رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 185

4.4
(7)

 

جوابم را نمیدهد! فکر کنم بازهم شتابزده و با

بدبینی جوابش را دادم. ولی ذهنم آرام نمیگیرد و

بی طاقت بار دیگر پیام میدهم:

-چرا؟!

این یکی از سوال قبلی هم بدتر بود و میدانم.

انتظار جواب ندارم، ولی ده دقیقه ی دیگر پیامش

می رسد:

-بردار موهاتو خشک کن، بعد بخواب…

با صدای دلنشین و خوش آهن ِگ چنگیز خان چشم

باز میکنم. چنان ناله ای سر میدهد و قوقولی

قوقویی میکند که گویی یکی به آن ناکجایش چنگ

زده و کشیده و کنده و نعره اش از

ِر

س درد است،

درد!

صاف می نشینم و نگاه گیجم میچرخد. توی اتاقم،

توی تهران هستم!

با صدای آواز بعد

ِی

چنگیز، چشمانم تا آخرین حد

باز میشود. نخیر… صدایش بیش از حد بلند و

نزدیک است و شاید حوریه اش را گم کرده!

از تخت پایین می آیم و نگاهی به ساعت میکنم.

هف ِت صبح است. و منی که تازه سه صبح خوابیده

ام.

از اتاق بیرون میروم. نگاهم به مامان و بابا می

افتد که فارغ از دنیای اطرا ِف توی هم گره خورده

اند و چنان به خواب عمیق فرو رفته اند که اگر

بمب هم بترکد، قرار نیست از خواب بیدار شوند!

با احتیاط از کنارشان میگذرم و به سمت تراس

میروم. از پشت پنجره ی تراس نگاهی به بیرون

میکنم و بله… حدسم درست بود… چنگیز درست

روی

ِر

حصا

ترا ِس خانه ی من ایستاده و از

ِر

زو

دلتنگی و بیقراری، آنجا برایم می ُسراید! قصدش

تنها خوش آمد گویی ست!

هیبتش عجیب آدم را میگیرد. به خصوص با آن

چش ِم قرمزش که به من زل زده و فریاد میزند که

از دوری و نبودنم چه غم ها که نکشیده.

درست توی چشمانم زل میزند و سپس یک قوقولی

قوقوی دیگر تقدیمم میکند!

اخمهایم توی هم میرود و نگاهی به مامان و بابا

میکنم. با احتیاط لای د ِر تراس را باز میکنم و

آرام تشر میزنم:

-چته حیوون اول صبحی؟ باز من اومدم تو پیدات

شد؟! برو ببینم!

به روی جذابش نمی آورد هیچ، از شو ِق دیدنم

بیقرار میشود و ناله ی جانسوزتر و بلندتری در

وصفم میسراید!

حرصم میگیرد و دست می اندازم تا چیزی به

سمتش پرت کنم. و در همان حال میغرم:

-زهرمار! مگه تُخماتو دارن میکشن مرتیکه؟! برو

تا نزدم…

میان غرغرم صدایش به گوشم میرسد:

-حوری؟!!

#پست719

لال میشوم! صدایش از تراس خانه اش بود؟!

-چیشو میکشن؟!!

لبم از شرم بین دندانهایم له میشود و لنگه صندلی

که میخواستم به چنگیز پرت کنم، توی دستم فشرده

میشود. او میگوید:

-آفرین حورا خانوم، آفرین! ماشالله ادب… ماشالله

کلاس… چیزای جدید ازت میشنوم… دیگه چیا

بلدی؟

همینم مانده بود!

-به به… اسم دم و دستگاه هم که خوب بلدی…

شرمم که نمیکنی…

به خدا میکنم! به اندازه ی کافی سرخ نشده ام؟!

-بیا بیرون ببینم؟!

سعی میکنم به رویم نیاورم و میگویم:

-بگو بره!

-چنگیز بیا برو، تا دوتا بدترشو بارت نکرده…

بدو پسر!

