رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 188

4
(4)

 

 

حتی چشمانم را هم روی هم میفشارم و هم خجالت

میکشم، هم نمیدانم چه بگویم! اعتراف میکنم که

حرفهایش… درست است!

او چند لحظه ی دیگر با خنده میگوید:

-بگیر بخواب…

و بیرون میرود و در را میبندد. با رفتنش د ِم

عمیقی میگیرم و بازدمم را فوت میکنم. طاق باز

روی تخت می افتم.

قلبم با سرعت هزار میکوبد. تنم داغ است.

صورتم… لبهایم… پوستم… و مرور آن بوسه ها

و آغوش، قطعا خواب شب را هم از من خواهد

گرفت… این خواب چند دقیقه ای توی اتا ِق بهادر

و روی تخ ِت بهادر و با

ِر

عط تنش که پیشکش!

 

 

#پست759

خودش پس از یک ربعی داخل اتاق میشود و

صدایم میکند:

-حورا بانو؟! خانومم؟ بیداری خانوم؟!!

شیطنتش گل کرده! حال آنکه من حتی یک ثانیه هم

چشم روی هم نگذاشتم! خنده ام با ریزش قلبم

همراه میشود و میگویم:

-بیدارم عزیزم!

اینبار آرام و خاص میگوید:

-جون! بدو بیا شام حاضره…

می شود نگا ِه براق و سیاهش را ببینم و غش نکنم

برایش؟! می نشینم و دستی به موهایم میکشم و

میگویم:

-مرسی… باشه…

 

 

نفس بلندی میکشد و از همان راهی که آمده، با

مکث برمیگردد و بیرون میرود. انگار اصلا

ریسک نمیکند داخل بیاید و دستی به نامزدش بزند

و تابلو شود و آبرویش پی ِش پدر و مادرش در

خطر بیفتد!!

با تصورش هم خجالت میکشم و خنده ام میگیرد.

موهایم را گیس میکنم و روی یک شانه ای می

اندازم. دستی به تیشرت آستین کوتا ِه جذبم میکشم و

بیرون میروم.

از سرویسش استفاده میکنم. برخلاف تصورم،

سرویسش تمیز و براق است و اصلا دلم نمیخواهد

فکر کنم که کا ِر شهربانو یا مادرش است. امیدوارم

در این مورد بچه ی تمیزی باشد!

 

 

اممم خب من برخلاف ظاه ِر عجیبش، او را هرگز

بدبو یا کثیف ندیده ام! دندانهای ردیفش همیشه ی

خدا از سفیدی برق میزنند. بوی عطر میدهد،

هرچند ملایم. و موهایش… هرچند بلند و حالت

دار و شاید قهر با سشوار و قیچی، اما بامزه است

به خدا!

پشت میز می نشینم و تشکر میکنم بابت این همه

زحمتی که مادرش کشیده. زن و شوهر از بودنم به

خود

ِی

خود خوشحال و هیجان زده اند بندگان خدا.

دیگر وقتی من و بهادر را

ِر

کنا هم می بینند، با

ذوق اشاره است که به همدیگر میکنند!

#پست760

من شرمگین میشوم. بهادر یک بشقاب پر برایم

غذا میکشد! وقتی جلوی دستم میگذارد، با هین

بلندی میگویم:

 

 

-وای بها مگه من گاوم؟!!

هرسه نفر نگاهم میکنند. از خجالت سرخ میشوم و

چه بود گفتم؟!

-نه منظورم اینه که… زیاده…

پدر و مادرش نگاهی رد و بدل میکنند و میخندند.

بهادر میگوید:

-منم میخوام امشب عینَهو گاو بخورم…

خنده ام میگیرد.

-بها…

-توام بخور!

لب میگزم:

-ولی من نمیتونم… این زیاده واسه م…

 

 

-هرچی موند، خودم تهشو درمیارم… بخور!

اوپس! اولین حرکت عاشقانه و چندشنا ِک نامزدی!

البته که دوست دارم!!

مادرش با عشق میگوید:

-قربون جفتتون برم که انقدر به هم میاید!

خب نمیخواهم فکر کنم که ما یک جف ِت بی ادبیم

که عی

ِن

گاو به هم می آییم!

زیر لب میگویم:

-ممنون…

اما بهادر بلند میگوید:

-هواشو دارم بابا… جونمم به پاش میدم به مولا!

قلبم از قس َمش به تپش می افتد و مادرش مشت به

سینه میزند:

 

 

-الهی من فدات شم… آقا منصور، دو ِسش داره!

عمو منصور سری به تایید بالا و پایین میکند و

میگوید:

-انشاالله که رو سفیدمون میکنی پسرم!

#پست761

-میکنم میکنم…

بیچاره بهادر که به جز من، به همه باید ثابت کند

که من را برای زندگی میخواهد و قصدش بازی و

حسش زودگذرا و هدفش نامردی نیست!

دلم برایش میسوزد ها… اما باعث تما ِم این خرابی

ها خودش است! کم دختر از اینجا فراری نداده و

کم بلا س ِر دخترها نیاورده… و کم بلا س ِر من!

