– بمون.. بمون کوروش.. تو رو خدا.. اون به خاطر من..
قبل از این که با بی حالی ادامه جمله ام و به زبون بیارم داد کشید:
– از همین الآن این فکر مزخرف و از سرت بیرون می کنی.. فهمیدی یا نــــــــــــه؟ قبل از این که بخوای فکر کنی چه ابر قهرمانیه به بلاهایی که سرت آورده فکر کن و بیخودی واسه یه شیطان دل نســــــــوزون!
از لای چشمای بسته ام دو قطره اشک بیرون ریخت.. خواستم بگم اون نه شیطانه نه ابرقهرمان.. اونم مثل من یه قربانیه تو اشتباهات مادر و پدرمون.. اونم یه آدمه که با وجود همه بلاهایی که سرم آورد.. نمی خواستم به دست من کشته بشه..
ولی دیگه جونی تو تنم نمونده بود که بخوام این حرف ها رو به زبون بیارم و یه کم بعد.. هم زمان با حرکت ماشین بیهوش شدم و دیگه چیزی نفهمیدم!
*
نگاهم و به سقف اتاق و مهتابی روشن بالای سرم دوخته بودم و داشتم صدای اعصاب خورد کن تیک تیک ثانیه شمار ساعت و تحمل می کردم..
چرا نمی گذشتن این ثانیه ها.. چرا تموم نمی شد این دو روز عذاب آوری که بالاجبار من و این جا نگه داشته بودن و نمی ذاشتن برم پی زندگی.. یا در واقع پی بدبختی خودم!
فردای اون شب نحس و جهنمی بود که توی بیمارستان چشمام و باز کردم.. فشار عصبی اون شب و دودی که ریه هام و پر کرده بود کار دستم داد و نتیجه اش شد یه بیهوشی دوازده ساعته..
بعدشم که هرچی اصرار کردم تا مرخصم کنن هیچ کس به حرفم اهمیت نداد و من یه شب دیگه هم توی این برزخ موندگار شدم!
شب تا صبح چشم رو هم نذاشته بودم.. کوروش به معنای واقعی شده بود ملکه عذابم.. گوشیم و ازم گرفته بود و خودشم یه کلمه حرف بهم نمی زد..
می دید حالم و.. می دید تو چه وضعیتی گیر افتادم و عذاب وجدان چه جوری بیخ خرم و چسبیده و بیشتر از اون دود و آتیش داره تلاش می کنه برای خفه کردنم.. ولی باز به دادم نمی رسید..
در جواب همه نگرانی هام و سوالاهایی که با چشمام ازش می پرسیدم.. خیلی راحت می گفت:
«هیچ خبری ندارم!»
تا بالاخره امروز صبح مجبورش کردم بره و هرجور شده یه خبر ازش گیر بیاره.. باهاش اتمام حجت کردم و گفتم اگه با خبر برنگشت دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمش..
بهم قول داده بود و حالا که آبا از آسیاب افتاده بود داشت می زد زیرش.. خوب می دونستم که دلیل اصلیش من و.. بدتر شدن حالم نیست..
می ترسید پیگیری کنه و پای خودش توی پرونده آتیش سوزی گیر بیفته و مجبور بشه به پلیس جواب پس بده که اصلاً چرا اون شب اون جا بوده..
این و تازه فهمیدم.. که ترس.. پررنگ ترین و قوی ترین حس تو وجود آدمیه که به شدت اصرار داره نقش عمو.. نقش یه تکیه گاه محکم و برام بازی کنه ولی.. وقتش که شد.. حتی خودشم فهمید که از پسش برنمیاد!
وقتی ازش پرسیدم تو چه جوری از اون جا سر درآوردی و اونم ناخواسته لا به لای حرفاش گفت که حدس زده اون جا باشم و حتی قبل از میران رسیده و متوجه آتیش سوزی شده.. یه چیزی تو وجودم فرو ریخت..
نه این که بخوام نجات دادنم از اون جهنمی که با دست های خودم درست شده بود و.. وظیفه کوروش بدونم و ازش دلخور بشم که چرا زودتر از میران.. اون اقدام نکرد برای بیرون کشیدنم..
فقط.. فقط یه لحظه دلم گرفت.. با فکر به این که چرا توی این دنیا به این بزرگی.. تنها آدمی که ذره ای به من اهمیت می ده.. باید میران باشه؟
چرا هیچ کدوم از اعضای فامیلم که باهام نسبت خونی دارن.. به اندازه جلادم من و دوست نداشتن و کوچکترین ارزشی برام قائل نبودن؟
این از عموم.. که اگه میران نمی رسید.. مطمئناً قدم از قدم برنمی داشت و می خواست همون جا بمونه و سوختنم و تماشا کنه..
اونم از داییم که با یه اس ام اس دروغ خیالش از این که من چند روز خونه آفرین می مونم راحت شده و حالا که دیگه اجاره خونه اش هم پرداخت کردم و کاری با من نداره.. دیگه براش مهم نیست مرده ام یا زنده.. که یه زنگ بزنه و حالم و بپرسه..
