رمان تدریس عاشقانه پارت 27 - رمان دونی

رمان تدریس عاشقانه پارت 27

بی توجه به اینکه توی تاکسیم صدامو بردم بالا
_مامان چی داری میگی؟ با اجازه ی کی گذاشتی بیان؟
_دختر تو چرا عقل نداری؟تو الان یه زن مطلقه محسوب می‌شی بکارت نداری.میدونی خواستگار واسه تو چه قدر سخت پیدا میشه؟ اگرم کسی در این خونه رو بزن یا یه مرد زن داره یا زن طلاق داده با دو تا بچه… اینا رو من پرسیدم پسرشون مجرده شرایط تو رو هم قبول کرده. چه مانعی داشت که نمیذاشتم بیان؟
عمیق نفس کشیدم و گفتم
_همین الان زنگ بزن بگو نیان!
_زنگ نمیزنم دختر اتفاقا میان تو هم میشینی با پسره حرف میزنی. سه ماه گذشته تا کی میخوای عزای آرمان و بگیری؟
عصبی سر تکون دادن و گفتم
_اوکی مامان من امشب خونه ی دوستم می‌مونم تا مهمونات بیان و برن!
نذاشتم حرفی بزنه و قطع کردم. حتی دلم نمیخواست ریختش و ببینم چه برسه به اینکه بیاد و بخوام باهاش حرف بزنم. * * * * *
با حرص ریجکت کردم که سر دو ثانیه دوباره زنگ خورد. مامان همچنان غر زد
_تو یه چیزی به این بگو مرد… با زندگی خودش لج کرده.
بابا گفت
_خوب چرا مخالف اومدنشونی بابا؟به ظاهر که خانواده ی خوبی میان.
نفسم و فوت کردم و باز هم گوشیم زنگ خورد.
ریجکت کردم و گفتم
_چرا درکم نمیکنین؟من نمی‌خوام ازدواج کنم.
_به خاطر آرمان؟دخترم اون فراموشت کرده. اون وقت تو هنوز بهش وفاداری؟
حالم از خانوادم به هم می‌خورد اگه موقعیت شو داشتم چمدونم و می‌بستم و گورم و گم میکردم تا انقدر توی سرم نزنن بلند شدم و گفتم
_من نمی‌خوام ازدواج کنم. اگرم واستون زیادیم بگین یه خاکی توی سرم می‌ریزم ولی انقدر منو تحت فشار نذارین …
چشمام پر اشک شد. به چه زبونی بهشون بفهمونم من توی دلم هنوز هم آرمان رو همسر خودم میدونم و نمی تونم بهش خیانت کنم.نمیتونم کس دیگه ای رو به زندگیم راه بدم. حتی شایان عوضی رو که مدام اسمش روی صفحه ی گوشیم خاموش و روشن میشه 