 

 

منی که ازش فرار کردم و آخرین بازی با بُر ِد من

تمام شد و او… تلافی نکرد! و همچنان تلافی

نکرده ماند و باید باور کنم که قصد تلافی هم ندارد

و تمام شده!

پدر و مادرش را باهم تا د ِم در بدرقه میکنیم.

مادرش آخرین تذکرات را به

ِر

پس تُخس و ناآرا َمش

میدهد و عمو منصور خیالش هنوز از باب ِت من

راحت نشده!

خیالش راحت نبود و من را به این خانه آورد!!

پیرمر ِد پسر دوس ِت بامزه ی موذی!

بغلم میکند و میگوید:

-هرکاری داشتی به خودم بگو بابا جون! هرچی

لازم داشتی… هر مشکلی داشتی… هر سختی و

اذیتی… اصلا هر گله ای از بهادر داشتی، میای به

خودم میگی…

 

 

نمیتوانم جلوی زبانم را بگیرم و نگویم:

-اینا رو باید پارسال میگفتید بابا جون!

متعجب نگاهم میکند و من با خنده میگویم:

-منو فرستادید تو

ِل

د خطر… فکر نکنید یادم رفته!

شرم را میتوانم از نگاه و صورتش بخوانم. اما به

خنده می اندازد و میگوید:

-حواسم بود عرو ِس گلم…

خیلی دلم میخواست بگویم دقیقا ِکی حواست بود؟!

وقتی بهادر آویزانم کرد؟! یا با تفن ِگ شکاری اش

به

ِن

جا در و دیوار خانه ام افتاد؟ یا وقتی مرا

بوسید؟! یا…

#پست762

 

بهادر دست چسبیده به من می ایستد و دستهایش را

توی جیبهای گرمکنش فرو میکند و میگوید:

-من بودم سبیلاشو میکشیدم عرو ِس ُگ ِلش!

عمو منصور با خنده ی مصلحتی میگوید:

-پسر تو یکی حق اعتراض نداری که فقط باید ازم

تشکر کنی برات همچین دختری پیدا کردم!

هوف! بهادر میگوید:

-به هرحال براش نقشه داشتی…

-واسه تو نقشه داشتم پسر جون!

بهادر با تکخندی ابروهایش را با لذت بالا میدهد:

-از حوری مایه گذاشتی…

عمو منصور بیشتر خجالت میکشد و بیشتر

میخندد:

 

 

-دست بردار از این حرفا… هرچی بوده گذشته…

مهم الانه که شما باهم حالتون خوبه…

حتی مامان جون هم خجالت زده است و تایید

میکند:

-آره خدا رو شکر!

بهادر دستی به شانه ام میزند و میگوید:

-توجیه نکنید… شاید میزدم ناقصش میکردم! زنم

جونش تو خطر بود… اگه بلایی سرش میومد، من

چه خاکی تو سرم میریختم؟!

حالا هرسه نگاهش میکنیم و مات مانده ایم از

دستش! با قیافه ی ناراحتی که به خود میگیرد،

ادامه میدهد:

 

 

ِن

ز منو آوردی تو دل خطر خان بابا. با این نقشه

هات… فکر این حوری رو نکردی؟! بچه ست،

ظریفه، حوریه!

عمو منصور شرمنده و عصبانی از دست پسرش

میگوید:

-ببخشید، انگار من شکنجه گاه راه انداخته بودم!

بهادر طعنه اش را جواب میدهد:

-خوبه میدونستی شکنجه گاهه و همچین همسایه

ای واسه من آوردی…

مادرش میگوید:

-خب آخرش که دلتو بُرد!

بهادر شانه ام را میفشارد و میگوید:

ِل

د بی صاحا ِب من رفته و حالا بیا ثابت کن که

رفته! بابا جان رفته… اِلا و بِلا که رفته… ولی

 

 

خودش مگه باور میکنه؟ اصلا کدومتون باور

میکنید که دل من واسه این دختر رفته؟ تقصیر کیه

این؟!

#پست763

پدر و مادرش نمی دانند چه جوابی بدهند. آخر چه

بحثی بود این دیگر؟!

مادرش پس از سکوت نسبتا طولانی ای میگوید:

-من باورت میکنم پسرم!

بهادر با خنده ی کوتاهی میگوید:

-پس چرا انقدر طولش دادی؟

ِن

ز بیچاره چه بگوید آخر؟! عمو منصور بی

حوصله میگوید:

 

 

-بیخیال پسر، الان چی میگی؟ دنبا ِل زیربغ ِل

بروسلی میگردی؟!

ثانیه ای سکوت میشود و ناگهان هرسه میزنیم زی ِر

خنده!

بهادر با قهقهه ی بلندی، با حرص میگوید:

-زیربغل بروسلی رو میخوام چیکار منصور خان؟

مامان جون دستی به بازوی

ِر

شوه خجالت زده اش

میزند:

-از دست تو آقا منصور… مثل همیشه وقتی هول

میکنی، حرفات قاطی میشه!

