رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 174

 

 

 

 

از خجالتِ زیاد جیغ میزنم:

 

-بهادر!!

 

-شهــو تِ برانگیخته شدَمو میگم، پیشیِ شهو ت انگیز!

 

به شدت عصبانی ام و نفس نفس میزنم و میغرم:

 

-واقعا بی ادبی!

 

-خودمم همین فکر و میکنم…

 

خوب است که قبول دارد!

 

-بی نزاکتم هستی…

 

-اینم قبول…

 

متعجب و عصبی تر میگویم:

 

-پررو و بی شخصیت و گستاخ و بی کلاس و فوق العاده بد دهن و فحاش و… بی حیا و… نامردم هستی!

 

با خنده ی آرامی میگوید:

 

-باش قبول…

 

تا میخواهم حرف دیگری بزنم، او نگاهم میکند و میگوید:

 

-توام به این آدمِ همه چی تمام بله رو میدی… مگه نه؟

 

نفسم لحظه ای در سینه حبس میشود و دیگر جوابی پیدا نمیکنم!

 

قرار است جواب مثبت بدهم؟ آن هم به این آدم؟! نمیدانم… گیج میزنم… از لحظه به لحظه ای که دارد میگذرد، میترسم و احساس میکنم همه چیز بین خواب و رویاست و آخرش قرار است به کابوس ختم شود!

 

صاف می نشینم و نگاهم را به روبرو میدهم. و هیچ حرف دیگری بینمان رد و بدل نمیشود، تا زمانی که روبروی هتل بزرگ و معروفی از حرکت می ایستد. ثانیه ای بعد صدایم میزند:

 

-حوری؟

 

آه یکبار اسمم را درست نگفت آخر!

 

-حور و پری؟ حوریِ بهشتی؟ حور…

 

حوصله ی ادامه اش را ندارم و با بی حوصلگی نگاهش میکنم و میگویم:

 

-بگو چطوری این بازی قراره تموم بشه!

 

سر کج میکند و چشمانِ سیاهش را با تخسی تمام تنگ و گشاد میکند و لبی پیچ میدهد… و با ژست متفکرانه ای که به خود میگیرد، بعد از چند ثانیه می گوید:

 

-بریم شرط و شروطمو بگم!

 

 

 

 

 

 

شرط و شروط!!

 

باهم وارد کافی شاپ هتل میشویم. تیپش چیزی ورای شرم آور است ولی… خب… خودش است دیگر! و بعد از ماهها اولین بار است که با او همراه شده ام و حس و حال عجیب غریبی دارم.

 

گوشه ی دنجی انتخاب میکند و تازه صندلی را هم برایم عقب میکشد!

 

-حوری خانوم بفرما!

 

هیچ نگاهی به اطراف نمیکنم و با لبخند نیم بندی میپذیرم!

 

-متشکرم…

 

وقتی می نشینم، سر خم میکند و آرام دم گوشم میگوید:

 

-پیشیِ من نمیشی؟

 

قلبم میریزد و شانه ام را بالا میکشم، تا فاصله بگیرد:

 

-ولم کن با اون خواهش های نفسانیت!

 

روی صندلی کنارم می نشیند و با خنده ی آرامی، عمیق خیره ام میشود.

 

-من که دیگه ولِت نمیکنم… عروس خانوم!

 

اخمی میکنم و توی نگاه خیره اش میگویم:

 

-تموم میکنی؟!

 

-زنم میشی؟

 

حرصم میگیرد و میگویم:

 

-یکم جدی باش لطفا!

 

-بابا جدی دارم میپرسم… دوست داری زنم بشی؟!

 

اخم میکنم و اصلا من جدی و شوخی بودن این مرد را نمیفهمم! هنوز جوابی نداده ام که میپرسد:

 

-اصلا دوستم داری؟

 

خشک میشوم و چه سوالی است اصلا؟! چه بگویم مثلا؟! چرا بُهتم زده است؟!

 

-نداری؟

 

اخم میکنم و با گیجی سر به طرفین تکان میدهم.

 

-باز شروع شد…

 

-ای بابا فکر کن جدی دارم میپرسم… نمیتونی جدی جواب بدی؟!

 

عصبی میغرم:

 

-نه!

 

-یعنی نمیتونی جدی جواب بدی؟!

 

با کینه و عصبانیت در چشمانش میگویم:

 

-یعنی دوسِت ندارم!

 

 

 

 

 

 

یکه میخورد! و با خنده ی ناباور و متحیری میگوید:

 

-زر میزنه ها!

 

-بهادر!

 

دستم را میگیرد و میگوید:

 

-جدی دوستم نداری؟!