حالا هی خجالتم بدهد! چنگیز پر میزند و میرود و

بهادر میگوید:

-بیا ببینمت!

چشمانم را در حدقه میچرخانم و با مکث بیرون

میروم. و برای اینکه بیشتر خجالتم ندهد، میگویم:

-خواهشا ادای ددی ای که میخواد

ِب

یب

ِی

بی ادبشو

تنبیه کنه، درنیار!

درست رو به من ایستاده و… به سر تا پایم نگاه

میکند. خب من تاپ و شلوا ِر کوتا ِه عروسک

ِی

گلبهی به تن دارم و موهایم باز و رها دورم ریخته

و… از نگاه خیره اش خجالت میکشم و در همان

حال با خجالتم میجنگم و بیخیال… نامزدیم دیگر!

-اومدم، ببین!

با چشمان وق زده، بیشتر نگاهم میکند و آرام

میگوید:

-جون

ِب

یب! تنبیه کنم؟! ما جسارت نمیکنم حوری

خانوم… تو فقط بگو تخم… میکشن؟ میرم از جا

می ّکنم که دیگه گوه بخوره بیاد عرض ارادت کنه

به بیب

ِی

من… برگرد از زاویه ی پشتم ببینمت!

#پست720

اصلا یک درصد نباید از ذهنم بگذرد که بهادر

قرار است کم بیاورد! آن کس که خجالت میکشد،

منام… آن که سرخ و سفید میشود، منام… آن هم

که اخم میکند و توی خود جمع میشود، من ام!

-بچرخ حوری… اینا که گیلاسن، اما ِعب نداره

من عاشقم گیلاسم! بچرخ که سایز پشتت دستم

نیومده…

خدای من!

-بی حیا نباش لطفا…

-به جاش، تو باش لطفا… واسه نامزدت!

جواب پیدا نمیکنم! فقط بی اراده عقب میروم تا

کمتر ببیند و کمتر سرخ و سفید شوم!

-اجازه میدی اصلا یخم آب شه؟!

-اگه مشکل ی ِخته که خودم آبش میکنم… تو فقط وا

بده حوری…

هیز و چندش و… نفسگیر!

-زشته میشنون…

نگاهی به

ِر

د باز تراس خانه ام میکند و آرام و با

اشاره میگوید:

-اگه مامان بابا خوابن، بپرم یه تنبی ِه فیزیکی

بکنمت و برم!

دستی در هوا تکان میدهم و برمیگردم تا به خانه

برگردم:

-برو رد کارت…

-اُهوع طالبیه!

منظورش را در هوا میگیرم و با هین بلندی جلوی

در تراس به سمتش برمیگردم.

-شرم کن َمرد!

خنده اش را رها میکند. قلبم! با آن رکابی و شلوار

گرمکن و خنده ی صدادارش، نفسم را بند می

آورد! کاش به جای این بحث ها، به او بگویم که

چقدر دلم میخواهد اولی ِن زندگی اش باشم… و

بمانم! تا همیشه بخواهد که برایش بمانم… برایم

هزار دلیل بیاورد که تا همیشه بمانم!

نمیدانم از ِکی به خنده و صورت جذابش خیره شده

ام… که خنده را تمام میکند و با طلبکاری میگوید:

-چیه؟ هوس طالبی هم نکنم؟ باید بگم که طالبی هم

از میوه های محبوبمه؟

#پست721

چشمانم را در حدقه میچرخانم و میگویم:

-روز خوش…

در تراس را باز میکنم که داخل شوم. اما صدایم

میزند:

-حوری!

با اخم تذکر میدهم:

-حورا!

بی مقدمه میگوید:

-حاضر شو، تا هشت باید دانشگاه باشی… خودم

میرسونمت…

از حرفش جا میخورم و صاف می ایستم. خودش

ادامه میدهد:

-آبتین قراره با چندتا از استادات حرف بزنه…

شاید بتونه راضیشون کنه که این ترم نندازنت…

باورم نمیشود! قبل از اینکه من اصلا حرفش را

پیش بکشم، خودش به فکر بود و با آبتین هماهنگ

کرده بود!

