5 دیدگاه

رمان تدریس عاشقانه پارت 13

5
(1)

 

متعجب گفتم
_من؟جنابعالی مثل میرغضب نشستی تا همه بفهمن به زور سر سفره ی عقد آوردنت!
نگام کرد و عصبی گفت
_الان داری دست پیش میگیری؟
چه قدر پرووو بود این بشر. با حرص گفتم
_اونی که دست پیش میگیره تویی…منو همین جا پیاده کن اعصابم و بهم ریختی
نیم نگاه تندی بهم انداخت و اعتنایی نکرد.
ماشین و که جلوی خونش نگه داشت متعجب گفتم
_چرا اومدیم اینجا؟
سرد جواب داد
_چون من خواستم پیاده ‌شو!
پشت بند حرفش خودش پیاده شد.
ابرو بالا انداختم.حالا خواستن و نشونت میدم آرمان خان.
در سمت منو باز کرد و کلافه گفت
_پیاده شو سوگل.
دست به سینه نشستم و گفتم
_پیاده نمیشم.
دست زیر بازوم انداخت و از ماشین کشیدتم بیرون که گفتم
_نمیتونی منو به زور ببری!
با خونسردی ماشین و قفل کرد.خم شد و عین کیسه ی برنج بلندم کرد و انداخت روی دوشش که متحیر گفتم
_چی کار میکنی؟منو بذار پایین وگرنه داد میزنم همه بیان. اصلا آبرو تو توی دانشگاه می‌برم.به همه میگم به زور زنت دادن. آرمان منو بذار زمین با توعم…
دکمه ی آسانسور و زد و گفت
_بیخودی تلاش نکن!
از عمد با پام ضربه ی محکمی به نقطه ی حساسش زدم که رنگش کبود شد.همزمان آسانسور باز شد.
رفت تو و بالاخره منو گذاشت زمین و دکمه رو زد.
به چهره ی کبود شدش خندیدم و گفتم
_چی شد از مردونگی انداختمت آقای دکتر؟
با لبخند محوی گفت
_نه عزیزم نگران نباش هنوز میتونم چهار تا توله ی قد و نیم قد بندازم تو دامنت تا زبون درازت کوتاه بشه.
🌹🍁🌹🍁🌹🍁

پشت چشمی نازک کردم و رومو کردم اون ور.
آسانسور که ایستاد تند پریدم پایین که با طعنه گفت
_چی شد تو که نمی خواستی بیای حالا عجله داری؟
چشم غره ای بهش رفتم که اعتنایی نکرد. کلید انداخت و بدون تعارف زدن به من خودش عین گاو رفت تو.
پشت سرش رفتم و درو بستم..
خونش خیلی به هم ریخته بود. یه راست خودش و روی کاناپه انداخت و گفت
_لباس راحتی خواستی از اتاقم بردار.
سر تکون دادم و به سمت اتاقش رفتم.
به محض وارد شدن چشمم روی لباس خواب زنونه و تخت به هم ریخته مات موند.
عوضی… عوضی… عوضی…
به من می گفت ملاحظه کن و خودش…
با حرص از اتاق بیرون رفتم و گفتم
_خونت حالم و بهم میزنه من میرم
قبل از اینکه به در برسم خودشو انداخت جلوم و گفت
_چته تو.
با نفرت گفتم
_هیچی. فقط دلم نمیخواد تو خونه ای که توش پر از کثیف کاریه بمونم.
خواستم از کنارش رد بشم که بازوهامو گرفت. با غیظ غریدم
_دست به من نزن.
محکم تر گرفتتم و گفت
_منظورت چیه سوگل؟
هلش دادم و گفتم
_هنوز لباس زیرای دوست دخترتو جمع نکردی منو میاری تو خونت؟آفرین…بکش کنار من این جا نمیمونم.
این بار محکم کمرم و گرفت و تند گفت
_سووووگل من نمی‌فهمم چی میگی. من دوست دختر ندارم.
چپ چپ نگاهش کردم. دستشو گرفتم و دنبال خودم به سمت اتاق خواب کشوندم.
لباس خواب و از روی تخت برداشتم و جلوی چشمش گرفتم و گفتم
_چیه این؟
متعجب گفت
_این.

