6 دیدگاه

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 114

5
(2)

 

نگاهی به صفحه ی موبایل میکنم و میگویم:
-الاناست که برسه…

در سکوت… فقط نگاهم میکند. خیز برمیدارم و میگویم:
-برم درو براش باز کنم!

مچ دستم را میگیرد. قلبم می افتد! در چشمانم میپرسد:
-دعوتش کردی؟!

لبخندی به رویش میپاشم.
-دعوتش رو قبول کردم!

مچ دستم فشرده میشود. عصبانی نیست… دیوانه است!
-چرا؟!!

شانه ای بالا می اندازم و میگویم:
-دلیل خاصی باید داشته باشه؟!

دستم محکمتر فشرده میشود.
-پرسیدم… چرا؟!!

صدای زنگ موبایلم بلند میشود. دستم را عقب میکشم.
-میشه دستمو ول کنی؟ رسید… باید برم درو باز کنم…

-که بیاد اینجا؟!!
پیزومندانه لبخندی میزنم و میگویم:
-نه! که باهاش برم…

بهت زده و غافلگیر شده، فقط نگاه میکند. دستم را با ضرب عقب میکشم و میگویم:
-خوش گذشت!

به سمت در پشت بام میروم. و او همچنان فقط نگاهم میکند. لذت دارد این نگاه و اینطور جا خوردنش… که اصلا انتظار این یکی را نداشت!

از پله ها پایین میرود. داخل واحد خودم میشوم و توی آیفون میگویم:
-تشریف بیار بالا آقای اَتا!

خنده اش را که در دوربین میبینم، در را برایش باز میکنم. مانتوی سفید رنگ را روی همان لباس به تن میکنم و کیفم را برمیدارم. همه چیز مرتب است و گوشیِ موبایلم در پشت بام و باید بروم بردارم! و باید اذیت شدنش را… بازی خوردنش را به چشم ببینم!

و این در برابر کاری که با من کرد، خیلی ناچیز است و…
-تازه بازی داره شروع میشه!

در خانه ام را می بندم. صدای اتابک را از پایین میشنوم:
-حورا عزیزم؟ خونه ای؟ حاضری؟

نگاهی به پایین میکنم و نگاهی به بالا… و در حالیکه به سمت پله ها میروم، میگویم:
-بیا من گوشیم پشت بوم جا مونده… بردارم، باهم بریم!

-پشت بوم؟!
بدون هیچ جواب دیگری به اتابک، به سمت پشت بام میروم. داخل پشت بام میشوم. او را می بینم که سر پا ایستاده و گوشیِ من در دستش!

و نگاه وحشی اش به من!
با این تیپ و ظاهر و آن موهای به هم ریخته ای که با باد، در هوا تاب میخورند، به جِد خوفناک است!

و من عاشق ریسک کردن و هیجان و ترسیدن و سربه سر گذاشتن با اوی ترسناک!

قدم جلو میکشم و میگویم:
-عه گوشیم اینجا جا مونده… میشه بدی؟

به وضوح می بینم که بدنه ی موبایل، چطور در پنجه اش فشرده میشود. دست که به سمتش دراز میکنم، آرام میگوید:
-کجا میری؟

خب اعتراف میکنم که لحنش هم ترسناک است و… من لذت میبرم!
-دارم میرم دَدر!

حتی نمیتواند آرام نفس بکشد و من با آرامش در چشمانش میگویم:
-با اتابک!

موبایل بیچاره ام میان پنجه اش درحال خُرد شدن است و میگوید:
-این بساط چیه راه انداختی؟!

با خنده ی پرنازی ابروانم را بالا میبرم.
-همه رو برای تو تدارک دیدم… می بینی چه همسایه ی خوبی هستم؟

نگاهش از من میگذرد و به پشت سرم خیره میشود.

بلافاصله صدای اتابک را از پشت سر میشنوم.
-حورا؟! اینجا؟!!

برمیگردم و برای اتابکی که با تیپِ اسپرت و تمیزی همان جلوی در پشت بام ایستاده و متعجب به من و بهادر و بساطی که پهن کرده ایم چشم میگرداند، دست تکان میدهم:
-سلام اَتا!

اتابک با خنده ی متعجبی قدم جلو میگذارد.
-سلام… نگو که قراره اینجا بشینیم و سیزده به در کوفتمون بشه! من کلی برنامه دارم ترُبچه… خرابش نکن!

و اشاره ی مستقیمش به حضور مزاحمی به اسم بهادر است! میخندم و نگاهم را به بهادر میدهم.
-نه اینا فقط واسه آقای بهادره! مخصوصِ خودِ خودش!

بازویم اسیر پنجه اش میشود و آرام میغرد.
-بازیت گرفته؟!!

ژست متفکرانه ای به خود میگیرم.
-بازی…
و یادم نمیرود که چطور مرا بازی میداد و به ریشم میخندید!

-امممم خب آره… میتونه بازی باشه… تو که بازی دوست داری!

نگاهش ناباور است. من در چشمانش، آرام و پرکینه میگویم:
-آره آقای بها… هنوز همون بازیه…

اتابک در سکوت نگاهمان میکند و انگار… انگار خوشش می آید!

بهادر اما از فرط عصبانیت سرخ شده و بازویم میان پنجه اش دارد میشکند!