چند لحظه ای نمیتوانم حرف بزنم و او تذکر

میدهد:

-بدو دیر میشه…

نمیتوانم بی تفاوت باشم و با لبخند میگویم:

-ممنون بها…

در جوابم با لبخند جذابی میگوید:

-ای جون، فشار بدم طالبی رو؟

عجب بابا! پوفی میکشم و داخل میشوم و مستقیم به

سمت سرویس میروم. آماده شدنم بیشتر از یک

ربع طول نمیکشد. مانتوی گشاد و کوتاه و شلوار

مام استایل و کتانی های سفید و ممقنعه ی سیاه، و

کوله ی سفیدی که گلهای بابونه ی رنگی دارد.

شکلاتی توی دهانم میگذارم و بیرون میروم…

درحالیکه مامان و بابا همچنان خواب اند.

همین که در را می بندم، بهادر بیرون می آید… با

دو لقمه ای که توی دستش است!

کفشهایش را پا میزند و یکی از لقمه ها را به سمتم

میگیرد:

-بگیر اینو…

به خدا قشنگ است! بهت زده میگیرم و میگویم:

-مرسی، ولی درست نبود مامان جون رو بیدار

کنی که برات صبحونه آماده کنه…

دست پشتم میگذارد و من را به داخل آسانسور

هدایت میکند.

-خودم گرفتم بابا! نون پنیر گردوئه… منم صبحونه

نخوردم هنوز!

به خدا اصلا خیلی قشنگ است!! او گاز بزرگی به

لقمه اش میزند و من غرق میشوم، توی لقمه

گرفتنش برایم!

او لقمه اش را با چند گاز تمام میکند و من هر

گازی که میزنم، انگار گوشت میشود به جانم!

او پیاده میشود و برایم آبمیوه میخرد، و من بغض

کرده ام که در آبمیوه را باز میکند و به سمتم

میگیرد و میگوید:

-یه چند قلوپ بخور که بره پایین…

تا این حد به فکر؟! با این کارها نمک گیرم میکند

که زودتر بخواهم ببوسمش!

تشکری میکنم و جرعه ای میخورم و او پس از

من بطری آبمیوه ی طبیعی را سر میکشد.

ای بابا دهنی ام را هم که خورد… شرمنده ام

میکند. دیگر باید یک حرکتی بیایم!

#پست722

با چشمان قلبی شده، غرق در چشمانش میگویم:

-دهنی منو خوردی!

ثانیه ای نگاهم میکند و بعد… با صدای آرامی

میگوید:

– ت

خو ِش اومد؟

بی اراده و با خنده میگویم:

-کارت خیلی غیر بهداشتی بود…

خنده اش میگیرد و میگوید:

-جاهای دیگه تم میخورم، اگه بدونم انقدر حال

میکنی!

لبم را از خجالت و بی نفسی میان دندانهایم

میفشارم و خنده ام با اخم همراه میشود:

-از ممنوعه هام صبحت نکن لطفا…

جا میخورد.

-ممنوعه هات کجاهات میشه اونوقت؟!

خودم هم نمیدانم چرا این را گفتم!

-بابت لقمه و آبمیوه ممنون…

حرف عوض کردنم کارساز نیست و او حرف

خود را ادامه میدهد:

-ممنوعه هات اونجاهایی میشن که خوردنی ان…

به سختی اخمی میکنم:

-لطفا بهادر!

ناراضی میگوید:

-لطفا چی؟ دست که نزنم… نگاهم که نکنم…

حرفشم نزنم؟!! خوردنشم که ممنوعه س! نکنه

صیغه ی خواهر برادری خوندیم؟ اسم رابطه مون

دقیقا چیه حوری؟

راست میگوید خب! اما به خدا زود است… به خدا

کلی حر ِف ناگفته مانده و کلی مسائل حل نشده

بینمان وجود دارد.

