رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 195

4
(5)

 

میکشد و سپس به شانه هایم فشار می آورد، تا

بنشینم.

 

به اجبار می نشینم و او میگوید:

-همینطوری بشین اینجا، تکونم نخور… باز بیفتی

غش کنی، یه فصل کتکم از من میخوری…

سرم را بالا میگیرم و میگویم:

-آخه حالم خوبه…

خم میشود و بوسه ی محکمی روی گونه ام

میگذارد. خیلی محکم! یعنی یک دستش را دور

شانه ام حلقه میکند و سفت نگهم میدارد و محکم

میبوسد. و بعد عقب میکشد و به منی که نفسم از

بوسه اش بند میرود، میگوید:

 

 

-یه چند روز خوب استراحت میکنی، بعد…

میان حرفش موبایلم زنگ میخورد! ترسیده و با

هین بلندی نگاهم به سمت صدا میچرخد. صدایش

از سالن خانه می آید. قبل از اینکه کاری کنم،

بهادر به سمتش می رود و میگوید:

-بشین، من میارم برات…

بیرون میرود که گوشی را بیاورد. و من استرس

میگیرم که اگر مامان باشد… اگر مامان باشد…

بهادر گوشی را به سمتم میگیرد:

-مامی!

اه! بهادر گفت مامی… انتظار داشتم بگوید مادرزن

خانم… مادرزن… یا مادرت… یا حداقل مامان…

مامی دیگر از کجایش درآمد؟!

 

 

گوشی را تکان میدهد:

-کجایی حوری؟ مامی زنگ زده… میخوای من

جواب بدم، اگه حالت خوب نی…

با چندش میخندم و گوشی را از دستش میگیرم:

#پست885

-حالم خوبه… چرا میگی مامی؟!

کجخندی میزند و میگوید:

-خوب نیع؟ مامی! مامی جون… خیلی باحاله…

فکر کنم حال کنه بهش بگم مامی! تاحالا کسی

بهش گفته مامی؟

چشم در حدقه میچرخانم و مامی چه ربطی به

بهادر خان دارد آخر؟!!

 

 

-نخیر این افتخار اول نصیب شخص خودت میشه!

خوشش می آید و جون کش داری میکشد:

-ببینمش، بگم بهش… مامی! عجب سوفرایز

بشه… دلشو به دست بیارم اینطوری… به باباتم

بگم ددی؟

بی اراده میگویم:

-اَییی!

اخمی میکند و میخندد و من جواب تماس مامان را

میدهم، قبل از اینکه قطع شود! و همان لحظه…

تازه حواسم جمع میشود که مامان زنگ زده!! قلبم

از ترس و استرس میریزد:

-سلام مامی…

صدای تکخند بلند و صدادار بهادر باعث میشود

چشم بفشارم! چرا گفتم مامی؟! و مامان میگوید:

 

 

-زهرمار مامی! ورپریده از کی تا حالا شدم

مامی؟

لب میگزم. بترکی بهادر با این مامی گفتنت!

-اممم خوبی مام…

نمیگذارد حرف بزنم و تند میگوید:

-دیشب کجا خوابیده بودی؟!

دهانم باز می ماند. نگاهم بی اراده به سمت بهادر

کشیده میشود که بهادر، بی صدا لب میزند:

#پست886

-بگو غش کرده بودی رو تخت من!

هوف! عصبی چشم ازش میگیرم و در جواب

مامان به سختی می پرسم:

 

 

-چطور؟ چیزی شده؟

-حوریه همه ش دو روز گذشته… دو روز تنها

گذاشتمت اونجا، سریع رفتی خوابیدی ور دل اون

پسره ی َدله؟

بدبخت شدم!

-بگو اسمت حوراست… حورا!

کف دستم را به پیشانی میکوبم و بی توجه به

بهادری که بالای سرم ایستاده، جواب مامان را

میدهم:

-مامان این پسر دله، نامزد منه…

بهادر پچ میزند:

-من دله ام؟!! من که یه بیب بیبم نکردم!

