رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 169

 

 

 

 

با حیرت می نشینم و روسری از سرم می افتد. او هم روی تخت مینشیند و با عصبانیت نگاهم میکند! نفسی میگیرم و پلک میزنم و به سختی میخواهم از بُهت بیرون بیایَم.

 

وقتی از تخت پایین می آیم، مچ دستم را میگیرد و…من دامنم را!

 

-برگرد بکشَمِش بالا… شورت سرخابیت زده بیرون!

 

وای قلبم! چه میگوید؟!! همین الان داشتیم خودکشی میکردیم که همدیگر را بی آبرو کنیم!

 

-نمیخواد! برو بیرون!!

 

من را برمیگرداند و دستش را به پشت دامنم میرساند!

 

-جواب مثبت بده… عکس و فیلما رو پاک میکنم…

 

نفسم بالا نمی آید و خود را جلو میکشم، تا رهایم کند.

-گمشو!

 

اما او از دو طرف پهلویم میگیرد و مجبورم میکند که پشت بهش بایستم!

 

-زنجیرِ من تو گردنت چیکار میکنه؟!

 

واااای!! چشم میفشارم و شرم وحشتناکی از ضایع شدن، وجودم را دربر میگیرد!

 

او با پوزخند آرامی سعی میکند زیپِ وامانده را بالا بکشد:

 

-تیپ زدی… خواستگار فرنگ رفته میخواستی؟

 

دستش آن پشت چه غلطی میکند آخر؟! عصبی میگویم:

-وای ولم کن!

 

-شکمَه رو بده تو، این بسته شه… قرتی خانوم!

 

ریزش مزخرف قلبم حالم را بدتر میکند و از دست خودم و او، به شدت عصبانی ام!

 

همانطور که او با زیپِ دامنم ور میرود تا بالا بکشد، زیر لب غر غر میکند:

-چه لُپی هم داره با این هیکلِ جوجه ش…

 

 

 

 

 

 

 

تحملم تمام میشود و خود را جلو میکشم و بلافاصله به سمتش برمیگردم. و با صورتش که از فرط هیجان و عصبانیت سرخ شده، میغرم:

-کی گفت نگاه کنی هیز؟!! برو بیرون!

 

نگاه کلافه اش بالا می آید و به صورتم میدهد. چشمان عصبانی ام را از نظر میگذراند و سپس موهای نیمه بسته ام را…

 

-کل موهاتو رنگی رنگی کردی؟!

 

وای خدا من چه میگویم، او چه میگوید!

 

-کلِ من به تو ربطی نداره…

 

به راحتی میگوید:

-قراره زنم بشی خَره… چطو ربطی نداره؟!

 

لحن لاتی اش چرا باید قلبم را بلرزاند؟! ناله میکنم:

-وای خدا چرا نمی میری؟!

 

تشر میزند:

-تازه قراره دوماد بشم… زبونتو گاز بگیر!

 

چنگی لای موهایم میبرم و سعی میکنم به اعصابم مسلط باشم.

 

-من زنِ تو نمیشم بهادر!

 

میخندد:

-تو گُو میخوری…

 

وقاحتش هم حرصم میدهد… هم… هم… نفسم را بند می آورد و اینبار ناله میکنم:

-وای خدا چرا نمی میرم؟!!

 

-باز زر زد! میخوای عروس بشی اسگل…

 

از ده تا حرفش هم که نُه تایش بی ادبانه است و تیپ و ریخت و قیافه و سر و شکلش مایه ی خجالت است. حتی به عنوان خواستگار!

 

-میری بیرون، یا من برَم؟

 

اخم میکند و چشم غره میرود:

-دیگه چی؟ با زیپِ باز و شورتِ سرخابی؟! همینم مونده!

 

 

 

 

 

 

 

 

با حیرت و عصبانیت میخندم و میگویم:

-برو گمشو!

 

-بیشین بینم! چی فکر کردی؟! غیرت بها کجا رفته که زنش با شورت سرخابی و گیسای صد رنگ شده، جلو چشمِ محرَم و نامحرم بره؟!!

 

دیگر میخواهم از فرط حیرت غش غش بخندم و او حتی مسخره بازی اش هم با جدیت همراه است!

 

-میری بیرون یا جیغ بزنم؟!!

 

با قیافه ی پرجذبه تری دستم را میگیرد و تشر میزند:

-عه!! جیغ زنِ بهادر رو هیچکس حق نداره بشنُفه!

 

-اما عکس و فیلماشو ببینه، آره؟!!

 

چشمکی میزند:

-اگه زنم بشی، نه!

 

چشمهایم از حرص چپ میشود و با دیوانگی میغرم:

-یکی من‌و از دست این دیوونه نجات بده!

 

آن یکی دستم را هم میگیرد و با اخم… میخندد!

 

-صداتو بیار پایین، داریم حرف میزنیم!

 

در چشمانش با کلافگی میگویم:

-من با تو حرفی ندارم، وقتی همه چیو مسخره بازی میدونی…

 

نگاهش تا زنجیرِ توی گردنم پایین می آید و صدایش هم پایین می آید:

-اینکه اومدم خواستگاریت، مسخره بازیه؟

 

به خدا مسخره بازی است و همه چیزش مسخره است و چرا قلب من میلرزد؟!

 

-مسخره بازیه…

 

با تکخندی میگوید:

-چرا انقدر تنگه؟!

 

مات می مانم و او مچ دستانم را میفشارد.

 

-مجبور بودی انقدر تنگ و تونگ بپوشی؟ اَ من یاد بگیر تیپ زدنو! ببین چه تیپی زدم برات؟!