 

خدایا قصد دیوانه کردنم را دارد! دستش را با دو دست میفشارم و با کلافگی خواهش میکنم:

 

-بذار برو پی کارت بها… بیا و آقایی کن و همین جا تمومش کن… فکر کن نه حورایی اومده و نه حواریی رفته!

 

چند ثانیه ای بدون حرف نگاهم میکند. چشم ازش نمیگیرم تا حرف نگاهم را بخواند و قبول کند و… او کوتاه میپرسد:

 

-برم؟!

 

خب… مرد حسابی… چرا این مدلی؟ چرا با این نگاه؟ چرا با این لحن؟!

 

-لطفا…

 

-التماس کن!

 

پوف! اشتباه کردم، اصلا هم رمانتیک نیست.

 

-اذیت میکنی بها…

 

-زنم شو!

 

مستاصل میخندم:

 

-تو خیلی بدتیپ و بی کلاسی…

 

کجخندی میزند و موهای بلندش را تاب میدهد.

 

-بله رو بده بیاد…

 

دستش را رها میکنم و سرم را روی میز، روی دستان قفل شده ام میگذارم.

 

-آبروم میره…

 

دست روی سرم میگذارد و از روی شال، انگشتانش را روی موهایم تکان میدهد.

 

-نه بابا دورِ هم میخندیم!

 

نامرد! سربلند میکنم و دست زیر چانه میزنم و ناراحت میگویم:

 

-ضایع شدنِ من خندیدن داره؟!

 

با اشتیاق سر بالا و پایین میکند:

 

-جون آره! همونطوری که من خوردم و تو خندیدی و بعدشم گذاشتی رفتی… توام از من میخوری و من میخندم و بعدش میذارم میرم و تو ضایع میشی و باز میخندیم… باحال نیست؟!

 

لب و لوچه ام آویزان میشود.

 

 

 

 

 

 

 

لب و لوچه ام آویزان میشود.

-هوم… باحاله…

 

-پس قبول کن که زنم بشی!

 

سرم را کج میکنم و میگویم:

-بعدش تموم میکنی؟!

 

ابروانش را بالا میدهد و با اطمینان میگوید:

-تموم!!

 

به خدا سخت است!

 

-اگر جواب مثبت ندم چی؟

 

با آرامش میگوید:

-ولِت نمیکنم…

 

اوهوم… کاملا منطقی… فکری به ذهنم میرسد و بدونِ برنامه به زبان می آورم:

 

-میشه به جای جواب مثبت دادن، پیشی بشم و برات میو کنم؟

 

مات و مبهوت می ماند. چشمانش برق میزند و من شانه ای بالا می اندازم. با بهت میخندد و میگوید:

 

-آره… یعنی نه… گمشو نه بیخیال… با یه میو خر بشم از خیرِ جواب مثبت بگذرم؟ بیاه! مگه زیرم میو کنی تا قبول کنم! میتونی؟ اصلا بتونی هم نمیخوام… من جواب مثبت میخوام!

 

گیج و عصبی از حرفهایش میغرم:

-دوست ندارم بهت جواب مثبت بدم…

 

-یعنی دوست نداری ولِت کنم؟

 

عجب پیچیده اش میکند!

 

-دوست دارم ولم کنی…

 

-یعنی جوابت مثبته؟

 

چه گیری کرده ام!

 

-نه! معلومه که نه… من غلط بکنم تو رو به عنوان شوهرِ آینده م انتخاب کنم و بهت جواب مثبت بدم…

 

-میدونم درحدِ زن بها شدن نیستی… لقمه ی گنده تر از دهنته… میترسی تو گلوت گیر کنه و خفه شی… اما دیگه شانس درِ خونه تو زده… اجازه داری که بخوای زنم بشی!

 

واقعا از اعتماد به نفسش هنگ میکنم و با دهان باز مانده میخندم!

 

-تو رو خدا قبول کن که زنت بشم خوشتیپ!

 

تکیه میدهد و با غرور میگوید:

-یه بار دیگه بلند همینو بگو!

 

متعجب میپرسم:

-چیو؟!!

 

در اوج خباثت میگوید:

-همین جا… دستمو بگیر و بلند ازم خواهش کن و بگو تو رو خدا قبول کن که زنت بشم بهادر!

 

 

 

 

 

 

 

 

آنقدر از خواسته اش حیرت میکنم که بعد از ثانیه ای بهت زدگی، میپرسم:

 

-چی؟!!

 

خونسرد و آرام میگوید:

-بلندشو وایسا و ازم بخواه… خوشگله!