 

 

وای خدا نمیگذارد حواسم جمع شود. مامان میغرد:

-خبه خبه! مرده شور اون نامزدت با اون زلفاری

افشونشو ببرم که تا چشم منو دور میبینه…

هینی میکشم و از ترس این که بهادر بشنود، سریع

میگویم:

-مامان جان… عزیزم… یکم آروم…

و بعد نگاه به بهادر میکنم. صورتش مچاله شده!

خجالت میکشم و رو بهش بی صدا لب میزنم:

-یکم عصبیه…

-مامی بگم آروم میشه؟

چه میگوید؟! مامان داد میزند:

#پست887

 

 

-حوری جواب منو بده! دیشب رفتی خوابیدی پیش

اون پسره؟ من نباید تنهاتون میذاشتم؟ تا چشم منو

دور دیدید، پریدید رو همدیگه؟

بهادر آرام میگوید:

-اه اه مامی منحرف! بگو حتی گیلاساتم ندیدم بابا

کدوم رو هم پریدن؟

از جایم بلند می شوم که از بهادر دور شوم تا

حواسم را پرت نکند! و البته حرفهای مادر بی

ملاحظه ام را هم نشنود!

-من خودم حواسم هست مامان، لطفا اینطوری

باهام حرف نزن!

از آشپزخانه بیرون می آیم و… بهادر پشت سرم!

-دیشب که به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی…

دلم هزار راه رفت که نکنه اتفاقی برات افتاده! بعد

 

 

سه بار زنگ زدن، نامزد جونت جواب داده میگه

حوری خوابه! خسته ست… نمیتونه حرف بزنه…

دلم نمیاد بیدارش کنم… بذارید بخوابه! چشم سفید

مگه تا کجاها پیش رفتید که خسته ت کرده و تو

تخت خودت خوابت کرد؟!

بهادر از پشت سرم آرام میخندد و من سعی میکنم

دور شوم، اگر بگذارد!

-یکم…

-تا چه حد؟!

بهادر دم گوشم میگوید:

-بگو اندازه ی یه دعوا و یه کتک کاری و یه غش

و…

بهادر با سرم پس میزنم و در جواب مامان جدی

میگویم:

 

 

-وا مامان؟! الان توقع داری ریز به ریز بهت بگم

تا کجا پیش رفتیم؟ دوست ندارم درموردش حرف

بزنم. درستم نیست که زنگ بزنی و آمار بگیری و

ازم بپرسی…

#پست888

صدای نفس عمیقش را توی گوشی میشنوم و ثانیه

ای بعد میگوید:

-من نباید بدونم دخترم تو یه شهر غریب تک و

تنها… با یه پسر جوون… که همه ش چند وقته

نامزد شدن، داره چیکار میکنه؟

چشم درشت میکنم و میگویم:

-معلومه که نه!

-واه! این شد جواب من؟! من اینجا دارم از استرس

و نگرانی مثل سیر و سرکه میجوشم، اونوقت تو با

 

پررویی میگی که نباید بدونم چیکار میکنی؟ دستم

درد نکنه با این دختر بزرگ کردنم…

من به غرغرهای مامان گوش میدهم و بهادر کنارم

ایستاده و آرام میخندد. مادر من داره مثل سیر و

سرکه میجوشد و بهادر میخندد!

هوفی بازدمم را بیرون میفرستم و رویم را سمت

دیگر میکنم، و در جواب مامان میگویم:

-آخه مامان من… من الان چی بگم؟ من پیش

نامزدمم، چرا باید نگران باشی؟ بهادر نامزد

منه… محرم منه… چرا انقدر سخت میگیری؟

نمیخواهد قانع شود و میگوید:

-نامزدی و محرمیت واسه آشنایی با اخلاقیات

همدیگه ست که ببینید به درد زندگی باهم میخورید

یا نه… نه اینکه شب بری رو تخت ور دلش

 

 

بخوابی و همون اول هنوز هیچی نشده، مثل ندید

بدیدا به همدیگه بچسبید و کارو یکسره کنید!

بهادر روبه رویم می آید و با صورتی مات شده

زمزمه میکند:

-آش نخورده و دهن سوخته…

این یکی را حق گفت به خدا! با خجالت چشم ازش

میگیرم و به سمت اتاق میروم.

