با حیرت می نشینم و روسری از سرم می افتد. او هم روی تخت مینشیند و با عصبانیت نگاهم میکند! نفسی میگیرم و پلک میزنم و به سختی میخواهم از بُهت بیرون بیایَم.
وقتی از تخت پایین می آیم، مچ دستم را میگیرد و…من دامنم را!
-برگرد بکشَمِش بالا… شورت سرخابیت زده بیرون!
وای قلبم! چه میگوید؟!! همین الان داشتیم خودکشی میکردیم که همدیگر را بی آبرو کنیم!
-نمیخواد! برو بیرون!!
من را برمیگرداند و دستش را به پشت دامنم میرساند!
-جواب مثبت بده… عکس و فیلما رو پاک میکنم…
نفسم بالا نمی آید و خود را جلو میکشم، تا رهایم کند.
-گمشو!
اما او از دو طرف پهلویم میگیرد و مجبورم میکند که پشت بهش بایستم!
-زنجیرِ من تو گردنت چیکار میکنه؟!
واااای!! چشم میفشارم و شرم وحشتناکی از ضایع شدن، وجودم را دربر میگیرد!
او با پوزخند آرامی سعی میکند زیپِ وامانده را بالا بکشد:
-تیپ زدی… خواستگار فرنگ رفته میخواستی؟
دستش آن پشت چه غلطی میکند آخر؟! عصبی میگویم:
-وای ولم کن!
-شکمَه رو بده تو، این بسته شه… قرتی خانوم!
ریزش مزخرف قلبم حالم را بدتر میکند و از دست خودم و او، به شدت عصبانی ام!
همانطور که او با زیپِ دامنم ور میرود تا بالا بکشد، زیر لب غر غر میکند:
-چه لُپی هم داره با این هیکلِ جوجه ش…
تحملم تمام میشود و خود را جلو میکشم و بلافاصله به سمتش برمیگردم. و با صورتش که از فرط هیجان و عصبانیت سرخ شده، میغرم:
-کی گفت نگاه کنی هیز؟!! برو بیرون!
نگاه کلافه اش بالا می آید و به صورتم میدهد. چشمان عصبانی ام را از نظر میگذراند و سپس موهای نیمه بسته ام را…
-کل موهاتو رنگی رنگی کردی؟!
وای خدا من چه میگویم، او چه میگوید!
-کلِ من به تو ربطی نداره…
به راحتی میگوید:
-قراره زنم بشی خَره… چطو ربطی نداره؟!
لحن لاتی اش چرا باید قلبم را بلرزاند؟! ناله میکنم:
-وای خدا چرا نمی میری؟!
تشر میزند:
-تازه قراره دوماد بشم… زبونتو گاز بگیر!
چنگی لای موهایم میبرم و سعی میکنم به اعصابم مسلط باشم.
-من زنِ تو نمیشم بهادر!
میخندد:
-تو گُو میخوری…
وقاحتش هم حرصم میدهد… هم… هم… نفسم را بند می آورد و اینبار ناله میکنم:
-وای خدا چرا نمی میرم؟!!
-باز زر زد! میخوای عروس بشی اسگل…
از ده تا حرفش هم که نُه تایش بی ادبانه است و تیپ و ریخت و قیافه و سر و شکلش مایه ی خجالت است. حتی به عنوان خواستگار!
-میری بیرون، یا من برَم؟
اخم میکند و چشم غره میرود:
-دیگه چی؟ با زیپِ باز و شورتِ سرخابی؟! همینم مونده!
با حیرت و عصبانیت میخندم و میگویم:
-برو گمشو!
-بیشین بینم! چی فکر کردی؟! غیرت بها کجا رفته که زنش با شورت سرخابی و گیسای صد رنگ شده، جلو چشمِ محرَم و نامحرم بره؟!!
دیگر میخواهم از فرط حیرت غش غش بخندم و او حتی مسخره بازی اش هم با جدیت همراه است!
-میری بیرون یا جیغ بزنم؟!!
با قیافه ی پرجذبه تری دستم را میگیرد و تشر میزند:
-عه!! جیغ زنِ بهادر رو هیچکس حق نداره بشنُفه!
-اما عکس و فیلماشو ببینه، آره؟!!
چشمکی میزند:
-اگه زنم بشی، نه!
چشمهایم از حرص چپ میشود و با دیوانگی میغرم:
-یکی منو از دست این دیوونه نجات بده!
آن یکی دستم را هم میگیرد و با اخم… میخندد!
-صداتو بیار پایین، داریم حرف میزنیم!
در چشمانش با کلافگی میگویم:
-من با تو حرفی ندارم، وقتی همه چیو مسخره بازی میدونی…
نگاهش تا زنجیرِ توی گردنم پایین می آید و صدایش هم پایین می آید:
-اینکه اومدم خواستگاریت، مسخره بازیه؟
به خدا مسخره بازی است و همه چیزش مسخره است و چرا قلب من میلرزد؟!
-مسخره بازیه…
با تکخندی میگوید:
-چرا انقدر تنگه؟!
مات می مانم و او مچ دستانم را میفشارد.
-مجبور بودی انقدر تنگ و تونگ بپوشی؟ اَ من یاد بگیر تیپ زدنو! ببین چه تیپی زدم برات؟!
نگاه چندشناکی به تیپش میکنم و زهرخندی میزنم:
-آره به اندازه ی کافی مضحک شدی… با پیرهنِ زرد و کُت سه ایکس لارج و کتانی!
