رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 187

4.2
(6)

 

 

آه خدا چه بگویم؟!

-نه ولی حوصله م سر رفته بود…

صدایش خش میگیرد:

-اومدی اینجا که من حوصله تو بیارم س ِر جاش؟!

چقدر پیچیده میکند یک آمدن به اتاق را… آن وقت

مادرش میگوید میتوانم اذیتش کنم؟! این بشر خدای

مردم آزاری است!

اگر کم بیاورم، همچنان میخواهد سربه سرم

بگذارد و با زبانش روی مغز و اعصابم برود!

برای همین قدمی جلو میگذارم و میگویم:

-چه کارایی بلدی بکنی که حوصله مو بیاری س ِر

جاش؟

 

 

و در همان حال نگاهی به دور تا

ِر

دو اتاقش

میکنم. یک اتاق اندازه ی اتا ِق خودم… فقط شلوغ

تر… نامنظم تر… و شاید… دنج تر! مثلا

گیتارش؟ یا تفنگ بادی اش که بالای کمد گذاشته؟

یا قلیانی که گوشه ی اتاقش است؟ یا… عطر بهادر

توی فضای اتاق؟!

-کارایی که بلدم، به درد تو نمیخوره!

با حر ِف پرمعنایش به خودم می آیم! چشم از

شلوغ

ِی

دور و

ِر

ب کمد میگیرم و نگاهش میکنم.

-قطعا همینطوره… پس هیچ کاری نکن! بلدی؟!

نگاهش حتی لحظه ای ازم جدا نمیشود.

-نُچ!

 

 

آنقدر نُچش را غلیظ ادا میکند که دلم میریزد.

دستانم را توی هم قفل میکنم و پی ِش رویش، تو

یک قدمی از حرکت می ایستم.

-سع

یِتو بکن… مثلا… از زل نزدن بهم شروع کن!

چشمانش را بالا آورده تا من را دقیق تر ببیند. با

هر نگاهش احساس گرمای بیشتری میکنم و

فضای بینمان، عجیب تر میشود!

-جلوم وایسادی که نگات کنم… نکنم؟

#پست745

لبهایم را توی دهانم میکشم. نمیدانم این همه کشش

به این آدم از کجا آمده! به خدا که دیوانه وار

میخواهمش! لعنتی را بیشتر و بیشتر و بیشتر

میخواهم و اگر بازی باشد، میمیرم!!

 

 

-نکن خب نگام…

فقط یک ثانیه چشم میگیرد. حتی یک ثانیه نگاه

نکردنش را هم نمیخواهم و کاش اذیت شود!

-بیا برو…

دستم را به سمت کلیپسم می برم و باز میکنم…

موهای لَخت و یکدستم، دور و برم می ریزند و

من با

ِن

تکا سر، بیشتر تارهای رنگی را پراکنده

میکنم.

-سختش نکن بها…

مشت شدن دستش روی تش ِک تخت را میتوجه

میشوم. و نگا ِه گرمی که میچرخد… میچرخد…

سرکش میشود… ستایش میکند… تحسین میکند…

خواستن را فریاد میزند!

اما با صدای آرامی میگوید:

 

 

-برو بیرون که نکنم نگات!

خود را جلو میکشم و دو دستم را روی چشمهایش

میگذارم. نفسش بند میرود و نفسم بند میرود و

میخندم و… خود را جلو میکشم. خیلی جلو… سر

خم میکنم و نزدیک به صورتش، پچ پچ وار

میگویم:

-نیم ساعت تحملم کن… شام که حاضر شد، میریم

بیرون!

فکش سخت میشود. دستش روی پهلویم می نشیند

و با لبهای نیمه باز میگوید:

-اذیت نکن حوری…

خنده ام با بی نفس ِی مطلق همراه میشود. همانطور

که دستم روی چشمانش است، صورتم را نزدیکتر

 

 

میکشم و لبهایم را به گوشش میکشم. و دم گوشش

زمزمه میکنم:

-هدف اذیت کردنته… پس اذیت شو!

