رمان تارگت پارت 272 - رمان دونی

 

 

 

 

یه بار دیگه دستم حرکت کرد برای زنگ زدن بهش.. ولی نگاهم افتاد به صفحه لپ تاپ و دوربینی که توی اتاق جلسات نصب بود..

یاد اهمیت این جلسه افتادم و اینکه دیگه بیشتر از این نمی تونستم معطلشون کنم.. واسه همین گوشیم و گذاشتم تو جیبم و با قدم های بلند زدم از اتاق بیرون..

در حالیکه همون جا به خودم قول دادم که بعد از تموم شدن جلسه.. بهش زنگ بزنم و هر طور شده پیداش کنم.. یا حتی کار امروزم و.. یه جوری از دلش دربیارم.

هرچند که… خیال خامی بود و فکرای توی سرم.. خیلی سریع تر از انتظارم به گل نشست..

چون تازه فقط ده دقیقه از شروع جلسه و صحبت هامون گذشته بود که سر و صدایی از سالن اصلی شرکت به گوشم خورد و قبل از اینکه بخوام برم بیرون تا بفهمم چه خبر شده.. صدای تق تق کفش های پاشنه بلندی تا جلوی در اتاق جلسه به گوشم رسید و بعد که در باز شد من به معنای واقعی.. خشک شدم!

اینی که داشتم رو به روم می دیدم.. درین بود! ولی.. نه اون درینی که من می شناختمش! با این پوشش و آرایشی که واسه خودش ساخته بود.. تبدیل شده بود به یکی از همون دخترایی که همیشه دور و برم پر بودن و من.. حالا دیگه هیچ وقت حاضر نبودم جایگاه درین توی زندگیم و بهشون بدم.

نگاه بهت زدم.. بی اهمیت به حضور آدم هایی که توی اتاق بودن و اونا هم داشت با تعجب به ما نگاه می کردن.. به سر تا پاش خیره شد..

یه شلوار کرم تنگ پوشیده بود.. با یه تاپ که بلندیش فقط تا کمر شلوار بود و با اون مانتوی سفید و به شدت نازک جلوباز.. دیگه هیچی نبود که این پایین تنه رو بپوشونه..

کفش های پاشنه بلندش و اون شال سبکی که بدون هیچ قید و بندی روی سرش انداخته بود و فقط یه اشاره کوچیک لازم داشت تا کامل سر بخوره و روی شونه اش بیفته.. این پوشش از نظر من به شدت زننده رو تکمیل کرده بود..

ولی قضیه به همین جا ختم نمی شد.. از اینا بدتر و آزاردهنده تر.. موهای قهوه ای شده اش و آرایش بیش از حد غلیظ با تم برنزه و مشکی و طلایی بود که یه چهره دیگه از درین مظلوم و معصوم من ساخته بود…

 

 

 

 

حتم داشتم تا الآن.. تا وقتی که به اینجا برسه.. نگاه چند نفر و روی خودش میخکوب کرده و این بیشتر از هرچیزی آزارم می داد..

آب دهنم و قورت دادم و گره کراواتم و شل کردم.. احساس کردم دیگه هیچ اکسیژنی دور و برم برای نفس کشیدن نیست و هر لحظه ممکنه همین جا جلوی چشم همه آدم های این اتاق پس بیفتم..

شاید فقط چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام ولی زمان برای من به طرز شکنجه آوری داشت کش می اومد تا وقتی که با صدای درین و لحن عجیب غریب و پر از عشوه اش.. حواسم جمع شد:

– سلام عزیزدلم.. بد موقع مزاحم شدم؟

– خانوم بیا برو بیرون آخه من که بهت گفتم جلسه دارن واسه چی سرت و میندازی پایین و میای تو؟

تازه اون موقع بود که حواسم به ساحل جمع شد که با عصبانیت به درین می توپید.. درینم یه کم با نگاه بی پرواش بهش زل زد و دوباره روش و برگردوند سمت من..

