سوره که به سمتم می آید، سریع رو بهش میگویم:
-پیاماش به درد خوندن نمیخوره… نیا!
چشم باریک میکند و میگوید:
-تو تهران، با این همسایه، دقیقا چه غلطایی میکنی حورا؟!!
لب میفشارم… فقط یکی دوبار بوسِ زوری و صوری… آن وقت آش نخورده و دهان سوخته!
-فقط دعوا میکنیم!
ابروانش را بالا میدهد:
-اینطوری دیگه؟!!
سر به اطراف تکان میدهم و با گیجی جواب بهادر را تایپ میکنم:
-انقدر استراحت نکردی، داره به مغزت فشار میاد… نکن با خودت اینطوری بها… ناراحت میشما!!
جواب میدهد:
-بها تیکه تیکه شه واسه اینطوری بها گفتنت… من چیکار کنم با تو که دارم میمیرم از نبودنت؟ مُردم از دوریت دختر… دارم طاقت از کف میدم که هرچه زودتر بگیرم بخورمت!
قلبم لرزش عمیق و خاصی میگیرد. ترس و احساس و نفرت و دل خواستن و عصبانیت و خنده…
جلوی نگاه خیره ی سوره پیام میدهم:
-اگه خوب استراحت کرده بودی، الان از این توهمات بیرون اومده بودی و به جای دلتنگی کردن واسه من، به زندگی عادیت برمیگشتی… ببین با خودت چیکار میکنی؟!
چند لحظه بعد جواب میدهد:
-تا وقتی نداشته باشمت، زندگیم عادی نمیشه…
به خدا مسخره میکند… مسخره میکند و با تمسخر بازهم دارد حسم را قلقلک میدهد.
-یعنی قرار نیست تا ابد به زندگی عادی برگردی؟!
-از خنگیت خوشم میاد…
من خنگ… من گیج و عصبی و… لذت میبرم از این پیام بازی… با اویی که از سر بیچارگی خود را به در و دیوار میزند!
-منم از پرروییت خوشم میاد… از رو که نمیفتی، فقط مایه ی تفریح و لذت مایی؟
-عع؟! تخت اتاقت یه نفره ست یا دونفره؟!
بی ربط! و کاملا گیج کننده…
-که بیشتر تو رویاهات تصورم کنی؟
چند ثانیه ی دیگر، پیام میدهد:
-یه نفره باشه و به زور جا شیم تو بغل هم… نشد هم تو رو من… یا زیرِ من… با کدوم بیشتر لذت میبری؟ که بیشتر بهت لذت بدم حوری!
خب… انگار واقعا حرفهایش به سمت و سوی انحراف کشیده میشود… از سوزشش؟!!ِ
همین برداشت کافی ست، تا با کینه پوزخندی بزنم و اجازه ندهم به هدفش برسد. از منی که او را شکست داده ام و دور شده ام و غالش گذاشته ام، چیزی به او نمی ماسد!
آخرین پیام را برایش تایپ کنم:
-با رویاهام خوش باش بازنده… بای!
پیام را ارسال میکنم و بدون اینکه منتظرِ جوابی باشم، از چت بیرون می آیم و بلافاصله گوشی را خاموش میکنم. نفس نفس میزنم… قلبم لرزش مزخرفی دارد… حتی انگشتانم…
از ترس… یا هیجان… یا لذت… یا نمیدانم… خوشم می آید از اینکه اینجا هستم و دستش به من نمیرسد و زورش به پیام دادن های پرتمسخر و بی ادبانه رسیده و میفهمم… میفهمم… به شدت بهش فشار آمده نبودنم!!
-خاموش کردی؟!!
فکم فشرده میشود و میخندم و زیر دلم به طرز جالبی… با فکر کردن به آخرین پیامش، قلقلک میشود! میخواهد من را زیر خود، روی تخت خودم تصور کند و لذت بدهد… هه!
-انقدر تصور کنه و به یادم بزنه، تا بمیره!
صدای بهت زده ی سوره را میشنوم:
-چی گفتی حوری؟!
تند و بی اراده میغرم:
-زهرمارِ حوری! حوری همه کسِته… دیگه به من نگو حوری… من حوریِ هیچکس نیستم!!
چشمهایش قشنگ دو پیاله ی گرد هستند. کنارم می نشیند و با حیرت میگوید:
-مردشورِ وحشی چرا همچین میکنی؟! نمیگی بچه م میفته؟
ثانیه ای سکوت میکنم… و بعد با تعجب نگاهش میکنم و میگویم:
-حامله ای؟!!
مات میشود. نگاه به شکمِ نداشته اش میکنم و به دنبال یک هیجان… یک خبرِ بزرگ و جنجالی هستم، تا آن جنجالِ بزرگ، کمی کمرنگ شود.
-دارم خاله میشم؟! جون سوری… بگو که نی نی داری… آره؟!
پوف بلندی میکشد و با تاسف سر به اطراف تکان میدهد.
-نخیر از این خبرا نیست… بچه م کجا بود؟
پنچر میشوم و لبهایم جمع میشود.