رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 193

4.5
(10)

 

-بیخود میگی، بگیر بخواب بینَم!

مات میشوم:

-وا…

غر میزند:

-ترسوندیم زن! تا ما رو سکته ندی ول نمیکنی نه؟

لب و لوچه ام از لحنش جمع میشود:

-خب باید بری دکتر… اصلا برو پزشکی قانونی،

ازش شکایت کن…

 

پوزخندی میزند و بی اعصاب میگوید:

 

 

-شکایت از کی؟ اون بنده خدا آخه شکایت کردن

داره؟

از فرط حیرت تنها نگاهش میکنم. او نفس خسته

ای میکشد و میگوید:

-دااش ارونده ها…

حسش را نمی فهمم!

-خب که چی؟! زده تو رو داغون کرده…

لبخند پر حسی به روی من میزند:

-ناراحت شدی؟

اخمی میکنم و دلخور میگویم:

-نشم؟!

لبخندش وسعت میگیرد:

-چرا بشو… حال میده!

 

 

لوس… پسربچه ی لوس!

-من با دیدنت تو این حال ناراحت میشم… نمیفهمم

چرا کاری نمیکنی…

چشم به روبه رو می دهد و خسته و بی انرژی

میگوید:

-تو خوب شی، منم حالم خوب میشه…

اما من سوال دیگری میپرسم:

-یعنی چی که داداش ارونده؟!

نگاه مهربانی بهم می اندازد و میگوید:

-چشات داره میره چش عسلی!

قلبم یک حال خوبی میشود. آرام میگویم:

-چشمای توام…

 

 

#پست858

لبی میکشد و دستم را میفشارد و نگاه ازم میگیرد:

-بخواب، حالت که بهتر شد باهم حرف می زنیم…

نفس عمیقی میکشم. انگار راست میگوید… وقت

حرف زدن نیست، آن هم حالایی که هردو به شدت

ضعف خواب داریم.

به حرفش گوش میدهم و چشم می بندم. سکوت

بین مان، تکان های گهواره وار ماشین، و خستگی

و بیخوابی زیاد باعث میشود که دیگر نتوانم با

خواب بجنگم. کم کم از دنیای اطرافم فاصله

میگیرم و به خواب فرو میروم.

وقتی چشم باز میکنم که متوجه میشوم در سمت

شاگرد باز میشود. با رخوت پلکهایم را باز میکنم

و قبل از اینکه هوشیار شوم، دستهای بهادر دورم

 

 

پیچیده میشود! صورتش را می بینم… آغوشش را

حس میکنم. لبخند روی لبم می آید. یک دستش را

زیر زانوانم، و دست دیگرش را پشت شانه هایم

سفت میکند و میگوید:

-بپر بیا بغل بابایی!

لب میگزم و شرمزده میخندم:

-بها بذار خودم…

توی آغوشش بلندم میکند و میگوید:

-سفت بگیر منو که نیفتی…

بی اراده دستهایم را دور گردنش حلقه میکنم. توی

همان حالت می ماند… صورتش خم میشود و

نگاهم میکند. نگاهی که تا عمق قلبم نفوذ میکند!

دستانش را دور تنم سفت تر میکند و من را بیشتر

به خود میفشارد.

 

 

-بدونی چیکار کردی امروز به من!

تصور اینکه من را بی جان و با یک دست خونی

توی آشپزخانه پیدا کرده… و فکر کرده که

خودکشی کردم… وای نه نمیتوانم تصورش کنم!

چقدر دلم میخواست در آن لحظه ببینمش. چه

صحنه ای را از دست دادم!

-چیکار کردم؟

ابروهای پرش به هم نزدیک میشود و فکش سخت

میشود و… در چشمانم زمزمه میکند:

-میگم بهت حورا خانوم… نوبت مام میشه…

#پست859

لبهایم از خنده ی پرشیطنتی جمع میشود و میگویم:

-هنوز کلی بهم بدهکاری…

 

 

او پیشانی ام را عمیق و طولانی میبوسد و نفس

میکشد و توی همان حوالی پچ میزند:

-اینطوری صاف نکن بدهیامو… انقدر حال منو

نگیر…

چطور میشود بهادر شر و تخس و لات، ناگهان

اینطور مظلوم و گناهی میشود؟!! جوری که دلم

برایش بگیرد و بگویم:

-مظلوم نشو…

سر بلند میکند و با حرص و دلخوری میگوید:

-دیگه تو من ابهت مبهت نمونده جان حوری…

فقط دلم میخواد یه فصل کتک مفصل بزنمت، بلکه

این دل خون شده ی من خنک شه… حیف… حیف

نه جونشو دارم، نه حالشو دارم، نه دلم میاد!

