رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 189

4
(5)

آنجا را بوسه باران میکند! هرچقدر من میخندم و

قلقلکم می شوم، او بیشتر و پرشورتر میبوسد!

در آخر زیر گلویم میگوید:

-من می میرم واسه این خنده هات دختر! تو فقط

بخند خوشگله!

قلبم از هیجان رو به انفجار میرود! خنده ام کم کم

ته میکشد و به جایش تنم است که گرم میشود.

نفسم است که تند میشود. دستم است که به جای

کشیدن موهایش، با موهای پشت سرش بازی

میکند!

و بوسه های بهادر آرامتر و گرم تر و عمیق تر

میشود. پلک هایم سنگین میشود و ناخواسته و

کوتاه آهی از گلویم خارج میشود.

-جون، اینم قشنگه!

 

 

صدای او خش دار و پراحساس است. خجالت

میکشم. لب هایم را میفشارم و تنم جمع میشود.

-بها…

سرش را بلند میکند و خمار توی چشمهای نیمه

بازم زل میزند:

ِن

جو بها… دیشب تا صبح چشم رو هم نذاشتم…

بی معرفت چجوری خوابت برد؟

#پست780

انگار که منتظر همین پیشنهاد باشد، با مکث و

تردید میگوید:

-بخوابم؟

قلبم از لحن آرامش می ریزد. سری به تایید تکان

میدهم.

 

 

-آره…

بازهم با مکث میپرسد:

-تو ام میخوابی؟

گرمای خاصی به تنم سرازیر میشود. و در حین

حال خنده ام میگیرد!

-نه… تو بخواب، من میرم یه چیزی واسه

صبحونه آماده…

پیش از آنکه جمله ام کامل شود، میگوید:

-خوابم نمی بره اونطوری!

مات میشوم. قلبم میکوبد. با تردید میگویم:

-پس…

-بغلت نمیکنم!

 

 

با تعجب میخندم:

-دیوونه…

سعی میکند بیشتر بهم اطمینان بدهد:

-ملافه رو هم از روت کنار نمیکشم… من گرممه،

همه ی ملافه اصلا

ِل

ما تو!

خدایا درست نیست انقدر برایش ضعف بروم!

-باشه ولی…

آرامتر میگوید:

– ت

بو ِس هم نمیکنم…

لبخند عمیقی روی لبم می آید.

-پس چیکار میکنی؟

درحال دراز کشیدن میگوید:

 

 

#پست781

-فقط این گوشه یه چرت میزنم…

سرش را روی بالشت میگذارد. دستم را میگیرد و

چشم میبندد و ادامه میدهد:

-توام فقط همین جا بمون…

به پلکهای روی هم افتاده اش نگاه میکنم. یک

رکابی به تن دارد و

ِر

شلوا گرمکن. و موهای باز

و به هم ریخته و صورت خوبالود و خسته و…

لبهای بوسیدنی!

آرام زمزمه میکنم:

-باشه…

لبخندی روی لبش می آید و چشم باز نمیکند.

-کلاست دیر میشه…

 

 

غلت میزنم و رو بهش میخوابم. یک دستم در

دستش است و یک دستم را زیر گونه ام میگذارم.

-امروز کلاس ندارم…

صدایش خوابالود میشود:

-پس بیدار شدم، باهم میریم شرکت…

دلم میرود برای تماشایش… لمس موهایش…

صورتش… و شاید بوسیدنش!

-اوهوم…

لبخند گذرایی روی لبش می آید و در اوج

خوبالودگی میگوید:

-بمون باهام…

 

 

خدای من! در اوج خواب هم نگران ماندن و

نماندنم است؟! آنقدر حس میگیرم که خود را جلو

میکشم و بوسه ای روی گونه اش میگذارم.

پلکهایش از هم باز میشوند و خمار و بی جان

میخواهد:

-میای بغلم؟

بغض عجیبی توی گلویم می نشیند. سری به تایید

تکان میدهم. دستانش را برای به آغوش کشیدنم باز

میکند و منتظر میشود.

-بیا اینجا…

#پست782

بی طاقت و از خدا خواسته خود را به سمتش

میکشم. یک دستش را زیر سرم میگذارد و دست

 

 

دیگرش دورم پیچیده میشود. با دو دستش محکم

بغلم میکند و نفس عمیقی میکشد و… ملافه

همانطوری دور تنم می ماند. و کمتر از یک دقیقه

ی دیگر، خوابش می برد!

خوابیدن روی بازویش… توی آغوشش… توی

یک صبح بهاری… درحالیکه دیشب تا صبح را نه

من درست و حسابی خوابیده ام، نه او چشم روی

هم گذاشته.

آنقدر حس و حال خوبی ست که نه

ِن

نگرا تاپ و

شلوارکی که تنم است هستم، و نه نگران ملافه ای

که شاید کنار برود. حتی نگران این نیستم که

رابطه مان از اینی که هست، پیشروی کند.