– ببخشید.. نمی دونستم جلسه داری.. من تو سالن پایین منتظرت می مونم. هر موقع کارت تموم شد بیا که با هم بریم.. خب؟

گفت و جلوی چشمای مبهوت مونده من.. رفت بیرون و در و بست..

جزو معدود لحظات زندگیم بود که هیچ ایده ای نداشتم و نمی دونستم باید چی کار کنم.. عین یه حباب معلق تو هوا بودم.. در انتظار اینکه بالاخره برسم به یه نقطه و بترکم.. بلکه بتونم به خودم بیام و ذهنم و روی دور و برم بیشتر متمرکز کنم..

ولی اون لحظه فقط حواسم جمع حرف درین بود که گفت:

«تو سالن پایین منتظرتم!»

حتم دارم که از قصد این حرف و زد.. چون همه پرسنل که اکثرشونم مرد بودن.. توی سالن پایین کار می کردن و درین خوب می دونست که من اجازه نمی دم با همچین سر و وضعی جلوی چشم بقیه ظاهر بشه و داشت از این طریق دست می ذاشت روی نقطه ضعفم.

واسه همین دیگه نتونستم بیشتر از این با بهت و حیرتم معطل کنم.. رو به جمع با نهایت شرمندگی و حال بدی که شک ندارم روی چهره داغ شده ام هم تاثیر گذاشته بود گفتم:

– ببخشید.. من باید برم.. اگه ممکنه یه روز دیگه با هم قرار بذاریم برای ادامه صحبت..

 

 

 

 

همینکه دستام و روی میز گذاشتم و خواستم بلند شم.. نصیر پور رئیس شرکت با اخمای آویزون گفت:

– جناب محمدی.. ما تا همین الآنم زیادی منتظر شما بودیم.. به معاونتون آقای صادقی هم گفتیم که ما فقط با خود آقای محمدی قرارداد می بندیم.. و فقط و فقط به خاطر اصرار ایشون راضی شدیم تا الآن صبر کنیم و یه روزی بیایم که خودتون تشریف داشته باشید. ولی خب شما هم باید ما رو درک کنید.. واسه ما کاسب ها.. اونم تو این بازاری که هر ثانیه قیمت هاش تغییر می کنه.. ثانیه ها و دقیقه ها هم مهمه.. پس اگه امروزم این قرارداد بسته نشه.. ما هم مجبوریم با یه شرکت دیگه همکاری کنیم چون دیگه خودمونم داریم ضرر می کنیم.

پوف کلافه ای کشیدم و چشمام و محکم بستم.. امروز به اندازه کافی دلیل داشتم برای حواس پرتی و به هیچ وجه حال و حوصله انجام کارام و تو وجودم نمی دیدم..

حالا با این اتفاقی که افتاد این وضعیت صد پله بدتر شده بود و من دیگه نمی دونستم باید از چه طریقی خودم و جمع و جور کنم.

ولی خب الآن اصلی ترین مسئله که داشت مغزم و سوراخ می کرد درین بود که باید زودتر از اون پایین می کشوندمش بالا..

هرچند که حوصله سرزنش شنیدن از کوروش هم نداشتم.. واسه همین حین بلند شدن از جام لب زدم:

– باشه.. شما قرارداد و آماده کنید.. من تا پنج دقیقه دیگه برمی گردم و امضاش می کنم!

نصیرپور که راضی شد.. با یه ببخشید زدم از اتاق بیرون و خواستم با قدم های بلند برم سمت آسانسور که یه لحظه.. با نیم نگاهی به ساحل که به ظاهر مشغول انجام کارش بود ولی داشت زیر چشمی من و نگاه می کرد.. برگشتم سمتش و همه خشم و عصبانیتم و سرش خالی کردم..

– تو به کی گفتی سرت و انداختی پایین و رفتی تو؟ هــــان؟

ترسیده نگاهم کرد و گفت:

– اون خانوم.. هرچی گفتم گوش نداد.. منم..