چشماش ریز شد که با حرص لباس خواب و توی سرش کوبیدم و جیغ زدم
_تازه داری خاطراتشم مرور میکنی… عوضی.
خواستم از اتاق بیرون برم که پرید جلوم و گفت
_به خدا این لباس خواب مال من نیست سوگل.
با غیظ گفتم
_می دونم مال تو نیست لازم نیست قسم بخوری.
تند گفت
_منظورم اینه که من ربطی به این لباس خواب ندارم. یکی از دوستام با دوست دخترش اینجا بودن کلید دادم بهش قسم میخورم.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_دروغ دیگه ای به ذهنت نرسید؟
نفسش و فوت کرد و گفت
_من حالم از دروغ و دروغ گفتن بهم میخوره سوگل بشناس منو سرم بالای دارم بره دروغ نمیگم. چون از آدمای دروغگو متنفرم.
با این حرفش رسما خشکم زد. پس اگه بفهمه من کلی بهش دروغ گفتم ازم متنفر میشه. پس چی فکر کردی سوگل؟فکر کردی عاشقت میشه؟
عقب رفتم که گفت
_بهم اعتماد نداری نه؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم
_چه فرقی میکنه؟من فقط عصبی بودم وگرنه زندگی شخصیت ربطی به من نداره وقتی به اجبار با هم ازدواج کردیم لزومی نداره بهم حساب پس بدی.
اخماش در هم رفت و گفت
_اگه اینو میگی که من کاری به کارت نداشته باشم در اشتباهی سوگل.
خیره نگاهم کرد.سرمو پایین انداختم و گفتم
_برو بیرون حالا که به زور آوردیم اینجا حداقل استراحت کنم.
جلو اومد و اولین دکمه ی مانتوم و باز کرد و گفت
_اولین روز عقد بدون داماد میخوای استراحت کنی عزیزم؟

قلبم هری ریخت و تند عقب رفتمو بدون نگاه کردن به چشماش گفتم
_نمیخوام بین مون چیزی پیش بیاد آرمان!
سر تکون داد و با جدیت گفت
_باشه،فراموش کرده بودم حرفاتو…اینکه نمیخوای با یکی مثل من باشی…اوکی دیگه نزدیکت نمیشم. راحت باش!
حرفش و زد و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت.
لبم و گاز گرفتم تا اشکم در نیاد.. با درموندگی روی تخت نشستم و زیر لب نالیدم
_خدایا من چی کار کنم؟
* * * * *
با حرص پوست لبم و جویدم و زیر چشمی به پری نگاه کردم که با چشماش رسما داشت آرمان و می‌خورد.
سقلمه ای به پهلوش زدم و گفتم
_بسه انقدر زل نزن بهش.
با نیش شل شده خیره به آرمان گفت
_آخه خیلی خوشتیپه.دلم میخواد بغلش کنم.
تند از جام بلند شدم که متعجب نگاهم کرد.آرمان تدریسش و قطع کرد و گفت
_مشکلی هست؟
تند گفتم
_بله هست.میشه درس و تعطیل کنید به نظرم خسته شدید برید استراحت کنید.
ابرو بالا انداخت و گفت
_ممنون من خسته نیستم شما…
وسط حرفش پریدم
_خسته اید مگه میشه خسته نباشید؟رنگتونم پریده به نظرم شما برید یه چایی بخورید.
همه ریز میخندیدن انگار با خودشون فکر میکردن من واسه تعطیل شدن کلاس این طوری میکنم.خبر نداشتن از حسادت رو به انفجار بودم.
آرمان که به سختی خندش و کنترل میکرد روی صندلی نشست و گفت
_اوکی من می‌شینم خستگی مو در کنم شما بیاید همین مبحث و کنفراس بدید.
همه خندیدن.خیره به تخته گفتم
_آناتومی قلب؟
لبخند محوی زدم و گفتم
_من مثل شما با خشونت درس به این قشنگی و تدریس نمیکنم.
خندید و گفت
_باشه شما بفرمایید عاشقانه تدریس کنید.

🌹🍂🌹🍂🌹

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی
هستی
4 سال قبل

نمیدونم چرا ولی از ارمان خوشم نمیاد😑

ستاره
ستاره
4 سال قبل

رمان قشنگه ولی اصلا از شخصیت سوگل خوشم نمیاد ادم حتی اگ عاشقم باشه نباید بدون اطلاع خانواده صیغه یکی بشه و حالا هم اینطوری بدبخت بشه

اسما
اسما
4 سال قبل

بنظرم این رمان خیلی قشنگه من خودم طرفدار پر و پا قرصشم ولی بیخودی داره کش داده میشه سوگل باید تکلیف خودشو مشخص کنه دیگه یا به آرمان بگه دردش چیه یا رابطشو باهاش خوب کنه تازه حتی مشخص نشد آرمان واقعا به شایان قول داده سوگل و بده بهش یا واسه حرص دادن سوگل اونو بهش گفت

ایلین
ایلین
پاسخ به  اسما
4 سال قبل

اره اصن مگه ارمان نفهمید سوگل تو گزشته چیکار کرده؟ مگه شایان بهش نگفته بود؟؟

اسما
اسما
پاسخ به  ایلین
4 سال قبل

خب باور نکرد دیگه همون موقع که جلوی دانشگاه شایان رو کتک زد دفعه بعدشم که سوگل یجوری قضیه رو پوشوند آرمان خنگم باور کرد

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x