-این چه حرفیه آخه میزنی مامان؟ با چه منطقی

اصلا میشینی این فکرا رو با خودت میکنی؟

نمیگذارد حرف بزنم و میگوید:

#پست889

-با همون منطقی که دیشب بهت زنگ زدم و بهادر

جواب داد و گفت که خوابی!

 

 

منظور حرفم را نگرفت. وارد اتاق میشوم و با

صدای آرامی میگویم:

-خب این چرا انقدر برات سنگین اومده؟ مگه قرار

بر آشنایی نیست؟

-تو تخت؟! تو تخت آخه؟!

لبه ی تخت بهادر می نشینم و میگویم:

-مگه آدم فقط واسه اون کارا میره رو تخت؟ حتی

اگر واسه اونی که فکرشو میکنی رفته باشیم…

مگه با غریبه خوابیدم؟ چرا انقدر سخت میگیری؟

با حیرت میگوید:

-من نگرانتم حورا!

بهادر را می بینم که میان چهارچوب در می ایستد

و شانه اش را به چهارچوب تکیه میدهد. و مستقیم

به من نگاه میکند. لبخند به لب دارد، اما صورتش

 

 

دمق است. دلم میسوزد… خیلی خیلی قضاوت

میشود!

چشم ازش میگیرم و میگویم:

-نگران باش، اما هرفکری درمورد ما نکن…

ناراحت میگوید:

-میتونم فکر و خیال نکنم؟ اصلا اونجا با اون پسر

دارید چیکار میکنید؟

کوتاه میگویم:

-زندگی!

حرصش میگیرد و میگوید:

-اون وقت میگی هر فکری نکنم! مادر نشدی که

بفهمی چطوری توم رخت میشورن…

بی اراده و با صدا میخندم! مامان میغرد:

 

 

-میخندی؟ بایدم بخندی! من نگران آینده ی توام که

بعدا پشیمون نشی از کارای الانت، بعد تو به

مادرت میخندی…

خنده ام را جمع میکنم و قبل از اینکه هندی اش

کند، میگویم:

#پست890

-چرا پشیمون بشم؟!

نگاهم به سمت بهادر کشیده میشود. از اخم هایش

دلم میریزد. مامان میگوید:

-یهو دیدی از هم خوشتون نیومد… یا دیدی اون

زد زیرش… نخواستت… آدمیزاده دیگه… گولت

بزنه و بازیت بده و بعد بگه نمیخوامت… اون

 

 

وقت پشیمون نمیشی از اینکه الان به حرف من

گوش ندادی؟

من را نخواهد! حتی فکرش هم دیوانه کننده است و

با حیرت صدا میزنم:

-مامان؟!!

بهادر جلو می آید و متعجب نگاهش میکنم. قبل از

اینکه بفهمم میخواهد چکار کند، دست دراز میکند

و گوشی را از دستم میکشد! بهت زده می مانم…

و او گوشی را دم گوشش میگذارد و… صدای

مامان می آید!

-من اگر حرف میزنم، از سر نگرانیه دخترم… تو

با چه اعتمادی رفتی موندی خونه ی پسری که

درست حسابی نمیشناسیش؟ نمیگی از تنت و

احساست سواستفاده میکنه و بعد از هم خوشتون

نیاد، به هم میزنه و میگه خداحافظ؟ اون پسره

 

 

میتونه راحت کنار بیاد، ولی تو دختری… داغون

میشی… پشیمون میشی…

وای خدا کاش ادامه ندهد. قلبم وحشتناک میکوبد!

میان حرفهای مامان با خجالت بلند میشوم و

میگویم:

-بهادر مامانم…

نمیگذارد حرف بزنم و مامان ادامه دهد و توی

گوشی میگوید:

-سلام مامان جان…

سکوت میشود. دست روی سینه ام میگذارم و نفسم

دارد بند می آید. صورتش بهادر سرخ شده و

بندهای انگشتانش سفید است، از فشاری که به بدنه

ی گوشی آورده!

وقتی مامان نمیتواند حرفی بزند، بهادر میگوید:

 

 

-الو؟ مادر خانوم صدام میاد؟!