مغرورانه تابی به موهایش میدهد و میگوید:
-چشه؟! زیپم بازه، یا شورتم معلومه؟
خب… جوابش هوشمندانه بود و با بیچارگی میگویم:
-همه چیت مسخره ست…
به تایید سری بالا و پایین میکند و میگوید:
-اَره مسخره س! توام به همین آدم مسخره بله میدی…
پوزخندی میزنم و میخواهم حرفی بزنم… اما او زودتر میگوید:
-بله رو بده، بریم بیرون… فقط بله رو بده!
چشمانم به روی تُخسی چشمانش، باریک میشوند.
-چی تو اون سرت میگذره باز؟!
دستش روی پهلویم می نشیند و نگاهش… مغرورانه و با کینه میشود.
-تو بله رو میدی، منم هرچی عکس و فیلمِ ماچ پاچ ازت دارم، پاک میکنم…
مات و گیج، به حرفهایش فکر میکنم و مطمئنم که همه اش این نیست! و او از حواس پرتی ام نهایت استفاده را میکند و همانطور که لبه ی تختم نشسته، من را بین پاهای بازش میکشد و دستش دور کمرم حلقه میشود!
-معامله ی خوبیه حوری… تو عاشق و کشته مرده ی بهادر با همین تیپ و قیافه و اخلاق مخلاق شدی و جواب مثبت دادی… منم عکس و فیلما رو واسه خودم نگه میدارم… بعدش هرکی میره سیِ خودش!
نمیدانم به نزدیکی اش فکر کنم، یا به حرفهای معنادارش… تمرکزم را گرفته و بی اراده لب میزنم:
-نمی فهمم بها!
نگاهش را به زنجیرِ نقره ای که توی گردنم میدرخشد، میدهد و میگوید:
-جون، نفهمِ بها! فردا بیا بریم بیرون کامل واسه ت تشریح کنم، مفهوم شی!
وقتی کف دستش روی گودی کمرم مینشیند و من را بیشتر به سمت خود میکشد، به خودم می آیم و با اخم دست روی شانه اش میگذارم و مانعش میشوم.
-کجا منو میکنی تو حلقت؟! کجا بیام؟ چی میگی اصلا تو؟!!
میخندد و سفت و سخت نگهم میدارد و توی چشمانم میغرد:
-بله رو بده، من ردِت کنم…
چیزی را که شنیده ام، باور نمیکنم!! فکر میکنم اشتباه شنیده ام و اصلا… اصلا نمیفهمم!
خشک شده پس از چند ثانیه از دهان باز مانده ام سوالی بیرون میجهد:
-چی؟!!
غرور و کینه را در چشمان سیاهش می بینم و فشار دستش دور کمرم بیشتر میشود. و صدایش آرام است:
-بعدش بازی تمومه!
بی نفس نگاه بین چشمانش جابجا میکنم و به خودم نمی آیم! منِ خشک شده را ناگهان برمیگرداند و آنقدر با خشونت که… موهایم باز میشود و او هم… کش را از پایین موهایم میکشد و کامل باز میکند.
دو دستش روی پهلویم فشرده میشود و نمیگذارد تکان بخورم. و همانطور که پشت بهش ایستاده که نه، مثل مجسمه خشک شده ام، میگوید:
-تو عاشق همین پسر بده ی بدتیپ و بی کلاس و بد دهن و وحشی و کله خر و مایه ی خجالت شدی و بهش جواب بله میدی… شکمو بده تو!!
بی اراده و وحشت زده شکمم داخل میرود و او یکهو و با خشونت زیپ را بالا میکشد. و بعد موهایم را از پشت توی دستش میگیرد و ادامه میدهد:
-منم همین حوری خوشگله ی باکلاس و خوشتیپ و نازنازی و چِش قشنگ و مو قشنگ و لب قشنگ و همه چی تموم رو می پیچونم و بعدِ اینکه بله رو داد، قالش میذارم و مضحکه ی رفیق و نارفیق میکُنمش!
نفسم از حرفهایش بالا نمی آید و دهانم باز می ماند. او بلند میشود و سرش بین موهایم فرو میرود… و میان موهایم با نفسهای سنگینی زمزمه میکند:
-این پسر بدتیپه نمیخوادت، خوشگلِ عاشق!
چشمهایم روی هم فشرده میشوند و لعنتی… لعنتی… لعنتی!! او با مکث رهایم میکند و میگوید:
-تو فقط بله رو رد کن بیاد، باقیش با من!
بغض دارم و به هوشِ سرشارش آفرین میگویم و بمیرم و بمیرد و خاک بر سرم و خاک بر سرش!
نفس عمیق و بلندی میکشم و او از من فاصله میگیرد. چشم باز میکنم و می بینم که به سمت در می رود. آنقدر ازش حرص دارم و متنفرم و دلم میخواهد تکه تکه اش کنم که… لبخند میزنم و با ذوق و هیجان میگویم:
-یعنی ازدواجی در کار نیست؟!!
با نگاه موذیانه ای لبخند تحویلم میدهد و میگوید:
-فردا میریم بیرون واسه آشنایی و این صوبتا… مثلَندِش!
و بعد بدون اینکه منتظرِ حرف دیگری از طرف من باشد، در را باز میکند و بیرون میرود.
و همچنان منتظریم