رمان تارگت پارت 277

5
(3)

 

 

 

 

نگاهش و نگرفت و جوابم فقط شد پوزخندی که حالم و خراب تر کرد.. صندلی کنار تخت و به سمتش هل دادم و آروم گفتم:

– بشین.. تو هم باید استراحت می کردی.. چرا اومدی پایین؟

انگار اصلاً حرفام و نمی شنید.. فقط بر اساس تصاویری که توی ذهنش شکل می گرفت حرف می زد:

– همه چیز و فهمید؟

سرم و پایین انداختم و لبای لرزونم و وادار به حرکت کردم:

– آره!

– من.. هرکاری کردم.. به خاطر خودش بود.. نمی خواستم که کار.. به اینجا بکشه.. اگه بهوش بودم.. نمی ذاشتم.. مامانم این کار و بکنه!

– به خاطر خودش؟ واقعاً فکر کردی آفرین انقدر ازت متنفر شده که بعد از شنیدن خبر خودکشیت.. عین خیالش نباشه و به زندگیش برسه؟ اصلاً چرا به جاش تصمیم گرفتی؟ چرا گذاشتی یک ماه و نیم با فکر اینکه دلت و زده و ارزشش برات از اون دختره کمتره زندگی کنه؟ چرا فکر نکردی.. همین کاری که امشب تو انجامش دادی و آفرین بارها و بارها می تونست بکنه؟ اونم وقتی هیچ کس پیشش نبود که بلافاصله نجاتش بده؟

اینبار صدام و شنیده بود که با نهایت درموندگی و صدای دورگه شده اش لب زد:

– چیکار باید می کردم درین؟ تو.. تو جای من بودی.. چی کار می کردی؟

این سوالی بود که بعد از شنیدن ماجرا از زبون مادر آراد.. مدام از خودم می پرسیدم و آخر سر به این نتیجه می رسیدم که آراد حق داشت..

منم اگه جاش بودم.. بعد از فهمیدن همچین چیزی.. اولین کاری که می کردم این بود که.. پارتنرم و از زندگیم بیرون می کردم چون بیشتر از همه تو معرض خطر بود!

البته با فرض بر اینکه.. پارتنری به جز میران داشتم و مثل آراد انقدر عاشقش بودم که دلم نمی اومد اونم اسیر همچین مرضی بشه!

– آره حق داشتی ولی.. این راهش نبود. کاش به جای این کارا.. فقط همه چیز و به آفرین توضیح می دادی.. در هر دو صورت نابود می شد ولی.. درد اینکه حتی ندونه تو چرا ولش کردی.. خیلی بیشتره!

چشماش و بست و همون لحظه دو قطره اشک ریخت روی صورتش.. ولی با شنیدن صدای ناله های زیرلبی آفرین که نشونه بیدار شدنش بود.. سریع چشماش و باز کرد و وحشتزده بهش زل زد.

قبل از اینکه آفرین چشماش و باز کنه و ببیندش.. رو به من بی صدای لب زد:

– نگو اینجا بودم!

 

 

 

 

گفت و خواست با سرعت دور بشه که پشت سرش رفتم و نالیدم:

– این چه کاریه آراد؟ چرا قایم موشک بازی درمیارید؟ وایسا ببیندت.

– نمی تونم.. نمی تونم!

– می شناسیش خودت.. بهوش که بیاد اولین کاری که می کنه اینه که سراغ تو رو بگیره و به زورم که شده میاد بالاسرت. پس حداقل بذار ببینه که خوبی! چه امروز چه فردا چه چند روز دیگه باید باهاش رو به رو بشی.. آفرین به این راحتیا.. بی خیال دروغی که گفتی نمی شه!

چشمم و از چهره مستاصل و سردرگم آراد گرفتم و زل زدم به آفرین که بیدار شده بود و داشت با گیجی دور و برش و نگاه می کرد..

سریع رفتم سمتش و کنارش وایستادم:

– بیدار شدی بالاخره؟ خوبی قربونت برم؟ بهتری؟

به چشمام خیره شد و همین که حس کردم الآن می خواد از من سراغ آراد و بگیره.. سریع مسیر ذهنش و به سمت یه موضوع دیگه تغییر دادم:

– من به مامانت اینا زنگ نزدم.. نمی دونستم چی باید بگم بهشون. گفتم شاید نخوای فعلاً چیزی بدونن.. ولی اگه می خوای همین الآن…

اونم مثل آراد حرفم و نمی شنید که سریع خودش و رو تخت کشید بالا و با بی حالی لب زد:

– آراد کو؟ رفت؟

– کجا برم.. وقتی تو توی این حالی؟

با صدای آراد جفتمون سرمون به طرفش برگشت و من دوباره سریع به آفرین خیره شدم چون بعید نبود با دیدن این وضعیت آراد.. دوباره از حال بره.

