رمان تارگت پارت 71

5
(2)

 

کشوندم به این نشریه اونم درحالیکه از بین اونهمه دانشجو فقط من و اینجا فرستاد.. جایی که صد در صد با مسئولش هماهنگ بود و لابد ازش خواسته گوشیم و با دلایل احمقانه بگیره تا من وقتی گیر افتادم نتونم به کسی زنگ بزنم و بعدشم که با یه صحنه سازی و چهارتا حرف دروغ.. شاهد رفت و من اینجا گیر کردم.. انقدری عادی نبود که بخوام راحت از کنارش رد بشم و بگم.. پیش اومده!
آخه اون چرا باید این کار و بکنه؟
یعنی.. کینه ای که از من داره انقدر شدیده که بخواد.. من و با حبس کردن تو این اتاق زهره ترک کنه یا به کشتنم بده؟
نکنه.. نکنه خوابای دیگه ای برام دیده و چند ساعت بعد یه نفر یا چند نفر می ریزن سرم و کارم و تموم می کنن؟
نکنه نیت و قصد شومی تو سرش بوده که از این طریق بهش رسیده؟
یه صدایی تو گوشم می گفت:
«ساده ای دختر! اون استاد دانشگاهه.. چرا باید این نشریه رو که آدرسش و جلوی چشم اونهمه دانشجو بهت داد برات تبدیل به قتلگاه کنه تا بعداً گند کارش دربیاد و تو دردسر بیفته؟ هدف اون فقط یه چیز بود.. نرسیدنت به زمانی که برای تحویل دادن تحقیق مشخص کرده! شاید می تونستی از پس ارائه اون تحقیق بربیای.. ولی حالا دیگه مطمئنه که.. تحت هر شرایطی.. می تونه این ترم تو رو بندازه! به همین راحتی!»
این واقعیت هم انقدری وحشتناک بود که همونجا رو زمین خاکی و کثیف فرود بیام و سر پر نبضم و تو دستام بگیرم و اشکای پر از درموندگیم اجازه سرازیر شدن بدم..
اگه واقعاً قصدش این بود یعنی.. من باید تا فردا که یه نفر پیدا می شد و این در بی صاحاب مونده رو باز می کرد.. این تو می موندم و فکر کردن به این مسئله هم.. کافی بود برای دیوونه شدن من!
امیدم همچنان به میران بود.. شاید نمی تونستم بهش خبر بدم.. ولی اون که به من زنگ می زد و می فهمید چند ساعته که گوشیم و جواب نمیدم.. مسلماً پیگیر می شد و تلاش می کرد واسه پیدا کردنم!
البته.. اینم فقط یه احتمال بود که با وجود شانس مزخرفم.. نمی شد زیاد بهش بها بدم و ممکن بود این وسط.. هزارتا اتفاق بیفته که من از ذهن میران.. به کل خارج بشم!

×××××
توی پارکینگ شرکت از آسانسور پیاده شدم و خسته از روز شلوغ و پر مشغله ای که پشت سر گذاشتم.. راه افتادم سمت ماشینم..
روزایی که یه آدم معروف ماشینش و می آورد اینجا.. بدترین روزای کاریم محسوب می شد.. جدا از ندید بدید بازی درآوردن های بچه ها که هر کدوم می خواستن تو چند زاویه مختلف باهاش عکس بگیرن و همون کلی از وقتمون و می گرفت.. اُردای ناشتای خودشونم که فکر می کردن رو حساب سلبریتی بودن می تونن هر درخواست مزخرف و خارج از عرفی واسه ماشینشون داشته باشن و ما باید تمام وقت با خودشون و خدم و حشمشون سر و کله می زدیم واقعاً خسته کننده بود.
این وسط فقط یکی دو بار وقت پیدا کردم با درین تماس بگیرم که هر دو بار انقدر زنگ خورد تا قطع شد.. حدس می زدم اون سمیع فرصت طلب باز جوری بهش کار داده که وقت سر خاروندن نداره چه برسه به چک کردن گوشیش.. ولی حالا که دیگه نزدیک تموم شدن تایم کاریش بود حتماً وقتش و پیدا می کرد..
واسه همین سوار ماشین که شدم قبل از روشن کردن خواستم زنگ بزنم و بگم آماده باشه که دارم میرم دنبالش ولی همون موقع گوشی خودم زنگ خورد و با دیدن اسم رحیم رو صفحه.. متعجب از اینکه انقدر زود کاری که بهش سپرده بودم و انجام داد جواب دادم:
– بگو!
– سلام آقا! دستور انجام شد! امر بفرمایید؟
پوزخندی رو لبم نشست.. اون حرومزاده ها مثل طبل توخالی فقط سر و صدا داشتن وگرنه از عرضه و جنم هیچ بویی نبرده بودن!
– بردیشون سوله؟
– بله آقا.. طبق امرتون! تشریف میارید؟ یا جوری ببندیمشون که تا فردا تکون نخورن؟
یه لحظه خواستم بگم ببندشون تا فردا چون باید می رفتم دنبال درین ولی.. یادآوری دردایی که امروز گاه و بی گاه تو پهلو و دنده هام می پیچید و کارم و مختل می کرد از یه طرف.. اینکه باید زودتر تکلیف اون بی ناموسا رو روشن می کردم تا دیگه به خودشون جرات همچین غلط اضافه ای رو ندن از طرف دیگه انقدر عصبیم کرد که مطمئناً اگه با این حال می رفتم سراغ درین.. یه گندی توی رابطه امون زده می شد!
واسه همین با همه حرص و عصبانیتی که اون لحظه از خستگی و تن کوفته شده ام داشتم لب زدم:
– دارم میام! صورتاشون و بپوشون!
– چشم آقا!
تماس و قطع کردم و اینبار به جای زنگ زدن به درین پیام دادم:
«من جایی گیر کردم! نمی تونم بیام دنبالت! با آژانس برو.. تو همون لابی بمون.. هر وقت رسید جلوی در سوار شو خب؟ سوار شدی بهم زنگ بزن!»