– تو بیجا کردی همچین حرفی به نامزد من زدی.. اگه دلت اخراج شدن نمی خواد دفعه آخرت باشه هــــا.. فهمیدی یا نه؟

– آقا میران.. به خدا من.. من نمی دونستم که..

– همین که گفتم! حرف اضافه نشنوم!

– چشم!

سریع روم و برگردوندم و وقتی دیدم آسانسور تو طبقه پایینه بیخیال منتظر موندن شدم و از پله ها با سرعت رفتم پایین..

 

 

 

 

مطمئناً ساحلم فقط داشت به وظیفه اش عمل می کرد ولی من به یه نفر احتیاج داشتم که قبل از دیدن دوباره درین.. عصبانیتم و سرش خالی کنم تا از اتفاقات بدی که ممکن بود بازم بینمون بیفته و وضعیت رابطه امون و از این خراب تر کنه.. جلوگیری کرده باشم!

هرچند که فایده ای نداشت.. دیدن درین وسط سالنی که توش پر از ماشین بود و کنار هر ماشین هم یه نفر داشت کاراش و انجام می داد و اون وسط نگاه های خیره و هیزشون هم از درینی که با بیخیالی تو سالن قدم می زد و به ماشینا نگاه می کرد.. مغزم و به مرحله انفجار رسوند..

نمی دونستم هدفش از این کار چیه و اگه می خواد از من انتقام بگیره چرا داره این شکلی خودش و قربونی می کنه.. فقط الآن تنها چیزی که اهمیت داشت بیرون کشیدنش از این سالن بود..

واسه همین با قدم های بلندم رفتم سمتش و از پشت مچ دستش و گرفتم و برش گردوندم سمت خودم و رو به بقیه که حالا کامل به این سمت چرخیده بودن و داشتن تماشا می کردن توپیدم:

– چه مرگتونه؟ به چی زل زدیـــــد؟ سرتون به کارتون باشه دیگـــــه!

سریع همراه درین راه افتادم سمت راهرویی که به پله ها می رسید و قبل از اینکه برم بالا وایستادم و رو در روی درین قرار گرفتم که نفسش و فوت کرد و گفت:

– چه خبرته بابا.. آروم تر! نمی بینی پاشنه کفشام و!

درین حرف می زد و من فقط داشتم به این چهره تغییر کرده نگاه می کردم که هیچ اثری از آدمی که دیدنش بارها و بارها ضربان قلبم و تند کرده بود نداشت..

از این فاصله تازه داشتم می دیدم که یه لنز روشنم گذاشته و اون تارهای قهوه ای شده موهاش که جای سیاهی قشنگش و گرفته بود انگار داشت مثل خار توی قلبم فرو می رفت..

یه لحظه عصبانیتم و اینکه اصلاً درین اینجا چیکار می کنه یادم رفت و فقط با نهایت درموندگی لب زدم:

– این چه سر و شکلیه؟

درین ولی تو یه حال و هوای دیگه گیر کرده بود.. حالا یا از قصد.. یا تحت تاثیری چیزی که نمی دونستم چیه.. با صدای بلند خندید و گفت:

– بد که نشدم نه؟ اعتراف کن خوشگل شدم! زودباش!

 

 

 

 

دستی رو صورتم کشیدم و توپیدم:

– بر فرض که خوشگل شدی.. بحث من الآن اینه که با این سر و وضع اینجا چه غلطی می کنی؟

دوباره خندید و من دیگه به این باور رسیدم که خنده هاش.. اصلاً حالت طبیعی و نرمالی نداره..

– حضرت آقا غیرتی شدن؟ واسه کی؟ واسه.. واسه سکس فرندش؟ عجیب نیست؟

پس دردش این بود.. حرفی که صبح پای تلفن بهش زدم انقدر براش سنگین بود که برای تلافی همچین نقشه ای چید تا بهم بفهمونه که رابطه امون فراتر از لقبیه که براش در نظر گرفتم؟

هرچی که بود عجیب حس می کردم که الآن اصلاً تو حالی نیست که بخواد متوجه عتاب و رفتار تند من بشه.. به خصوص اینکه وقتی حرف می زد.. یه بویی هم به مشامم می رسید که اصلاً نمی خواستم فکر کنم بوی چیه و ترجیح می دادم بفرستم یه گوشه ذهنم تا مهر اطمینان پاش نخوره.