اونم مثل من ماتش برده بود از این ظاهر جدید آراد که این جوری حیرت زده داشت نگاهش می کرد تا وقتی آراد نزدیک شد و با نهایت ماتمی که چهره اش و پوشونده بود.. کنار تختش وایستاد و بهش زل زد.

آفرین چشماش و بست و من دستم و برای پاک کردن قطره های اشکی که کنار چشماش به پایین سر می خورد دراز کردم.

وضعیت خیلی بدتر از چیزی بود که حس می کردم و دلم می خواست همینجا بشینم و های های گریه کنم.. ولی به خاطر آفرین داشتم خودم و کنترل می کردم.

هیچ کس هیچ حرفی نمی زد و جو به شدت سنگین شده بود.. تا اینکه آراد یه کم به سمتش خم شد و با صدای لرزون و خشدارش گفت:

– آفرین؟ آفرین جان؟ خوبی؟

 

 

 

 

صدای نفس های عمیق و پشت سر هم آفرین و می شنیدم و دلم براش کباب شد که در عین حال هم داشت زجر می کشید از این وضعیتی که جفتشون توش گیر افتاده بودن.. هم داشت لذت می برد که آراد یه بار دیگه این شکلی.. انقدر با محبت صداش زده!

ولی هیچ واکنش دیگه ای نشون نمی داد.. تا اینکه آراد دستش و گرفت و خواست بازم باهاش حرف بزنه که یهو آفرین چشماش و باز کرد و با خشم توپید:

– تو مگه ایدز نداری؟ برای چی دستم و می گیری؟

آراد ناباورانه سریع دستش و عقب کشید و من سرزنشگر صداش زدم:

– آفرین؟

روش و به سمت من برگردوند و غرید:

– چیه؟ بد می گم مگه؟ من یه آدم بی سوادم! یه آدم ابله که هیچ اطلاعاتی درباره این بیماری و راه های انتقالش ندارم! فقط می دونم یه بیماری واگیرداره و باید.. باید تا حد ممکن از همچین آدمایی فاصله بگیریم که یه وقت.. خدای نکرده به خودمون منتقل نشه! من انقدر نادونم.. که ترجیح می دن با من درباره اش حرف نزنن.. ترجیح می دن.. چیزی رو توضیح ندن.. من همون آدمی ام که همه با خودشون می گن این که حالیش نیست.. چیزی نمی فهمه.. چرا بیخودی وقتمون و واسه توضیح دادن هدر بدیم.. همین که ولش کنیم.. تحقیرش کنیم.. یه کاری کنیم تا ازمون دلسرد بشه و بره پی زندگیش.. باید ازمون ممنونم باشه.. باید خدا رو شکر کنه.

با پشت دست اشکایی که گلوله گلوله از چشماش پایین می ریخت و پاک کرد و رو به آرادی که حالا شرمندگی جای بهتش و گرفته بود لب زد:

– از همچین شخصیت احمقی که تو واسه من توی تصورت ساختی.. انتظار نداشته باش حرف بهتر از این نسبت به این.. به این بیماری.. از دهنش دربیاد.

آراد که تازه منظور اصلی آفرین از زدن اون حرف و فهمیده بود.. نفس توی سینه اش و بریده بریده بیرون فرستاد و گفت:

– من.. همچین فکری درباره ات نکردم. فقط.. فقط نمی خواستم زندگیت و حروم این دوست داشتن و.. عشقی که بینمون هست کنم. از.. به زبون آوردنش هم می ترسیدم.. تو که من و می شناسی.. نصف حرفام.. پشت غرورم گم می شه.. چی می گفتم بهت؟ از کجا می خواستی باور کنی که.. راست می گم و.. این ویروس از اون بیمارستان کوفتی وارد بدنم شده؟

 

 

 

 

 

آفرین پوزخندی زد و با تلخی زمزمه کرد:

– درد الآن من همینه.. که من و نشناختی..

– چرا اتفاقاً خوب شناختمت. بر فرضم که حرفم و باور می کردی.. بعدش می خواستی بگی پیشت می مونم و این مسئله برام مهم نیست.. غیر از اینه؟ ولی من نمی تونم قبول کنم که.. انقدر راحت زندگیت و فدا کنی!