به محض اینکه در خونه رو بستم صدای روشن شدن ماشینی که روبه روی خونه پارک شده بود بلند شد.
بی اعتنا راهم و کشیدم و رفتم که صدای منحوس آشنایی رو شنیدم
_سوگل!
با اخم به شایان که سوار ماشین آخرین مدلش بود نگاه کردم
_سوار شو من می رسونمت!
محلش نذاشتم و به راهم ادامه دادم. اما عوضی دست بردار نبود
_سوگل با توعم…میگم سوار شو
کلافه ایستادم و گفتم
_چرا گورتو گم نمیکنی؟
_چون میخوام همه چیو بین مون درست کنم. سوگل تو مال من بودی…یادت رفته؟اون همه روزای خوب با هم داشتیم. حداقل به عنوان یه دوست قدیمی حق اینو دارم که تا دانشگاه برسونمت!
عصبی داد زدم
_نداری… نداری شایان… برو!
_باشه بیا سوار شو با هم حرف می‌زنیم بعدش برای همیشه از زندگیت میرم وگرنه خودت میدونی که دست بردارت نیستم.
با تردید نگاهش کردم.فوقش یک بار باهاش منطقی حرف میزدم بعدش برای همیشه گورش و گم می‌کرد.
با اطمینان نگاهم کرد که با شک به سمتش رفتم و سوار شدم.
لبخند محوی زد و ماشین و روشن کرد.
عمیق نفس کشیدم و گفتم
_از جون من چی میخوای؟
_خودتو!
با غیظ گفتم
_تو یه بار ولم کردی شایان. تو بدترین شرایط ممکن ولم کردی چه طور روت میشه دوباره بیای و این حرفا رو بزنی؟
_یه فرصت دوباره میخوام سوگل… همه ی آدما لیاقت یه شانس دومو دارن.
پوزخند زدم
_شاید اگه همون موقع برمی‌گشتی می بخشیدمت… اما الان نمیخوامت بفهم اینو و دست از سرم بردار.
سکوت کرد..
به خیال اینکه قانع شده من هم ساکت شدم تا این که بعد از گذشت ده دقیقه ترس به دلم افتاد و گفتم
_اینکه راه دانشگاه نیست. کجا داری میری؟ 

با لبخند گفت
_نترس عزیزم کاری نمی‌کنم که دوباره از چشمت بیوفتم… مگه کلاست یک ساعت دیگه شروع نمی‌شه؟می‌ریم با هم یه قهوه بخوریم!
عصبی گفتم
_تو ساعت کلاسای منو از کجا می‌دونی؟پری بهت آمار می‌ده نه؟
با خونسردی گفت
_سخت نگیر عزیزم… بفرما رسیدیم!
ماشین و جلوی یه کافی شاپ پارک کرد.
دست به سینه نشستم و گفتم
_من نمیام!..
ملتمس گفت
_لطفا سوگل… این آخرین خواستمه ازت!به علاوه کسایی هستن که می‌خوان ببیننت!
جفت ابروهام بالا پرید
_منو؟
سر تکون داد
_آره… پیاده شو!
مهلت اعتراض بهم نداد و پیاده شد.
حس کنجکاوی باعث شد پیاده بشم و دنبالش به سمت کافی شاپ برم.
درو برام باز کرد.. با تردید وارد شدم.
وارد شدنم همزمان شد با صدای دست زدن جمعیتی!
هاج و واج ماتم برد.تمام دوستای صمیمی دوران دبیرستانم به علاوه دوستای شایان…
دقیقا پشت سرم ایستاد و گفت
_تموم اونایی که شاهد عشقمون بودن رو جمع کردم اینجا تا شاید یادت بیاد که روزایی رو با هم گذروندیم!
متحیر خندیدم…
مهسا دوست صمیمیم توی اون دوران به سمتم اومد و محکم بغلم کرد
_چه طوری بی‌شعور؟
ناباور گفتم
_تو… این‌جا…
خندید و گفت
_نمی‌دونم این شازده چه طور ردم و زد! وای باورم نمیشه می‌بینمت!
پشت بند مهسا زهرا و مریم هم به سمتم اومدن و هر کدوم به نوعی ابراز احساسات کردن.
باورم نمی‌شد که می‌بینمشون بعد از جریان شایان فقط تونستم آخرین امتحانام و پاس کنم و با همشون قطع رابطه کرده بودم.
به سمت شایان برگشتم و با قدردانی گفتم
_ممنونم!
چشمکی زد
_قابل تو رو نداره خانومی!
_اما چرا این کارو کردی؟
چند لحظه به چشمام نگاه کرد. همزمان آهنگ ملایمی پخش شد و همه عقب رفتن… نزدیکم اومد و گفت
_ما عاشق هم بودیم… تو سخت ترین روزا عاشق هم موندیم! مال هم بودیم…
سالها گذشت اما… من نتونستم فراموشت کنم! می‌دونم که ازم دلخوری اما اگه ذره ای از اون حست مونده باشه… می‌خوام بهم این فرصت و بدی که قوی ترش کنم…
هاج و واج نگاهش می‌کردم که دست توی جیبش کرد و جعبه ی کوچیکی در آورد جلوی پام زانو زد و گفت
_می‌خوام بهم این فرصت و بدی تا دوباره تو رو عاشق ترین زن روی زمین کنم… می‌خوام جلوی تمام کسایی که شاهد عشقمون بودن ازت بخوام که یک بار دیگه دستم و بگیری… می‌خوام ازت درخواست ازدواج کنم… مات و مبهوت نگاهش کردم که گفت
_با من ازدواج می‌کنی سوگل؟ 