لوس میشوم:

 

 

-پس چطوری دلت میومد در خونه مو به تیر و

تفنگ بسته بودی؟

لبی میکشد و راه میرود و… لنگ میزند!

-میخواستم شرتو از سرم کنی و بری… که نرفتی!

پررو!

-بذارم زمین!

-زر نزن، دلم نمیاد بذارم زمین راه بری… گیج

میج میزنی، باز خر بیار باقالی بار کن…

همینطوریش من خر شدم و تو باقالی، بسه!

شب شده و رد داده انگار!

-به خاطر پات میگم دیوونه… همینطوریش داری

لنگ میزنی…

بی اهمیت به سمت آسانسور میرود:

 

 

-تو به فکر خودت باش که با یه رنده غش

میکنی…

#پست860

لب و لوچه ام جمع میشود:

-من به خاطر تو غش کردم…

نگاهم میکند و با چشمهای خمارش لبخند گرمی به

رویم میزند:

-جون… تو غش میری برام، من چطوری جبران

کنم برات؟

سرم را به شانه اش تکیه میدهم و نگاهم را تا

صورتش بالا نگه میدارم:

-بزن به حساب بدهیات…

 

 

داخل آسانسور میشود و میگوید:

-تو بمون… بمونی برام… من تا تهش بدهکارتم

خوشگله!

تمام خواسته اش ماندن من است و خواسته اش

زیبا نیست؟!

-چطوری قراره صاف کنی آقای بها؟

دکمه را میزند و میگوید:

-شوهرت بشم…

خنده ام میگیرد:

-خیلی تو زحمت میفتی…

-بابای بچه هات بشم…

لب میگزم و تصورش… باحال است!

-به نفع خودت نگو…

 

 

-خب بچه دارت کنم… حال نمیده؟!

نمیدانم چه بگویم اصلا!

-پررو!

آسانسور توی طبقه ی خودمان از حرکت می

ایستد و او میگوید:

-دورت بگردم چی؟!

قلبم… وای از قلبم!

#پست861

بیرون می آید و ادامه میدهد:

-قربون چشات برم چی؟

چشم میفشارم و ذوقم را پنهان میکنم:

 

-بذارم زمین بهادر…

اما او لنگ لنگان به سمت در واحد خودش میرود

و میگوید:

-فدای گیسات بشم چی؟

-بها!

فکش سخت میشود و میگوید:

-بزنم لهت کنم چی؟!

با حیرت میخندم و او میگوید:

-من چطوری جبران کنم موندنتو؟ طرفداریت ازم

جلو اتابکو… غش رفتنتو… برگشتنتو… فکر

کردم مردی تموم شد رفت! کلی نذر و نیاز کردم

که فقط نمرده باشی…

 

 

خدای من… خدای من! در را باز میکند و داخل

میشود و در را پشت سرش می بندد. با وجود منی

که بغل کرده و پایی که لنگ میزند! وقتی وسط

سالن خانه اش می ایستد، اصلا به این فکر نمیکنم

که من را به خانه ی خودم نبرد.

حالا فقط به این فکر میکنم که از نگاه سیاهش دنیا

دنیا ترس و نگرانی می بارد… و تازه انگار کمی

از من خیالش راحت شده که… با نفس بلندی

میگوید:

-نوکرتم اما رضا… حوری مو برگردوندی، دوتا

حوری میارم پر میدم تو حرمت!

از آن نذرها… خدایا میشود واقعی باشد؟! یا امام

رضا… میشود همین بهادر… واقعی باشد؟!

-بها…

نگاهم میکند:

 

 

-جون بها؟ بها بمیره واسه بها گفتنت… بها بخوره

اون عسلیاتو که انقدر کوره، نمی بینه زندگی بها

شده این دختره ی چش عسلی گیس رنگی!