دستش روی پهلویم فشرده میشود و نفس سختی

میکشد. اما قبل از اینکه من را به خود بفشارد،

خود را عقب میکشم و صاف می ایستم! دستانم هم

زمان از جلوی چشمانش کنار میرود. چشما ِن دو

دو زنش روی من میماند. همان نزدیک، شانه ای

بالا میکشم و میگویم:

-نیم ساعت نه بهم دست بزن، نه حرف بزن، نه

نگام کن! فقط میخوام استراحت کنم…

و جلوی نگاه بیقرارش، درست از کنارش میگذرم

و روی تخت بالا می آیم. آن طر ِف تخت، پشت به

او، سرم را روی بالشت میگذارم و لبخند روی لبم

می آید. سنگینی نگاهش را حس میکنم. چشم روی

 

 

هم میگذارم و اجازه میدهم هرچقدر میخواهد، بی

تابم شود و نگاهم کند!

#پست746

به خدا که آرام گرفتن، در این لحظه سخت ترین

ِر

کا دنیاست! آن هم در حضو ِر او… توی اتا ِق

او… روی تخ ِت او… و پشت به او، درحالیکه به

وضوح نگاهش را… نگا ِه بی تابش را حس میکنم!

کاش میشد بی تابی اش را تماشا کنم، حیف که

قرار است بی اهمیت باشم و با بی اهمیتی اذیتش

کنم!

روی تخت جابجا میشود و من می فهمم! قلبم

هرلحظه می لرزد… و حتی گوشهایم آنقدر تیز

است که به جز ضربان قل ِب خودم، صدای نفس

های او را هم می شنوم!

 

 

من حتی نزدیک شدنش را هم حس میکنم! و لحظه

ای دیگر، انگشتانش را که روی موهای باز و

پریشانم میلغزند. لبهایم را توی دهانم میکشم و

چشمهایم را بیشتر میفشارم. و وقتی حس میکنم

نزدیکتر شده، در همان حالت تذکر می دهم:

-بذار بخوابم!

ثانیه ای سکوت میکند و من خدا خدا میکنم که

نگذارد بخوابم!!

با صدای آرام و خش داری میگوید:

-برم بیرون؟

به آنی خنده ام محو میشود! برود؟!! قلبم تیر

میکشد و میخواهد برود!

-اگه نمیخوای بذاری بخوام، آره برو!

 

سرش را نزدیک می آورد و نفس هایش به گوشم

میخورد. و دم گوشم پچ میزند:

-نمیذارم بخوابی… برم؟!

تمام وجودم التماس میکند که بگویم نه! بماند… با

تمام وجود میخواهم بماند و میگویم:

-عه برو دیگه بها… خوابم میاد!

و تکانی هم به سرم میدهم که او عقب برو و

مثلا… مزاحم است! او دستی به موهایم میکشد و

با نفس بلند میگوید:

-بخواب، رفتم…

مچاله شدن قلبم را به راحتی حس میکنم! حتی

بغضم میگیرد. اما نه چشم باز میکنم، نه تکان

میخورم. تا وقتی که در اتاقش باز میشود و چند

لحظه ی بعد بسته میشود.

 

 

تمام آن خوشی دود میشود و به هوا میرود!

چشمانم را باز میکنم و نگاهم را به دیوار روبرو

میدهم… رفت!!

حالم به شدت گرفته میشود و دلم میگیرد. با نفس

لرزانی غلت میزنم و زیر لب ناله میکنم:

#پست747

-نامرد…

اما همان لحظه او را می بینم که بالای سرم

ایستاده و زل زده است به من!! مات میشوم! واقعا

خشک میشوم و نگاهم قفل چشمهای سیاه و موذی

و پرشیطنتش می شود! مگر نرفته بود؟!!

-نامرد کیه؟!!

خودم را گم میکنم! شنید!! چرا گفتم؟! چه بگویم؟!!

وای چه لحظه ای!

 

 

-نخوابیدی که!

ناشیانه و بی اراده چشم میبندم و میگویم:

-نرفتی هنوز؟

هیچ صدایی ازش درنمی آید! به آرامی لای پلکم

را باز میکنم و وقتی می بینم همانطور ایستاده و

تماشایم میکند، چشمهایم را بیشتر میفشارم و

میگویم:

-مزاحم خان!

میخواهم غلت بزنم و بازهم پشتم را به او بکنم…

اما همین که تکان میخورم، سریع روی تخت می

آید و بازویم را میگیرد و میکشد. نمیفهمم چه

میشود! هین بلندی میکشم و لحظه ای دیگر، طاق

باز میشوم و دست و پایم قفل میشود! بهادر روی

ِن

ت من حصار میشود، که همه جوره تنم را زیر

تنش قفل میکند! صورتش درست روبروی صورتم

 

 

و نگاهش درست توی چشمهایم… و دو دستم، دو

طر ِف سرم، اسیر دو دستش، روی بالشت!