 

نفسم کاملا بند میرود. دهانم به اندازه ی غار باز است و بی اراده نگاهی به اطراف میکنم.

 

کافه نسبتا شلوغ است و موزیک ملایمِ زنده ای توی فضای لایتِ کافه پخش و ما… همینطوری اش هم توی چشم هستیم!

 

تیپ خاص و اصلِ جنسِ بهادر یک طرف… رنگی بودنِ منی که مانتوی سفید و بلندی به تن دارم و موهای هفت رنگم از پشت و جلوی شالِ حریرم بیرون زده یک طرف… و بحث کردن های نه چندان آراممان یک طرف…

 

-شوخی… میکنی!

 

با خنده ای که اوجِ بد ذاتی اش را نشان میدهد، میگوید:

 

-زودباش حوری… ازم خواهش کن که قبول کنم زنم شی!

 

چشم از آدمهایی که اطرافمان هستند، میگیرم و به بهادر نگاه میکنم. همچنان دهانم از بی نفسی باز است!

 

-و تو… چیکار میکنی؟

 

شانه ای بالا می اندازد و میگوید:

 

-ردِت میکنم میری… به روایتی جواب رد بهت میدم آبجی…

 

آخ قلبم! سرم گیج میرود و میگویم:

 

-من آبجیِ تو نیستم…

 

-دوست نداری آبجی باشی؟ میخوای عشقم باشی؟ میخوای نفس باشی؟ پیشی باشی؟ حوریِ بهشتیِ من باشی و زنم بشی و پاره ی تنم بشی و دستتو بگیرم و ببرمت تهرون  خونه ی خودم… ببرمت تو اتاقم تو تختم… وسط تخت بشینی و یدونه از اون میو خوشگلا واسه بها بکنی و من اشتباه بگیرمت با گربه ی دم حجله و بکشمت!!

 

پوف… قشنگ داشت پیش میرفت، اگر آخرش را قهوه ای نمیکرد!

 

-خفه شو لطفا آقای بهادر!

 

بهادر خود را جلو میکشد و آرامتر میگوید:

 

-عروسم بشی، به جای کُشتنِت، میخورمت!

 

قلبم با لرزش عجیبی فرو میریزد و عصبانی تر میگویم:

 

-چندش نباش!

 

 

 

 

 

 

نگاه به لبهایم میکند و لبخندش اینبار… یک جوری ست! با مکث میگوید:

 

-بلندشو ازم بخواه عروسم بشی، تا ردت کنم بری پیِ کارت!

 

بزاق دهانم را به سختی قورت میدهم و نگاهم بار دیگر به اطراف کشیده میشود.

 

-عکس و فیلمام… چی میشه؟!

 

چشم از من نمیگیرد:

 

-پیش خودم امانت می مونه…

 

نگاهش میکنم و با اخم میگویم:

 

-پاکِشون میکنی!

 

در سکوت همچنان نگاهم میکند. بازهم قلبم به لرزه می افتد و با اخم بیشتری میگویم:

 

-تمومش میکنی… میری… دیگه مزاحمم نمیشی… دیگه سرِ راهم سبز نمیشی… بازیِ مسخره ای که راه انداختی، بعد از این تموم میشه… قول میدی؟

 

بی اهمیت و کوتاه میگوید:

 

-قول…

 

و انگار ساده ترین و مسخره ترین کلمه ی دنیا را به زبان آورده است! با تکخندی سرشار از ناباوری میگویم:

 

-منم باور کردم!

 

-همینه که هَع! پامیشی یا پاشم برَم؟!

 

پوف بلندبالایی میکشم و برای اینکه نشان دهم میخواهم تمامش کند، باید بلند شوم!

 

مغرور و سرکش و لجباز و با کینه… همانطور که چشم به چشمهای سیاه و سرشار از شرارتش دوخته ام، بلند میشوم و درست روبرویش می ایستم.

 

او همانطور لم داده به صندلیِ چرمی، کمی به سمتم متمایل میشود. نگاهش خاص و لبخندش خاص و… قبل از اینکه چیزی بگوید، با نفس بلندی، محکم میگویم:

 

-فقط برای اینکه تمومش کنی!

 

با خنده ی مسخره ای سر تکان میدهد:

-آفرِن دُخی آفرِن!

 

عجب ملعونی است ای خدا!

 

 

4.4/5 - (55 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobi
Mobi
30 روز قبل

قرار نیست پارت جدید بیاد؟

همتا
همتا
1 ماه قبل

همچنان منتظر

Yasaman
یاس
1 ماه قبل

بیشتر پارت بزارید توروخدااا🥲

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x