یعنی… آرامش این لحظه ها را نه با هیچ چیزی

عوض میکنم، نه میگذارم فکر یا شَکی این آرامش

را خراب کند.

 

 

هرچه هست، ما شرایط همدیگر را قبول کردیم

که حالا اینطور کنار هم آرام هستیم. در این لحظه

هیچی نمیخواهم، جز این آغو ِش گرم و امن، و

یک خوا ِب متفاوت و آرام!

وقتی چشم باز میکنم، متوجه میشوم که پشت به

بهادر خوابیده ام و او همچنان دستانش را دورم

حلقه کرده ! عطر تنش کل فضا را برداشته و

صدای نفس های آرامش را درست از پشت سرم

می شنوم. و بازدمش است که موهای پشت سرم

را نوازش میکند.

ثانیه ها به دیوار روبرو خیره می مانم. بی آنکه

حرکتی کنم. دیشب تا صبح را خوابش نبرد، و

حالا توی اتاق و روی تخ ِت من و با من، آنقدر

راحت خوابید که دلم نمی آید بیدار شود! چطور

میشود وقتی اینطور از من آرامش میگیرد، شک

کنم که دوستم ندارد؟!!

 

دست دراز میکنم و گوشی موبایلم را از لبه ی

تخت برمیدارم. ساعت تازه نُه صبح است! اما من

دیگر خوابم نمی آید. با آهسته ترین و کمترین صدا

و حرکت، سعی میکنم خود را از آغوشش بیرون

بکشم و بلند شوم.

اما وقتی ازش فاصله میگیرم، محکمتر مرا در

برمیگیرد. نفسم بند میرود برایش! سر برمیگردانم

و می بینم که غرق خواب است. دستش را به

آرامی پس میزنم و کنار میکشم که یکهو تکانی

میخورد. چشمهایش باز میشود و نگاهم میکند.

سریع میگویم:

-بخواب… دارم میرم سرویس…

خنده ای میکند و چشمانش بسته میشود.

-جیش داری؟

 

 

خنده ام میگیرد. با همان چشمهای بسته میگوید:

-زود بیا…

باشه ی آرامی میگویم و بلند میشوم.

#پست785

با لبخند کوتاه و بی نفسی سری به تایید تکان

میدهم. و او می رود که نان تازه بخرد!

برای یک صبحانه ی دونفره. اولین صبحانه ی

دونفره مان!

همه چیز به طرز عجیبی درحال تغییر است. شاید

به سرعت!

 

 

رابطه ای که هر لحظه دارد شکل دیگری

میگیرد… رفتارهایمان… برخوردهایمان..

توقعات و واکنش هایمان… دوران نامزدی مان!

و وابستگی ام! حسم… خواستنم… دلی که

سرکشتر و سرکشتر میشود و تمایل زیادی دارد

که روی همه ی سوالات و مجهولات ذهنی ام

سرپوش بگذارم، و بهادر را هرطور که هست

بخواهم!

هرطور که بوده، با هر گذشته ای، با هر نقطه ی

سیاه و ناشناخته ای که برایم هنوز نمایان نشده…

تا همانطور مجهول بماند و من همین لحظهها را

ببینم و بپذیرم.

عشقی که هرلحظه و هرثانیه بیشتر میشود و

انگار بهادر با هر نگاه و بوسه اش، پیت نفت را

روی این آتش گرفته و با خودخواهی و فتنه گری

تمام قطره قطره میریزد شعله ور ترش میکند!

 

 

خنده ام میگیرد از تشبیهم… که آن چشمهای سیاه

و نگاه پر حسش کافی ست برای سوزاندن من در

این عشق لعنتی!

تخم مرغ ها را پوست میکنم. چای دم میکنم.

بهادر با نان بربری تازه می آید. من چای میریزم.

و هرگز از فکرم هم نمیگذشت که یک روز با

بهادر بنشینم و در آرامش صبحانه میل کنم!

او برایم لقمه بگیرد و چایم را شیرین کند. و من

بی آنکه بترسم توی لقمه ام سم یا حداقل سوسک

گذاشته باشد، بخورم!!

تازه تشکر هم کنم!

-مرسی بها…

 

 

یک گاز به لقمه ام میزنم. او عمیق نگاهم میکند. با

ته لبخندی که شاید با پیت نفت همراه است!

هنوز لقمه را نجویده، دستش به سمت موهای گلوله

شده ام می آید. و با کشیدن کش پیچیده دور

موهایم، موهایم باز و دورم پخش و پلا میشود .

مات نگاهش میکنم . او لقمه ی گاز زده را از

دستم میگیرد و میگوید :

-واسه خودت لقمه بگیر!

و بعد توی دهانش میچپاند!

مات و مبهوت تر از قبل خیره اش میشوم.

همینطور دارد شعله افروزی میکند نامرد!

#پست786

 

 

درحال درآوردن ته تخممرغ آبپزها، میگوید :

-میگفتی از زیر حوریه موریه تخممرغ میکشیدم

بیرون!