اما برعکس حالش، صدایش آرام و محترمانه

است. بزاقم را فرو میدهم و لب میزنم:

-چی میخوای بگی؟! بهادر گوشی رو…

با تحکم رو بهم پچ میزند:

-بشین، سرت گیج میره!

#پست891

از اینکه در آن لحظه، با آن همه حرفی که شنیده و

بارش شده… بازهم حواسش به من است، حالم به

شدت دگرگون میشود!

توی گوشی میگوید:

-یکم حرف بزنیم مامان جان؟

 

 

و بعد دست من را میگیرد و به سمت تخت میبرد.

مجبورم میکند لبه ی تخت بنشینم. و خودش

همانطور که سر پا ایستاده، میگوید:

-البته اگه مزاحم نیستم!

لبم میان دندانهایم اسیر شده و دلم برای این

مظلومیتش آتش میگیرد. بالاخره صدای مامان را

میشنوم:

-سلا بهادر جان… خوبی پسرم؟

لبخندی روی لب بهادر می آید.

-به روی ماهت مادر خانوم! احوال؟ حاجی خوبن؟

آبجی سوریه چطوره؟ شاه دوماد؟

هنوز دستم اسیر دستش است و بالای سرم ایستاده.

صدای ضعیف مامان می آید که میگوید:

 

-مرسی عزیزم… همه خوبن… مامان اینا

چطورن؟

-سلام دارن…

وقتی سکوت میکند، میفهمم که منتظر است مامان

چیزی بگوید. و مامان پس از چند ثانیه سکوت

بالاخره میگوید:

-داشتم با حورا حرف میزدم… چطور شد گوشی

رو داد به تو؟ امممم هنوز… اونجاست؟

به جای جواب، میگوید:

-دیشب نگرانتون کردم آره؟

مامان سریع میگوید:

-نه! نگران که نه… فقط یکم دلم شورشو میزد…

که الان فهمیدم حالش خوبه… حالش خوبه دیگه؟

 

 

بهادر نگاهی به صورت من میکند. میدانم که رنگم

پریده و احتمالا زیر چشمانم کمی گود شده. لااقل

نگاه ناراضی اش که این را میگوید!

#پست892

دستم را میفشارد و میگوید:

-پیش من حالش خوبه فکر کنم…

ای خدا جانم! رو به من میپرسد:

-آره حوری؟ پیش من که هستی حالت خوبه؟

بغضم میگیرد. چطور بگویم نه، وقتی که با تمام

سختی ها و فکر و خیالها، واقعا همین است؟!

سری به تایید تکان میدهم. لبخند کمرنگی میزند:

 

 

-میگه خوبه… مرسی که با من حالت خوبه د خی!

لبخندش به من هم سرایت میکند. مامان به ناچار

میگوید:

-خدا رو شکر… منم جز این چیزی نمیخوام که

پسرم… حورا حالش خوب باشه، منم خیالم راحته.

اگر همیشه پیشت حالش خوب باشه!

-نگران نباشید… همیشه همینه، مگه اینکه من

مرده باشم!

اخم میکنم و زمزمه وار میغرم:

-خدا نکنه!

و مامان هم همین را میگوید!

-خدا نکنه بهادر جان، این چه حرفیه؟ انشاا… صد

و بیست سال کنار هم خوش باشید و حالتون خوب

باشه… نگرانی منم مادرانه ست… مادر نشدی که

بفهمی فکر و خیال آدم همه ش پیش بچه شه…

 

 

بهادر به سختی خنده اش را فرو میدهد:

-البته قرارم نیست مادر بشم!

و من نمیفهمم چرا مامان امروز انقدر سوتی

میدهد؟!

-حالا پدر که میشی! نمیشی؟ حاضری دخترت تک

و تنها و غریب، بره تو خونه ی یه پسر زندگی

کنه و…

بهادر سریع میگوید:

#پست893

-مادر جان! من و حوری نامزدیم. به هم محرمیم.