هنوز نتوانستم خنده ام را جمع کنم که بهادر تیز

میگوید:

-چرا هول کردی بابا؟ میخواستی بپیچونی حرفو؟

دیدی شک داری بهم؟ دیدی؟ همه تون شک دارید!

منتظرید بازیش بدم و یه بلایی سرش بیارم ولش

 

 

کنم و باز بیفتی به نقشه کشیدن که چطوری م ِن

وحشی و خر رو آدم کنی! بگی دیدی گفتم این پسر

آدم بشو نیست؟ حوری که پرید… حالا یکی دیگه

رو امتحان کنیم!

لب میگزم و آرام صدایش میزنم:

-بهادر…

بلافاصله نگاهم میکند:

ِن

جو بهادر! من واسه ت نقشه ندارم… نمیخوام

بازیت بدم… جدی جدی میخوامت، باور میکنی؟!

با مکث میگویم:

-معلومه که باور میکنم… ولی خب…

وقتی نمیتوانم حرفی بزنم، بهادر پوزخندی میزند:

-ولی خب داغون تر از اونم که واسه زندگیت رو

من حساب کنی… ها؟

 

 

#پست764

شرمزده اخم میکنم و میگویم:

-اینطور نیست، که اگر بود باهات برنمیگشتم…

فقط زمان لازمه که به اون اعتماد کامل برسیم…

هم تو، هم من! دوران نامزدی هم واسه همینه

دیگه. چرا اوقاتمون رو تلخ میکنی؟

مادرش ناله میکند:

-بمیرم براتون…

چرا خب؟!

بهادر تشر میزند:

-خدا نکنه ننه! همه ش تقصیر شوهرته. با این

شوهر کردنت!!

 

 

بیچاره عمو منصور!

-نگو پسر، فردا روزی یکی هم به حوریه میگه

ها…

-حورا بابا جون… حورا هستم!

چه کسی توجه میکند؟ هیچکس!

بهادر پکر میشود:

-هه! الانشم میگن. خوش به حا ِل بابام که منو با

زنم اونطوری آشنا کرد… این بچه جون سالم به

در برد که الان اینجا پیش منه؛ وگرنه همون روز

اول فرار میکرد و از دستم میرفت! اگر می رفت

چی؟!

به خدا خودش هم نمیداند چه میگوید و از چه

چیزی ناراحت است! تکلیفش را نمیداند. حرفهایش

بی سر و ته است. نمیتواند حسش را بگوید. ولی

 

 

عصبانی است. عصبانی و پریشان و کلافه! که در

ادامه میگوید:

-الانم که بع ِد اون همه بدبختی و برو بیا و قول و

قرار و شرط و شروط و حرف راضی شد بیاد،

باز می ترسه که هنوز تو

ِز

فا دیوونه بازی باشم و

با نقشه آورده باشمش اینجا…

عمو منصور عصبی میگوید:

-ببین چیکار کردی که هنوز می ترسه!

بهادر هم در مقابل عصبی میشود:

-بابا منصور… تقصیر کیه که می ترسه؟!

-خودت!

#پست765

 

 

میان بحثشان میگویم:

-نمی ترسم!

مامان جوان هم بلافاصله میگوید:

-بفرما! تموم شد رفت.

بهادر و عمو منصور نگاهم میکنند و هم زمان می

پرسند:

-نمی ترسی؟!

در جواب اخمشان چه بگویم؟!

تر ِس من… با اونی که شما فکر میکنید، فرق

میکنه… من اگر می ترسیدم که الان اینجا نبودم…

اصلا مسئله چیز دیگه ایه. بحث چرا به اینجا

کشیده شد؟! خواهش میکنم ادامه ندید.

 

وقتی ناراحتی صدایم را می فهمند، عقب نشینی

میکنند. بهادر بازدمش را فوت میکند و دستی لای

موهایش می برد. عمو منصور با لحن دلجویانه ای

میگوید:

-بحث نمی کنیم دخترم، نترس. ما از این اختلاط

های پدر و پسری زیاد داریم، چیزی نیست.

مامان جون برای اینکه بحث جدیدی پیش نیاید،

میگوید:

-ما دیگه رفع زحمت کنیم. شبتون بخیر!

عمو منصور هم کاملا موافق میگوید:

-بریم بریم… شبتون بخیر بچه ها.

اما موقع خداحافظی، بازهم به من اطمینان میدهد

که حواسش بهم هست و مراقبم هست و مشکلی

بود، باهاش درمیان بگذارم!

 

 

بالاخره خداحافظی میکنیم. بهادر در را می بندد و

یک نفس بلند بالا میکشد. بلاتکلیف کنارش ایستاده

ام، که با مکث به سمتم برمیگردد.

نه حرفی میزند، نه حرفی میزنم! یعنی انگار

هیچکدام نمیدانیم چه بگوییم. بی آنکه کلمه ای

بینمان رد و بدل شود، در سکوت به سمت

آسانسور می رویم. دکمه را میزند. آسانسور توی

طبقه ی خودمان می ایستد. در باز میشود. بیرون

می آییم. و حالا دو د ِر کنار هم است و ما دو نفر!

