انگشتانم را دور لیوان کاغذی می پیچم و رو به همان دختر که کمی وراجی اش طولانی شده، میپرسم:
-هیوا جون گفتی کجایی هستی؟
دخترک کمی ساده به نظر می رسد. خنده اش بی غل و غش است و میگوید:
-من از قزوین میام. دو سه ساعتی تو راهم، تا مسیر تموم شه و به کلاس برسم. از ترم بعد میخوام خوابگاه بگیرم.
آهان آرامی میگویم.در فکر داشتن چند دوست تهرانی هستم تا کل شهر را زیر پا بگذارم و همه جا را از بر باشم. اما در همان حال، در فکر این هستم که آیا من هم باید به خوابگاه بروم؟!!
چرا؟! به خاطر برخوردِ شوک برانگیزِ صبح با آن همسایه؟!
یکی از دخترها رو به من می گوید:
-حوریه جون…
میان حرفش با لبخند می گویم:
-حورا عزیزم…حورا!
میخندد و لهجه ی کمَش شیرین است:
-آخ ببخشید حورا جون…شما واسه کدوم شهری؟
حدس میزنم که او هم تهرانی نباشد. جواب دختر سفیدرویی را که اسمش آیلار است، می دهم:
-مشهدی هستم…
میخندد:
-من از اردبیل میام. خوابگاه گرفتم. توام تو خوابگاهی؟
با افتخار می گویم:
-نه من خونه اجاره کردم.
و قبل از اینکه سوال دیگری بپرسند، ادامه میدهم:
-تنها زندگی می کنم.
آن یکی میپرسد:
-چرا خوابگاه نرفتی؟
نگاه خاصم شبیه به یک بچه مایه است، وقتی بی اهمیت میگویم:
-خونه ی مستقل رو ترجیح میدم!
نگاهش ساده شان پر از “خوش به حالش” است و من دلم رفتن از آن خانه را نمی خواهد لعنتی!
همچنان درحال کلاس گذاشتن هستم که یکی میگوید:
-تو دانشگاه حوریِ بهشتی داریم…
لبخند باکلاس روی لبم می ماسد. به سمت صدا برمی گردم. دو پسر را می بینم که فکر میکنم ساعت پیش همکلاسی ام بودند! یکی از همین ها که خنده اش را جمع کرده، این را گفت نه؟!
بالاخره یکی شان جرات پیدا می کند و مستقیم به من می گوید:
-اسمت خیلی بهت میاد.
اخمی می کنم و که گفته که از تعریف کردن خوشم می آید؟!
آن یکی میگوید:
-اگه غِلمان شما بشم، حوریِ من میشی؟
خدایا متلک هایشان را! ترم پایینی اند دیگر. با قیافه جمع شده ای میگویم:
-تو بیشتر از خازن جهنم بودن از دستت برنمیاد، زور نزن…
دو پسر میخندند و خوششان آمده! میخواهند نزدیک تر بشوند که رو به دخترها می گویم:
-بچه ها پاشید بریم الان کلاس بعدی شروع میشه.
و دختر را با خود همراه می کنم. و هیچی دیگر…دو پسر هم با ما همراه می شوند تا ببینند از این حوریِ بهشتی و یارانش چیزی به آنها می ماسد، یا نه!
از من که نمی ماسد و از این دو بچه مثبت هم فکر نکنم.
سر کلاس می نشینم و در فکرم که آخر من با که باید به تهران گردی بروم؟ آیلار و هیوا که غریب تر از من هستند و احتمالا بچه مثبت تر! میتوانم از راه به درشان کنم؟ به خصوص آیلار را که حتی دست به ابروهایش هم نزده!
به وقت حضور و غیاب، بازهم اسم و فامیلم توجه همه بچه های کلاس را جلب می کند و لبخند ملیحی روی لب دارم. چرا طلسم عوض شدن اسمم شکسته نمی شود؟!
هرچند…بیشتر از هرچیزی فکرِ برگشتن به آن خانه ته دلم را می لرزاند.
فکرم درست و حسابی کار نمی کند. باید با عمو منصور درموردِ این همسایه حرف بزنم؟ چرا؟! هنوز وقتی چیزی نشده… زود نیست؟ و البته عمو منصور که من را در خطر نمی اندازد، ها؟!
همسایه های پایینی را هم میشناخت دیگر؟ آنها که خطری ندارند؟! اوف همه شان عجیب غریب اند و عقل سلیم می گوید که بهتر است دوری کنم. اما عقل سلیم غلط کرده و به نظرم بهتر است سر هیچی آن خانه را از دست ندهم. ترجیحا حالا برمیگردم و باید بیشتر بشناسم!
راسته خیابان را پیاده برمی گردم. کمی خرید می کنم و تمام انرژی مثبت را برای خود جمع می کنم تا شجاعت دوباره برگشتن به خانه ام را…پیدا کنم.