یه کم صبر کردم و پیام که دلیور شد گوشی و انداختم تو کنسول و راه افتادم! امشب قرار بود یه شب طولانی باشه.. چه برای من.. چه برای اون بی سر و پاها! پس بهتر بود زودتر کارم و شروع کنم چون بعدش به یه استراحت چند ساعته احتیاج داشتم!
*
پک عمیقی به سیگارم زدم و خیره به آسمون سیاه شب که توی این هوای دود گرفته ستاره ای وسطش دیده نمی شد گوش دادم به صدای آخ و ناله اون سه تا نره خری که فقط موقع امر و نهی کردن به خواهرشون و سه نفری یواشکی از دیوار خونه بالا رفتن و از پشت حمله کردن به یه نفر قلدری بلد بودن..
وقتش که می رسید مثل الآن حاضر بودن عین بچه های دو ساله عر بزنن و حتی به التماس بیفتن که دیگه کتکشون نزنن..
وقتی رسیدم.. فقط به اندازه ای که حرصم خالی بشه چند تا مشت و لگد اساسی نثارشون کردم و اومدم بیرون سوله و بقیه اش و سپردم به رحیم و دار و دسته اش.. انقدری ارزش نداشتن که با وجود اینهمه درد توی بدنم.. بیشتر از این واسه لت و پار کردنشون انرژی صرف کنم!
رحیم بسته بودشون به صندلی و رو سر هر کدوم یه گونی کنفی کشیده بود و هنوز نمی دونستن طرف حسابشون کیه ولی خب.. اگه یه کم عقل داشتن باید حدس می زدن که دو روز بعد از گه اضافه ای که خوردن.. کسی به جز من نمی تونه گیرشون بندازه و تلافی کارشون و سرشون دربیاره!
با بد کسی در افتاده بودن.. نمی دونستن که طرفشون بدجور کینه به دل می گیره و اهل انتقامه.. منتها روش انتقام گرفتنش برای هر کسی متفاوته!
اما تمام تلاشش و می کنه تا همون زخمی که خورده رو بزنه.. همون دردی که کشیده رو القا کنه.. همون حسی که داشته رو منتقل کنه.. جوری که طرف.. اگه منصف باشه بتونه بهش حق بده!
یه کم که گذشت و صدای مشت و لگداشون قطع شد و فقط صدای ناله های اون حرومزاده ها به گوش می رسید.. آخرین پک و به سیگارم زدم و داشتم زیر پام لهش می کردم که رحیم بیرون اومد و گفت:
– آقا دستور چیه؟ ادامه بدیم؟ یا بسشونه؟
چرخیدم سمتش و از لای در نگاهی به بالا تنه لخت و کبودشون انداختم..
– جمع کن آدمات و بیا بیرون..
– چشم آقا الساعه!
چشم گفتن های فی الفورِِ رحیم.. دلم و خنک می کرد! مشخص بود زهرِ چشمی که از خودش توی همین سوله گرفتم هنوز یادشه و دیگه تحت هیچ شرایطی حاضر نیست کاری خارج از دستور من انجام بده!
آدما همیشه همین بودن.. مطمئناً سیاست مدارهای کل دنیا.. با همین شیوه مملکتشون و اداره می کردن.. آزادی بیش از حد دادن به آدما.. هارشون می کرد و این توهم براشون ایجاد می شد که اونا هم می تونن رئیس باشن.. ولی باید همیشه از یه طریق بهشون فهموند که رئیس فقط یه نفره و بس.. باید همیشه محدود می شدن.. باید همیشه تهدید می شدن.. تا همون کاری و می کردن که بهشون گفته شده.. نه بیشتر.. نه کمتر!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yasamn
Yasamn
1 سال قبل

پارت بعدی رو نمیزارید امروز؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x