#پست766

سکوت عجیبی راهرو را فراگرفته است! نمیدانم

چه بگویم… چه تصمیمی بگیرم… یا منتظر چه

 

 

چیزی باشم! و بهادر همانطور ایستاده و نه حرفی

میزند، نه نگاهم میکند.

ثانیه ها میگذرند و تپش قلبم لحظه به لحظه بالاتر

میرود. میخواهم آرام نفس بکشم و عادی باشم، اما

نمیدانم چرا نمیشود. آخر من و او، تنها، بعد از آن

همه ماجرا، و بعد از… آن خلوت نیم ساعته ی

توی اتاقش!

یادآوری اش باعث ریزش قلبم میشود. همان لحظه

بهادر به سمتم برمیگردد! هول میکنم و میخندم و

چیزی میپرانم:

-های!

خیره میشود به چشمانم!

-هول کردی!

سریع انکار میکنم:

 

 

-نه!

قدمی به سمتم می آید:

-رنگت پریده!

لب میگزم و سعی میکنم از جایم ابدا تکان نخورم!

-نه!

با نیم قدم دیگر فاصله را به صفر می رساند!

-میخوای فرار کنی…

صدای آرام و خش دارش نفس کشیدن را مشکل

تر میکند. سرم را بالاتر میگیرم و خیره ی

چشمانش میگویم:

-وا فرار چرا؟!

-ازم میترسی…

 

 

با تکخند هول و بلندی میگویم:

-مگه تو لولو خور خوره ای؟

سرش را کج میکند و دم گوشم زمزمه میکند:

-نه ولی تو خوردنی هستی!

#پست767

چیزی توی دلم تکان میخورد! بی اراده دستم را

بند شانه اش میکنم که یک وقت نیفتم!

-نیستما…

لاله ی گوشم را میان لبهایش میگیرد! نفسم با هین

بلندی توی سینه حبس میشود. گرمی لبهایش،

نفسش، و پچ پچ آرامش که میگوید:

-خوشمزه ای… امتحان کنم بقیه ی جاهارو؟

 

 

تیشرت میان انگشتانم چنگ میشود و به سختی

میگویم:

-اندازه ی گاو شام خوردی.

دستش را دور کمرم حلقه میکند و دست دیگرش

پشت گردنم می نشیند. مجبورم میکند توی

چشمهای خمارش نگاه کنم.

-جا دارم یه حوری رو درسته قورت بدم!

بزاق گلویم را با قلب آمده تا گلو فرو میدهم و

چیزی نمیگویم. تنها خیره می مانم به چشمهای

براقش که پر از حس اند. پر از خواستن و

ناراحتی و عصبانیت و دلخوری و… به زبان می

آید:

-میخوای بگی شب بخیر…

با هین آرامی میگویم:

 

 

-چرا حرف تو دهن من میذاری؟!

دستش پشت کمرم محکمتر میشود و من را بیشتر

به خود میفشارد.

-یعنی میای بریم خونه ی من؟

لال میشوم! نگاهش از چشمانم جدا نمیشود و انگار

میخواهد حرف دلم را از نگاهم بخواند. به خدا که

من از خدایم است و مگر لذت بخش تر از این

میتواند وجود داشته باشد که یک شب… با او…

میان دستهایش… در آغوشش… روی یک تخت…

بخوابم و به صبح برسانم؟!

بهادر چشمانش را باریک میکند و بار دیگر، آرام

تر میپرسد:

-میای؟

 

 

با تمام تردیدها نمیتوانم درمقابل خواسته اش

مقاومت کنم و میگویم:

#پست768

-آره…

لبخند میزند. لبخندی عمیق… پر از احساس… با

نفسی بلند! سرم را توی آغوش میگیرد و در

سکوت، تمامم را در بر میگیرد. موهایم را نوازش

میکند. لبهایش را روی موهایم میگذارد و بازهم

نفس میکشد.

و بعد از ثانیه ها سکوت میگوید:

-ولی من نمیخوام بیای…

میخواهم تکان بخورم. نمیگذارد! و همانطور که

سرسختانه توی آغوشش نگهم داشته، ادامه میدهد:

 

 

-همین که میخوای بسه!

بغض به طرز عجیبی خودنمایی میکند.

-بها…

-من نمیخوام، ولی تو همیشه بخواه! خب؟

می فهممش! همان بهای چپکی خودم است! توی

سینه اش سر به تایید تکان میدهم که میگوید:

-آ باریکلا! من میگم میخوای، تو فقط بگو میخوام!

اگه بگی میخوام، من پسر خوبی میشم… ولی اگه

بگی نمیخوام، حالم بد گرفته میشه! حالم که گرفته

بشه، میرینم تو حال خوبمون. تو فقط منو بخواه…

من خودم حواسم َجمعه، به موت قسم!

لبخندم با بغض همراه میشود و کاملا بی اراده

میگویم:

-جون!

