با ثانیه ای فکر میگویم:
-دیگه نمیده… چون گوشیم خاموشه…
انگار این بیشتر تحریکش میکند برای فهمیدن که میگوید:
-پس ماجرا خیلی بیشتر از این حرفاست… منم که بیکار، فقط میخوام بشینم و تو حرف بزنی و من بشنوم…
تا میخواهم چیزی بگویم، اجازه نمیدهد و میگوید:
-طرف پیامایی بهت میده که من با وحید هم از این چتا ندارم… بعد میگی مسخره میکنه و لفظشه؟!
با تعجب میگویم:
-جدی با وحید از این حرفا نمیزنید؟
لب میفشارد و نگاه چپی میکند. حیرت زده میگویم:
-نگو که تاحالا س.کس چت هم باهم نداشتید… یعنی تا این حد زندگیتون یکنواخت و مثبت و بی نمکه؟! پس شما دارید چیکار میکنید دقیقا؟! نکنه هنوز باکره ای؟ واسه همین حامله نمیشی؟!!
عصبی میگوید:
-بسه انقدر چرت و پرت نگو حورا…
ولی نمیتوانم سکوت کنم و میگویم:
-تاحالا به زور بوست نکرده؟! آویزونت نکرده؟ باهم دیگه رقابت نکردید؟ بازی… جنگ… نقشه… هیجان… هیچی؟!!
با دهان باز مانده میگوید:
-الان اینایی که میگی یعنی چی؟!
هین بلندی میکشم و دهان من هم باز مانده است. اصلا این زن و شوهر زندگی کرده اند؟!
-شلوار کردی… تفنگ… لات بازی… خوشگله… چندش بازی… مسخره بازی… یکی اون بزنه، ده تا تو… هی بخواد حالتو بگیره، ولی تو انقدر پررو باشی که بدتر جوابشو بدی… اون تو رو بترسونه، تو بزنی ناکارش کنی… اینا هم… نه؟!
نگران و بهت زده نگاهش را بین چشمهایم جابجا میکند.
-حالت خوبه؟!
نه… نمیدانم… میخندم… سوره دست روی پیشانی ام میگذارد.
-آبجی مخت تاب برداشته انگار… مگه میدون جنگه که…
-آبجی… حتی آبجی هم بهت نگفته تاحالا؟!!
با تکخند جاخورده ای میگوید:
-مگه دیوانه ست؟! اینایی که تو میگی، کار دوتا آدم دیوونه و ناقص العقله… نه یه زن و شوهرِ نرمال… چته واقعا حورا؟!! چی میگی؟
دیگر ادامه اش را نگویم؟! دیوانگی های بهادر و من… باحال نیست؟! نرمال نیست؟!
پارت ها خیلی کوتاهه !!!☹️
یعنی خاک با پارت گذاریتون☹️😒