رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 113

5
(2)

 

 

-حرفو عوض نکن!
لبخند درمانده ای میزنم:
-نشسته هم میتونیم بحث کنیم…

چند لحظه ای نگاهم میکند. سر به سمت شانه کج میکنم و آرامتر میگویم:
-لطفا…

پوفی میکشد و بالاخره تسلیم میشود. البته کاملا عصبانی و ناراضی! زیر انداز را برمیدارد و درحال پهن کردن روی زمینِ ایزوگام شده ی پشت بام، پرحرص غرغر میکند:
-حرفشو میزنه، کارِشو میکنه، بعد مثل بچه گربه مظلوم میشه…

خنده ام میگیرد و آرام میگویم:
-میو!
تیز نگاهم میکند. از نگاهش وحشت میکنم و سریع میگویم:
-ببخشید!

با همان نگاه برزخی میغرد:
-حقته الان چنگیزو بندازم به جونت، یا نه؟!

نگاهم ناخودآگاه به سمت قفس چنگیز میرود. شیرمردِ درنده، در قفس درست رو به ما ایستاده و فقط منتظر باز شدن در است، تا مرا بدَرد!

-نه خب…
سپس با لبخند دندان نمایی در چشمانِ سیاهش میگویم:
-بیا سیزده به در بازی!

چشم باریک میکند. روی زیر انداز می نشینم و بالشت و پتوی نازک را رویش میگذارم.
-لطفا بشین…

نفس عمیقی میکشد و با مکث مینشیند. نگاهی به من میکند، نگاهی به اطراف، نگاهی به سبد و وسایلی که آورده ایم.

-قلیون تو بساطت نداری؟
نمیدانم چرا خنده ام میگیرد.
-ببخشید، این یکی رو از قلم انداختم…

بالشت را به سمت خود میکشد و آرنجش را تکیه میدهد. یک پایش را جمع میکند و با این ژست و این تیپ و این سر و ریخت، بازهم فحشی نثار خودم و قلبم میکنم. آخر چرا انقدر سطح پایین شده بودم؟! و چرا از اوی سطح پایین و بی کلاس دلگیر شدم؟!

پوزخندی میزنم. چپ نگاهم میکند. متنفرم… اما لبخندی به رویش میپاشم.
-چایی میخوری؟

با همان نگاه میگوید:
-صبحونه نخوردم…
تا نوک زبانم می آید که بگویم: ” به جهنم!”…

اما به جایش لب میزنم:
-خوراکی میذارم بخوری ته دلتو بگیره… تا ناهار…

-بیاربینَم چی تو بساطت داری!
کوفت دارم، کوفت!
دو فنجان چای میریزم… بیسکویت، کاکائو، کلوچه…
-بفرمایید…

مستقیم نگاهم میکند. نگاه میکند… نگاه میکند… ضربان قلبم ناخودآگاه تند میشود… اخم میکنم… نمیخواهم اصلا حساسیت نشان دهم… لعنت به او… لعنت!

تیز نگاهش میکنم، که چشم از من بردارد. اما نگاهش بین چشمانم جابجا میشود…بین اجزای صورتم… موهایم… شال لیمویی و تیپ و دوباره صورت و چشمانم…و این نوع نگاه، معذبم میکند و من نباید پیشِ اویی که به راحتی نامردی میکند، معذب باشم!

-هِی حواست باشه داری با نگاهت مال مردم رو قورت میدی!

با تکخندِ آرامی چشم میگیرد. بی هدف فنجان چای را به سمت خودش میکشد. اما دوباره نگاهم میکند. و اینبار قبل از اینکه به طولانی شدن نگاهش اعتراض کنم، میگوید:
-از چیِ آبتین خوشِت اومد؟

سوالش اصلا قابل پیش بینی نبود. به سختی میگویم:
-باید… بگم؟!

نُچی میکند و چشم میگیرد.
-مهم نیع!

سپس بیسکویتی برمیدارد و توی دهانش میچپاند. کمی چایش را مزه میکند و بیسکویت دیگر و بعدی! و وقتی چایش تمام میشود، کلافه میگوید:
-اَه قلیون نیست، حال نمیده…

یک تای ابرویم را بالا میدهم.
-برم برات بار بذارم؟
-بلدی؟

پررو است و من صادقانه میگویم:
-نه…
-پس ببند!
باز به رویش خندیدم!

-لطفا درست صحبت کن!
نگاهم میکند.
-نکنم چی؟

میترسم بازهم بحث شروع شود. جواب نمیدهم. صاف رو به من مینشیند و میگوید:
-دلت میخواست الان دوست دختر آبتین بودی؟
با مکث میگویم:
-هستم!