همدیگه رو میخوایم. اگر عقد نکردیم، به خاطر

خواست شما و خودشه؛ وگرنه من همون اول به

جای صیغه محرمیت، عقدش میکردم و خیالم

 

 

راحت میشد که خانوم خونه م شده و تموم! حالام

طوری نشده… نامزدمه، جونمه، همه جوره

میخوامش، همه جوره پاشَم، ، بمیرمم از دستش

نمیدم! انقدرم از خودم مطمئن هستم که به خاطر

داشتنش، هیچوقت کاری نکنم که پشیمون بشه و

بذاره بره!

مامان انگار نمیتواند حرفی بزند و من قفل کرده

ام! چقدر جدی!!

دستم را رها میکند و به جایش انگشتانش را روی

صورتم میگذارد و با همان جدیت میگوید:

-کجا بذاره بره آخه؟ پس اون وقت من چیکار

کنم؟!

پلک میزنم و او اخم دارد و با انگشتانش صورتم

را نوازش میکند.

-من پسرم و واسه م راحته؟! باید جون بدم تا همه

تون دستتون بیاد که این دختر جون منه؟!

 

 

دهانم از بی نفسی باز می ماند و بهادر نگاه ناآرام

و خسته اش را بین چشمهایم جابه جا میکند:

-دختر و پسرش فرق نداره… من اگه بچه دار

بشم… چه دختر، چه پسر… اجازه میدم با کسی که

میخوادش آشنا بشه… بره، بیاد، رفت و آمد کنه،

همدیگه رو کامل بشناسن… بعد اگر دیدن به درد

هم نمیخورن، بازم خودم پشتشم.

وقتی ثانیه ای سکوت میکند، مامان میگوید:

-خب عزیز من خودت داری میگی آشنایی… اگر

به درد هم نخوردین…

نمیگذارد مامان ادامه دهد و میگوید:

-حوری به درد من میخوره! میگم درد، چون من

اگه درد بکشم، نگاه چشاش میکنم دردم آروم

 

 

میگیره… هر دردی یه درمونی داره و درمون

همه ی دردای من دختر شماست!

اه! چرا چشمانم پر شد؟!

با انگشت شست گونه ام را نوازش میکند و ادامه

میدهد:

-منم… تو این مدت سعی میکنم آدمی باشم که به

دردش بخورم. اصلا چرا درد بکشه که من به

دردش بخورم؟ درد چیه؟ دردشم به جون میخرم،

دردش به جونم!

#پست894

دیگر دارد سرم گیج میرود!

-بها…

بی صدا جونی میگوید و توی گوشی ادامه میدهد:

 

 

– میخوام با من آروم باشه و حالش خوب باشه…

همین!

صورتم را به کف دستش تکیه میدهم و از چشمانم

قلب است که بیرون میزند. مامان پشت گوشی

میگوید:

-تضمین میکنی که حال دخترم همیشه باهات خوب

باشه؟

بهادر خیره توی چشمهایم میگوید:

-همه کار میکنم… واسه اینکه باهام بمونه…

-دخترمو سپردم به تو! جون تو و جون دخترم

بهادر… دختر من ساده ست… کله شق و لجبازه و

واسه اینکه کم نیاره، حتی از خودشم مایه میذاره.

هنوز بچه ست، سرش باد داره، بیشتر دنبال

هیجان و کارای احساساتیه… احساساتی هم که

میشه، میشه مثل دیشب که اومد پیش تو و…

 

 

مکثی میکند و در ادامه میگوید:

-تو رو خدا تو حواست بهش باشه!

وای خدا از دست این مادر! چه میگوید درمورد

من؟! چه میخواهد از بهادر؟!!

بهادر چشم روی هم میگذارد و با نفس بلندی

میگوید:

-حواسم هست که نامزدیم ،و روابطمون باید در

حد نامزدی بمونه مادر خانوم!

من اینجا خجالت میکشم و آخر مامان کاری کرد

که بهادر چنین جوابی بدهد!

-اه یَره*! یه ذره حیا…

*هی آقا!

خنده اش میگیرد و البته حرص هم میخورد!

 

-دیشبم که پیشم بود، خدا شاهده دستمم بهش

نخورد… دیگه در حد نامزدی که پیشکش!

دو دستم از خجالت جلوی دهانم می نشیند… که

جیغ نزنم! اما مامان از آن ور خط با صدای بلندی

میگوید:

-خیله خب، گوشی رو بده به حوریه!

