آخرین ظرف را هم توی کابینت گذاشت و سمت سایه برگشت.

-وای کمرم شکست… چقدر ظرف بود…؟!

 

 

سایه هم کمر راست کرد و با غرولندی گفت: این خودشیرین یهو کجا رفت…؟!

 

 

رستا حواسش جمع شد.

نگاه سایه کرد و بلند شد…

از آشپزخانه بیرون رفت و سرکی توی سالن کشید اما مونا را ندید و با نگاهی دیگر متوجه نبودن امیریل هم شد…

 

 

ناخودآگاه ابروهایش را توی هم کشید.

سمت راهرو و سپس طبقه بالا رفت.

مسیر اتاق امیر را در پیش گرفت و با دیدن در نیمه باز وجودش پر از دلشوره شد…

 

 

نزدیک در اتاق شد.

در را کمی باز کرد و با دیدن چادر رنگی مونا حالش بد شد…

در را بیشتر باز کرد تا صدا را راحت تر بفهمد…

 

-من فقط امیدم به شماست باید کمکم کنین…!!!

 

صدای جدی امیر را شنید.

-کمکی از دست من بر نمیاد مونا خانوم…!

 

 

مونا را نمی دید اما می دانست چقدر می تواند سمج باشد چون چشمش به او بود.

 

-آقا امیریل ازتون خواهش می کنم، من فقط می خوام اون مرد مزاحمم نشه…!!!

 

 

شاخک رستا جور عجیبی فعال شدند که بیشتر به در چسبید.

-مسخره است خانوم من بیام نقش نامزد شما رو بازی کنم که اون آقا دست از سر شما برداره…؟! شما می فهمی چی داری میگی…؟!

 

مونا نالید…

-می فهمم و عاجزانه خواهش می کنم که این کمک رو در حق من بکین…!

 

-من کاری نمی تونم بکنم… بهتره شما هم بفرمایید چون بودنتون اینحا صورت خوشی نداره…

 

 

رستا در را بیشتر هل داد که با دیدن چادر افتاده و روسری عقب رفته مونا که یک دفعه دست امیر را گرفت، حجم خون به صورتش دوید…

 

– امیر ازت خواهش می کنم… اصلا فکر کن منم رستام… اگه اون همچ…

 

 

-چه زری زدی تو…؟!

 

#پست۱۹۵

 

 

 

مونا توی بهت حرفش نصفه ماند که رستا پر خشم خودش را پرت کرد داخل و دوباره داد زد…

 

-تو غلط می کنی که می خوای جای من باشی عوضی…!!!

 

بعد میان بهتشان سمت مونا حمله ور شد و موهایش را محکم کشید که جیغ مونا هوا رفت…

 

-ول کن موهام و دیوونه… به تو چه…؟!

 

 

رستا موهایش را بیشتر کشید که امیر به خود آمده و سمت رستا رفت و او را از پشت بغل کرد و کشید تا موهای مونا را ول کند که بدتر مونا هم کشیده شد…

 

-تو گو می خوری می خوای امیر جای نامزدت باشه.. من تو رو می کشم کثافت…!!! چشمات و درمیارم تا دیگه چشمت دنبال امیر نباشه…!!!

 

 

مونا از درد جیغ می کشید و کمک می خواست.

امیر هم داشت تمام سعی اش را می کرد تا موهای مونا را از توی دستان رستا جدا کند ولی انگار زور دخترک دو برابر شده بود…

 

-ولش کن رستا… ولش کن موهاش وکندی…

 

رستا جیغ کشید…

-بره بمیره دختره جنده خراب… می کشمش تا دیگه چشمش دنبال شوور من نباشه… می کشمت زنیکه هرزه…!!!

 

مونا هم عصبانی شد و با اینکه موهایش زیر دست رستا بود تند و تیز جواب داد…

-هرزه تویی که با این….اخ سر و تیپ داری خودت رو…. برای این و اون عرضه می کنی…!!!

 

رستا موهایش را بیشتر کشید و جیغ زد…

-حداقل از توی جنده بهترم که بیام به پسر مردم پیشنهاد بدم بگم بیا نامزدم شو…!!!