 

من را از خود فاصله میدهد و با دو کف دستش

صورتم را قاب میگیرد. و خیره به چشمانم

میپرسد:

-دوستم داری؟

از آن سوالها که جوابش مسلم و به زبان آوردنش،

سخت ترین

ِر

کا دنیا! پلک میزنم و چشمهایم پر

میشوند و… لبهایم از هم فاصله نمیگیرند.

-امممم…

نگاه توی صورتم میچرخاند و بار دیگر به چشمانم

میرسد و میگوید:

-میمیری برام، مگه نه؟

#پست769

خنده ی بی اراده ای روی لبم می آید:

 

 

-پیشی میشم برات!

به خنده ام لبخندی میزند و اخمی میکند و دستانش

را بیشتر روی صورتم میفشارد.

-میو کن!

به جای میو، صورتم را جمع میکنم و بینی ام را

چین میدهم و به طرز مسخره ای بلغور میکنم:

-جیک جیک!

خنده اش میگیرد و میگوید:

-جوجه رنگ

ِی

زشت!

با همان قیافه ی مچاله شده میگویم:

-خیلی ام دلت بخواد، از حوریه ی چنگیز که

خوشگل ترم!

با صدا میخندد و من حرصم میگیرد:

 

 

-حی ِف حوریه نیست دادیش به چنگیز؟

با لبخند میخندد و میگوید:

-اینطوریشو نگاه نکن… این پسر لیاقتشو داره!

مخالفت میکنم:

-لیاقت چیشو داره؟ مرتیکه قلد ِر وحش

ِی

بی سر و

پا با اون ریخت و قیافه ی زشت و صدای نکره

ش، لیاقت چ

ِی

حوریه ی خوشگل موشگل و سفید

مفید و ظریف و نازنازی رو داره؟

با کف دستانش صورتم را نوازش میکند و لبخندش

حس و حال عجیبی دارد.

-داره حوری… باور کن داره! به سر و ریخت و

لات و قلدر بودنش نگاه نکن. درسته حوریه

خوشگل و باکلاس و سفید مفید و نازنازیه. درسته

از سرشم زیاده، اما این پسر جونشم براش میده.

 

 

جونشه، خانومشه، تاج سرشه! به خدا لیاقتشو

داره…

حرفهایش به قدری پرنفوذ و پرمعنا ست، که گویا

از دل برمی آید و درست توی قلبم می نشیند!

انگار که نه درمورد چنگیز و حوریه، بلکه

درمورد خودم و خودش باشد!

با صدای تحلیل رفته ای می پرسم:

-دوستش داره؟

نفس عمیقی میکشد و حینی که سرم را به آغوش

میکشد، زمزمه میکند:

-چشاشو باز کنه و ببینه که چقدر این پسره

خاطرشو میخواد!

#پست770

 

 

خرم اگر نفهمم! اگر حرف دلش را نخوانم… اگر

نبینم که چقدر خاطرم را میخواهد!

چشمانم روی هم می افتند و سرم را به سینه اش

تکیه میدهم. دستانم برای ماندن در آغوشش دست

به کار میشوند. با تمام دل خواستنم دستانم را دور

کمرش حلقه میکنم و عطر تنش را نفس میکشم.

آرام زمزمه میکنم:

-بها کمک کن چشمام باز شه…

دم و بازدمش آنقدر بلند است که قلبم را میسوزاند.

از گفته ام پشیمان میشوم و میگویم:

-من دلم میخواد بمونم… تو پیش خودت بند کن

منو!

با قلدری میگوید:

 

 

-دست و پاتو میبندم میندازمت گوشه ی خونه اگه

بخوای بری! دلت نمیخواد که از تراس آویزونت

کنم؟!

میخندم و راستش دلم برای آن همه هیجان که به

جانم تزریق میکرد، میرود! دلتنگی برای آن لحظه

ها دیوانگی نیست؟

-اگر بعدش یه غنیمت جنگی نصیبم بشه… من

راضی ام!

سرم را بلند میکند و به شیطنت چشمها و لبخندم،

اخم میکند.

-اینو میدم دستت!

من دختر احمق و خنگی نیستم و خوب مفهمم

منظورش را! اما میپرسم:

-چیو؟!

 

 

به جای جواب، دستی روی موهایم تکان میدهد و

میگوید:

-هیچی بیا برو! بیا برو تا بیدار نشده و نفهمیده که

سراغشو میگیری!

نمیتوانم خودداری کنم و میگویم:

-بی تربیت نشو!

خنده اش میگیرد و با حرص شیرینی لپم را محکم

میکشد:

-تو که میدونی چی میگم، چرا ادامه میدی؟ بیا برو

دیگه سیریش! برو تا نکشیدمت تو خونه ی خودم!!

#پست771

قلبم دیوانه وار فرو میریزد و با این حال، با تمام

پررویی میگویم:

 

 

-من که گفتم میام!

از پایه بودنم حیرت میکند! چند ثانیه ای نگاهم

میکند و زیر لب زمزمه میکند:

-تو به قبر بچه هام خندیدی گفتی میای!

متعجب میپرسم:

-چی؟!! بچه؟!