قلبم از جا کنده میشود! نفسم بالا نمی آید و دهانم

از بی نفسی باز می ماند… و نگا ِه وق زده ام، به

چشمهای برا ِق بهادر!

-مزاحم منم یا تو؟!

نرم میگوید! خیلی آرام و خش دار… با نگاهی که

میچرخد و نفسی که سخت آرام است!

آب گلویم را فرو میدهم و کاملا غیر ارادی

میگویم:

-چیکار میکنی؟!!

صورتش نزدیک می آید و آرامتر از قبل میگوید:

-تو چیکار میکنی؟! تو اتاق من، رو تخت من،

چیکار میکنی حوری؟! اینجا، بی پدر و مادرت،

 

 

زیر من چیکار میکنی حوری؟! اذیت کردنم جزو

برنامه ی نامزدیه؟!

تکانی میخورم. نمیگذارد و سنگینی وزنش را کمی

روی من بیشتر میکند. و قبل از اینکه حرفی بزنم،

لبهایش را از د ِم گوشم، تا گلویم میکشد و زیر

گلویم پچ پچ میکند:

-چرا نمیذاری پس ِر خوبی بمونم، دخت ِر بد؟

#پست748

نفسم با د ِم بلندی بند می رود! گرمای نفس هایش…

نرم

ِی

لبهایش… حس عجی ِب توی صدایش… و این

همه نزدیکی… این همه نزدیکی، بعد از آن همه

دوری… حس ها هرلحظه قوی تر میشوند و

میخواهند من را همین جا تسلیم کنند! تسلیم این

همه حس خوب و این همه

ِن

ست

خوا بهادر!

 

 

بهادری که تکان نمیخورد و لبهایش بی حرکت

روی پوست گلویم مانده! و من چرا حتی دیگر

تکان نمیخورم؟!!

همین فکر کافی ست تا نفسی بگیرم و به خود

تکانی بدهم! اما بهادر بیشتر تنش را به من

میفشارد و لبهایش شروع میکنند به بوسه زدن،

زیر گلویم!

با هر بوسه ای که میزند، سست تر میشوم! با

صدای ضعیفی میغرم:

-نکن…

بیشتر میبوسد. عمیق تر… گرم تر… به نفس نفس

می افتم و انرژی از دست و پایم میرود. با همان

حال چشم روی هم میگذارم و ناله میکنم:

-برو کنار بها…

 

 

بهادر با بوسه ی دیگری، سرش را با رخوت بالا

می آورد. چشمان خمارش را به چشمانم میدهد و

من به لبهای نیمه بازش نگاه میکنم. مث ِل من سخت

نفس میکشد!

-نامرد کیه؟!

به چشمانش نگاه میکنم و بی صدا لب میزنم:

-تو…

صورتش را جلو میکشد و لبهایش روی گونه ام

میلغزد. دیوانه کننده است! چطور مقاومت کنم،

وقتی با هر بوسه اش قلبم را اینطور دیوانه

میکند؟!

روی صورتم لب میزند:

-به مولا که نامرد تویی… اذیت میکنی حوری…

نمیذاری سر قولم بمونم… آخر بهونه دستت میاد،

 

 

میخوای بری… نمیخوام بهونه دستت بدم نامرد!

اومدی اینجا که اذیت کنی…

چشم میفشارم و به سختی میگویم:

-اگه اذیت میشی… خب… حرف بزن!

یکهو صورتش را عقب میکشد و با کلافگی

میگوید:

-بپرس، تا بگم!

#پست749

حواسم پرت است! نگاهم میچرخد و توی این

حالت، تمرکز کردن برای حرف زدن سخت است

به خدا!

-یکم برو عقب…

 

نُچی میکند و نزدیک به لبهایم، زمزمه میکند:

-نمیشه… نه که نخوام… شدنی نیع! تو خواستی

اذیت کنی… منم که میمیرم واسه اذیت کردنات…

حالا که فرصت دادی دستم، قفلم! به جان حوری

قفلی زدم و نمیشه عقب برم…. هرچی میخوای

بپرس، منم زود بگم و برم تو کا ِر لبات!

بی نفس هینی میکشم و میگویم:

-اینطوری من چی بپرسم؟!