 

 

امیر مانده بود چه کند و از ترس آبرو ریزی دهان رستا را گرفت که یک دفعه امیرمحمد و سایه و عماد داخل شدند و با دیدن وضعیت ان سه نفر مانده بودند بخندند یا تعجب کنند که امیر تشر زد…

 

-چرا وایسادین دارین بر وبر ما رو نگاه می کنین، بیاین این دختره رو ببرین حالا می کشتش…!!!

 

#پست۱۹۶

 

 

 

رستا دست و پا می زد اما امیر او را محکم گرفته بود و رها نمی کرد…

دخترک با صداهای نامفهومی که از خود در می آورد اوج عصبانیتش را می رساند که بالاخره امیر بغل گوشش جدی پچ زد.

-دستم و برمی دارم اما بخوای جیغ جیغ کنی دوباره دهنت و می بندم…!!!

 

 

رستا به ناچار سری به تایید تکان می دهد که امیر آرام او را رها می کند و رستا به یک قدم ازش فاصله گرفته و بی هوا لگدی به ساق پای امیر می زند که مرد از درد آخی گفت و خم شد…

 

-حقته اصلا باید بکشمت… خیلی بیشعوری امیر…  تو خجالت نکشیدی با اون عنتر تو یه اتاق تنها بودی…؟!

 

 

امیر با حرص و اخطار نگاهش کرد.

-بخوای وحشی بشی دوباره می گیرمت… صداتم برای من بالا نبر بچه، مگه من گفتم بیاد تو اتاقم…؟!

 

 

رستا دست به کمر با عصبانیت صدایش را بالا برد.

-پس چطور به خودش اجازه داده وارد اتاقت بشه، هان…؟!

 

 

امیر قامت راست کرد و با نگاهی تند و پر اخطار بهش خیره شد.

-اولا صدات و بیار پایین،  دوما مگه از من چیز بدی دیدی که اینجور باهام حرف میزنی…؟!

 

 

رستا بغض کرد.

لحظه ای نتوانست خودش را نگه دارد و چشمانش پر از اشک شد.

لعنت به دلی که برای این مرد می تپید…

آب دهان فرو داد اما…

 

-چرا گذاشتی دستت و بگیره…؟!

 

امیر جا خورد.

بهش حق داد و می توانست حس قلبی دخترک را از چشمانش بخواند.

آدمی نبود که برای دیگران توضیح بدهد اما رستا محرم دل و جانش بود…

نفسش بود و با همه دنیا فرق داشت…

 

-من هیچ وقت نخواستم جز تو نامحرمی دستم و لمس کنه و این کارش از اختیار من خارج بود وگرنه هرگز اجازه چنین کاری بهش نمی دادم…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۱۲۲

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گرایلی
دانلود رمان گرایلی به صورت pdf کامل از سرو روحی

    خلاصه رمان گرایلی :   کاپیتان دلان گرایلی، دختری خانزاده که ناچار می‌شود بین انتخاب جان برادر و عشق، ارتباط خود را با پاشا مهراز تمام کند. به هر حال پاشا از دلان دست نمی‌کشد و در این بین خاندان گرایلی بخاطر مسئله کهنه‌ نشده‌ی خونبس، دچار تحولی شگرف می‌شود.       به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
10 روز قبل

دمت گرم رستا جون خوب حال آدم خونه خراب کنی مثل مونا رو گرفتی

آنه شرلی
آنه شرلی
11 روز قبل

اسم بابام امیره این هی میگه امیر امیر بابام رو تصور میکنم🤦🏻‍♀️🙄😂

Taraaaa
Taraaaa
11 روز قبل

دم رستا گرم باید حساب آدم های آویزونی مثل مونا رو رسید

علوی
علوی
11 روز قبل

🤣🤣🤣🤣🤣🤣
این دختره یه یوزپلنگ وحشیه!!!
خدا امیریل رو از شرش محفوظ نگه داره!

آخرین ویرایش 11 روز قبل توسط علوی
سیده فريبا خالقی
سیده فريبا خالقی
11 روز قبل

آخ دست رستا درد نکنه منم جای اون بودم بیشتر میزدم

Mamanarya
Mamanarya
11 روز قبل

رستا چ جونوریه 😂😂😂😂😂😂

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Mamanarya
11 روز قبل

مونا هم مارمولکیه برای خودش

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x