شرمگین و بی نفس میخندم و میگویم:

-میشه نذر کرده باشی که چنگیز رو جلوم سر

ببری؟!

لحظه ای مات میشود! اما بعد با اخم میخندد و تشر

میزند:

-پررو نشو دیگه!

#پست862

با تعجب میخندم و باورم نمیشود که انقدر خروس

وحشی و زشتش را دوست داشته باشد!

-یعنی از من عزیز تره دیگه…

 

 

به سمت اتاقش میرود و میگوید:

-هرکدوم جای خودتونو دارید!

بهت زده می مانم. حتی نگفت نه! شاید هم رویش

نشد که بگوید چنگیز عزیزتر است!

-یعنی حاضر نیستی چنگیزو قربونی من کنی؟

-نه!

چه محکم و بی مکث!

-نه؟!

کمک میکند روی تخت دونفره ی اتاقش بخوابم.

آنقدر نگاهش میکنم که بالاخره میگوید:

-دست از اون حیوون بی آزار بیچاره بردار…

 

 

درمورد چنگیز میگوید دیگر؟! صورتم جمع

میشود و میگویم:

-یکی اون بی آزار و بیچاره ست، یکی تو!

لبخند خسته ای میزند و موهایم را با سر انگشتانش

از صورتم کنار میزند.

-تو که منو بیچاره کردی رفت…

با وجود ریزش قلبم، چشم در حدقه میچرخانم و

قیافه ای میگیرم.

-انقدر فیلم نیا، مظلومیت اصلا بهت نمیاد…

حیوون وحشیتم ارزونی خودت… نخواستم قربونی

من کنی. یعنی میدونستم انقدری دوستم نداری که

بخوای به خاطرم از چنگیز بگذری…

تنها نگاهم میکند. عمیق… خیره… بی حرف… با

دنیا دنیا حس توی چشمهایش…

 

 

سنگینی نگاهش وادارم میکند که نگاهش کنم.

نگاهش کنم و قلبم بلرزد… نگاهش کنم و غرق

نگاه سیاه و پر از حرف و بدون لبخندش شوم.

نگاهش کنم و مات شوم توی چشمهایی که با وجود

زخم ها، چقدر حس و نگرانی و دلخوری در آن

موج میزند.

#پست863

حرفم نمی آید. نگاه بین چشمهایش جابه جا میکنم

و او حتی پلک هم نمیزند، وقتی نگاه عمیقش

سانت سانت صورتم را رصد میکند.

نمیتوانم تاب بیاورم. چشم می بندم. و او خم میشود

و روی چشم بسته ام را میبوسد. نفس نمیکشم.

 

 

چشم دیگرم را میبوسد. پلکم میلرزد. بی اراده

خجالت میکشم و با صدای تحلیل رفته ای میگویم:

-نمیخوام اصلا…

نفس بلندی میکشد و زمزمه میکند:

-ناز بکشم؟

فکر میکند ناز میکنم؟! یعنی… دارم ناز میکنم؟!

-نخیر…

گونه ام را نوازش میکند و بی لبخند میگوید:

-ولی لوس شدن به تو خیلی میاد، قرتی نازنازی

لوس!

دمی میگیرم و میخواهم چیزی بگویم، اما او

زودتر میگوید:

 

 

-نازتم میکشم خوشگله… شوهر شدم واسه چی؟

چشمم کور، دندم نرم، ناز و اطوارای خانومم

میخرم…

خب متاسفانه از حرفهایش چندشم نمیشود هیچ، از

سر ناز لب و لوچه ای هم کج و کوله میکنم! و او

لپم را میکشد و میگوید:

-ای جون! تا میتونی ناز کن که نازت خریدار

داره. میخرمش خانوم خانوما!

ایششش چقدر… خواستنی!

-خب! چنگیزو برام فسنجون کن بها…

چشمهایش باریک میشود. لبخند دندان نمایی میزنم

و مظلوم میشوم و همانطور که میخواهد لوس

میشوم:

-میدی بخورمش؟!

