رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 59

5
(2)

 

بره در آغوشش نیست، و نگاهش به اتابک است. همان نگاهی که مثلِ نگاه اتابک، دوستانه نیست!
البته که فکر من درحال حاضر پیش خود او و مسخره بازیهایش است.
-کجا برید؟ شما که تازه رسیدید…

کاملا کنار بهادر کشیده میشوم. اخم میکنم و قبل از اینکه جواب اتابک را بدهد، میگویم:
-نکن ببینم دستمو!
بهادر اخمی به روی من میکند و سپس رو به اتابک میگوید:
-یه روز دیگه میایم…

بازهم زودتر از اتابک جواب میدهم:
-میایم؟! منظورت این نیست که یه بار دیگه منو بیاری اینجا؟
صدای تکخند اتابک را میشنوم و در چشمهای بهادر ادامه میدهم:

-کور خوندی اگه فکر کردی باز باهات میام!
خنده ی اتابک صدا دار میشود. بهادر میگوید:
-یه دقیقه حرف نزن، دارم حرف میزنم!
نه نمیشود!

-یه روز دیگه ای وجود نداره… بریم!
اتابک میگوید:
-اما من از دیدنت خیلی خوشحال شدم حورا خانوم… خیلی دلم میخواد دوباره همدیگه رو ببینیم… کارمندِ بامزه ی بهادر!

دستم فشرده میشود و چرا؟!
-آخ دستمو چرا له میکنی؟!!
بهادر اخم میکند. من با نفرت پشت چشمی برایش نازک میکنم و رو به اتابک با لبخند میگویم:

-ممنون همچنین… ولی فکر نکنم دیگه دلم بخواد پامو اینجا بذارم… به خصوص با اینهمه حیوون و بهادر که فقط بلده اذیت کنه و…
بهادر نمیگذارد شِکوه هایم را ادامه دهم و دستم را میکشد. و در همان حین میگوید:

-یه روز دیگه میام، فعلا…
همانطور که کشیده میشوم و قدم برمیدارم، میگویم:
-البته بدون من…
اتابک میخندد و دستی تکان میدهد.

-به امید دیدار…
-اینجا؟!
بهادر دستم را میکشد.
-بیا!
اتابک بلند میگوید:
-اینجا هم نشد، جای دیگه…

میخواهم موافقتم را اعلام بدارم.
-مُوافِ…
اما به خود می آیم. متعجب به بهادر نگاه میکنم:
-منظورش قراره؟! بهم پیشنهاد داد؟!!
او نگاهش عجیب آتشین است و چرا؟!

-داد؟!!
به فکر فرو میروم.
-نمیدونم… خیلی زیرپوستی بود… اگه پیشنهاد داده باشه که… واقعا چیپ بود… چه خبره هنوز هیچی نشده؟! البته من به عشقِ آبتین خیانت نمیکنم! اون کجا، این کجا… مگه نه بهادر؟! نظرت چیه؟

همانطور که راه میرود و من را با خود میکشید، بهت زده نگاهم میکند. هرچند در فکر هستم، اما از جک و جانورهای اطرافم هم میترسم و خود را به بهادر نزدیکتر میکنم.
-خدا ازت نگذره، جا بود منو آوردی؟! من چرا انقدر خنگم که با تو همراه میشم؟ این واقعا نهایت بی ادبی و بی کلاسیه که منو مجبور کنی اینطوری خودمو بهت بچسبونم…

وقتی به ماشینش میرسیم، یک جمله کوتاه و محکم میگوید:
-بیا برو!
حتما میروم. اما قبلش…
-منتظر دلیل قانع کننده ت واسه آوردن من به اینجا هستم!
در را برایم باز میکند و در سکوت انقدر خیره ام میشود که بالاخره کوتاه می آیم و سوار میشوم.

دور میزند و سوار میشود. ماشین که به حرکت درمی آید، سگ عظیم الجثه به سمت ماشین پا تند میکند و بالا و پایین میپرد. تنم از هیبتش مور مور میشود و چرا همه چیز در اینجا انقدر بزرگ است؟!!

بهادر سر از شیشه ی ماشین بیرون میکند و رو به سگی که انگار برای او بیقراری میکند، میگوید:
-چنگیزم سلام میرسونه، شراره! مراقب بچه‌ها باش باز میام بهت سرمیزنم… برو دختر خوب…

شراره؟!! این با این هیبت و سر و ریخت… شراره؟! یک سگ از نژاد بولداگ، که خیلی هم بزرگ است.
-ای جان…شراره!
نگاه گذرایی به من میکند و میگوید:
-جان به وجودت آبجی… نازِ شراره هم کم از نازِ تو نداره خوشگله… بی محلی ببینه، قهر میکنه!

با حرص میگویم:
-من قهر قهرو ام؟!!
-نه بغلی هستی…
قلبم میریزد و خب… خوب است که هربار یک جوری مرا سوپرایز میکند و هرلحظه چیزهای عجیبی برایم رو میکند!

از باغ خارج میشویم. نگاه به ساعت مچی ام می اندازم. کمتر از نیم ساعت دیگر کلاسم شروع میشود و احتمالا با این مسافتِ طولانی به کلاسِ اول نمیرسم.
برای همین نفسِ عمیقی میکشم و تکیه میدهم و میگویم:

-نیازی نیست تند برونی، به کلاسِ اولم نمیرسم…
با تکخندی میگوید:
-خوش گذروندن با من این چیزا رو هم داره دیگه…

لب و لوچه ام کج میشود.