با تمام بی طاقتی، پچ میزند:

-میخوای انجامش بدیم، بعد حرف میزنیم!

عجب! گولم میزند؟ من چقدر دلم میخواهد در این

لحظه گول بخورم! خب… پیشنهاد به جا و…

وسوسه انگیزی ست و میگویم:

-اگه بعدش حرف نزدی…

 

 

حتی نمیگذارد جمله ام را کامل کنم و میگوید:

-حرف میزنیم…

و بلافاصله لبهایم را با بوسه ای گرم و بی تاب،

می بندد! جان میخواهد برای مخالفت… یا حداقل

کمی مقاومت! نمیتوانم… با تمام فکرهایی که از

ذهنم میگذرند… تما ِم بدبینی ها… تمام شک و

تردیدها و نشدن ها و ترس ها و مغز شلوغی که

دارم، دلم این لحظه را میخواهد و نمیتوانم ازش

بگذرم!!

حتی بغض میکنم… حتی چشمانم روی هم می

افتد… حتی کمی سرم را یا لبهایم را تکان نمیدهم.

روی لبهایم مکث میکند… نفسی میگیرد و میگوید:

-همراهیم نمیکنی؟

 

 

یک دستم از زیر دستش آزار میشود. دستی که بی

اراده روی شانه اش می نشیند. حرف درست از

وس ِط قلبم به زبان جاری میشود:

#پست750

-واقعیه؟!

مکث میکند. از سوالم جا خورد و می فهمم.

سوالی که هزاران برداشت را ازش میشود کرد و

من هزاربار جواب میخواهم!

با مکث فاصله میگیرد و توی چشمهایم بی تردید

میگوید:

-واقعیه!

چشمانم پر میشوند و صدایم می شکند:

-ثابت کن!

 

 

اخم میکند و آب گلویش را فرو میدهد.

-از کجا شروع کنم؟

انگشت اشاره ام سیبک گلویش را لمس میکند و به

سختی میگویم:

-از اولین

ِن

بود من!

دستم را میگیرد و با بوسه ی سریعی روی لبهایم،

از روی تنم کنار میرود. دستم را میکشد و به

ِر

اجبا او، همراه با او می نشینم. او نفس بلندی

میکشد و من کمی عقب میروم تا فاصله بگیرم. او

دست لابه لای موهایش می برد و چنگی به

موهای بلندش میزند. من موهایم را کنار میزنم و

از گرمایی که توی تنم است، فرار میکنم! او دستم

را میفشارد و من با بغ ِض مسخره ام می جنگم. و

نگاه کردن به اویی که توی چشمهایم چشم میدوزد،

سخت است.

 

 

-اتابک بهت چیا گفته؟

میخواهم چشم بدزدم… اما با خودم میجنگم. تمام

سعیم این است که محکم بمانم و میگویم:

-مهم نیست…

پوزخند گذرایی میزند:

-گوه خوردی که مهم نی…

اخم میکنم:

-بی ادب نباش…

او حرف خود را ادامه میدهد:

-نگو مهم نیس حوری… مهمه که ازم میخوای

خلافشو ثابت کنم!

لبهایم به هم فشرده میشوند. او با نگاه نافذش ادامه

میدهد:

 

 

#پست751

-مهمه که به جای همراهی کردن با من، میخوای

ثابت کنم که واقعی میخوامت! اولیشی… جونی…

عشقی… نفسی… زندگی و عمر و درد و کوفت

و… فقط بگو چیا رو قراره ثابت کنم! خلاف

حرفایی که اتابک تو مغزت کرده؟

عصبی از فضای بدی که بینمان به وجود آمد،

میگویم:

-فقط حرفای اتابک نیست!

روی دستم را با انگشت نوازش میکند، اگرچه

صورتش نشان میدهد که بیشتر از من عصبی

است!

 

 

-من صدبار گفتم بازی نیس… اتابک چندبار بهت

گفته که بازیه؟!

مات می مانم و نمیدانم چه جوابی بدهم. او میگوید:

-میخوام ببینم چندتای اون پفیوز، از صدتای من

ارزش دار تره؟!

با بیچارگی سری به طرفین تکان میدهم و میگویم:

حر ِف اتابک نیست بها…

-نگو بها!

قلبم میریزد و صدایم ضعیف میشود:

-همیشه بازی بود بهادر…

-ناله نکن!

من چه میگویم، او چه میگوید!