 

 

#پست864

چند ثانیه ای به چشمهای مظلوم شده ام نگاه میکند

و سپس آرام میگوید:

-ببین خیلی خاطرتو میخوام… خیلی! اصلا یه چی

میگم، یه چی میشنوی… خدا یکی حوری یکی…

اماااا…

و از آن اما ها!

-اما؟

-اون بچه رو من از وقتی از تخم در اومده

بزرگش کردم… آدم بچه شو میخوره؟! یه ذره

رحم و مروت داشته باش تو وجودت… خیر سرت

حوری هستی آخه!

آهان!

 

 

-ولی میفرستمش بره…

انگار درست نشنیده ام! بهت زده میپرسم:

-چی؟!!

لبی بی لبخند میکشد و میگوید:

-باغ و حیوونا رو که دادم رفت… اینم روش…

لال میشوم! یعنی هیچ حرفی، هیچ کلمه ای بر

زبانم جاری نمیشود. بهادر خم میشود و بوسه ای

روی فرق سرم میگذارد و میگوید:

-همه ش فدای یه تار از این گیسای رنگیت!

حالم جوری زیر و رو میشود که بغض میکنم! از

فرط حیرت هیچی نمیتوانم بگویم. داشتم شوخی

میکردم، چرا آخرش اینطوری شد؟!

بهادر سر عقب میکشد و خیره در چشمهایم

میگوید:

 

-میخوابی یا یه شامی چیزی درست کنم باهم

بخوریم؟

با مکث نیم خیز میشوم و میگویم:

-من شام درست…

تنها فقط سرم را بلند کرده ام که دست روی شانه

ام میگذارد و با اخم تشر میزند:

-تو غلط میکنی… چه زرنگ شد واس من! بگیر

بخواب، حاضر که شد میارم اینجا باهم میخوریم…

#پست865

با فشار دستش دوباره سرم روی بالشت می افتد.

از کارش جا میخورم. میخواهد غذا درست کند؟!

چرا یک نگاه به سر و وضع وحشتناک خودش

نمیکند؟!

 

 

-ولی آخه تو…

-من چیزیم نیع، تو داری غش میری… بگی

بخواب!

با جدیت میگوید، اما نمیتوانم کوتاه بیایم:

-به خدا حالم خوبه بهادر…

اخم هایش در هم میشود:

-غلط کردی با این رنگ و روت میگی حالت

خوبه!

محبت در کلامش موج میزند به خدا!

-آخه اون کبابه همونطوری درست نشده مونده…

با تکخندی میگوید:

 

 

-دلت هنوز پیش اون کبابه مونده؟ د بگو دیگه

لامصب! الان زنگ میزنم، از زیر سنگم شده

برات کباب جور میکنم!

هینی میکشم و دستش را میگیرم.

-به خدا نه… گشنه م نیست… به خاطر…

-باز حرف زد! آقا اصلا تو کاریت نباشه، شام که

حاضر شد، میام بیدارت میکنم میخوری… حالام

چشاتو ببند بگیر بخواب، تا نزدم باز غش کنی!

بهت زده از جذبه اش، دهان بازم میکنم چیزی

بگویم. اما تهدیدوار میگوید:

-چنگیزو میندازم به جونت اگه نخوابی…

لبهایم روی هم کیپ میشوند. نصفه شبی دیوانگی

اش گل کرده انگار! وقتی همچنان زل میزنم بهش،

خیره در چشمانم بلند میگوید:

 

 

-چنگیزززز!!

#پست866

با هین ترسیده ای چشم روی هم میفشارم و

میگویم:

-خیله خب دیوونه! یه ذره مراعات حالمو بکن…

هی با اون حیوون وحشیت تن و بدنمو نلرزون،

باز حالم بد میشه ها!

با صدای بلندی می خندد و از لبه ی تخت بلند

میشود. با حرص چشم باز می کنم و توی

صورتش میغرم:

-خیلی دیوونه ای!

بالای سرم می ایستد و بلافاصله رویم خم میشود.

دو دستش را دوطرف سرم روی بالشت میگذارد و

 

 

از فاصله ی کم توی صورتم… با همان خنده ای

که دلم را میلرزاند، میگوید:

-به خاطر همین دیوونه بازیام نرفتی، مگه نه؟

مکث میکنم. بگویم؟! آن هم وقتی انقدر نزدیک

است و انقدر نگاهش خواستنی و گرم؟!