هوف همنام بودن با یک مرغ هم دنیاییست!

-تخممرغ رسمیا خونی ان، دوست ندارم…

نگاه چپی بهم میاندازد و میگوید :

-اگه جفت گیری کرده باشن، تخماشون خونی

میشه… وقتی خروس روشون نیفته، نطفه دار

نمیشه تخماشون.

شرح کامل! خجالت زده ابروانم بالا میروند :

-اُه!

 

 

-آره بابا نمیذارم چنگیز خان زیادی حال کنه و

همه تخممرغا رو به فنا بده…

لبهایم را توی دهانم میکشم. چند لحظه ای بینمان

سکوت میشود. با مکث به سمتم برمیگردد:

-حوری؟

گلویی صاف میکنم و با حس خاصی تذکر

میدهم:

-حورا…

نگاه از چشمانم نمیگیرد. چند لحظهای نگاهش

کش میآید و انگار برای گفتن حرفی که میخواهد

بزند، تردید دارد! بهادر و تردید و رودربایستی؟!

-چیزی میخوای بگی؟

نگاه به لبهایم میکند و با دم کوتاهی میگوید:

-میگم جفت گیری هم چیز باحالیه ها… نه؟

 

 

چیزی زیر دلم تکان میخورد. نمیتوانم جوابی

بدهم. او چشم میگیرد و به لقمه ی توی دستش

نگاه میکند و آرامتر میگوید:

-زن داشتن، بچه داشتن، خونه زندگی داشتن…

باهاش بخوابی… بلندشی بری نون بخری…

صبحونه… بند و بساط… بوی عطر… موهای

رنگی… پیرهن گل گلی… لب و دهن خوردنی…

حتی نمیدانم چه بگویم! او در سکوت لقمهی

آخرش را میخورد. چای نیمه اش را سر میکشد.

زیر لب میگوید:

– ُشکر!

و بعد بلند میشود و با بوسه ای روی سرم

میگوید :

 

 

-چسبید… بمونی برام زن خانوم!

فکر میکنم، واقعا چسبید! توی بغلش خوابیدن و از

خواب بیدار شدن، بساط صبحانه چیدن، نان

خریدنش، بوسه اش، حرفهایش…

نامزد بودنش… نامزد… شوهر… همخانه…

شریک… شریک شب و روز و همه ی لحظه ها

و شریک زندگی!

#پست787

کنارش نشسته ام و به روبرو خیره ام. بعد از

ماهها به شرکت بازمیگردم. آخرین باری که به

شرکت آمدم را خوب یادم است… یعنی هرگز

فراموش نمیکنم. آن روزی که متین و آبتین را

باهم دیدم و به جای غافلگیر کردن، غافلگیر

 

شدم… شوکه شدم… ترسیدم… و همه چیز برایم

روشن شد!

چه روز وحشتناکی بود! چقدر بد بود. چقدر

احساس حقارت کردم، وقتی فهمیدم که همه چیز از

اول برنامه ریزی شده بود و برنده ی بازی از اول

مشخص!

من هرگز نمیتوانستم دل از آبتین ببرم و بهادر از

اول فقط قصد مسخره کردن و خندیدن داشت… و

بعد برنده شدن و بیرون

ِن

کرد من از آن خانه!

ولی حالا رابطه ی بین ما آنقدری تغییر کرده که

خودم هم باور نمیکنم! چطور از آن دشمنی به این

نامزدی رسیدیم؟!

بدبینی و ترس با وجو ِد پس زدن، سعی دارد توی

وجودم راه بگیرد. همان شک و تردی ِد حال به هم

زن!

 

 

با برخور ِد ک ِف دس ِت بهادر به ران پایم، از فکر

بیرون میپرم!

-کجایی باز تو؟!

این صدا تذکر دارد! پلک میزنم و نگاهش میکنم.

هرچند که خنده ی کمرنگی هم روی لبش است…

اما اخم هم… دارد!

-همین… جا!

نگاه تیز و سیاهش را به چشمانم میدهد:

-کدوم جا؟

زبان روی لب میکشم و کوتاه و پر استرس

میخندم.

-تو

ِل

د آقا بها…

ران پایم را با انگشتانش میفشارد و کجخندش عمق

میگیرد، و اخمش هم!

 

 

-زبون نریز بینَم… هنوز یادم نرفته دیشب گوشیتو

از دسترس خارج کردی…

لب میگزم. اصلا نمیپرسد چرا! و حتی توی گوشی

ام کنجکاوی هم نمیکند. این احترامش برایم خیلی

ارزش دارد. اما میفهمم… فکرش درست مثل فک ِر

من، آشوب زده است!

#پست788

-میخواستم بخوابی…

-بخوابم، یا بخوابی؟

خنده ام میگیرد:

-بخوابیم!

دستش روی پایم نوازش میشود و نگاهش به

روبروست، با کمی اخم.