هرچند که او به روبرو نگاه میکند و زمزمه وار

میگوید:

-ما که پاتیم همه جوره… پا ندی هم پاتیم… پا بدی

هم پاتیم… اصلا بیخیا ِل حرفش حتی… حرفشو

ننداز… بندازی هم من میپیچونم… حورا خانوم…

خااانوم! بزنیم د ِر بیخیالی؟ از اولم قرارمون همین

بود دیگه… اسمش آشناییه! آشنا شیم باهم؟

ناراحت شد. شد؟! نمیدانم. اما من ناراحتم… و

نمیدانم ناراحتی ام از کجا نشات میگیرد! از خودم؟

از او؟ از حرفهایی که باید از یک جایی شروع

شود و زده شود و نمیشود؟! همه چیز در هم

پیچیده و من میترسم! از همه چیز… همه چیز…

همه چیز…

#پست723

و در

ِج

او این ترسها، دلم بی نهایت او را می

خواهد!!

و شاید بزرگترین ترسم، خراب شد ِن همه ی

روزهای قشنگ و حس های قشنگی باشد که هنوز

حتی شروع نشده!

بهادر عادی می گوید:

-آبتین تو دانشگاهه… گفت با استادات حرف میزنه

و سعی میکنه راضیشون کنه… خودتم حرف

بزن… قشنگ حرفاتو بزن، مخشونو بزن که این

ترم ردت نکنن… هرکدوم رو تونستی راضی

کن… هنوز دو سه جلسه ای به تموم شدن ترم

مونده… ببینم چیکار میکنی!

سر تکان میدهم و با گرفتگی ای که نمیدانم از

چیست، میگویم:

-باشه…

-پول مول داری؟

با تعجب نگاهش میکنم. حتی نمیتوانم جواب بدهم

و او با نگاه گذرایی به من میپرسد:

-چیز میزی لازم نداری؟

خدای من! خدا جانم چقدر نامزد بودن… به این آدم

می آید!

-مثلا… چی؟

عادی میگوید:

-کتابی… لباسی… چه میدونم… لاکی… ماتیکی…

خنده ام رها میشود و قلبم میلرزد! به خنده ام نگاه

میکند و اخمی میکند و میگوید:

-نخند! آدم جلو نامزدش نمیخنده… زشته!

خنده ی بلندم به تبسمی بدل میشود و میگویم:

-تیکه ننداز…

-خ َرم اگه تیکه بندازم…

هینی میکشم و میگویم:

-به خودت فحش نده!

عصبی تر میشود:

-پس به تو فحش بدم؟ خر ُچسونه… شماره کارت

بفرست برام…

نمیدانم به فحشش فکر کنم، یا به دستورش!

#پست724

-چرا؟!!

مثل خودم ژست تعجب میگیرد:

-چون نامزدمی!

قلبم را با این کارهایش میلرزاند!

-مرسی ولی لازم ندارم… هرچی هم بخوام، بابا

هست… برام تهیه میکنه…

-بابات چیزایی که من لازم دارمم میخره؟!

با نفهمی میپرسم:

-ها؟!!

او حرف خودش را ادامه میدهد:

– شماره کارت بفرست، چیزایی که من لازم دارم

بخر!

مات می مانم.

-چی لازم داری؟

با چشمکی میگوید:

-لیست میفرستم برات…

با مکث میگویم:

-من باید بخرم برات؟

-تو!

-وا!

-آره والله!

نمیدانم چه بگویم. خنده ام گرفته و بهت زده ام و

میگویم:

-چرا خودت…

حتی نمیگذارد سوالم را کامل کنم و میگوید:

-چونه نزن حوری… شماره کارت بفرست بیاد!