هرکی برای قبول کردن من.. دلایل خودش و داشت.. کوروش از خجالت برادرش.. کنار من مونده بود و نمی تونست کامل بی خیالم بشه و بره پی زندگی خودش.. داییم هم از خجالت خواهرش..
تنها آدمی که من و دید.. تنها آدمی که من و فقط به خاطر خودم می خواست.. تنها آدمی که حتی ازم متنفر بود و به خاطر خودم اون نفرت و به عشق تبدیل کرد.. میران بود.. هرچند که عشقش و هیچ وقت قبول نداشتم و ندارم ولی.. حداقل می تونستم بگم که بیشتر از این دو نفر.. بیشتر از این دو تا مرد زندگیم.. بهم توجه کرد!
یاد حرف آفرین افتادم که یه بار بهم گفت:
«بشین فکرات و بکن.. ببین با رفتن داییت از زندگیت بیشتر ضرر می کنی.. یا با رفتن میران!»
اون موقع زیاد اهمیتی به این حرف ندادم.. چون فکرم حول و هوش همکاریم با کوروش بود که آفرین ازش خبر نداشت.. ولی حالا.. تازه تازه داشتم معنی این حرفش و درک می کردم و می تونستم در کمال درموندگی.. با قطعیت بگم.. رفتن میران از زندگیم.. آسیب بیشتری بهم می زنه!
چشمام و بستم و دو قطره اشک از گوشه اشون سر خورد و رفت سمت بالش.. دلم می خواست می تونستم یه کم بخوابم ولی.. به محض بسته شدن چشمام.. آخرین تصویری که ازش توی ذهنم مونده بود به یادم می اومد و پشیمونم می کرد..
اون صورت سرخ و عرق کرده.. اون چشمای پریشون و پر درد.. اون نگاهی که تا حالا انقدر پشیمونی توش ندیده بودم.. ولی مثل آدمی که دیگه وقتی برای حلالیت گرفتن نداره.. بهم زل زد و ازم خواست ببخشمش!
من همه زورم و زدم.. به هر طنابی که سر راهم بود چنگ زدم تا هم خودش و.. هم فکرش و به کل از ذهنم و از زندگیم بیرون کنم..
حالا چی شد که فکرش حتی بیشتر و شدیدتر از قبل داشت مغزم و درگیر می کرد؟ چرا راحتم نمی ذاشت.. چرا دست از سرم برنمی داشت؟
با باز شدن یهویی در اتاق.. سریع به خودم اومدم و نگاه هراسونم و دوختم به صورت کوروشی که با اخمای درهم اومد تو و در و بست..
آب دهنم و قورت دادم و تنم لرزید از تصور حرفی که ممکن بود بهم بزنه.. بدون این که نگاهم و حتی به اندازه یه پلک زدن ازش بگیرم.. دو تا دستام و ستون تنم کردم و خودم و رو تخت یه کم کشیدم بالا..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
در هر صورت فکر نکنم حال واقعی میران رو بگه الکی یا بگه مرده یا بگه خوبه که فقط درین ول کنه
از اونجایی به اندازه موهای سرم رمان خوندم فکر کنم کوروش الکی به درین بگه میران مرده و قبر الکی درست کنه درین رو راضی کنه برن خارج از کشور بعد چند سال درین برگرده با میران رو به رو شه و … البته یه حدسه
آمدیم تو کچل بودی چجوری بفهمیم راست میگی
نیستم گلم 😂
حالت های من وقتی درین اون ک3شر هارو می گفت😵💫😑😶🤢🤮😡🤬😠🥱🥱🥱💩💩💩😬😬😬😬😬😬😬🖕🖕🖕🖕🖕🖕
انشاالله از عذاب وجدان دق کنی بمیری درین احمق.
کاش میزاشتی حرفشو میزد بعد تموم می کردی تا پارت بعدی می مونم تو خماری خبری از میران اه
چرا در مورد این احمق کلا نوشته شده مثلا میخاد خودشو چجوری جمع کنه این کثافت وای اگه میران سوخته باشه یا بلای سرش بیاد یا ویلچر نشین بشه حداقل درین بمیره مگه چی میشه رو ویلچر حتی نشسته باشه دو قطره اشک رو قبر کثیفش بریزه من دلم کمی خنگ بشه خدای من هر روز بیشتر نگران میشم لطفا در مورد میران بگین این بدنام رو ول کنین بمیره کاش بجای حمله عصبی حمله مرگ میکرد میمرد کثافتتتتتتتتت
اینو نگو
اگ درین میمرد میران داغون میشد چون دوباره عزیزترین فرد زندگیش تو اتیش سوخته
کممم بووووود
فاطیی ی پااارت دیگه بهموون هدیهه بدههه
خسته نشد اینقدر با خودش صحبت کرد☹️☹️☹️
چه بلایی سر بچم اومدهههههههه
مدیران بدبختم تک و تنها موند اون تو بعد این سگگگگ تازه به این نتیجه رسیده موندن میران تو زندگیش بهتره
امروز پنجشنبه است و فردا هم پارت نداریم!!😥😥😥😤😤