– شاید تا الآن به منم منتقل شده باشه! از کجا مطمئنی که من سالمم؟

آراد یه لحظه جا خورد.. ولی با اطمینان گفت:

– تو سالمی.. شک ندارم!

– ما با هم رابطه داشتیم!

دیدم که آراد نگاه خجالتزده ای.. به منی که به جون پوست لبم افتاده بودم از این حرف های بی پرده آفرین انداخت و با همون شرمندگی جواب داد:

– رابطه های ما.. جوری نبود که بخواد.. باعث انتقال بشه! ولی اگه فکر می کنی.. ممکنه یه درصد این اتفاق افتاده باشه.. تست بده.. اگه خدای نکرده.. مثبت شد.. خودم.. جبران می کنم!

– چه جوری می خوای جبران کنی؟ لطف می کنی و من و می گیری؟

شرمندگی آراد انقدر زیاد شد که من ترجیح دادم تنهاشون بذارم تا حداقل کمتر خجالتزده بشه و رو به آفرین که با نهایت خشم به آراد خیره بود گفتم:

– من برم به پرستار بگم.. بیاد بهت سر بزنه..

سریع مچ دستم و گرفت و نذاشت..

– نه بمون درین.. واسه حرف هایی که می خوام بزنم.. به شاهد احتیاج دارم. که کسی فکر نکنه هنوز.. تحت تاثیر حال بد و بیهوشیمم و.. بعداً قراره بزنم زیرش!

با تعجب به آراد خیره شدم.. اونم درکی از این حرف های آفرین نداشت.. فقط خیره خیره بهش زل زد تا خودش منظورش و توضیح بده که رو به آراد پرسید:

– تو قراره زندگی کنی؟

– یعنی چی؟

– با وجود این بیماری.. قراره به زندگیت ادامه بدی؟ یا.. یا هر روز باید منتظر شنیدن خبر خودکشیت.. از زبون این و اون باشم؟

اخمای آراد درهم شد..

– این حرف ها واسه چیه؟

– جواب من و بده! می خوای زندگی کنی؟

– آره!

– پس منم می خوام توی این زندگی باشم! همه عواقبش هم پای خودم!

 

 

 

 

آراد پوزخند ناباورانه ای زد و سرش و به چپ و راست تکون داد:

– چرا فکر می کنی این مسئله انقدر عادیه که تو همچین حرفی بزنی؟ یعنی فکر می کنی من.. به خاطر یه موضوعی که.. اهمیت زیادی نداره و در هر صورت آدم می تونه به زندگی نرمالش ادامه بده.. کسی که.. کسی که با همه وجود عاشقشم و از خودم روندم؟

آفرین خودش و روی تخت کشید بالا و با حرص جواب داد:

– من فکر نمی کنم عادیه.. ولی اونی که داره عین یه آدم بی سواد با این قضیه برخورد می کنه تویی! آره.. در هر صورت یه بیماریه و.. خطرات خودش و داره.. ولی کی گفته که آدم مبتلا شده.. نمی تونه یه زندگی نرمال مثل بقیه داشته باشه؟ نمی تونه با کسی ازدواج کنه و محکومه که تا ابد تنها بمونه؟ من از پشت کوه نیومدم.. هزارتا مطلب درباره این مسئله خوندم. هزارتا فیلم دیدم.. هزارجور داستان از زبون این و اون شنیدم..

– مشکلت همینه! که زندگی واقعی رو.. که این جهنم و.. داری با فیلم و داستان و قصه ها مقایسه می کنی! ولی اونجا همیشه همه چیز قشنگه! نه مثل این زندگی کوفتی.. که یه روز خوش و واسه آدما.. زیاد می بینه!

– همه چیز درمان داره.. همه چیز راه حل داره.. مشکلات بدتر از این با یه مشاور حل می شه.. حالا این..

– این بدترین مشکلیه که می تونه بین دو تا زوج پیش بیاد آفرین.. چرا نمی فهمی؟ چیزی که بخواد سلامت تو رو به خطر بندازه برای من بدترین اتفاقیه که می تونه تو زندگیم بیفته!

– احتمالش خیلی کمه که منم…

– اصلاً تو بگو نیم درصد.. بازم یه احتمالی هست! نذار.. نذار من تا آخر عمرم.. با عذاب وجدان زندگی کنم. من نمی تونم به این مسئله.. به اندازه تو خوش بین باشم. تو هم.. تو هم داری زیادی احساسی تصمیم می گیری.. هنوز داغی.. نمی فهمی چی داری می گی.. نمی فهمی قراره تو چه منجلابی گیر بیفتی. زندگی و سلامتی خیلی با ارزش تر از اینه که سرش ریسک کنی..