-من میترسم…

 

 

با اخم بیشتری میان حرفم میگوید:

-بغض نکن!

لبهایم با بازدم بلندی جمع میشوند و چشمانم پر

میشود. او خیره در چشمان پر شده ام میگوید:

-نرین تو حالم حوری… نکن نامرد… بی معرفت

من که جلو امام رضا گفتم میخوامت… باز میگی

بازی؟! بابا من دهنم سرویس شد تا به هرکی از

راه میرسه، ثابت کنم که این دختره رو میخوام!

#پست752

دلم می رود برای لحن دلخور و مظلومی ِت عجیب

و بعی ِد صورت و صدا و حرفهایش!

لبهایم بیشتر جمع میشوند و با صدایی که به سختی

درمی آید، میگویم:

 

 

-با ذهن خراب شده م چیکار کنم؟!

او با همان مظلومیت و کلافگی میگوید:

-ریدم تو ذهن و فکر خرابت خب… چیکار کنم

واسه این خراب بازیای ذهنت؟!

در

ِج

او بغض و

ِل

حا بد، خنده ام میگیرد و او

درست بشو نیست!

-من با ادب نداشته ی تو چیکار کنم؟!

-به خدا دارم… دربیارم نشونت بدم؟!

همین الان مظلوم شده بود… باز که دارد میزند

توی جاده خاکی؟!

-بها میشه جدی باشی؟ تا اومدیم حرف بزنیم، به

شوخی و بی ادبی انداختی و…

-کدوم شوخی بابا؟ من قیافه م به شوخی میخوره؟

دلقکم؟ دارم میگم چیکار کنم ذهنت خراب بازی

 

درنیاره انقدر؟! تو میگی با ادب باشم؟ میگم

حرف، میگی برو عقب نمیتونم… میگم باش بذا

بعدش، تو

ِج

او حس و حال میگی ثابت کن واقعیه!

تو باشی ادب می مونه برات؟ به خدا خودت باشی

جر میدی طرفو!

دمی میگیرم و به این بهادر عادت دارم… همین

است! چرا به ادب نداشتن و طرز حرف زدنش

ُخرده میگیرم، وقتی انتخابم همین بود؟!

با درماندگی میگویم:

-من فقط میخوام به سوالات تو ذهنم جواب بدم و

فکر کنم بعد از اون همه بازی حقمه که به جواب

سوالام برسم…

چهارزانو رو به من می نشیند و اینبار دو دستم را

توی دستانش میگیرد. میان دستانش می فشارد و

میگوید:

 

 

-تو بپرس، من بگم…

وقتی اینطور توی چشمانم خیره میشود… وقتی

دستانم را توی دستهای مردانه اش دارد… وقتی

حرف نمیزند و من باید سوال بپرسم تا جواب

دهم… سخت است! می ترسم… غرورم اذیت

میکند. با

تما ِم اینها، نمیگذارم سکوتم بیش از این

کش بیاید و میگویم:

#پست753

-با اتابک

ِر

س چی دشمن شدید؟

به راحتی جواب میدهد:

-من هیچ دشمنی ای باهاش ندارم… اون منو دشمن

میدونه…

متعجب میشوم. با مکث میپرسم:

-چرا؟!

 

 

بازهم بی تردید و بی تعلل جواب میدهد:

-چون منو قاتل داداشش میدونه!

نفسم از این صراحت بند می آید! حتی نمیتوانم

سوال بعدی را بپرسم و مات و مبهوت به چشمانش

خیره می مانم. بپرسم چرا؟! بپرسم س ِر چه

چیزی؟! بپرسم معنی این جمله که گفتی یعنی چه؟!

وای خدا نمی توانم! اگر به آن دختر برسم… اگر

به بازی دیگری برسم… اگر ُرک توی صورتم

پرت کند که به خاطر یک دختر با رفیقش دشمن

شد…

او سکوتم را تاب نمی آورد و میگوید:

-بعدی!

لب می فشارم. گیج و وحشت زده میگویم:

دادا ِش اتابک… چرا ُمرده؟!

 

 

به جای

جوا ِب این سوال، میپرسد:

-بهم اعتماد داری؟

دهانم باز می ماند. میخواهم بگویم آره… اما

نمیتوانم! یعنی کلمه اش توی دهانم نمی آید.

نمیتوانم دروغ بگویم… من هنوز… هنوز به بهادر

بی اعتمادم!

