-بی لیاقتا بچه بیارید دیگه… چه زندگی بی روح و بی مزه ای دارید!
سوره اخمی میکند و میخندد:
-ببخشید دیگه مثل تو همش دنبال دردسر و هیجان نیستیم… فعلا آرامش زندگیمون رو دوست دارم و نمیخوام چیزی این آرامشو به هم بزنه…
چقدر برعکس من!
-من دنبال دردسر و هیجان نیستم سوری…
اشاره ای به گوشیِ خاموش افتاده روی تخت میکند:
-آره مشخصه… انگار افتادی درست وسط هیجان، که اینجا بند شدنت با مصیبته…
خنده ام میگیرد… هیجان… تمام شد!
-حالا دیگه موندنی ام…
تیز و دقیق نگاهم میکند:
-چرا میخندی؟!
خنده ام بی اراده وسعت میگیرد.
-نمیدونم…
-کوفت… چی بود اون پیامایی که بهت میداد… آقای همسایه!
لب زیرینم را گاز میگیرم. اما خنده ام کنترل بشو نیست. میگوید:
-آقای هیجان، از زور دلتنگی قاطی کرده اون پیاما رو میده؟!
قهقهه ای میزنم و تکرار میکنم:
-دلتنگی! داره از دلتنگی میمیره، جون چنگیزش!!
از خنده ام جا میخورد و با کنجکاوی میپرسد:
-چنگیز کیه؟!
چشمکی میزنم و قری به گردنم میدهم. پرتفریح میگویم:
-از همسایه ها که خودشو صاحب خونه میدونه و دشمن خونیِ منه… البته دستش با بها تو یه کاسه ست…اما من از پس هردوشون برمیام.. و براومدم!
بیشتر گیج میشود و کنجکاوی بیشتر به او غلبه میکند. بنابراین صاف رو به من مینشیند و با جدیت میگوید:
-از اول تا آخرشو برام تعریف کن!
ابروهایم را بالا میفرستم:
-چیزی که تموم شده، دیگه تعریف کردن نداره!
-اگه تموم شده بود، اون پیاما رو بهت نمیداد…