– خیله خب.. بیا بریم بالا.. کارم تموم شد با هم می ریم خونه..

خواستم دوباره دستش و بکشم که خودش و رو زمین محکم کرد و گفت:

– نــــه.. خونه نریم!

با اخمای درهم برگشتم سمتش.. انگار مدارا کردن بهش نیومده بود.. یعنی دوباره باید اون روی سگیم و نشونش می دادم؟

– بریم یه جا.. می خوام بهت شیرینی بدم.

– شیرینی چی؟

– از کار بیکار شدنم دیگه!

فقط نگاهش کردم که با دست به سر تا پاش اشاره کرد و گفت:

– از صبح دارم آخرین حقوقم و خرج می کنم.. لامصب انقدر زیاده که تموم نمی شه.. ببین.. واسه سرتا پام لباس خریدم.. بعد رفتم آرایشگاه.. موهام و رنگ کردم.. صورتم و آرایش کردم.. آرایشگره که می گفت خیلی بهم میاد.. نظر تو چیه؟

همون موقع تو در شیشه ای پشت سر من نگاهش به خودش حورد و حین درست کردن موهای بیرون زده از شالش.. یهو چشمش به ناخوناش افتاد و گرفتشون جلوی صورتم..

– آهان.. ناخونم کاشتم. خوشگل شد؟

 

 

 

حالا که داشت به همه کاراش اعتراف می کرد.. منم طاقت نیاوردم و با همه حرصی که به خاطر این کارای مسخره اش تو وجودم حس می کردم پرسیدم:

– این بویی که تو نفسته واسه چیه؟ دیگه چه غلطی کردی که قراره بعداً رو بشه؟

یه ابروش و بالا فرستاد و سوالی بهم خیره شد.. برای اینکه مثلاً بفهمه دارم درباره چی حرف می زنم.. کف دستش ها کرد و بعد سریع بو کشید و اخماش درهم شد و گفت:

– این؟ نمی دونم! آهان.. یادم اومد..

گفت و بلافاصله زد زیر خنده.. دیگه داشتم کلافه می شدم و بدم نمی اومد این عصبانیتم و با نشون دادن زورم مثلاً در حد فشار دادن دستش بهشون نشون بدم که با همون خنده گفت:

– گل کشیدم!

نگاه بهت زده و ناباورم.. بین اون دو تا پلاستیکی که توی چشماش گذاشته بود و تاثیری توی جذاب تر شدنش نداشت جا به جا شد.. تازه داشتم می دیدم که سفیدی چشماش هم پر خونه و این فقط نمی تونه به خاطر گذاشتن لنز باشه.. پس.. پس صد در صد به این حرف مزخرفی که به زبون آورد ربط پیدا می کرد..

حرفی برای گفتن نداشتم.. فقط تنها سوالی که اون لحظه به ذهنم رسید و به زبون آوردم:

– از کجا آوردی؟

– از پارک.. رفتم یه کم هوا بخورم.. یه پسر پونزده شونزده ساله بهم فروخت.. ایناها..

سریع مشغول گشتن تو کیفش شد و یه نخ سیگاری از توش درآورد و گرفت سمتم..

– دو تاش و بهم داد پنجاه.. البته بالاتر که رفتم یکی دیگه گفت بهم انداخته چون قیمتش ارزون تره.. ولی عیب نداره.. حلالش کردم چون حالم و خوب کرد!

با همون بهت.. به صورت کاملاً غیر ارادی دستم و بلند کردم و اون یه نخ سیگاری رو گرفتم و زل زدم بهش.. پس درست حدس زده بودم و بیخودی داشتم احتمالات و پرتش می کردم یه گوشه ذهنم..