 

 

-دیگه این کارو نکن… بدتر بی خواب میشم…

خب؟

بازدمم را از بینی بیرون میفرستم و سری تکان

میدهم. او با کجخندی نگاهی میکند:

-هرچند یه ساعت خوا ِب صبحش، می ارزید به

ِل

ک اون بدخوابی ها!

با یادآوری صبح و خوا ِب دلچسب و کوتاه مان،

لبخند عمیقی روی لبم می آید.

-اوهوم…

همینطور نوازش میکند و با مکث میپرسد:

-همین بود؟

میدانم منظورش چیست! اما خودم را به نفهمیدن

میزنم…

-چی؟!

 

 

بازهم با مکث میپرسد:

-که بخوابیم؟

لب میفشارم. میخواهم بگویم، نمیتوانم. میترسم…

نمیدانم چرا! نکند دلیل درستی برای حرفهای

اتابک نداشته باشد و آنطور که باید نتواند از خود

دفاع کند؟!

وقتی سکوتم طولانی میشود، نگاهم میکند و

میگوید:

-پس همین نبود!

از تیزبینی اش به هم میریزم. با مکث میگویم:

-نمیخواستم اون لحظه باهم حرف بزنیم…

-کدوم لحظه؟!

 

 

نمیخواهم هول کنم، یا بترسم، یا فکر کند چی ِز

مهمی درمور ِد خودم، ازش مخفی میکنم! نفسی

میگیرم و میگویم:

#پست789

-اون لحظه که پیام دادی و پرسیدی بیداری!

ابروهایش بالا میروند:

-پس بیدار بودی!

خجالت زده به دستش که روی پایم است، نگاه

میکنم. حرفی نمیزنم.

-ترسیدی؟

متعجب نگاهش میکنم:

-از چی؟

 

 

-اَ من!

قلبم میریزد:

-نه! معلومه که نه… فقط میخواستم بخوابی…

بخوابیم… یعنی… فکر میکردم جواب ندم، راحت

میخوابی…

ثانیه ای سکوت میشود. با مکث دستش را

برمیدارد و به روبرو نگاه میکند.

-آها… واس خاطر خودم بود!

نمیدانم چه بگویم. او پس از چند ثانیه سکوت

میپرسد:

-چرا؟!

اینبار چرایش را میفهمم و خود را به نفهمی

نمیزنم. فقط جوابی نمیدهم! و او فکر میکند

نمیفهمم که واضح تر میپرسد:

 

 

-چرا فکر کردی جوابمو بدی، ناراحت میخوابم؟

نفس بلندی میکشم و به جای جوا ِب سوالش،

میگویم:

-آخرین باری که رفتم شرکتت، روز عید بود…

پوزخن ِد بلندی میزند و سرعتش ناخودآگاه زیاد

میشود.

#پست790

-از اون لحاظ!

نگاه از نیم رخش نمیگیرم:

-پس در جریانی چه بلایی سرم اومد…

هیچی نمیگوید و من با یادآوری آن روز، حرص

میخورم و میگویم:

 

 

-پس آبتین بهت گفته که چطوری فهمیدم هیچوقت

برنده ی اون بازی نمیشم…

-با جزئیات نگفت… چیا دیدی حالا؟

با حرص میگویم:

-هرچی که لازم بود تا منو از خوا ِب خرگوشی

بیرون بکشه و بفهمم که قرار نیست برنده بشم!

با تکخندی میگوید:

-حالا که شدی… خرگوش!

ته دلم خالی میشود. برنده شده بودم. راست

میگوید… برنده شدم و رفتم!

-و تو اومدی و ازم خواستگاری کردی… عجیب

نیست بها؟!

نگاهم میکند:

 

 

-خواستگاری کردنم؟ یا زن گرفتنم؟ یا… عاشق

شدنم؟! کدوم عجیب غریبه؟

نفسم بند میرود! خدایا دارم با رابطه مان چه

میکنم؟! خدایا دوستم دارد… چرا یادم میرود؟!!

-هَ… همه ش!

-خب حالا میگی چیکار کنم؟

نگاهم را پایین میکشم و با صدای تحلیل رفته ای

میگویم:

-هیچی…

#پست791

-نه خدایی با چیزی که واسه خودمم عجیب غریبه،

چیکار کنم؟! باید میزدم سرویست میکردم… که

 

منطقیشم همینه! اما نمیشه دیگه؛ چه کنم؟ ِدله

رفته… خودم هنگم هنوز، از تو چه توقع؟

لب و لوچه ام جمع میشود. ناراحت از رفتارم

میگویم:

-ببخشید…

با خنده ی مسخره و کوتاهی میگوید:

-نفرمایید حورا خانوم! داریم حرف میزنیم

بزرگوار… ببخشیدت دیگه واسه چیه؟ اختلاطه…

اختلا ِط دوران نامزدی… واسه شناخ ِت بیشتر و

اینا… مگه همینو نمیخواستی؟

بگویم که به این حرفها و این بحث هیچ علاقه ای

ندارم؟! بگویم که اشتباه کردم حرف را به اینجا

کشاندم؟ بگویم که همان نامزد ِی صبح را

میخواهم؟!