-نمیدونم…

پوزخندی میزند و میگوید:

-آره یا نه؟! جوابش یکی از این دوتاست… داری

یا نداری!

از

ِر

س شرم… یا ناشی گری… یا بی جوابی…

چشم میدزدم. به خدا نمیتوانم دروغ بگویم… که

اگر بگویم، همه چیز حل نشده می ماند و هرگز

درست نمیشود و تا آخر عمر هم او اذیت میشود،

 

 

هم من… هم به او ظلم میشود، هم من… هم او

درگیر می ماند، هم من!

#پست754

وقتی چشم دزدیدنم را می بیند، دستانم را می

فشارد. ثانیه ها فقط نگاهم میکند و من میتوانم اخم

هایش را، و نگاه دلگیرش را ندیده هم تصور کنم!

-به اتابک چی؟!

سریع و بی تردید نگاهش میکنم و یک کلمه

میگویم:

-نه!

پلک میزند و اخمهایش، و نگاه ناراضی اش

همچنان پابرجا می ماند.

 

 

-من

ِر

س یه دختر باعث شدم که بهترین رفیقم

بمیره…

با این حرف انگار یک تفنگ بادی مثل همان که

بالای کمدش است، برمیدارد و قلبم را تیرباران

میکند! آنقدر غیر منتظره بود که نفسم بالا نمی آید!

دهانم نیمه باز می ماند و به آنی چشمانم پر میشود.

او دو دستم را بالا می آورد و به نوبت روی

دستانم را می بوسد. کف دستانم را به دو طرف

صورتش می چسباند و با دست خود نگه میدارد. و

خیره در چشمانم، کف دستم را میبوسد. همانجا

دستم را نگه میدارد و میگوید:

-من میخوامت دختر… چرا نمی فهمی؟!

اشک از چشمان بازم میچکد. او نفس عمیقی

میکشد و میگوید:

-سر یه دختر، رفیقم باهام دشمن شد… س ِر تو با

ِل

ک دنیا دشمن میشم… بفهم خره!

 

 

چانه ام میلرزد و دس ِت خودم نیست. نمیخواهم اسم

دختر دیگری به میان بیاید. طاقتش را ندارم.

وحشتناک است. اصلا

ِر

فک دختر دیگری، حتی

دور شده، گذشته، گاهی، به اندازه ی یک یادآوری

و مرور خاطره… برایم مثل مرگ است!

-بس کن…

حرفم را تکرار میکند:

-بس کن…

از اینکه جلویش اشک بریزم، از خودم بدم می آید.

بغضم را فرو میدهم و سخت و محکم میگویم:

-انقدر برات مهم بود؟

-براش مهم بود!

 

 

پلک میزنم و اشک مزاحم از چشمم پایین میچکد.

او به اشک راه گرفته روی گونه ام نگاه میکند و

ادامه میدهد:

#پست755

-واسه منم مهم بود…

بازهم تیر زهرآگین قلبم را سوراخ میکند… و

بهادر جمله اش را ادامه میدهد:

-رفیقم!

یک لحظه خشک میشوم. حرفش را نمیفهم… یعنی

آنقدر داغون و گرفته ام که نمیتوانم بفهمم. من فقط

میخواهم که من را بخواهد و فقط من برایش باشم

و من اولینش باشم و من… فقط من… تماما من…

چرا این اطمینان را به من هدیه نمیدهد تا برای

همیشه زندگی ام را شریکش شوم؟!

 

-برام واضح… حرف بزن!

-تو که اعتماد نداری… پس حرفم بزنم، فکر

میکنی یه مشت دروغ دارم به خوردت میدم و همه

ش بازیه…

لب میگزم و هرچند خجالت میکشم، اما با اخم

میگویم:

-یادت باشه روز خواستگاری باهام چیکار کردی!

یادت باشه چطوری ازم بله گرفتی… یادت باشه تو

هتل چطوری منو مضحکه کردی… یادت باشه…

میان حرفم خود را جلو میکشد و دست پشت سرم

میگذارد و خیلی سریع و غافلگیرانه لبهایم را

میبوسد! حرفهایم به کل فراموش میشود!! بوسه

اش گرم و عمیق و… نسبتا خشن است! و چند

ثانیه ای دیوانه وار من را شری ِک حس و

ِل

حا

عجیب و نفسگیری میکند.

