مشکی مدل مردونه جذب تنم پوشیدم که یقه شو باز گذاشتم و دو تا دکمه بالاییشو نبستم، یه کت مشکی هم پوشیدم که حکم مانتو داشته باشه واسه اونور مرز، سه تا زنجیر خیلی ظریفی که اکثرا گردنم بودن، کوتاه و بلند بودن به ترتیب دنبال هم از یقه بازم دیده میشدن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان شاه خشت
دانلود رمان شاه خشت به صورت pdf کامل از پاییز

  خلاصه: پریناز دختری زیبا، در مسیر تنهایی و بی‌کسی، مجبور به تن‌فروشی می‌شود. روزگار پریناز را بر سر راه تاجری معروف و اصیل‌زاده از تبار قاجار می‌گذارد، فرهاد جهان‌بخش. مردی با ظاهری مقبول و تمایلاتی عجیب که.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.5 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پالوز pdf از m_f

  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون هارو توی وضعیت عادی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان درجه دو

    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در مقابل پسرداییش فرحان، که تو حرفه خودش موفقه و نور

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عاشقم باش

  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…. پایان خوش…. به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلوفر
نیلوفر
4 سال قبل

خیلی خوبه فقط روزی دو پارت باشه عالی میشه

Solar
Solar
4 سال قبل

عالی👍

Solar
Solar
پاسخ به  Solar
4 سال قبل

خواهش ♥

نیلوفر
نیلوفر
پاسخ به  Solar
4 سال قبل

عالیه رمانت

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x