در صورتی که درین خیلی راحت تر از چیزی که فکرش و بکنم اعتراف کرد و کارم و راحت.. البته که کار راحت تر نشد.. چون دیگه داشتم به مرحله ای می رسیدم که باید با بدبختی و جون کندن.. جلوی هرز رفتن دستم و بگیرم تا تو صورتش وقیحش کوبونده نشه..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لانه‌ ویرانی جلد دوم pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :         گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سالها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و به‌طور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و به‌قتل رسیدن پدرش مجبور می‌شود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریایی‌ها شود و بین خانواده‌ای قرار بگیرد که نابودی تنها بازمانده کهکشان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

  دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه خلاصه رمان:   از گلوی من بغضی خفه بیرون می زند… از دست های تو ، روی گلوی من دردی کهنه… گلوگاه سد نفس های من است… و پناه تو چاره این درد… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یسنا
یسنا
1 سال قبل

دختری که خانواده درست و حسابی دورش نباشه همین میشه، ولی این همه جسارت یکهویی از یه دختر آبرو خواه و ترسو بعیده، البته جنون آنی گرفتش ، این جنون با رفع شدن مواد فروکش می‌کنه باز میشه همون درین ترسو، حالا امیدوارم نویسنده از میران یه پشیمونِ فداکار پیاده کنه تو داستان.

Tamana
1 سال قبل

آخیییش یه بارم میران غافلگیر بشهههه

دختر پاییز
دختر پاییز
1 سال قبل

حس میکنم اون دختری که خواهر ناتنی میران بوده و فروخته شده همین درین هست
وای که وقتی میران بفهمه نابود میشه

ریاتپپن
ریاتپپن
پاسخ به  دختر پاییز
1 سال قبل

اگه یادت باشه میران وقتی داشت داستانو تعریف میکرد گفته بود که درین اون موقع پنج شیش ساله بوده

Tina
Tina
1 سال قبل

یه دفعه ام تو متعجب شی میران خان ! ایندفه نوبت توعه🤝

𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
1 سال قبل

اها این شد همون درینی که باید میبود
تا گرگایی مثل میران چشم هوس بهش نداشته باشن
دوست نداشتم اما میران کارو به جایی رسوند که باید این اتفاق میفتاد تا میران تاوان شکستن حرمت رو میداد اما من هنوز راضی نیستم جنون میران میتونه بهترین لول باشه

حدیثه
حدیثه
1 سال قبل

به نظرم که درین هیچ کدام یک از این کار ها را ارادی انجام نداده

علوی
علوی
پاسخ به  حدیثه
1 سال قبل

به جز زدن اون سیگاری گل البته

نانا
نانا
1 سال قبل

😍 😍 😍 😍 😍

علوی
علوی
1 سال قبل

ای ول! این درسته!!
دقیقاً باید میران رو گیج و نابود کرد. خودکشی تدریجی و نابود کردن درینی که میران عاشقشه بهترین راه شکنجه میرانه.

وووواخرییمدبت
وووواخرییمدبت
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

خانم علوی بزنم بکشمت؟😂😑
الان درین باید میرانو بکشه نه خودشو

وووواخرییمدبت
وووواخرییمدبت
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

دختر باید از مرد قوی تر باشه خیلی

علوی
علوی
پاسخ به  وووواخرییمدبت
1 سال قبل

آره باید اون‌قدر قوی باشه که از اول حال خراب میران رو تو اون شب نکبتی به کتف چپش بگیره و نره باهاش تو تخت. باید قوی باشه و بعدش پشت سر هم بهش با بهانه و بی‌بهانه به زور سرویس نده. باید قوی باشه و قبل از این همه داستان از شر میران راحت بشه. اما درین قوی نیست. پس راهی که داره اینه. البته که عقلانی انتخابش نکرده. ولی باز برای قلق گیری بد نیست.

دسته‌ها
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x