همانطور حواس پرت میگوید:

-همون بچه ها که ریختم… تو… دستمال و…

دهانم یک متر باز میماند که او بلند و با اخم

میگوید:

-لعنت بر شیطون! بیا برو!!

آب گلویم را فرو میدهم و به سختی لبخندی میزنم:

 

 

-باشه شب بخیر!

دستی هم برایش تکان میدهم و برمیگردم. اما

همین که در را باز میکنم، بازویم را میکشد و

میگوید:

-این چه َوع ِض شب بخیر گفتن به نومزدته زن؟!

و بلافاصله لبهایم را می بوسد! دیوانه است،

دیوانه!! من را هم مثل خود دیوانه کرده! بوسه

هایش را زیر گلویم میکشد و در همان حال

میگوید:

-پس اینو اون موقع از گردنم کندی!

قلقلکم میشود و از اینکه زنجیر را توی گردنم

دیده، خنده ام میگیرد. با خنده خودم را جمع میکنم:

-نکن بها… مال خودمه!

 

 

بیشتر با لبهایش قلقلکم میدهد. جوری که ناخواسته

قهقهه میزنم.

-دیگه چیا ازم به اسم غنیمت جنگی کش رفتی؟!

با خنده میگویم:

-هیچی… به خدا دیگه هیچی!

تمام صورتم را بوسه باران میکند و میگوید:

#پست772

-پس دل و دین ما کو؟ اگه تو ندزدیدی پس کجا گم

و گور شده؟ کدوم بی همه ِکسی کش رفته که

پیداش نمیکنم؟!

قلبم از حرفش میریزد و بلند و با لذت میخندم!

 

-دست منههههه نمیدمش بهت! مال خودمه… فقط

خودم!!

خیره ی چشمهایم میشود و انگار که تمام حسش

توی چشمهای سیاهش موج میزند! با همان خنده و

شیطنت نوک بینی ام را به بینی اش میکشم و

میگویم:

-پسش نمیدم، حرفت چیه؟!

بینی ام را میان دو انگشتش می فشارد و با صدای

تحلیل رفته ای میگوید:

-اگه میگی فقط مال خودته که دیگه هیچی دیگه!

چی میخوام بگم؟

خنده ام به لبخند محوی بدل میشود. او دست روی

موهایم تکان میدهد و با لبخند میگوید:

-مال خودت…

 

 

نفس بلندی میکشم و نمیدانم چه بگویم. او فاصله

میگیرد و میگوید:

-ماچ پاچم که کردیم، برو دیگه شب خوش…

سری تکان میدهم و میگویم:

-شب بخیر…

به چهارچوب در خانه اش تکیه میدهد و دستانش

را توی جیب های شلوارش میکند. منتظر میشود

که او من بروم داخل!

اولین شبی که بعد از نامزدی اینجا هستم و هردو

تنها هستیم و… هرکدام قرار است توی خانه ی

خودمان باشیم.

هرچند که دلم اصلا راضی نیست! دلم مییخواهد

پیشش باشم. باهم حرف بزنیم. چایی بخوریم. از

 

 

آینده بگوییم. از دوست داشتن و خواست ِن او… از

زندگی ساختن برای همدیگر…

اما فکر میکنم برای امروز کافی ست. و شاید زود

است بیشتر به هم نزدیک شویم، وقتی فضای بین

مان هنوز کمی تیره و تار است. وقتی رابطه مان

به آن ثبات کامل نرسیده و هنوز آمادگی تکیه

کردن به همدیگر را نداریم!

در واحدم را باز میکنم و خود را داخل میکشم. و

رو به اویی که همچنان ایستاده و در سکوت نگاهم

میکند، دست تکان میدهد:

-تا فردا!

حتی پلک هم نمیزند. چشمهای لعنتی اش فقط یک

حرف دارد: سخته!

 

 

بغضم میگیرد و عجیب نیست که این روزها با

هرچیزی بغض میکنم؟! لبخندی روی لبم میکشم و

در را به روی نگاهش می بندم!

#پست773

پشتم را به در تکیه میدهم و چشم میبندم و نفس

عمیقی میکشم. از همین لحظه دلتنگ میشوم! هنوز

پشت در است؟ چشم باز میکنم و نگاه تارم دیوار

روبرو را شکار میکند. اما جرات نمیکنم برگردم

و از چشم

ِی

سال ِم د ِر نو، به بیرون نگاه کنم. می

ترسم همان جا ببینمش… کم بیاورم… در را باز

کنم و بخواهم پیش هم باشیم!

از در فاصله میگیرم. ساعت از دوازده شب گذشته

و ابدا خواب به چشمانم نمی آید. خود را سرگرم

مرتب کردن خانه میکنم تا فکرم به سمت و سوی

واحد بغلی نرود.

 

 

ساعتی دیگر روی تخت دراز میکشم و به سقف

خیره می شوم. حسم میگوید که بیدار است! مگر

میشود وقتی من خواب به چشمانم نمی آید او

بخوابد؟! او هم باید به اندازه ی من بدخواب و بی

تاب باشد!