-از کدوم خوش گذرونی حرف میزنی؟! نه میخوام بدونم دقیقا کدوم خوش گذرونی آقای بهادر؟!! منو بردی بین جک و جونورات رها کردی و بهم خندیدی و تمسخرم کردی و مجبورم کردی تو بغلت باشم و خواستی وادارم کنی که از اون بزغاله لب بگیرم و…

نمیتوانم ادامه دهم و راستش از گفتنش پشیمان و شرمگین هستم! اما او را در مقابل پررو میکنم، که میگوید:
-بغل کردن و لب گرفتن کجاش بده؟! پس خوش گذرونی به چی میگن؟

خیلی خودم را کنترل میکنم چیزی نگویم، اما ثانیه ای بعد داد میزنم:
-از بزغاله؟!!
-پس از من؟!
دهانم یک متر باز میماند و دنبالِ جواب هستم، که او آرامتر میگوید:
-بزغاله نبود، برّه بود…
پلک میزنم. گیج و متحیر به روبرو نگاه میکنم. چه باید بگویم؟!!

-چِن…دش!!
میخندد.
-برّه یا من؟
در صورتش میغرم:
-هردوتون!
با اعتماد به نفس نگاهی به من میکند:
-هه! تو خودتو بکُش، اگه من گذاشتم ازم لب بگیری؟

نمیفهمم… چرا حرف به اینجا کشیده شد؟!! و من… چرا به بوسیدنش فکر میکنم؟ و چرا حرصم میگیرد؟ نگاهم چرا به سمت لبهایش کشیده میشود؟ لبهای متوسط و مردانه ای که در حصار ته ریشِ کوتاهی هستند. قلبم ناخودآگاه میتپد و خودم را بکُشم هم نمیگذارد ببوسمش؟!!

-واااای کاش بمیرم که تو یکی دیگه واسه من کلاس نذاری!
نگاهش پر از تمسخر و غرور است، وقتی میگوید:
-یادت نره چند دقیقه پیش التماس میکردی که بیای بغلم…

چه زود هم میچسباند!
-یادم نرفته که شما مجبورم کردی!
-مگه مجبور بودی که باهام بیای؟
چطور همیشه جواب در آستینش دارد؟ البته که من هم دارم!

-خب دلم میخواست درمورد عکس العمل آبتین بشنوم… برام مهم بود که بفهمم چطور پیش رفته… و دلیل تو چیه که منو بردی همچین جایی؟!!

خیره به جلو میگوید:
-بردمت که حال کنی…
مات از حرفی که زده، خیره ی صورتش میمانم. و او ادامه میدهد:
-فکر میکردم خوشت بیاد، نمیدونستم قراره کولی بازی دربیاری… اگه میدونستم حال نمیکنی و بهت خوش نمیگذره، نمیبردمت…

واقعا میگوید؟! این بیماری چیست که در این لحظه بیشتر خود را نشان میدهد؟! حرفی نمیتوانم بزنم. حتی نگاه هم از او نمیتوانم بگیرم. باورم نمیشود… فقط به خاطر خوش آمدنِ من؟!!

-راست… میگی؟!
چند ثانیه ای همانطور جدی به روبرو نگاه میکند. اما ناگهان منفجر میشود و با خنده ای بزرگ دستش را محکم به شانه ام میزند.
-نه بابا اسگلت کردم!
لعنتی! خنده اش جمع نمیشود و ادامه میدهد:

-اَی حال میده اذیت کردنت حوری، اَی حال میده! قرار بود خیلی بیشتر خوش بگذره، حیف که این یارو خرمگس اونجا بود… میخواستم برّه رو بندازم تو بغلت، بدم غازا گاز گازت کنن، شراره دنبالت کنه، لای گوسفندا بدویی و از ترس شاشت بگیره و فقط دنبالِ من کنی که بپری بغلم، منم هی در برم و بهت بخندم!

از خودم حرصم میگیرد که اوی سراسر پلیدی و بی ادبی و بیشعوری را باور کردم. لبخند ملیحی میزنم:
-نخند بی تربیت!!
قیافه ام را که میبیند، بلندتر زیرِ خنده میزند. و من نگاهم را از شیشه ماشین، به افق میدهم و کاش در همین افق محو شوم!

شماره ی بابا سجاد را میگیرم. اِشغال است. به شدت دلتنگشان هستم و از دیشب منتظرِ آمدنشان. قرار بر این شد که آنها چند روزی به دیدنم بیایند و پیشم بمانند. در این ده روزی که فرجه امتحانات است… راستش دلم به رفتن نبود. نه اینکه دلتنگ نباشم، یا دلم نخواهد شهرم را ببینم.

اما آنجا کارِ خاصی برای انجام دادن ندارم! هیچ چیزِ جذابی وجود ندارد.
و یکی چیزی… من را از رفتن و دور شدن از اینجا منع میکند.
شاید کارِ جدیدی که پیدا کرده ام. خب باید روزهایی که کلاس و دانشگاه ندارم، سرِ کار بروم.

و شاید اصرار به ماندن در این خانه و دوام آوردن در هر شرایطی!
یا شاید هم… هیجان و دلهره و ماجراهای عجیب و خاصی که در این خانه تجربه میکنم و… هرچند میترسم و هرچند یک لحظه آرامش ندارم و هرچند هرلحظه منتظرِ یک اتفاق مهیج و وحشتناک هستم… اما لذت میبرم و نمیدانم چرا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x