-دیوونه ام که نرفتم…

با رضایت میخندد و بی اینکه فاصله اش را کمتر

کند، میگوید:

-من می میرم واسه دیوونگیات اصلا! یه زن

دیوونه مثل حوری داشته باشم، دیگه چی میخوام

از این دنیا؟!

منتظر ابراز احساساتش هستم… به روش خودش!

اما او فقط انگشتانش را بین موهایم تکان میدهد و

صاف می ایستد و با نفس بلندی میگوید:

 

 

-جبران میکنم…

مات ام و او… شال پیچیده دور گردنم را به آرامی

باز میکند. دست به مانتویی که انگار با عجله تنم

کرده و دکمه هایش را نبسته، نمیزند. ملحفه را

رویم میکشد و دست باند پیچی شده ام را با احتیاط

روی شکمم میگذارد. در آخر توی چشمهایم نگاه

میکند و میگوید:

#پست867

-استراحت کن… کباب که رسید، بیدارت میکنم…

دیگر نمی توانم چیزی بگویم. او چشم میگیرد و از

اتاق بیرون میرود. و من می مانم و اتاق خالی

بهادر و… یک دنیا فکر و خستگی…

 

 

نگاهم به در نیمه باز اتاق می ماند. دور شد… ازم

دور شد که من استراحت کنم؟! نمیدانم… خودم هم

این را دلم میخواست، یا نه…

خوابم می آید. احساس ضعف و خستگی شدیدی

دارم. اما دلم میخواهد بیدار بمانم و بیاید و ببیند که

منتظرش بودم و بیدار ماندم که باهم شام بخورم.

باید بیدار بمانم… باید بیدار بمانم…

ولی نمیتوانم با خواب و خستگی بجنگم و همانطور

که نگاهم از در نیمه باز اتاق به بیرون است،

نمیفهمم کی به خواب میروم.

توی خواب بوسیده میشوم. توی خواب نوازش

میشوم. توی خواب بوی عطر میفهمم. فشرده

میشوم. توی خواب با هر بوسه و نوازشی، پر از

حس خوب و آرامش میشوم و دلم بیشتر

میخواهد… بیشتر میخواهد…

 

 

توی خواب فراموش میکنم که پر از مشکل

هستیم… پر از گره های باز نشده… پر از مسائل

حل نشده. توی خواب فراموش میکنم که دختری به

اسم سونیا وجود داشت.

اروند بود… اتابک بود! و فراموش میکنم که شاید

تمام این لحظه ها و دوست داشتن ها و حس ها

بازی باشد. همه چیز را جز بهادر فراموش

میکنم…

#پست868

و خود را توی آغوش امنش جای میدهم و بین

خواب و بیداری زیر گلویش را میبویم. بوی عطر

و تمیزی میدهد… بوی شامپو… حمام رفته بود؟

دلم میخواهد دست لابه لای موهایش ببرم…

 

عمیق بو میکنم و از اینکه دستانش اینطور تنم را

به خود میفشارد، بهترین حس دنیا را میگیرم.

کاش همه اش توی این لحظه ها بمانم… کاش چشم

باز نکنم و بیدار نشوم و عقلم به کار نیفتد و مغزم

به یاد نیاورد دیروز را…

اما این مغز لعنتی کم کم از خواب بیدار میشود.

چشمانم را وادار به باز شدن میکند. خوبالودگی کم

و کمتر میشود و هوشیاری هرلحظه بیشتر…

و من توی آغوش بهادر هستم و سرم روی

بازویش، و صورتم فرو رفته زیر گلویش…

و تند تند موهایم بوسیده میشود…

خلسه ی شیرین و دوست داشتنی ام را نمیخواهم با

هیچ بیداری و هوشیاری و فکری عوض کنم، اما

پلکهایم از هم باز میشود و برمیگردم به دنیای پر

 

 

از سوال بی پاسخ مانده و پر از مشکلات حل نشده

و پر از حرفهای زده نشده…

پس از ثانیه ها سکوت، وقتی که لبهایش همچنان

روی موهایم است، سرم را بالا میکشم. تکانی

میخورد… نگاهم با نگاهش تلاقی میکند. صبح

شده و آفتاب اتاق را روشن کرده و چشمهای

سیاهش برق میزند و… خوابید اصلا؟! من کی

خوابم برد؟!!

