ستاره با بهت نگاه دخترش کرد.
این دختر چرا اینقدر بی حیا بود…؟!
-خاک به سرم تو چرا اینقدر پررو و بی حیایی…؟! من چه کوتاهی تو تربیت تو کردم…؟!
رستا نیشش را باز تر کرد.
-کوتاهی از شما نبوده عزیزم، بنده خیلی به اینجور مسائل واردم…!!!
سایه پشت بندش حرفش را گرفت.
-این گوساله من و تو رو درس میده ستاره بهش توجه نکن…!
ستاره با حالت ناراحتی گفت: به خدا آبرو برام نذاشته…!!!
رستا کمی خودش را جلو کشید.
-مامان زیاد به من توجه نکن… به نظرم بیشتر روی عمو رضا کار کن تا یه خواهر یا برادر برای من بیارین.. باور کن همه اینا به خاطر تک فرزند بودنه که خل و چلم کرده…!!!
شلیک خنده سایه هوا رفت و دمپایی سایه که به سمتش پرتاب شد…
-خاک تو سر من با بچه زاییدنم…! می ترسم یکی دیگه بزام از تو بدتر بشه…!!!
رستا جا خالی داد و شاکی شد.
-عه مامان عروسم شدی اما دست از این کارات بر نداشتی… مثلا مهمون دعوت کردی و اینجوری ازش پذیرایی می کنی…؟! من عمو رضا رو ببینم باید باهاش حرف بزنم.
ستاره خواست حرف بزند که در ساختمان باز شد و حاج رضا و متین داخل شدند.
هر سه بلند شدند که متین با دیدن دو دختر نیشش را باز کرد و با اشاره به لباسشان با هیزی تمام گفت: به به چه دخترای خوشگل و نازی… ماشاالله به این همه جلال و شکوه… کاش یه دوست دختر عین شماها داشته باشم تا…
با ضربه ای که به پس سرش خورد حرف در دهانش ماند.
حاج رضا با اخمی کیسه ها را به دستش داد و گفت: اینا رو بزار توی آشپزخونه و کمتر حرف بزن بچه پررو…!
متین شاکی شد.
-این دوتا نامحرم دارن منی که تازه به سن تکلیف رسیدم رو به گناه می کشونن اونوقت من باید کتکش رو بخورم…؟!
#پست۱۲۹
حاج رضا خنده اش گرفت اما سعی کرد خودش را کنترل کند اما ستاره جلو رفت و برایش چشم غره ای رفت که بیشتر ناز داشت…
-رضا جان چرا پسرم رو می زنی…؟!
متین نیشش باز شد.
-می بینی خاله ستاره انگار نه انگار من بچشم…؟!
رستا اشاره ای به خودش کرد…
-والا ننه ما هم تا حالا به من دخترم نگفته که داره پسرم به ریش نداشتت می بنده… پس اعتراض نکن تا یه چکم از من نخوردی…؟!
حاج رضا با چشمانی براق با دخترها احوالپرسی کرد و بعد در میان سه جفت چشم زنش را بغل کرد و پیشانی اش را بوسید…
سایه اشاره به ان دو مرد و رو به رستا گفت: عشق موج میزنه…!
رستا زمزمه کرد.
-احساس می کنم اینجا اضافم…!
متین خیاری از جا میوه ای برداشت و گاز زد.
-من همیشه با این صحنه مواجهم اما برام عادی نشده ولی عجیب دلم دوست دختر می خواد…!!!
حاج رضا بالاخره از زنش دل کند.
-ببخشید دیر شد، توی ترافیک بودیم…! ستاره جان میز رو بچین عزیزم بچه ها گشنشونه…!!!
****
پرونده ها را یک به یک خواند اما چیزی که می خواست را پیدا نکرد.
باید یک بار دیگر به دروهمی یا مهمانی هایشان سر می زد و آنجا را زیر نظر می گرفت…
بلند شد و سمت اتاق سرهنگ رفت…
در زد و با اجازه سرهنگ داخل شد.
احترام نظامی گذاشت و سپس روی صندلی نشست…
-خب تعریف کن…!
-راستش رو بخواین چیزی رو که دنبالش بودم رو پیدا نکردم… باید یه بار دیگه به اون دورهمی ها برم…!!!
سرهنگ کمی ساکت شد و گفت: باشه هرجور صلاح می دونی اما اگه واقعا رفتنی هستی با رستا برو…!!!
#پست۱۳٠
امیریل جا خورد.
-سرهنگ چی دارین میگین…؟!
سرهنگ مصمم حرفش را تکرار کرد.
-مگه نمیگی باید دوباره بری سروقتشون خب با زنت برو…!!!
همچین چیزی را نمی توانست قبول کند…؟!