– زندگی ای که تو توش نباشی.. هیچ ارزشی برای من نداره!

آراد یه لحظه جا خورد از این اعتراف صریح آفرین.. شاید چون فکر نمی کرد اگه قضیه بیماریش مطرح بشه.. آفرین انقدر سریع و بدون فکر بخواد این حرف ها رو به زبون بیاره..

 

 

 

 

ولی مسلماً حق داشت.. اون مدت ها داشت به این قضیه فکر می کرد و راحت تر از آفرینی که خیلی سریع و عجولانه داشت تصمیم می گرفت.. می تونست با این قضیه منطقی برخورد کنه..

همینم باعث شد سرش و به چپ و راست تکون بده و بگه:

– خیلی زود می فهمی.. زندگی ای که توش مجبور باشی با یه آدم و مریضی لاعلاجش سر کنی هم.. هیچ ارزشی نداره و خودت ازش خسته می شی.. ته این راه.. فقط دو تا نتیجه داره! یا تو هم مبتلا می شی.. یا خسته می شی از زندگی با من و ترجیح می دی ولم کنی.. که تو هر دوتاش.. من نابود می شم!

آفرین دیگه به التماس افتاده بود که اینبار خودش دست سالم آراد و محکم گرفت و با گریه نالید:

– تو به من فرصت بده.. من خودم و بهت ثابت می کنم. می فهمی که همچین چیزی نیست. می فهمی که این مریضی هم مثل خیلی از مشکلات قابل کنترله. هر ماه آزمایش می دم.. هر ماه وضعیت و چک می کنم.. شاید تا چند وقت دیگه یه واکسن یا یه راه درمان هم براش پیدا بشه.. ما مدام پیگیر می شیم.. لازم باشه حتی.. حتی با هم می ریم خارج.. این وسط.. کنار همدیگه زندگیمونم می کنیم.. مگه چه اشکالی داره؟ بهتر از این نیست.. که از هم جدا باشیم.. تو یه طرفی بخوای جون بدی از دوریم.. منم یه طرف دیگه؟ اونم وقتی جفتمون در حد مرگ عاشق همیم؟

در اثر گریه آفرین دو قطره اشک هم از چشمای آرادی که به گفته آفرین همیشه غرورش براش اولویت داشت پایین افتاد و با درموندگی لب زد:

– عشقم یه روزی کمرنگ می شه. هیچ چیز قشنگی همیشگی نیست!

آفرین که انگار از این حرف آراد خیلی بهش برخورد.. یهو از همون دست کشیدش سمت خودش و.. آراد هم که به خاطر وضعیت جسمیش ضعف داشت نتونست تعادل و حفظ کنه و بالاتنه اش به سمت آفرین کشیده شد.

منم مات و مبهوت داشتم تماشاش می کردم تا علت این کارش و بفهمم که آفرین دستش و پشت کردن آراد گذاشت و لباش و محکم به لبای آراد چسبوند!

تا چند ثانیه همه توی بهت بودیم که بالاخره آراد با تقلا خودش و عقب کشید و حین نفس نفس زدن.. با ناباوری لب زد:

– دیوونه.. دیوونه این چه کاریه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Xadi
Xadi
11 ماه قبل

لایک

Mmm:)
Mmm:)
1 سال قبل

پارتتتت بیشتر بزارینننن:/

...
...
1 سال قبل

چطور میشه این رمان رو خرید؟

یاس
یاس
1 سال قبل

فقط با خون و سرنگ الوده و مادر شدن و شیر دادن به بچه منتقل میشه

من دیگه
من دیگه
پاسخ به  یاس
1 سال قبل

داداش اصلی ترین چیز رابطه جنسیه که مهمه اونو نگفتی😂

یاس
یاس
1 سال قبل

ایدز امپولاشو بزنی نه با اب دهن منتقل میشه نه با رابطه بدون جلوگیری

Sogol
Sogol
1 سال قبل

آفرین هم دیوونه شد😂

علوی
علوی
پاسخ به  Sogol
1 سال قبل

نه اینکه جمع عقلا خیلی خیلی زیاد بود تو این رمان، یکی ازشون کم هم شد!

رضا
رضا
1 سال قبل

خواهشاً هرروز بذار پارتا رو

𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
1 سال قبل

خودااا چقد افرین خوبه 🥺🥺
من جای آراد بودم الان از خوشحالی قش میکردم 😂😂😂

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x