 

نگاه چندشناکی به تیپش میکنم و زهرخندی میزنم:

-آره به اندازه ی کافی مضحک شدی… با پیرهنِ زرد و کُت سه ایکس لارج و کتانی!

 

مغرورانه تابی به موهایش میدهد و میگوید:

-چشه؟! زیپم بازه، یا شورتم معلومه؟

 

خب… جوابش هوشمندانه بود و با بیچارگی میگویم:

-همه چیت مسخره ست…

 

به تایید سری بالا و پایین میکند و میگوید:

-اَره مسخره س! توام به همین آدم مسخره بله میدی…

 

پوزخندی میزنم و میخواهم حرفی بزنم… اما او زودتر میگوید:

-بله رو بده، بریم بیرون… فقط بله رو بده!

 

چشمانم به روی تُخسی چشمانش، باریک میشوند.

-چی تو اون سرت میگذره باز؟!

 

دستش روی پهلویم می نشیند و نگاهش… مغرورانه و با کینه میشود.

 

-تو بله رو میدی، منم هرچی عکس و فیلمِ ماچ پاچ ازت دارم، پاک میکنم…

 

 

 

 

 

 

 

مات و گیج، به حرفهایش فکر میکنم و مطمئنم که همه اش این نیست! و او از حواس پرتی ام نهایت استفاده را میکند و همانطور که لبه ی تختم نشسته، من را بین پاهای بازش میکشد و دستش دور کمرم حلقه میشود!

 

-معامله ی خوبیه حوری… تو عاشق و کشته مرده ی بهادر با همین تیپ و قیافه و اخلاق مخلاق شدی و جواب مثبت دادی… منم عکس و فیلما رو واسه خودم نگه میدارم… بعدش هرکی میره سیِ خودش!

 

نمیدانم به نزدیکی اش فکر کنم، یا به حرفهای معنادارش… تمرکزم را گرفته و بی اراده لب میزنم:

 

-نمی فهمم بها!

 

نگاهش را به زنجیرِ نقره ای که توی گردنم میدرخشد، میدهد و میگوید:

 

-جون، نفهمِ بها! فردا بیا بریم بیرون کامل واسه ت تشریح کنم، مفهوم شی!

 

وقتی کف دستش روی گودی کمرم مینشیند و من را بیشتر به سمت خود میکشد، به خودم می آیم و با اخم دست روی شانه اش میگذارم و مانعش میشوم.

 

-کجا من‌و میکنی تو حلقت؟! کجا بیام؟ چی میگی اصلا تو؟!!

 

میخندد و سفت و سخت نگهم میدارد و توی چشمانم میغرد:

 

-بله رو بده، من ردِت کنم…

 

چیزی را که شنیده ام، باور نمیکنم!! فکر میکنم اشتباه شنیده ام و اصلا… اصلا نمیفهمم!

 

خشک شده پس از چند ثانیه از دهان باز مانده ام سوالی بیرون میجهد:

 

-چی؟!!

 

غرور و کینه را در چشمان سیاهش می بینم و فشار دستش دور کمرم بیشتر میشود. و صدایش آرام است:

 

-بعدش بازی تمومه!

 

 

 

 

 

بی نفس نگاه بین چشمانش جابجا میکنم و به خودم نمی آیم! منِ خشک شده را ناگهان برمیگرداند و آنقدر با خشونت که… موهایم باز میشود و او هم… کش را از پایین موهایم میکشد و کامل باز میکند.

 

دو دستش روی پهلویم فشرده میشود و نمیگذارد تکان بخورم. و همانطور که پشت بهش ایستاده که نه، مثل مجسمه خشک شده ام، میگوید:

 

-تو عاشق همین پسر بده ی بدتیپ و بی کلاس و بد دهن و وحشی و کله خر و مایه ی خجالت شدی و بهش جواب بله میدی… شکمو بده تو!!

 

بی اراده و وحشت زده شکمم داخل میرود و او یکهو و با خشونت زیپ را بالا میکشد. و بعد موهایم را از پشت توی دستش میگیرد و ادامه میدهد:

 

-منم همین حوری خوشگله ی باکلاس و خوشتیپ و نازنازی و چِش قشنگ و مو قشنگ و لب قشنگ و همه چی تموم رو می پیچونم و بعدِ اینکه بله رو داد، قالش میذارم و مضحکه ی رفیق و نارفیق میکُنمش!

 

نفسم از حرفهایش بالا نمی آید و دهانم باز می ماند. او بلند میشود و سرش بین موهایم فرو میرود… و میان موهایم با نفسهای سنگینی زمزمه میکند:

 

-این پسر بدتیپه نمیخوادت، خوشگلِ عاشق!

 

چشمهایم روی هم فشرده میشوند و لعنتی… لعنتی… لعنتی!! او با مکث رهایم میکند و میگوید:

 

-تو فقط بله رو رد کن بیاد، باقیش با من!

 

بغض دارم و به هوشِ سرشارش آفرین میگویم و بمیرم و بمیرد و خاک بر سرم و خاک بر سرش!

 

نفس عمیق و بلندی میکشم و او از من فاصله میگیرد. چشم باز میکنم و می بینم که به سمت در می رود. آنقدر ازش حرص دارم و متنفرم و دلم میخواهد تکه تکه اش کنم که… لبخند میزنم و با ذوق و هیجان میگویم:

 

-یعنی ازدواجی در کار نیست؟!!

 

با نگاه موذیانه ای لبخند تحویلم میدهد و میگوید:

 

-فردا میریم بیرون واسه آشنایی و این صوبتا… مثلَندِش!

 

و بعد بدون اینکه منتظرِ حرف دیگری از طرف من باشد، در را باز میکند و بیرون میرود.

 

 

 

4.5/5 - (42 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
7 روز قبل

و همچنان منتظریم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x