با کیسه های خریدی که در دست دارم، به کوچه محبوبم پا می گذارم. حتی نگاه به اسم کوچه نمی کنم و در این عصر پاییزی یکی از زیباترین صحنه های عمرم پیش رویم است. حیف این کوچه نیست که با خواندن اسمش، تصویر آن لاتِ خروس به دست جلوی چشمانم بیاید؟! حالا که فکرش را می کنم اینجا بهشت است، هیچکس به اندازه ی آن آدم، شبیه به خازن جهنم نیست! چرا باید یک خازن جهنم در این بهشت زندگی کند آخر ای خدا؟
در را با کلید باز می کنم. داخل حیاط می شوم و نفس عمیقی می کشم. آه چقدر همه ی این خانه زیباست و…آن دیگر چیست؟!!
گوشه ی حوض یک موجودی مثل مرغ می بینم! زنده…درحال حرکت…کاکل به سر…نگاهم می کند…چشم میگیرد و روزی زمین نوک می زند و برای خودش فارغ از هرچیزی میگردد. ترسناک است؟! خب…زیاد نه ولی…با احتیاط سعی می کنم از کنارش بگذرم. نگاه دوباره ای به من می کند و بیخیال برای خود چرخ میزند، در حیاط عزیزم!
وقتی ازش دور میشوم، نفس آسوده ای بیرون میفرستم. سوار آسانسور می شوم. دکمه شماره دو را می زنم. و در همان حال به یاد صبح می افتم که به خاطر هول شدنِ دیدنِ آن آدم، حتی آسانسور را فراموش کردم و از پله ها پایین آمدم. مرغ و خروس و آن آدم…همسایه ها…خداوندگارا!
در آسانسور که باز می شود، بیرون می آیم. اما همین که یک قدم جلو می روم، یک چیز عظیم پر میزند و درست جلوی من فرود می آید!
با دیدن خروس بزرگی که در دو قدمی ام است، از وحشت سکته می کنم و بی اراده جیغ میزنم. تمام کیسه های خرید از دستم ول می شود. هنوز او را هضم نکرده ام که صدای بلندی میشنوم:
-حوریهههه؟؟؟
یا امام زمان! صدا نزدیکتر می آید و بلندتر:
-عشقم؟ حوری؟؟ کجایی جیگر؟؟؟
تمام موهای تنم راست راست می ایستند. با من است؟!!
از یک طرف نگاه خصمانه و آماده حمله ی خروس…و از طرفی صدای…او!
حتی نمیتوانم از جایم تکان بخورم و حتی نفس هم نمی کشم. قشنگ احساس می کنم که سکته را زده ام تمام!
لحظه ای بعد حضورش را که از پله های طبقه بالا پایین می آید، حس میکنم. جوری به در آسانسور چسبیده ام که اگر تکان بخورم، پخش زمین می شوم.
فقط نگاه به سمتش می کشم و در یک لحظه هزار فکر از سرم می گذرد. نکند بلایی سرم بیاورد؟!
یک نگاه به من می کند و یک نگاه به خروسش که از جلوی من تکان نمیخورد مرتیکه! من هم لال!!
جلو می آید و با لحن خاصش می گوید:
-چنگیز؟ خانوم خانوما رو سکته دادی…بیا پیش من، خودم حوریه رو برات میارم.
دست و پایم یخ می زند. با لکنت می گویم:
-منظورت…چیه؟!!
یک قدم که به سمتم می آید و یک جوری می گوید:
-جون؟
که چشم میبندم و جیغ بنفشی میکشم:
-کمککککک!!!
از صدای جیغم خروسش دیوانه میشود و به سمتم پر میزند. دیگر تعلل نمیکنم و مثل دیوانه ها داد میزنم و به سمت خانه می دوم.
نمیدانم چطور آن مرد را از سر راهم کنار میزنم. خروس به دنبالم میدود و مرد با صدای بلندی میگوید:
-نَدو دختر، تحریکش میکنی!
انقدر هولم که نمیتوانم کلید را در قفل بیندازم. وقتی خروس را جلوی چشمانم می بینم، جیغ بلندتری می کشم و با دو دستم سرم را میگیرم.
ثانیه ای بعد صدای او را از نزدیکی ام میشنوم:
-گرفتمش!
با مکث دو دستم را برمی دارم. چشمهای شروری را می بینم و خنده ی شرورتر و لحن آرام و پر منظور را:
-گفتم که ماده می بینه رَم میکنه! به خصوص اگه دنبال حوریه باشه…
اگر یک ثانیه ی دیگر بمانم، غش می کنم! خیلی زود در را با کلید باز می کنم و خودم را داخل خانه می اندازم.
و با کوبیدنِ در، خیلی زود در را کلید می کنم و همانجا از ضعف و ترس روی زمین می نشینم.
وای خدا این مرد جهنمی دیگر کیست؟!!
فاطی جونم چرا نیستی دلم برات تنگولیده
وایییی چقد رمانت خوبه
فقط اگه بشه گفتاری بنویس کتابی بده
جان هرکی دوس داری یا کتابی بنویس یا گفتاری خوندنی آدم ی جوری میشه به جون تو