 

 

-از نتیجه ش… میترسم…

خنده اش بازهم تلخ است:

-مشکل همین تر ِس توئه که زده تو حا ِل ما!

میترسی… هرچی میشه، میترسی… کلا از من

میترسی…

لب زیرینم را بین دندانهایم میفشارم و به سختی

میگویم:

– نه من فقط… از خودم میترسم…

سری تکان میدهد و نگاهم نمیکند:

-ترسناکم هستی!

#پست792

 

 

متعجب میشوم. پس او هم از من میترسد؟! چرا؟!!

-من

آد ِم ترسناکی ام؟!

نگاهی میکند و دلخور است و چیزی نمیگوید. فقط

آن چشمهای سیاه میگوید که بله… ترسناک هستم!

افکارم ترسناک است… ذهنیتم ترسناک است…

تصوراتم… بدبینی ام… باور نکردن هایم…

ترسم… برایش ترسناک است!

و برای من، خو ِد عاشقم ترسناک است. وابسته

شدنم به بهادر… نترسیدنم از نزدیک شد ِن هرچه

بیشتر به بهادر… عشق دیوانه وارم به بهادر…

آینده ای که اگر بهادر نباشد، چقدر سیاه و

وحشتناک خواهد بود! اصلا آینده ی بی بهادر را

نمیخواهم… چطور بگویم؟!!

-حالا که هردومون از من میترسیم… نباید یه

کاری کنیم؟

 

 

با جدیت میگوید:

-واسه ترسناک بودنت کاری از دست من

برنمیاد… اما نتیجه هرچی باشه، جات پیش

خودمه!

نگاهم میکند و با اخم و جدیت بیشتری تاکید میکند:

-نمیذارم بری حوری!

تا به حال انقدر جدی نبود. از آن معدود مواقعی که

قلبم برایش تکه و پاره میشود! نفس توی سینه ام

گره میخورد. دهان باز میکنم و به سختی میگویم:

-نذار برم…

بزاقش را فرو میدهد و سیبک گلویش به وضوح

بالا و پایین میشود. خیره به روبرو میگوید:

 

 

-حالا این دوتا اسگل… لخت شدنشون رو که

ندیدی؟ بزنم جفتشونو آویزون کنم که دیگه تو

شرکت همچین غلطایی نکنن!

#پست793

با یادآور

ِی

آن روز و آن لحظه هایی که آبتین و

متین را در آن حالت های عجیب و غریب و کاملا

دور از تصور و انتظار باهم دیدم، صورتم جمع

میشود.

-نه بابا زود جمع کردن!

تیز و متعجب نگاهم میکند. خنده ام میگیرد. لب

میگزم. وقتی به یاد می آورم که چطور ترسیده و

هول شده داد زدم که بس کنند، و آن ها ترسیده تر

و هول شده تر از من به هوا پریدند، هم خنده ام

 

 

میگیرد، هم ناراحت میشوم. همه اش تقصیر بهادر

است!

-و من… نباید میدیدم خب!

ابروانش در هم گره میخورد. به رو به رو خیره

میشود و زیر لب میگوید:

-بی تربیتا!

با حیرت میخندم. عکس العملش همین است؟!

-نباید همچین بازی مسخره ای راه مینداختی…

لب بالایش را بین دندانهایش به بازی میگیرد. دارد

حرص میخورد؟ یا ناراحت است؟ یا عصبانی؟

نمیدانم. بازدمم را با شدت بیرون میفرستم و

میگویم:

-هم من اذیت شدم، هم آبتین… و تو فقط خندیدی!

لحظه ای چشم روی هم میگذارد و آرام میگوید:

 

 

-بس کن…

دهان باز میکنم که بازهم اعتراض و گلگلی کنم.

اما با نگاه ناراضی و ناآرامش پشیمان میشوم.

راست میگوید. باید بس کنم. باز دارم یک بحث

دیگر راه می اندازم. و این بحث ها ِکی و کجا

قرار است تمام شود؟ انگار اگر بنا به گفتن باشد،

کلی بحث و حرف برای گفتن وجود دارد!!

خیره به روبرو دست لای موهایش میبرد و با

صدای ضعیفی میگوید:

-منم اذیت شدم…

بی اراده و بلند پوزخندی میزنم! به من نگاه میکند

و واضح تر میگوید:

-منم اذیت شدم، بفهم!

 

 

سری به نشانه ی انکار به طرفین تکان میدهم و

میگویم:

-بیخیال بها… فکر میکنم فعلا کافیه… روزای

دیگه هم هست برای بحث کردن…

#پست794

و نگاه ازش میگیرم و سرم را به سمت بیرون

میچرخانم:

-بالاخره سه ماه وقت هست برای این حرفا!

اینبار او پوزخند میزند؛ آرام و کوتاه!