 

 

یکهو با اندازه ی یک سانت عقب میکشد و

میگوید:

-اومدیم حرف زدم و بهت ثابت نشد که اولینی…

اونوقت تکلیف چیه؟!

نفسم با جیره بندی بالا می آید! تمایل زیادی دارم

که چشم روی هم بگذارم و او دوباره و صدباره

من را ببوسد! اما دست روی شانه اش میگذارم و

با خودداری ای که به سختی برای خودم دست و پا

میکنم، میگویم:

-بیشتر… تلاش میکنی…

لبهایش بار دیگر روی لبهایم میلغزد و بدون بوسه،

آرام و خش دار میگوید:

-اگه ذهنت همچنان خراب بازی درآورد چی؟!

 

 

#پست756

انگشتانم روی شانه اش چنگ میشوند و ناله

میکنم:

-بها…

موهایم را به نرمی از پشت سر میگیرد و فاصله

نمیگیرد!

-جواب بده!

توی آن

ِل

حا عجیب میگویم:

-ذهنمو آروم میکنی…

-بهم اعتماد نداری…

دیگر من هم نمیخواهم فاصله بگیرم و این باز ِی

لبهایمان عجیب شورانگیز است!

-بهم ثابت کن که…همه چی… واقعیه!

 

 

ثابت می ماند. مثل من نفس نفس میزند… لبهای

نیمه بازی که روی هم مانده اند و باز ِی دیوانه

واری به راه انداخته اند.

لحظه هایی بعد خود را جلوتر میکشد و سرم را

بغل میگیرد! کمی محکم… کمی بیش از حد بی

تاب… کمی سفت و سخت!

لب روی موهایم میگذارد و موهایم را از س ِر

خواستنی عجیب توی مشت میگیرد و من را بیشتر

و بیشتر به خود میفشارد!

دارم توی آغوشش حل میشوم! خدایا من برای این

مرد می میرم! برای این آغوش… برای این عطر

مردانه… برای تنش… بودنش… خودش… خو ِد

بهادرش!

چند لحظه ی بعد، توی همان حالت زمزمه میکند:

 

 

-تو اگه بها رو میفهمیدی، بهت ثابت میشد…

دستانم را دورش حلقه میکنم و از ته دل میخواهم:

-کاری کن بفهمم…

#پست757

روی موهایم نفس عمیقی میکشد و میگوید:

-وقتی فهمیدی، نمیذارم از پی ِش من، هیچ

قبرستونی بری… خب؟

توی آن حال و هوای لعنتی، خنده ای روی لبم می

آید. من بی او کجا بروم آخر؟!

-خب…

کلافگی غلبه میکند و غر غر میکند:

 

 

-زهرمار! کلا نمیذارم بری… چه بفهمی، چه

نفهمی!

اگر بداند که چقدر بیشتر از او، دلم میخواهد که

نگذارد بروم!

سکوت میکنم و سکوت میکند و همچنان منی را

که نیاز به له شدن بین بازوانش، و آغو ِش امن و

تنگش دارم، له و لورده میکند! روی موهایم نفس

میکشد و خلسه ای شیرین تر از این حال نیست.

نمیگذارد آنقدر غرق شوم که فراموشم شود به او

اعتما ِد کامل ندارم و او را کاملا نفهمیده ام و یک

چیزهای حل نشده هنوز بینمان وجود دارد!

با نفس بلند و عمیقی عقب میکشد و من از حصار

آغوشش رها میشوم! دستی به موهایم میکشد و با

نخواستنی که توی نگاهش موج میزند، دل می َکند.

از تخت پایین می رود و میگوید:

 

 

-استراحت کن، شام که حاضر شد میام صدات

میکنم…

برای این همه درک و فه َمش، شرمنده میشوم! آب

گلویم را فرو میدهم و تند تند سر تکان میدهم.

نمیخواهد روی تخ ِت خودش،

ِر

کنا من بخوابد و

من اذیتش میکنم. من باعث میشوم که فکر کند، من

فکر کنم، از این نامزدی و محرمیت سواستفاده

میکند!

شرمم میشود از فکرهایم… و بیشتر از آن، از

بهادر خجالت میکشم که فکر کند، من چنین

فکرهایی میکنم!

#پست758

 

 

دقیقه ای توی همان حالت می ایستد. دستی لابه

لای موهایش میکند. نفس عمیق میکشد. و زیر لب

آرام میگوید:

-تابلو نباشه یه وقت؟

متعجب از حرکاتش میپرسم:

-چی؟!