-توام… خوابیدی؟

با نفس بلندی سری به تایید تکان میدهد:

-خوابیدم…

چقدر خوب… من پیشش بودم و خوابش برد!

-لیس بزنم اون عسلی چشاتو خوشگله!

 

 

#پست869

از حرفش، خنده ای روی لبم می آید. این را دیگر

از کجایش درآورد؟!

-جایی خونده بودی؟

خیلی جدی میگوید:

-نه ولی چشات داره شاعرم میکنه!

نمیتوانم نخندم و چه شاعری بشود بهادر!

-شعرات خیلی عمیقن، قشنگ می شینن عمق

دلم…

میخندد:

-عمق دلت کجاست؟ همونو لیس بزنم!

 

 

صورتم جمع میشود و چندش آور است و خنده ام

میگیرد و میگویم:

-خفه شو لیسر بازی درنیار…

خنده اش جمع میشود… خنده ام جمع میشود! چه

بود پراندم از سر جوگیری؟!

-چی چی بازی؟

خجالت میکشم! گلویی صاف میکنم و به سختی

میگویم:

-هیچی میگم… میگم… عجب خواب خوبی کردم!

-خوابو مگه میکنن؟

بیشتر خجالت میکشم!

-خب… نمیدونم…

 

 

-بعد تو مگه داری که بکنی؟ اصلا مگه خواب

ماده ست؟ قبلش چی گفتی حوری؟! چی باز

درنیارم؟

اگر فرصت داد یک کمی خود را جمع و جور

کنم!

-هیچی بابا توام! فقط میخوای سوتی بگیری…

– سوتی بود، یا منظورت این بود که دارم ک س

لیسی تو میکنم؟!

نفسم دیگر بالا نمی آید! انقدر راحت… انقدر بی

حیا… انقدر خجالت نکشیدن، وادارم میکند که

چشم ببندم و در اوج شرم بگویم:

-بی ادب نشو!

#پست870

 

 

دست روی صورتم میگذارد:

-من بی ادبم یا تو؟

فکر میکنم من نیز! همانطور چشم بسته، ناله

میکنم:

-من هنوز حالم خوب نشده… سرم گیج میره…

دارم از ضعف می میرم… دارم باز بیهوش

میشم… چرا انقدر سربه سرم میذاری؟

سکوت میکند. و وقتی سکوتش طولانی میشود، به

آرامی چشم باز میکنم و… نگاه خیره اش را روی

خود حس میکنم. نه اینکه چشم باریک کند، یا باور

نکند، یا مسخره کند… نه!

 

 

نگاهش سرشار از نگرانی ست… اخم دارد…

دستش روی صورتم مانده و نگاهش جای جای

صورتم را رصد میکند.

-گشنه ته؟

دهان باز میکنم حرفی بزنم، که خود زودتر جواب

میدهد:

-معلومه که گشنه ته… از دیروز صبح هیچی

نخوردی… چجوری زنده ای تو بچه؟

و ناگهان خیز برمیدارد و میگوید:

-برم یه حلیم بگیرم، بیام…

با جاخوردگی تمام دستش را میگیرم:

-کجا؟!

برمیگردد و بوسه ای روی گونه ام میگذارد و

میگوید:

 

 

-بخواب، زود برمیگردم… نیام ببینم راه افتادی تو

خونه، خب؟ میزنمت خب؟ میرم یه نون و حلیم

میگیرم، جلدی برمیگردم…

و حتی نمیگذارد من حرفی بزنم! خیلی سریع پایین

می پرد و به سمت کمد میرود. درحالی که در کمد

را باز کرده، رکابی توی تنش را با یک حرکت

درمی آورد و پرت میکند توی کمد!

#پست871

-بهادر…

تیشرتی از توی کمد بیرون میکشد و نگاهی به من

میکند.