ماشین را توی پارکین ِگ شرکت پارک میکند. ثانیه

ای سکوت میکند و بعد رو به من میگوید:

-یادت نره که تُو این بازی رو تو

ِن

ذه من

انداختی! وقتی همه ی هوش و حواست پ

ِی

آبتین

بود!

 

 

مات میشوم. کجخن ِد کمرنگش با اخمهایش در

تضاد است و من به یاد می آورم که از کجا شروع

شد! باید خجالت بکشم از یادآوری اش، اما حرصم

میگیرد و میگویم:

-بهترین بهونه واسه تو!

چشم باریک میکند:

-بهترین سوژه که میشد تو رو از رو انداخت!

بهت زده و با حرص مشتی به بازویش میزنم:

– تو آدم بی رحمی هستی!

-تو بیشتر!

پلک میزنم و نفسی میگیرم و با تعلل میگویم:

 

-شکسته نفسی میکنی! یادت نرفته که چه بلاهایی

سرم آوردی؟ منو آویزون کردی… د ِر خونه مو

سوراخ کردی… منو بردی پیش بزغاله هات…

منو بوسیدی! بوسیدی… تو اصلا به احساسات من

فکر کردی اون شب؟!

-تو چی؟!!

دهان باز میکنم و به سختی میگویم:

-تو میدونی من چه حالی شدم وقتی تو شرکت

آبتین و متین رو دیدم؟! میدونی چقدر شکستم؟!!

حالت نگاهش خاص میشود. خاص و جدی… و

پس از ثانیه ها سکوت میپرسد:

-دلت میخواست اینطوری نباشه؟!

اخم میکنم و با جاخوردگ ِی تمام میپرسم:

-چی؟!

 

 

#پست795

تند و عصبی میگوید:

-دلت شکست که دلت واسه کسی رفته که خودش

دلش جای دیگه ست و هیچوقت دل به دلت نمیده؟!

انقدر دل دل میکند که گیجم میکند! و واقعا گیج

میشوم و می پرسم:

-یعنی چی؟!!

سکوت میکند. نمیخواهد بگوید… اما میفهمم که

دارد منفجر میشود! منتظر و نفهم خیره اش می

مانم. و بالاخره نمیتواند خودداری کند و میگوید:

-اگه آبتین کسیو نداشت و دلش میرفت واسه

دلبریات… الان من چه گوهی بودم تو زندگیت؟!

 

 

آنقدر از حرفش شوکه میشوم که… ناخودآگاه دستم

بالا می آید و سیل

ِی

محکمی به صورتش میزنم!

شوکه میشود، اما نه به اندازه ای که من حالم بد

است! بغض بزرگی توی گلویم می نشیند و چشمانم

به ثانیه نمیکشد که پر میشود. نفس نفس میزنم. او

اخم میکند و زهرخندی میزند و با بی رحمی

میگوید:

-هیچی!

دستم مشت میشود و عصبانی و ناراحت میغرم:

-بس کن!

-الان دیگه بس کنم؟! الان که بحث خودت اومد

وسط، بس کنم؟! الان که حرف از کارای تو شد،

بس کنم؟

مشتم را به سینه اش میزنم و با صدای لرزانی

میگویم:

 

 

-بس کن بها! بس کن این حرفا رو…

مچ دستم را میگیرد و با صورت برافروخته و

پیشانی سرخ شده میگوید:

-می بینی چه تلخه؟ زهرماره! هرروز که اینا تو

سر من میاد، روزگارم زهرماره! بعد تو، دقیقا

اولین سوالت تو اولین نامزد بازیامون چیه؟! که

“من اولینتم؟”!! جلو چش ِم خو ِد من واسه زدن مخ

پسرعموم هر کاری شد کردی… بعد…

#پست796

چانه ام میلرزد و با صدای ضعیفی ناله میکنم:

-بس کن بهادر…

 

 

وقتی حال خرابم را می بیند، دستم را رها میکند و

با پوف بلندی صاف می نشیند. مشتش با خشونت

به فرمان کوبیده میشود. نفس نفس میزند. چندبار

دست لابه لای موهایش میبرد و سعی میکند به

اعصا ِب داغونش مسلط شود.

چشم می بند و نفس عمیقی میکشد. و بعد از چند

لحظه رو به منی میکند که به شدت آشفته و

ناراحتم!

آب گلویش را فرو میدهد و میگوید:

-خیله خب… بیخیال… بیخیال خوشگله… ریدم تو

این بحثای دوران نومزدی…

دو دستش را دو طرف صورتم میگذارد. به

چشمان سیاه و ناآرامش خیره میشوم و اشک از

چشمم میچکد.

 

 

-همه ش تقصیر تو بود!

سری تکان میدهد.

-باش… تَخصی

ِر

منه…

با انگشتان شستش اشکم را پاک میکند و میگوید:

-گریه نکن… چش قشنگ…

بیشتر چانه ام می لرزد و دل شکسته میگویم:

-تو همه ش تحریکم میکردی که تو این بازی

بمونم و بیشتر تلاش کنم…

تلخ میخندد:

-نیست که توام بدت می اومد…

از حرفش آتش میگیرم:

-بهادر!!