اشاره میکند:

-اینو میگم… خوابیده؟ معلوم نی؟

به پایین تنه اش اشاره میکند! اشتباه نمیکنم…

منظورش همان است!! درحالیکه شلوارش را

درست میکند، میگوید:

-با دوتا ماچ و بغل که نباید بیاد بالا! لعنت بهت

حوری، تو که میدونی من ندید پَدیدم! ببین میتونی

ش َرف ما رو جلو خانواده به باد بدی؟

 

 

بی اراده و با حیرت نگاه میکنم! و به آنی سرخ

میشوم و نفسم بند میرود و هینی میکشم و نگاهم

را به سمت دیگر میکشم!

-بی ادب!

صدای خنده اش بلند میشود و من لبم را گاز

میگیرم. به شدت معذب میشوم و اصلا نمیخواهم

نگاهش کنم. خودش با خنده میگوید:

-تا تو باشی تو

ِر

س نندازی پایین بیای تو تخت من

دراز شی و ناز بریزی و بعد پشتتو بکنی بهم و

بگی خوابم میاد! کرم میریزی بعد میگی نامزد

بازی تعطیل؟ آخرشم اسم من خراب بشه که بها

داره از نامزدی سواستفاده میکنه! ِد لا مروت اگه

من میخواستم سواستفاده کنم که کم موقعیت

نداشتم… کم کمردرد و ش.ق درد نکشیدم از دست

پدرسوخته بازیای تو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ریحان
ریحان
10 ماه قبل

پارت

رویایی
رویایی
10 ماه قبل

منتظر پارتیم

یاسی
یاسی
10 ماه قبل

سلام فاطمه عزیز
میشه بگید امشب پارت میزارید یانه؟
اخه من تا ۱۵ دقیقه نتم تموم میشه

𝕾𝖚𝖌𝖆𝖗 𝕲𝖊𝖓𝖎𝖚𝖘
𝕾𝖚𝖌𝖆𝖗 𝕲𝖊𝖓𝖎𝖚𝖘
10 ماه قبل

💥 💥 💥 💥 💢 💢 💢 💢 توجه توجه 💢 💢 💢 💢 💢 💢 💢 💢 💥 💥

.
.
.
.
..
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.فاطی منتظریم 😐🔪

معتاد رمان
معتاد رمان
10 ماه قبل

پارت چرا نمیذاری؟!

sara
sara
10 ماه قبل

پارت

رویایی
رویایی
10 ماه قبل

پارت جدید کو؟🙄

نمکی
نمکی
10 ماه قبل

پارت جدید و ساعت چن می ذاری؟

رویایی
رویایی
10 ماه قبل

پارت جدید کو ؟🙄

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

حوراهستم بهادر رفته چنگیزو آب و و دون بده
حوراهستم بهادر رفته چنگیزو آب و و دون بده
10 ماه قبل

نایس ولی خیلیی مستهجن حرف میزنه بهی😐🤣🤣🤣

M.S.Sh
M.S.Sh
10 ماه قبل

دوستان این دختره که بهادر قبلا عاشقش بوده کیه؟!🤔

ریحان
ریحان
پاسخ به  M.S.Sh
10 ماه قبل

بهادر عاشقش نبوده برادر اتابک عاشقش بوده

M.S.Sh
M.S.Sh
پاسخ به  ریحان
10 ماه قبل

پس چرا بهادر باهاش دعوا کرده؟!،چرا میکه شاید تو اولین نباشی🤔

Aneyeta
Aneyeta
10 ماه قبل

و بهادر شد کراش من 🥺💜

neda
عضو
پاسخ به  Aneyeta
10 ماه قبل

کراش خیلی هاس خبر نداری 😂 😂

همتا
همتا
10 ماه قبل

ای وااااای حرفاتوبزن دیگه حورا

بی نام
بی نام
10 ماه قبل

این بهادر حتما اسکار بیشعوری رومیگیره نوبره بخدا 😂 😂

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط نازنین
رویایی
رویایی
10 ماه قبل

😉 🤣 😂 😂

Mohy
Mohy
10 ماه قبل

رمان عالی
این پارتم محشر❤️😂

M.S.Sh
M.S.Sh
10 ماه قبل

اون دختره کیه؟!🤔
خیلی دوس دارم بفهمم…

دسته‌ها

21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x