هنوز جوابی نداده ام که میگوید:

-اصلا ولش کن…

#پست725

و بعد درحال رانندگی دست توی جیبش میکند و به

سختی کیف پولش را بیرون میکشد. فرمان را

میگیرد و کارت بانکی ای از توی کیف پولش

درمی آورد و به سمتم میگیرد:

-این دستت باشه…

با بُهت زدگی به کارت بانکی که به سمتم دراز

شده، نگاه میکنم. تکانش میدهد:

-بگیر دیگه!

نمیتوانم و میپرسم:

-چرا؟!

کارت را روی پایم میگذارد و میگوید:

-میخوام برام خرید کنی…

به

اس ِم آیدی ِن جواهریان که روی کارت حک شده،

چشم میدوزم و خندیدن به این اسم، در این لحظه،

خطرناک ترین کار است!

-آخه من زیاد اینجا رو نمیشناسم…

-من میشناسم!

یکهو سرم را بلند میکنم و نگاهش میکنم:

-یعنی باهم بریم؟!

نگاه گوشه چشمی اش عجیب دوست داشتنی است!

-دلت میخواد ببرمت خرید؟!

وای خدای من! این دیگر چه اعجوبه ای ست! چه

وسوسه ای دارد این پیشنهاد!! چه لعنتی است،

لعنتی!

نمیتوانم با وسوسه مقابله کنم و میگویم:

-نمیدونم…

-یُبس نباش حوری… وقتی میگم ببرمت خرید، تو

غش کن و میو کن و لوس شو و بگو وای بها من

عاشق اینم که منو ببری خرید!

چقدر تُخس!

-همینقدر چندش؟

نزدیک دانشگاه پا روی ترمز میگذارد و به سمتم

میچرخد:

-با صدای بچگونه… بلدی؟

چشمانم در حدقه میچرخند و پایه ام اصلا! دستانم

را درهم قفل میکنم و رو بهش با صدای لوس و

بچگانه ای میگویم:

-وای بها عاشختم که میخوای منو ببری خلید!

واقعا

ِق

غر اداهایم میشود! با لبخندی محو میگوید:

-بدک نبود…

طی یک تصمی ِم آنی، خود را جلو میکشم و بوسه

ای روی گونه اش میگذارم و میگویم:

-اینم واسه لقمه ی نون پنیر گردو!

#پست726

فکش سخت میشود… نگاهش مات… لبخندش

ناباور… کاملا حیران!

-چسبید؟

تُخس سر تکان میدهم:

-چسبید!

با لذت و آرام تکرار میکند:

-چسبید!

لبخند پرشیطنتی تحویلش میدهم و با برداشت ِن

کارت، در ماشین را باز میکنم. دستی برایش تکان

میدهم و درحال پیاده شدن میگویم:

-مرسی، فعلا!

در را به روی نگاه براقش میبندم و به سمت

دانشگاه به راه می افتم. با لبهایی که گزگز میکنند

و لبخندی که از روی لبم کنار نمیرود!

پیامش وقتی میرسد، که آبتین را از دور می بینم.

درحال نزدیک شدن به آبتین، پیا ِم سرشار از

دیوانگی اش را میخوانم:

-خاویار بدم، خودت بیای رو تختم دراز شی و منو

به زور بکشی رو خودت و من هی بگم نه و تو

مجبورم کنی و بگی بها باید منو ب.ک نی،

خانومی؟!

خنده ام از س ِر بی نفسی است و چشمانم گر ِد گرد،

و خنده ام با دهانی که یک متر باز مانده! بها… از

آن دسته دیوانه هایی که فقط باید پا به پایش

دیوانگی کرد و سرشار از هیجان شد و از لحظه

به لحظه ی زندگی لذت برد!

تند برایش تایپ میکنم:

-خاویار که نه… ولی ُشله شاید! بلدی درست کنی

و پیشک ِش خانو ِمت کنی و بگی بخور که تو اولی ِن

اولی

ِن

اولین

ِن

ز زندگ

ِی

منی؟!

حرفم را به او میرسانم، اگر بخواهد که متوجه

شود و بخواهد که حرف بزند!