لال شده بودم. همه با انتظار به من نگاه میکردن.
شایان جلوی پام زانو زده بود اما من آرمان جلوی چشمم بود.
میگن به همه‌ی آدما باید یه فرصت دوباره داد اما من قلبم پیش آرمان بود.
یک قدم عقب رفتم و سری به طرفین تکون دادم.
یکی از جمع گفت
_خوب فکر کن سوگل شما عاشق همین!
نه نبودم… من عاشق شایان نبودم، هیچ وقت نبودم. حسی که به شایان داشتم قابل مقایسه با احساسم به آرمان نبود.
من عاشق آرمان بودم. حتی اگه اون ترکم کرده باشه من توی دلم بهش وفادارم!
_یه فرصت دیگه به عشق تون بده سوگل…
هر کس یه چیزی می گفت. شایان با بی قراری بهم زل زده بود تا چیزی بگم… منم بدترین کار ممکن و کردم.. بدون گفتن هیچ حرفی از کافه بیرون زدم و پشت سرمم نگاه نکردم. اشک از چشمام سرازیر شد.
نمیدونم دیگه چرا داشتم گریه میکردم. شاید چون روزی منتظر این لحظه بودم تا شایان برگرده و ازم بخواد تا یه فرصت دوباره بهش بدم. اون روز رسید غافل از اینکه قلب من دیگه برای اون نمی تپید.
* * * * *
به محض اینکه وارد کلاس شدم پچ پچ ها شروع شد.
با شک نگاهم و به بقیه که در گوش هم حرف میزدن و به من نگاه میکردن خیره شدم و سر جام نشستم.
از توی کیفم جزوه مو بیرون کشیدم که صدای پچ زدن چند دختر جلویی مو شنیدم
_من از اولشم از این دختره خوشم نمیومد. بی دلیل نبوده!
اون یکی دختر به من نگاه کرد و متاسف گفت
_هنوزم باورم نمیشه به خاطر نمره با همه ی استادا لاس میزده. همونه تا اینجا رسیده. حق ما رسما ضایع شده.
یکی دیگه شون گفت
_من میگم اعتراض کنیم از دانشگاه اخراجش کنن!
اخمام در هم رفت. 

118

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اسما
اسما
4 سال قبل

ایول خوشم اومد از کاری که با شایان کرد پسره پررو

R
R
4 سال قبل

من این رمانو خوندم تو یه سایت دیگه کامل گذاشته شده

Hasti
Hasti
پاسخ به  R
4 سال قبل

این یه مدل دیگشه

R
R
پاسخ به  Hasti
4 سال قبل

نه بابا خودشه
حاظرم پارت های بعدیشو همینجا بزارم

Eliii
Eliii
پاسخ به  R
4 سال قبل

خب بزار
ما خيلي هم خوشحال ميشيم😄

سحر
سحر
پاسخ به  R
4 سال قبل

خب اسم سایتشو بگو ماعم بخونیم

ayliin
ayliin
4 سال قبل

اه
پوووووووف!

Artamis
Artamis
پاسخ به  ayliin
4 سال قبل

الان آرمان با اسب سفیدش میاد ونجاتش میده که کسی پشت سرش حرف نزنه

Eliii
Eliii
پاسخ به  Artamis
4 سال قبل

😁😄😉

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x