 

 

نفسش را با شدت از بینی بیرون میفرستد و

میگوید:

#پست797

-چرت گفتم… شوخی کردم… چی میگم اصلا…

گریه نکن دیگه!

با چشمهای درشت شده و دلخور توی چشمانش

میگویم:

-میخوای تلافی کنی… تلاف

ِی

بدبین

ِی

منو!

با حرص میگوید:

-اگه میخواستم تلافی کنم که الان بیچاره ت کرده

بودم! نه اینکه بیام با هزار جور اصرار و التماس

بگیرمت و هی هرروز تو سرم بزنی که برات

نقشه دارم!

 

 

با شرم و عصبانیت میگویم:

-حرفات تلخه…

-بذار یه ذره هم تو مزه کنی!

پس به عمد دل میسوزاند!

-اگر قصدت دل سوزوندنه، عیبی نداره… هرچقدر

میخوای تلخ باش و آتیشم بزن. ولی اگر واقعا

فکرت این باشه که… من… واسه… آبتین…

حتی گفتنش هم بد و حال به هم زن است و نمیتوانم

به زبان بیاورم! او با نگاه پرمعنایی، لبخند

کمرنگ و کجی میزند و میگوید:

-همچین فکری نمیکنم…

پلک میزنم. باید باور کنم، اما نمیدانم چرا نگاهش

چیز دیگری میگوید. با این حال نمیتوانم ادامه

دهم. تازه چند ساعت از تنها بودنمان گذشته! فقط

 

 

چند ساعت از نامزد ِی دونفره مان گذشته!! چقدر

خستگی و دلخوری!

-پس دیگه حرفشو نزن…

هیچی نمیگوید. به جایش میپرسد:

-بریم بالا یا بزنیم بیرون؟

خودم هم نمیدانم. با این قیافه اصلا دلم نمیخواهد به

شرکت برویم. نه او ظاهر درستی دارد، نه من…

#پست798

او صورتم را از اشک پاک میکند، و من به رد

انگشتانم روی صورتش نگاه میکنم. دستم پیش می

آید و انگشتانم را روی گونه اش میگذارم. از

ناراحتی لب میگزم و میگویم:

 

-ببخشید…

لبی میکشد:

-عادت کردم به نا ِز شستت!

خنده ی بی جانی روی لبم می نشیند:

-ولی حقت بود…

اخم میکند. خنده ام را وسعت میدهم:

-یعنی هربار حقت بود!

چشمهای سیاه و شرورش جمع میشود:

-هربار میتونستم تلافی کنم… که نمیکنم!

طرف یک بوک ُسر است… مرد است… قطعا

زورش ده

ِر

براب من… اما نمیدانم چرا ازش

نمیترسم! آخر بها که با زدن، زور و قدرتش را

نشان دهد، دیگر بها نیست!

 

 

-با زدن نه، ولی جورای دیگه تلافی کردی…

فقط اخم میکند. و طبیعی ست که دلم میرود برای

اخم و نگاه تُخسش؟ آنقدر که دلم میخواهد بوسه

بارانش کنم! آنقدر که دلم نمیخواهد حتی یک کمی

از هم دلخوری داشته باشیم. آنقدر که خودم را جلو

میکشم و بوسه ای روی گونه اش میگذارم!

و برای آرامش دلش همانجا زمزمه میکنم:

-من خیلی وقته که همه ی کارام به خاطر شخ ِص

تو بود!

#پست799

دست دور گردنم حلقه میکند و لبهایم را بیشتر به

صورتش میچسباند. فشاری که می آورد، وادارم

 

 

میکند عمیق تر ببوسم و در همان حال با حرص

میگوید:

-به خاطر شخ ِص من انقدر گذشته رو هم نزن، که

منم مجبور کنی هم بزنمش!

چشم می بندم و پشیمان از پیش کشید ِن ناخواسته ی

گذشته، سری تکان میدهم. نمیگذارد فاصله بگیرم

و میگوید:

-درد گرفت!

بگویم که از حرفش قلب من هم درد گرفت؟! نه

خب… به جایش باید گازش بگیرم! دست دیگرم را

روی شانه اش میگذارم و دهان باز میکنم که

گازش بگیرم! اما همان لحظه دستم را میخواند که

قبل از اینکه دندانهایم توی گونه اش فرو برود،

خیلی سریع سرم را عقب میکشد!

 

 

خنده ام میگیرد… با همان دهان باز و دندانهای

آماده ی گاز گرفتن! با حیرت و اخم نگاهم میکند و

میگوید:

-میگم دردم گرفت!

خنده ی پرشیطنتی به رویش میپاشم:

-میخوام درد اونو یادت بره!

-با گاز؟!

با خنده ی جمع شده لبهایم را توی دهانم میکشم و

سری بالا و پایین میکنم. لبی میکشد:

-این وحشی بازیا رو تو خونه بکن، نه اینجا که

نشه تلافی کرد…

لپش را میکشم و میگویم:

-تلاف

ِی

ِر

کا صبحته جناب، وقتی شکممو بی اجازه

میخوری!