-دیشب مامانت زنگ زده بود…

 

 

قلبم هری میریزد. خیز برمیدارم که خیلی سریع و

با اخم تشر میزند:

-کجا پامیشی؟ بگیر بخواب!

همانطور نیم خیز می مانم از… جذبه اش!

-حالم خوبه…

-حوری میام دست و پاتو میبندم به تخت که نتونی

بلند شی ها!

از حیرت ابروانم بالا میپرد. محبتش هم با خشونت

بهایی است!

-مامانم…

اما وقتی شلوار کردی اش را هم جلوی چشم من

پایین میکشد، به کل حرفم را فراموش میکنم!!

دهانم باز می ماند… جلوی من… درست جلوی

من… بدون حتی یک ذره رودربایستی!

 

 

و در همان حال، حرفش را هم میزند:

-جواب دادم، گفتم خوابی…

نمیدانم کدام را هضم کنم! لخت شدنش را، شورت

هفتی اش را، یا حرفش را! جواب تماس مامانم را

داد و…

-چ… چی…

اخمی میکند و دست به کمر، با همان یک شورت

سیاه هفتی، رو به من میگوید:

-دو سه بار زنگ زد، توام خواب بودی… دیدم

نمیشه که جواب ندم، نگران میشه… برداشتم

جواب دادم… سراغتو گرفت، گفتم تازه خوابیدی و

نمیشه بیدارت کنم… دلم نیومد بیدارت کنم، بد

کردم؟!

«پارت بعدی خیلی خوبه 😂 اگه بچهای خوبی باشین امتیاز بدین ب رمان میزارمش»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

24 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لام
لام
10 ماه قبل

شعور مخاطب و به سخره میگیره

camellia
camellia
10 ماه قبل

جرا نميزاري خو؟

رویایی
رویایی
10 ماه قبل

صدو هفتادو چنتا امتیاز دادیم،الکی گفتی پارت میذاری

بی نام
بی نام
10 ماه قبل

پارت بعد تولوخدا

Roya
Roya
10 ماه قبل

نمی‌ذاری چرا پس

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Roya
Roya
10 ماه قبل

چرا نمی‌ذاری پس

ریحان
ریحان
10 ماه قبل

فاطی شد ۱۵۱ بس نیس

روژی
روژی
10 ماه قبل

بزار پارتو عزیزمم

𝕾𝖚𝖌𝖆𝖗 𝕲𝖊𝖓𝖎𝖚𝖘
𝕾𝖚𝖌𝖆𝖗 𝕲𝖊𝖓𝖎𝖚𝖘
10 ماه قبل

فاطییییییییییی هی فاطییییییی واقعن۱۱۷تا امتیازه بیشتر موخای؟🔪🔪🔪🔪🔪💣🔪💣🔪

لام
لام
10 ماه قبل

بزار بزار

لام
لام
10 ماه قبل

یدونه بزار
یه گرمم یه‌گرمه برا معتادا

Roya
Roya
10 ماه قبل

چشم انتظاریما😍

رویایی
رویایی
10 ماه قبل

فاطی جونم لطفا پارت بزار،امتیاز دادم😍

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
10 ماه قبل

بیا امتیاز دادم بچه خوب درس خونی هستم مشقامم خوب نوشتم 😂

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

نه بابا چه حرفیه خواهر دشمنت شرمنده راحت باش 😂 😂
ریلکس بابا ریلکس 🤣 🤣

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

😉

𝕾𝖚𝖌𝖆𝖗 𝕲𝖊𝖓𝖎𝖚𝖘
𝕾𝖚𝖌𝖆𝖗 𝕲𝖊𝖓𝖎𝖚𝖘
10 ماه قبل

فاطیییییییییی🥺🔪
بزار دیگه من دخی خوبیم😌💜باور کن اصن من قبل از اینکه بگی امتیاز میدادم

Roya
Roya
10 ماه قبل

وای مرسی این رمان خیلی قشنگه لطفا پارت بعدی رو هم بزار

...
...
10 ماه قبل

ما بچه های خوب و حرف گوش کنی هستیم همین الان امتیاز دادم بقیه هم امتیاز میدن بزار پارت لطفاااااااا🙏🙏🙏🙏🥺🥺🥺🥺🥺🥺

دسته‌ها

24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x