اما سکوت است و سکوت. وقتی نامزد هستیم و

محرم هستیم و توی یک ساختمان فقط خودمان

دوتا هستیم و حتی شهربانو و خانواده اش هم

نیستند، قاعدتا نباید هرکدام تنها توی یک خانه ی

جدا بخوابیم! منی که بی تابم، از این اوضاع به

شدت ناراحتم و چرا باید اینطور باشد؟! چقدر باید

صبر کنم تا این بساطی که برای همدیگر درست

کردیم، تمام شود؟!

اصلا من دلم همان تخت را میخواهد. همان بالشت

و تشک را… و همان اتاق را! همان عطر را…

 

 

خب فقط من آنجا بخوابم و بهادر بیرون از اتاق…

نمیشود؟!

اصلا چرا زورم نکرد؟! چرا کلی توضیح نداد و

کلی دلیل نیاورد که قانعم کند من را میخواهد، تا

من قبول کنم و پیشش بمانم؟! چرا باید طاقت

بیاورد و بی من شبش را صبح کند؟!

نمیدانم چه ساعتی از شب است. فقط این را میدانم

که انقدر غلت زده و تکان خورده ام که کلافه شده

ام. افکار مالیخولیایی لحظه به لحظه بیشتر میشوند

و حقیقتا تکلیف خودم و این ذهن آشفته را نمیدانم!

آخرین باری که میخواهم غلت بزنم و دمر شوم،

صدای پیام موبایلم بلند میشود! سیخ سر جایم می

نشینم!! بهادر… طاقت نیاورد؟! میدانستم… خدایا

بی من خوابش نبرده حتما!

 

 

#پست774

از بین پتو و ملافه و تشک گوشی را پیدا میکنم و

قلبم از زور هیجان میلرزد. منتظر دیدن اس ِم بهادر

هستم، ولی با دیدن اسم “اَتا” تمام هیجان و ذوق به

آنی پر میکشد!

تمام آن حس جایش را به حیرت میدهد. ساعت سه

و نیم صبح است و چه از جانم میخواهد این آدم بی

ربط؟!!

یک پیام کوتاه با این مضمون:

-اشتباه کردی حورا… اشتباه بزرگی درمورد

زندگیت کردی دختر!

تمام آن حال خوش پر میکشد! بیقراری…

دلتنگی… ناآرامی برای بودن پیشش… همه اش

جایش را به دل ُهره و شک و وحشت می دهد!

 

 

طاق باز دوباره روی تخت می افتم. درست نیست

به پیام اتابک اهمیت بدهم. ولی نمیتوانم بی اهمیت

باشم.

یک گوشه ی این رابطه تاریک مانده است.

نمیشود نادیده گرفت. هرچند که جواب اتابک را

نمیدهم و مثل پیامهای دیگرش نادیده میگیرم، ولی

همین پیام نیمه شبی اش برای خراب کردن حس و

حالم کافی ست!

برای بیدار کردن آن ح ِس ب ِد شک و تردید… که

نکند اشتباه کردم؟ نکند اتابک راست بگوید و من

درمورد زندگی ام، و انتخاب راهم، اشتباه کرده

باشم؟!

بیش از یک ساعت میگذرد و من همچنان در

فکرهای خوره وارم غرق ام. و پیام دیگری می

رسد. غلت میزنم و جنین وار توی خود جمع

 

میشوم. اینبار بهادر است… خو ِد خودش! که پیام

داده:

-بیداری؟

لب زیرنم را محکم میگزم. ساعت تقریبا پنج صبح

است. کاش قبل از اتابک پیام داده بود.

#پست775

کاش همان موقع که به پیامش نیاز داشتم و فکرم

فقط و فقط حوال

ِی

رفتن پیشش میچرخید، پیام داده

بود. نه حالا که… هم دیوانه وار میخواهمش، هم

دیوانه وار دلتنگش هستم، هم دلم از نبودنش دارد

می ترکد، هم به خو ِد لعنتی اش نیاز دارم و هم…

دلم گرفته!

 

 

نمیتوانم جوابش را بدهم. نمیخواهم با این حا ِل بد

باهاش حرف بزنم و بفهمد که بازهم شک به جانم

افتاده! نمیخواهم جواب این احترامش به دوری و

آرامشم را، با حرف بی جایی بزنم و او را هم مثل

خودم درگیر کنم…

که دلش از نامزدش بگیرد که یک حرف اتابک،

از صدتای او ارزشش بیشتر است! که به خدا

نیست!! اصلا تاثیر حرف اتابک نیست… اتابک

انگار فقط یک تلنگر است، تا به یاد بیاورم که از

کجا و چه روزها و اتفاقاتی، به اینجا رسیده ایم!

به جای جواب به بهادر، جواب پیام اتابک را

میدهم:

-لطفا دیگه به من پیام ندید!

سپس گوشی را روی حالت پرواز میگذارم و به

شدت تردید دارم که شماره ی اتابک را در بلک

لیست بگذارم، یا نه!

 

 

اگر بگذارم به خاطر ترس و فرارم، از فهمیدن

نیست؟!