 

 

چشم جمع میکند:

-هنوز چشمات پُره، این خنده ت دیگه واسه چیه؟

یه لحظه گریه میکنی، یه لحظه َچک میزنی، بعد

غش غش میخندی، میخوای برگردی به حال و

هوای صبح! فاز و نولت قاطی کرده حوری؟

لب ورمیچینم و میگویم:

-میخوام بحث الان یادت بره…

-من یادم بره، تو یادت میره؟

#پست800

خدایا چه بحث های مسخره ای آخر! نمیتوانم

دروغگو باشم، وقتی از نگاهم همه چیز را

میخواند. این بحث ها که هیچ پایان و جمع بندی و

نتیجه ای ندارند و نصفه و نیمه رها میشوند، توی

 

 

ذهن آدم می مانند. مثل مسئله های حل نشده ای که

باید یک جایی حل شوند، وگرنه یک نقطه ی

مجهول میشوند توی مغز آدم!

نگاهم تا ته ریش چانه اش ُسر میخورد و زیر لب

میگویم:

-بمونه بعدا درموردش حرف میزنیم.

پوزخندی میزند. دستش را میگیرم و میگویم:

-درمورد کلی مسائل دیگه هم حرف میزنیم… باید

حرف بزنیم! من سوال بپرسم، تو جواب بدی… تو

سوال بپرسی، من جواب بدم…

-تو جواب نمیدی، میزنی تو گوشم!

خجالت زده میخندم و میگویم:

-من که بو ِست کردم!

بهانه گیری میکند:

 

 

-حرف من برات سنگین تموم شد حوری!

لبخندم جمع میشود و صادقانه میگویم:

-سنگین بود…

انگار نمیخواهد تمام کند و میگوید:

-تو حرفی برات سنگین میاد، میزنی! بعد من

چیکار کنم که تو حتی نگا ِه کوفتیت هم سنگینه؟

نگاهم سر میخورد و روی دستهای قفل شده مان

می ماند.

-تو نگاهمو خراب کردی…

میخواهد حرفی بزند، اما سر بلند میکنم و توی

چشمهایش میگویم:

 

 

 

 

 

 

#پست801

-تو دیدمو نسبت به خودت بد کردی بها! خودت

اینو خوب میدونی. میدونی که با ذهنیت من چیکار

کردی. میدونی که به اسم بازی چه ضربه هایی

بهم زدی. پس تو باید درستش کنی. تو… چون

مقصر خیلی چیزا تویی… تو حتی… حتی گذشته

و رابطه مون رو اونطوری که خودت خواستی

رقم زدی… من اشتباه کردم، تو وادارم کردی تو

اشتباه بمونم و پیش برم. اونی که تشویقم میکرد،

وسوسه م میکرد، تحریکم میکرد، تو بودی! اگه

نگاه کوفتی من سنگینه، وظیفه ی توئه که درستش

کنی!

توی چشمهایم با صدای تحلیل رفته ای میگوید:

-بهت گفتم برنگرد!

چانه ام جمع میشود:

 

 

-بارها ازم خواستی که برنگردم. ولی چجور

خواستنی؟! با اون مدل خواستنات که از صدتا

برگرد، وسوسه انگیز تر بود!

صورتش بی حالت است و من ناراحت میگویم:

– با خودت فکر کن که چرا برگشتم؟! من دیوونه

ی برگشتن پیش تو بودم، با تمام خطرات و بد

بودنات!

-به خاطر آبتین!

لال میشوم! به آنی چشمانم پر میشود. او اخم میکند

و با حرص میگوید:

-تو میگفتی به خاطر آبتین!

با دلخوری و صدای لرزانی میگویم:

 

«اینم پارت جبرانی»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
irs01 s3old 1545859845351178

دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
9 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Mahnaz
Mahnaz
9 ماه قبل

دمت گرم 😘😘

همتا
همتا
9 ماه قبل

عالی بود ممنون

بی نام
بی نام
9 ماه قبل

این یاسی کجاست الان هشتک داره بخدا😂😂😂

ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

از بس هشتک زده دیگ کل سایت میشناسنش

Aneyeta
Aneyeta
پاسخ به  ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
9 ماه قبل

اره بابا من میگم همش واس خاطره معروفیت خودش هشتک به نام خالش فاطی میزنه😂

🙃...یاس
🙃...یاس
پاسخ به  Aneyeta
9 ماه قبل

حرفت بی انصافیه خلیم بی انصافیه 🙂

Aneyeta
Aneyeta
پاسخ به  🙃...یاس
9 ماه قبل

خب چپ و راست سایت تورو میبینم با هشتک حمایت خاله فاطی ،😐

🙃...یاس
🙃...یاس
پاسخ به  ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
9 ماه قبل

🤓🤓🤣🤣

🙃...یاس
🙃...یاس
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

😎😎😂😂

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x