-دوست دختر، یا دوستِ دختر؟!
هول میکنم و میپرسم:
-فرقش چیه؟

آرام میخندد.
-زِید و فرِند…
ابروانم بالا میپرند. ادامه میدهد:
-لب و بوس…

متعجب میپرسم:
-چی؟!
بی حوصله میگوید:
-خودتو نزن به اون راه… دوستی تون از کدوم مدلاست؟

دروغ بگویم که بهم بخندد؟! او که خوب میداند دوست بودن با آبتین، یعنی فقط دوست بودن… من چه بگویم؟!
-تو کمکم کن مدل دوستیمون عاشقانه تر بشه!

پوزخندی میزند. و با مکث میگوید:
-میو کن…
جا میخورم. اخم میکنم:
-نه!

میخندد و نگاهش را به لبهایم میدهد:
-یدونه..
-نه پسرِ بد… نه!

خود را جلو میکشد. صدایش آرامتر میشود.
-اذیت نکن حوری…
آب گلویم را فرو میدهم و دست به کمر میشوم.

-میو فقط واسه آبتینه!
آرام زمزمه میکند:
-آبتین گوه خورده…

هینی میکشیم:
-بها!
دستش پیش می آید و با انگشت شست، به نرمی لب زیرینم را پایین میکشد.
-یدونه حوری… میو کن…

نفسم بند می آید. لبم رها میشود. چشم نمیگیرد و نفس هایش… نگاهش… ناآرامی اش، من را به تلاطم می اندازد. نامردی نیست اینطور با قلبم بازی میکند؟!
-چرا؟!

نفس سختی میکشد و انگشتش همان حوالی لبهایم به نوازش در می آید.

-نمیدونم…
چشم میفشارم و دستش را پس میزنم.
-آبتین…

-گور بابای آبتین!!
از صدای عصبی اش به وضوح جا میخورم. نزدیکتر که میشود، واقعا نمیدانم چکار کنم.

-برو… عقب!
در فاصله ی نزدیکی از صورتم میگوید:
-میو کن، تا برم عقب…

مکث میکنم… منتظر نگاهم میکند… نگاهی که بین چشمان و لبهایم در رفت و آمد است. باید دوباره چَک توی صورتش بزنم! محکمتر… کاری تر… جدی تر… که اینطور من را بازیچه ی دست خودش نکند!

-برو عقب بهادر!
تهدیدم را با تهدید جواب میدهد:
-میو کن حورا!

دستم مشت میشود و آماده برای کوبیدن وسط پاهایش! و او فاصله را کم و کمتر میکند و… به یکباره صدای تلفن همراهم بلند میشود!

ایست میکند. سریع عقب میکشم. اخم میکند، با آن نگاه خمار و داغ! گوشی را برمیدارم و اسم اَتا را می بینم. خنده ام دست خودم نیست… به شدت منتظرش بودم و بهتر از این لحظه نمیشد که زنگ بزند!

جلوی نگاه مستقیم و دیوانه اش، ذوق زده جواب میدهم:
-سلام…
جوابم را به گرمی میدهد:

-سلام حورای عزیزم… خوبی؟
چشم از بهادر میگیرم و میگویم:
-مرسی…
-حاضری بانو؟

لبهایم را توی دهانم میکشم و لبخند ذوق زده ام کنترل شدنی نیست!
-بله…
-افتخار دادی… من تا دو دقیقه ی دیگه میرسم…

قلبم وحشتناک میکوبد و میگویم:
-منتظرم…

تماس قطع میشود. گوشی را پایین می آورم و لبم از هیجان، اسیر دندانهایم میشود. سنگینی نگاهش دیوانه کننده است. و اتابک دو دقیقه ی دیگر میرسد!

وقتی نگاهش نمیکنم، بالاخره خودش میپرسد:
-منتظر کی هستی؟!

جا خورده… یا عصبی… وقتی نگاهش میکنم، قلبم از جا کنده میشود. حدس میزند؟! حتی حدسش هم نمیتوانست بزند!

-به چی میخندی؟!!
میخندیدم؟! خنده ای سرشار از لذت و عقده روی لبم است که او را کفری تر میکند.
-ضد حال خوردی؟

به جای جواب، بی اعصاب میپرسد:
-کی بود؟!
نفسی میکشم و با خونسردی میگویم:
-اَتابک…

حال میتوانم در چشمان سیاهش بخوانم که تا چه حد غافلگیر شده است. غافلگیری خوب است، نه؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x