به آبتین که میرسم، قبل از اینکه نگاهش کنم،

متلک وار میگوید:

-نخند!

#پست727

-نخند!

خنده ام ناخودآگاه وسعت میگیرد و نگاهش میکنم:

-سلام…

چشمانش را باریک میکند:

-اول صبحی چه خبرتونه؟ دو دقیقه همو ول کنید،

یه نگاهم به دور و و ِرتون بندازید… این پایین

مایینا… ما بدبخت بیچاره ها… احوال حورا

خانوم؟

لب میگزم و با اینکه خجالتی نیستم، اما شرمی

ناخواسته وجودم را احاطه میکند.

-اذیت نکن آبتین… خوبی؟ چه خبر؟

-حالا به چی میخندیدی که لپات گل انداخته؟ کم کم

دارید مثل عروس دومادای چندش رفتار میکنید

دیگه…

پوفی میکشم و میگویم:

-اصلنم اینطور نیست… درمورد خاویار و قیمت و

ارزشش صحبت میکردیم!

با نوک ناخنهایش سرش را میخاراند و میگوید:

-ربطشم که به خنده و قرمز شدن لپای تو هم که

خدا داند و بها داند و دلبرش!

ای ِش آرامی میگویم و پشت بندش میخندم:

-از ما بکش بیرون فعلا… متین چطوره؟

با

نف ِس بلندی که کم از آه ندارد، میگوید:

-خوبه، سلام داره…

که میدانم ندارد!

-خبر نامزدی من و بهادر رو شنید ایشالا؟

خنده اش میگیرد و سر تکان میدهد.

-خیلی خوشحال شد…

پشت چشمی نازک میکنم و میگویم:

-اون خوشحال نشه، کی خوشحال شه!

لبخند کمرنگی میزند و میگوید:

#پست728

_بریم قراره با چندتا استاد حرف بزنیم. ببینم

میتونیم راضیشون کنیم تو کلاس راهت بدن؟

و من به راحتی غ ِم پنها ِن توی صدایش را میفهمم.

حرفی نمیزنم… اما برایش ناراحت میشوم. هیچ

راه و پیشنهاد و نظری هم درموردش ندارم. نه

میتوانم دخالتی کنم، نه میتوانم قضاوتی کنم، نه

میتوانم حمایتی کنم. چون اصلا اطلاعاتی درمور ِد

او و متین و تمایلا ِت خاصش ندارم.

فقط میپرسم:

-برنامه ای برای آینده ت نداری آبتین؟

کوتاه جواب میدهد:

-نمیدونم…

متوجه میشوم که دلش نمیخواهد درموردش حرف

بزند. من هم پیگیری نمیکنم.

ولی اینکه او مور ِد اعتما ِد بهادر است… انقدر که

من را به او می سپارد تا توی دانشگاه کمکم کند و

هوایم را داشته باشد، برایم کافی ست. آبتین قطعا

یک دوس ِت خوب و مهربان است که هرکسی دلش

میخواهد داشته باشد!

با چندتا از استادهایم که قرار گذاشته، صحبت

میکنم. و ساعتهای بعدی و ساعتهای بعدی…

چندتایی میپذیرند و چندتایی، نه… و آنهایی که

میپذیرند، بیشتر به خاطر اعتبار آبتین توی این

دانشگاه است و من بازهم ممنونش هستم.

آیلار را می بینم. دلتنگ و متعجب بغلم میکند.

سوال پیچم میکند. انگشتر نشانم که را می بیند،

جیغ میزند و بازهم بغلم میکند. و من با عشق به

پیون ِد ابروهایش که بالاخره کوتاه آمده و برداشته،

نگاه میکنم و قربان صدقه اش میروم. حالا

صورتش بازتر و زیباتر شده است.

کارم که توی دانشگاه، با آخرین کلاسم تمام

میشود، از آبتین خداحافظی میکنم و بیرون می آیم.