چشمکی به من میزند و میگوید:

-حورا! اسم خانومم، حوراست… مخلص مادرزن

نگرانمونم هستیم… به حاج بابا سلام برسونید، از

من خداحافظ!

#پست895

پس از خداحافظی گوشی را به سمت من میگیرد.

با مکث دست دراز میکنم و گوشی را از دستش

 

 

میگیرم. هم از او خجالت میکشم، هم از مامان!

گوشی را دم گوشم میگذارم و با تردید میگویم:

-مامان…

خنده ی بهادر را می بینم و صدای آرام مامان را

میشنوم:

-از دست تو دختر! نباید به من بگی که گوشی رو

داری میدی به بهادر؟! من از دست تو چیکار کنم؟

نمیگی منو خجالت زده میکنی؟!

هوف من چه کنم خب؟

-ببخشید…

خنده ی بهادر وسعت میگیرد و خم میشود… و

بوسه ای روی گونه ی سرخ شده ام میگذارد و دم

گوشم پچ میزند:

-لپای گل گلیت رو قربون حوری گلی!

 

 

قلبم میریزد و مامان با بازدم بلندی توی این یکی

گوشم میگوید:

-ماشالا نامزدتم که از حرف کم نمیاره… هرچی

میگم، ده تا جواب میذاره جلوی من! یه ذره هم که

حیا و خجالت سرش نمیشه…

نمیخواهم بهادر با شیطنت هایش حواسم را پرت

کند. شانه اش را میگیرم و کمی کنار میکشم و در

جواب مامان میگویم:

-خب مامان جان اولش تقصیر شماست دیگه…

چرا این حرفا رو بهش میزنی؟ یعنی چی حواست

به دخترم باشه؟! نمیگی من خجالت میکشم؟

حرصش میگیرد و بهادر با خنده دم گوشم میگوید:

-خجالتش نده مادرزنمو!

اما مامان از آن طرف میگوید:

 

 

-واه تو و خجالت؟ اگه خجالت میکشیدی که شب

نمیرفتی ور دل اون پسره ی پررو بخوابی که

برگرده به من بگه: هنوز رابطه مون به مرحله ی

لباس کندن و حامله کردن دخترت نرسیده! پسره

رک برگشته به من میگه که با حوری نامزد بازی

میکنم و دیشب رابطه نداشتم باهاش!

#پست896

دهانم از حرفی که میزند، باز میماند و بهادر بهت

زده صاف توی چشمانم نگاه میکند:

-اینطوری نگفتم ولی!

چشم میفشارم و صدایم از فرط خجالت بالا میرود:

-مامان لطفا یکم مراعات کن!

مامان هین ترسیده ای میکشد و آرام و با احتیاط

میپرسد:

 

 

-بهادر کجاست؟!

نمیتوانم چشم باز کنم و میگویم:

-همین جا…

-وای خاک به گور! نکنه صدامو بشنوه؟

تازه میگوید که نکند! بهادر با خنده ای از کنارم

بلند میشود. چشم باز میکنم و نگاهم را بالا میکشم.

با همان خنده ی خاص چشمکی میزند و بی صدا

میگوید:

-بگو نه… من رفتم بیرون…

او برمیگردد که بیرون برود و مامان توی گوشی

میگوید:

-حورا با توام! شنید نه؟ از اول داشت میشنید. خدا

بگم چیکارت کنه… خائن چرا منو خجالت زده

میکنی؟ نباید یه ندا بدی؟ باید پیش اون حرفای

 

 

مادر دختریمونو رو کنی؟ من مادرتم… اینه مزد

دختر بزرگ کردنم؟ اینه…

کم مانده غرق فیلم شود و شاید چند قطره هم اشک

بریزد! با خنده ی عصبی ای میان حرفش میگویم:

-خب الان من چیکار کنم؟ خودت روی پسر

پرروی مردمو باز کردی، اونم مجبوره توضیح

بده که حواسش هست تو دوران نامزدی رابطه

مون کنترل شده باشه.

-تو از اونم پررو تری…

خنده ام میگیرد:

-به هم میایم؟

#پست897

کمی لحنش دوستانه تر میشود:

 

 

-در و تخته خوب باهم جورید… قشنگ واسه هم

ساخته شدید!