-این اون بازی نیست… کیو داری دور میزنی؟!!
دردِ بازویم وحشتناک است و با خنده ی پرحیرتی میگویم:
-دور زدن؟! قصدم سوپرایز کردنت بود… جای تشکرته؟

و اشاره ای به بساطی که برایش راه انداختم میکنم و میگویم:

-کلی زحمت کشیدم… خرید کردم… همه چیو آماده کردم… برات بهترین سیزده به در رو در نظر گرفتم… هیچی کم و کسر نیست… جوج سیخ بزن و کاهو سکنجبین بخور و سبزه گره بزن و سیزدهِ تو به در کن! هوم؟!

با خشونت من را به سمت خود میکشد و صدایش از حد نرمال بالاتر میرود.
-نظرت چیه همین جا تو رو گره بزنم تا زحمتات هدر نشه؟!!

از دیوانگی اش قلبم به لرزه می افتد. اتابک خود را جلو میکشد و با جدیت میگوید:
-دستشو ول کن بهادر!

بهادر چشم از من نمیگیرد.
-تو دخالت نکن!!

اما اتابک بازویش را میکشد و میغرد:
-ولش کن!

بهادر نعره میزند:
-گفتم تو دخالت نکن!!

اتابک هم مثلِ او داد میزند:
-جلو چشم من داری اذیتش میکنی، بعد میگی دخالت نکنم؟!! شهرِ هرته؟ یا من زیادی بیغَم که تو اذیتش کنی و من وایسم فقط نگاه کنم؟!

بهادر با خشم میغرد:
-ربطش به تو چیه؟! تو چرا خودتو میندازی وسط؟ کارمندِ منه… همسایه ی منه… دوستِ منه…

اتابک پشت بندش میگوید:
-دوست دخترِ منه!

بهادر با پوزخندِ واضحی میغرد:
-گوه خورده دوست دخترِ تو باشه!

صدایم بالا میرود:
-درست حرف بزن!!

بهادر اما در چشمان اتابک میگوید:
-تو گوه خوردی این دوست دخترت باشه!!

اینبار با کینه ی بیشتری داد میزنم:
-باهاش درست حرف بزن!

تیز نگاهم میکند و از نگاه براقش تنم میلرزد.
-دیگه چی؟!

با حرص بازویم را تکان میدهم و میگویم:
-دیگه همین!

خیره ام میماند و زهرخندی میزند. چرا بغض میکنم؟! بس که… احمقم!

-ول کن بذار بریم!
حرفی نمیزند… رهایم نمیکند. تکرار میکنم:
-گوشیم رو بده، میخوام برم!

با نفس بلند و عصبی ای میگوید:
-آبتین چی میشه؟

اینبار من زهرخند میزنم. متنفر در چشمانش میگویم:
-سرِ جاشه…

-پس تو چرا سرِ جات نیستی؟
پوزخند مسخره ای میزنم و میگویم:
-جام کجاست؟ پیشِ تو؟!!

و بعد موبایلم را از دستش بیرون میکشم. بازویم هنوز اسیر دستش است که اینبار اتابک میگوید:
-دستشو ول کن بهادر!

بدون توجه به تذکرِ اَتابک، همچنان خیره ی چشمانم می ماند.
-این به این بازی بی ربطه!

یک تای ابرویم را برایش بالا می اندازم.
-راهنمای منه!
بازویم فشرده تر میشود.
-فقط؟!

سکوت میکنم و بگذار هرچه خودش میخواهد فکر کند و برداشت کند. که البته به تایید میخندد. پر تحسین… پر کینه… و خالی از آرامش!
-آفرین… فقط!

رهایم میکند. و دستی به بازویم میزند و میگوید:
-بزن به چاک… خوش بگذره!

نمیدانم چرا لحظه ای یخ میزنم. اما اتابک فرصت نمیدهد که حالم بد شود. دستم را میگیرد و رو به بهادر… پرغرور و پیروزمندانه میگوید:
-به همچنین!

بهادر دست به کمر میشود. صورت سخت شده اش… نگاه وحشی اش… نفس کشیدن های بلندش… و لبخندش… هیچ همخوانی ای باهم ندارند!

نگاه گذرایی به دستهای گره خورده ی ما می اندازد و نگاهی به چشمانم… که انگار آماده ی بارش هستند و این احمقانه ترین واکنش دنیاست!

-برو!
با تذکرِ آرام، اما خالی از آرامشش، به خودم می آیم! در کسری از ثانیه چشم میگیرم و نگاهم با نگاه اتابک تلاقی میکند. سرم را برایش کج میکنم.

-بریم اَتا!
خنده ی پر لذت اتابک کش می آید.
-بریم عشق!

برمیگردیم… باهم! درست جلوی چشمان او… دست در دست هم… دور میشویم و او را با بساط سیزده به در و آن حال وحشتناک تنها میگذاریم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃من
🙃من
1 سال قبل

یه جوری میگین بها گناه داشت انگار نه انگار چه نامردی کرده و این دختره رو با چه حیله ای به بازی گرفته
من خودم طرف دار هردوشونم ولی به نظرم این کار حورا در برابر کار بها هیچه
تازه این حرکت باعث میشه بها یکم به خودش بیاد و ببینه با دلش چند چنده

نسیم
نسیم
1 سال قبل

خوشم نیومد زیادی نامردی کرد زیادتر از حد

Sana:)
Sana:)
1 سال قبل

دختره کثافت عن
چرا شبیه شخصیت ارسلان تو دلارای شد
دختره بیشعور

زهرا
زهرا
1 سال قبل

ایول دختر به این میگم

🙃من
🙃من
1 سال قبل

ساچ واو
لایک داری دختررر

Mehrdokht
Mehrdokht
1 سال قبل

این دیگه نامردی بود حوری نباید اینکارو می‌کرد بهادر گناه داشت

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x