مثلا رستا را ببرد جلوی چشم ان بی ناموس ها…؟!
-هیچ متوجه هستین چی میگین سرهنگ؟ من زنم رو ببرم میون یه مشت آدم خلافکار و بی ناموس که چی بشه…؟!
سرهنگ متوجه بود که دارد دست روی غیرتش می گذارد اما این به صلاح روند پرونده ای بود که خیلی وقت هست دارد کش پیدا می کند.
-متوجهم امیرجان اما تو می دونی که اگه اون مرتیکه تو رو با زنت نبینه ممکنه برای رستا مزاحمت ایجاد کنه…!!!
امیریل جوش اورد و رگ گردن و پیشانی اش بیرون زد.
-زن من چه ربطی به این پرونده داره…؟!
سرهنگ تیز نگاهش کرد.
-دقیقا به خاطر همین پرونده بود که مجبور شدی باهاش محرم بشی…!!!
امیریل دست مشت می کند…
-حرف اصلیتون رو بزنین قربان…!!!
سرهنگ یاوری نگاه نافذی بهش کرد و گفت: تنها رفتنت توی اون جمع درست نیس… بازنت برو تا بتونی اطلاعات بیشتری به دست بیاری…!!! متوجهی که چی میخوام بگم…؟!
صورت امیریل سرخ شد.
کاملا متوجه بود و حاضر بود بمیرد اما رستا را نبرد…!
غیرتش اجازه نمیداد.
در حینی که بلند می شد رو به سرهنگ با لحن پر تحکمی گفت: اگه ده سالم طول بکشه بازم حاضر نیستم ناموسم رو بین یه مشت لاشخور ببرم…فردا راه میفتم، بااجازه قربان…!!!
#پست۱۳۱
فردا باید راهی می شد و ترجیحش این بود که با ماشین خودش برود.
فقط کاش سرهنگ پای رستا را وسط نمی کشید…!!!
نمی توانست به خاطر منافع شخصی اش رستا را توی خطر بیندازد.
از ماشین پیاده شد و دزدگیر را زد. سمت درب خانه باغ قدم برداشت که صدای ایستادن ماشین و بعد باز شدن در را شنید…
برگشت که ببیند چه کسی است که با دیدن رستا ان هم در کنار یک پسر اخم هایش در هم شد…
خوب به پسر نگاه کرد اما با گره شدن دست هایشان وجود امیر به آتش کشیده شد…!!!
دستانش مشت شدند و نگاهش میخ دستان گره کرده ان ها که دخترک با شیرین زبانی گفت: فردا رو یادت نره قراره با بچه های اکیپ بریم کوهنوردی…!!! منتظرتم دیوونه…!!!
پسر خندید و دست رستا را بالا آورد و بوسه ای پشت ان زد…
-چشم مادمازل… امر، امر شماست…!!!
رستا بلند خندید و ندید که چگونه وجود امیریل را در هم شکست که مانند گرگ زخمی نگاه پر تعصب و خشنش از رویش جدا نمی شد.
-خیلی بیشعوری آریا…!
پشت بند حرفش ضربه ای به سرش زد و از ماشین پیاده شد که آریا سرش را خم کرد و گفت: رستا جان یک دنیا ممنون… امشب بهترین شب زندگیم بود… کاش بتونم برات جبران کنم…!
رستا ابرو بالا انداخت.
-جبران می کنی مطمئن باش من یادم نمیره که حتما بهت یادآوری کنم…!!!
آریا سری به تاسف تکان داد و سپس با بوقی ازش خداحافظی کرد و رفت…
رستا سری برایش تکان داد و چرخید تا به سمت خانه بیاید که توی ان تاریکی بی هوا سینه به سینه امیریل می شود…
وجود امیر می لرزید و دخترک ترسیده جیغی کشید که امیر پشت کمرش را چنگ زد و او را به خودش نزدیک کرد…
-وای امیر تویی…؟!
امیر سر کج کرد و از سر خشم و غیرت پرسید: اون دیوث کی بود رستا…؟!
گاو رستا زایید اونم چند قلو😬😅
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 161
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا رستا اینقدر لوسو زبون نفهمه
میوون کلام دوستان•• به نظره میتونه به چند دلیل باشه اول اینکه حدس میزنم واقعن یک نوجوون ۱۹ یا یکم بزرگتر ۲۰ ساله باشه ( که خوب حقیقتن سنی محسوب نمیشه، پس باید بگیم دخترک۱۹،۲۰ سال ) بعد هم بچه های تک( بدون خواهر یا برادر ) یجوره خاصی لوس هستن دردونه خانواده حساب میشن
چقد رمان پیش پا افتاده و بچهگانه ای هست این😐😐