اگر نگذارم، به خاطر شک و بدبینی ام نیست؟!

با تمام اینها نمیخواهم اتابکی وجود داشته باشد و

این وسط مداخله ای بکند. رابطه ی ما و درست و

غلط بودنش، و حتی نتیجه اش، فقط به خود ما دو

نفر مربوط میشود.

من باید با بهادر حرف بزنم و بهادر باید با من

حرف بزند!

#پست776

بین افکار درهم و برهم، نمیفهمم ِکی به خواب

می روم. و خواب می بینم!

چنگیز کت و شلوار به تن دارد و فقط سرش

چنگیز است و دُمش! اما حوریه، همان

ِغ

مر تپلی

 

 

و سفید که حتی چشمهایش هم از حجم زیاد پر دیده

نمیشود! چنگیز خم میشود و با صدای بهادر

میگوید:

-ما خاطرتو بد میخوایم حوریه خانوم! خاطرت

واس ما ِخئلی عزیزه… چتریاتو بده عقب، چشات

باز شه ببینی!

خنده ام میگیرد که حوریه هم چتری دارد! آنقدر

که جلوی چشمهای سیاهش را گرفته. گوشم قلقلک

میشود. دم گوشم پچ پچ میکند:

-لایق بدون ما رو به شوهری قبول کن…

صدا صدای بهادر است! بین خواب و بیداری

میخندم و خود را جمع میکنم.

-نکن بها… قلقلکم میاد!!

 

 

ثانیه ای هم صدا قطع میشود، و هم تصویر میرود؛

اما بعد یکهو شکمم گرم میشود و بلافاصله صدای

بلند، همراه با لرزش شکمم، من را از خواب می

پراند!!

با آ

ِی

بلندی چشمهایم را باز میکنم، که بهادر

سرش را از روی شکمم بلند میکند و با خنده ی

پت و پهنی نگاهم میکند!!

-عجب شکم صاف و صوفی داری خوشگله! جون

میده واسه قلقلک…

انقدر ُکپ کرده ام که نمیتوانم حرف بزنم! پلک

میزنم و چشم میفشارم و دوباره نگاه میکنم…

اینجاست! روی تخت من، پایین پاهایم نشسته و

داشت چه غلطی میکرد؟!!

-پس قلقلکت میاد آره؟!

 

 

آب دهانم را به سختی پایین میدهم و با صدای

گرفته و خش داری میگویم:

-چنگیز بود یا تو بودی؟!

بی توجه به حرفم خم میشود و لبهای بازش را به

شکمم می چسباند و با تمام قدرت روی شکمم فوت

میکند!! صدای وحشتناکی بلند میشود و همراهش

قلقلک عجیبی به وجودم تزریق میکند. جوری که

بی اراده جیغ میزنم و خودم را جمع میکنم و بین

خنده و عصبانیت و حیرت زدگی گیر کرده ام!

-وای نکن! بها…

موهایش را میکشم و قهقهه ی ناخواسته ام به هوا

میرود!

-نکن توله سگگگگ، گوشتم ریخت!

#پست777

 

 

یکهو سر بلند میکند:

-چی گفتی؟!!

هین! چه گفتم؟! خنده ام جمع میشود و بهت زده

نگاهش میکنم… درحالیکه هنوز موهایش را توی

چنگ دارم و درحالیکه او دو دستش را روی

پهلوهایم گذاشته! با تکخندی به سختی میگویم:

-هیچی…

چشم ریز میکند و با دستانم پهلوهایم را میفشارد.

-یه چی گفتی…

خجالت میکشم و قلبم می ریزد و با قلقلک شدنم

چه کنم؟! با مصیبت اخمی برای خودم دست و پا

میکنم و میگویم:

-اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟!!

 

 

او هم در مقابل اخم میکند:

-گوشیت چرا خاموشه؟!

موبایلم… دیشب… پیام اتابک… وای ِکی خوابم

برد؟! ساعت چند است؟!!

-ها؟!

-میگی یا قلقلکت بدم؟!

حتی حرفش هم مرا به خنده می اندازد و موهایش

را سفت بین انگشتانم نگه می دارم:

-جون چنگیزت…

حتی نمیگذارد خواهشم را کامل کنم! خم میشود و

بار دیگر و محکمتر روی شکمم میدمد! بازهم

قهقهه ی ناخواسته ام به هوا میرود و اشکم درمی

آید. تقلا میکنم… تکان میخورم… دست و پا

میزنم… لگد پرانی میکنم… و بهادر پشت سر هم

میبوسد و گاز میگیرد و تا زیر گلویم میرسد.

 

«شرمنده بازم دیر شد ،،،رفته بودم دکتر الان اومدم»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
irs01 s3old 1545859845351178

دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
9 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Aneyeta
Aneyeta
9 ماه قبل

فقط خواب حورا 🤣

Aneyeta
Aneyeta
9 ماه قبل

وای دلم خواس🥺😂✌🏼 منم ی دیوونم یکی نیس بشه جفتم .

جااااسم
جااااسم
9 ماه قبل

عاشق این دو عاشقم

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x