نفسی میکشم و مرور حرفهای بهادر را میخواهم.

یک جایی خلوت کنم و حرفهایش را مزه مزه کنم!

-مراقبمه مامان… دیشبم چون یکم… حالم خوب

نبود، برد پیش خودش که ازم پرستاری کنه…

سریع میپرسد:

-چی شده بود؟! چرا حالت بد بود؟

قبل از اینکه نگرانی هجوم بیاورد، میگویم:

-هیچی بابا، پریود شدم دل درد داشتم…

ثانیه ای سکوت میکند و بعد با شک میپرسد:

-فهمید؟

چشم در حدقه می چرخانم:

 

 

-مامان نامزدمه!

-خب خب با اون نامزدت… کاری نداری؟

هوف بالاخره دل کند!

-نه قربونت… به بابا سلام برسون…

-باشه عزیزم، مراقب خودت باش… فقط اینکه…

پسر خوبیه!

لبخندم عمق میگیرد. ازش خداحافظی میکنم و

همین که تماس را قطع میکنم، بهادر جلوی در

ظاهر میشود و میپرسد:

-پریود شدی حوری؟ برم تو کار نوار بهداشتی و

چای نبات برات؟

خدای من! حالا باید به او هم توضیح بدهم؟! چقدر

هم گوشهایش تیز است! با خجالت لبخندی تحویلش

میدهم و میگویم:

 

 

-نه فقط… دروغ مصلحتی بود که… مامان نگران

نشه…

آهانی میگوید و داخل میشود. دستم را میگیرد و

میگوید:

-خب باز شکر که با این حالت خون قرار نیس

ازت بره.

#پست898

لب میگزم و او بلندم میکند:

-خوب کردی نگرانش نکردی… پاشو بریم

صبحونه…

این مهربانی های ناگهانی اش چقدر دلچسب است!

چرا هیچوقت اینطور تصورش نکرده بودم؟! به

خدا هرگز فکرش را هم نمیکردم که بتواند حتی

یک ذره مردانگی خرج یک زن بکند و حالا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
9 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

🙃...یاس
🙃...یاس
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
9 ماه قبل

هعی خاله دست رو دلم نزار که خونه یک هفته اس که فقط خوراکم شده گریه کردن و آه کشیدن خیلییی دنیای نامردیه
فقط تمام کسایی که لحظه به لحظه ی زندگیمو این روزا خراب کردن واگذار کردم به خدا امیدوارم خدا ازشون تقاص بگیره تقاص دلشکسته مو تقاص موی سفید شوهرمو جفتی مون دو این یک هفته مردیممم🙃 دعامو کن همه چی درست بشه 🙂

𝕾𝖚𝖌𝖆𝖗 𝕲𝖊𝖓𝖎𝖚𝖘
𝕾𝖚𝖌𝖆𝖗 𝕲𝖊𝖓𝖎𝖚𝖘
9 ماه قبل

فاطی پارت بعدی رو کی میدی؟

بی نام
بی نام
9 ماه قبل

ایول داری بخدا چقدخوبه روزی دوتاپارت میذاری

رویایی
رویایی
9 ماه قبل

فاطی جون مرسی که هر روز دوتا پست میزاری😍ماهم امتباز میدیم😉

ف.....ه
ف.....ه
9 ماه قبل

وقتی میام میبینم‌پارت جدیدگذاشتی چشام اینجوری میشن🤩🤩🤩مرسی نویسنده

camellia
camellia
9 ماه قبل

دستت درد نكنه نويسنده جوووونكه پارتارو خوب ميزاري.فقط اگه يه كم داستانو جلو ببري ديگه حرف نداره.فقط تورو خود خدا درامش نكن.بزار رمانتيك بمونه. افسردگي ميگيريم. به خدا

،،،
،،،
9 ماه قبل

فاطی دست گلت دردنکنه ببین ایستاده دارم برات دس میزنم👏👏👏👏👏

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
9 ماه قبل

😂 😂

Tamana
Tamana
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
9 ماه قبل

فاطمه شبم بزاریاااا😘😂

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x