تازه آن موقع موبایلم را چک میکنم و… پیام بها

را میخوانم:

-تو کلا

ِن

ز من نمیشی… چه برسه اولین ز ِن

زندگیم باشی!

با

ِن

خواند پیام، قلبم سقوط میکند! خنده ام تماما پر

میکشد و قدمهایم درست وس ِط پیاده رو، از حرکت

می ایستد. بعد از آن پیام داده.

-رفتی؟ نخوندی؟

نفسی میگیرم و هرچقدر میخواهم بی تفاوت باشم،

نمیتوانم. حالم خیلی بد است! و این حا ِل بد باعث

میشود که بخواهم بزنم به د ِر بیخیالی و با غرور

تایپ کنم:

-اوکی، نیستم…

#پست729

ولی بغض میکنم… ولی عصبانی میشوم… ولی

فکر میکنم بازی شروع شده… درست چند روز

بعد از نامزدی مان! همین؟! یعنی همین؟!! من

همین چند ساعت پیش او را به خاطر لقمه ای که

با سادگی برایم آورده بود، بوسیدم! تمام شد؟!

آنقدر غرق

ِل

حا بد میشوم که با پیامش یکهو چشم

از ناکجا میگیرم و کلما ِت تار شده ی روی صفحه

را میخوانم:

– حور

ِی

بهشت

ِی

دائ ُم الباکره… شرط میبندم با

هربار رابطه باهات، به اندازه ی همون

ِر

با اول،

لذت ببرم… دائ ُم الباکره باشی و حوری باشی و

بهشتی باشی و اولین نباشی؟ بگو که حور

ِی

بهشت

ِی

دائم و الباکره ی منی و صاف افتادی تو زندگیم،

چون من بنده ی خا ِص اوس کریمم… هی

حوری… تو تا آخر عمر زن بشو نیستی!

در یک لحظه… تما ِم آن حا ِل بد پر میکشد و انگار

نه انگار که تا چند ثانیه ی قبل، داشتم از ناراحتی

دق میکردم! کلمه به کلمه ی پیامش را میبلعم و

لب میگزم و دست روی قلبم میگذارم… و تند تند

زمزمه میکنم:

-دیوونه دیوونه دیوونه دیوونه…

و همین را تایپ میکنم:

-دیوونه!!

چند ایموجی خنده میفرستد و پشت بندش پیام

میدهد:

-حال کردی خدایی؟ نه

ِن

جا حوری حال کردی چه

خلاقم؟! کجا شوهر به این باحالی میتونی پیدا کنی

بیچاره؟ واسه این حرکتم، زودباش بمیر!

نمیتوانم منکر این شوم که چقدر حال کردم! با

خنده تایپ میکنم:

-خلاقیت َده از َده!

جواب میدهد:

ِر

دخت خوبی باشی، بازم از این عاشقانه نامزدیا

میام برات!

بهادر است و حتی همین پیامش هم برایم خاص و

دوست داشتنی و جدید!

-مرسی…

سریع پیام میدهد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عینک آفتابی روی موهای پرپشت و بلندِ بها هستم
عینک آفتابی روی موهای پرپشت و بلندِ بها هستم
10 ماه قبل

بشنوید از دختری که دیگه واقعا داره کمبود بها ر‌و توی زندگیش احساس میکنهههههههههه

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

زلال
زلال
10 ماه قبل

وایییییی من غش میکنم برا این دوتا😍😍😍😍

ریحان
ریحان
10 ماه قبل

این رمان خیلی باحاله
فاطمه دوباره یکی مثل ای بگذار

ناشناس
ناشناس
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

اسمش هم بهمون بگو

camellia
camellia
10 ماه قبل

قشنگ بود و رمانتیک.😘

camellia
camellia
10 ماه قبل

💖 💖 💖 💖 💖 💖 💖 💖 💖 💖 💖 💖 💖 💖 💖 💖 خیییلی رمانتیک بود.😙

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x