باورم نمیشد.با حرص گفتم
_یعنی چی؟ خدا لعنتت کنه سه سال پیش چرا ولم کردی؟به خاطر یه حماقتی که تو بچگیم کرده بودم و بکارت نداشتم.الان خودت به یه زن شوهر دار تجاوز کردی و حالا ازم میخوای با یه بچه تو شکمم راه بیوفتم دنبال تو آمریکا؟
روپوشم و تنم کردم و دکمه هاشو بستم .
خواستم از اتاقش برم بیرون که جلومو گرفت و گفت
_من این بار دیگه ولت نمیکنم سوگل بهت گفتم پای تو و اون بچه هستم پس هستم!
درو باز کردم و گفتم
_اما من دیگه یه آدم نامرد و کنارم نمیخوام
از اتاقش زدم بیرون و درو محکم بستم …این بچه رو نگه نمیداشتم …به هیچ وجه!
* * * * *
پوست لبم و با دندون کندم….بشکنی جلوی صورتم زد و گفت
_شنیدی چی گفتم؟
گیج سر تکون دادم
_ها؟آره فهمیدم باشه!
پوزخند زد
_چیه نکنه عاشقم شدی که تا گفتم طلاق رنگ و روت پرید ؟
با غیظ نگاهش کردم
_نه خیر …خوبه خودم مجبورت کردم طلاقم بدی!
توی دلم ادامه دادم
_اما چرا دقیقا امروز که من فهمیدم حاملم!
سر تکون داد
_پس این برگه رو امضا کن یه سری مراحل داره که ردش کنیم طلاق توافقی میگیریم!
نگاهی به برگه انداختم و لرزون امضاش کردم .
خواستم پیاده بشم که گفت
_تک امشب یه چیزیت هست .چی شده؟
با تته پته گفتم
_چیزیم نیست با مامان دعوا کردم! فقط یه چیزی قرار بود منو بفرستی آمریکا ..
سر تکون داد
_قرارمون سر جاشه پیگیر کارات هستم …
درو باز کردم که باز گفت
_پس فردا میام دنبالت بریم دنبال کارای طلاق …
دستپاچه گفتم
_زود نیست؟
_نه ما که رابطه ای با هم نداشتیم یه گواهی عدم بارداری میگیری و خلاص
به چشماش که نگاه کردم برای لحظه ای ترسیدم اگه میفهمید چی ؟
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم
_فردا یه کلاس مهم دارم بندازش برای هفته ی بعد !
سری تکون داد و گفت
_اوکی هر روز خواستی زنگ بزن !
باشه ای گفتم و بدون خداحافظی از ماشینش پیاده شدم و به سمت خونه دویدم.به محض بستن در نفس آسوده ای کشیدم و تند شماره ی فرشته رو گرفتم بعد از کلی بوق جواب داد.
تند گفتم
_سلام عزیزم خوبی؟شناختی؟سوگلم!
_به سوگل خانم مگه میشه نشناسم .چی شده یاد ما کردی؟
کمی من و من کردم و گفتم
_راستش به یه مشکلی برخوردم.میخواستم کمکم کنی البته قبلش میخام ازت قول بگیرم کسی چیزی نفهمه!
_ای بابا نگرانم کردی بگو چی شده نترس به کسی چیزی نمیگم.
با تردید گفتم
_حامله م …میخوام بدون اینکه کسی بفهمه سقطش کنم
_وااای جون من؟خوب چرا سقط دختر خوب؟
_فعلا آماوگی بچه دار شدن ندارم.
_پس اون طوری کع من فهمیدم دکتر شایان خبر نداره…گناه داره ها به نظرم بهش بگو
ترسیده گفتم
_نه نه نمیخام چیزی بفهمه می تونی کمکم کنی؟
_باشه فردا توی بیمارستان حرف میزنیم ببینیم چی میشه .
نفسی از آسودگی کشیدم
_باشه ممنون پس فردا می بینمت!
بعد از خداحافظی قطع کردم.فرشته رو توی بیمارستان میشناختم منتهی نمیدونستم دهنش چفت و بست داره یا نه …فقط میدونم اگه به گوش معین برسه باید برای خودم دنبال قبر بگردم .
دستی به شکمم کشیدم و با فکری مشغول وارد خونه شدم.هر چه باداباد!
* * * *
_آماده ای عزیزم؟
سر تکون دادم که گفت
_بیا توی اتاق!
با ترس دنبالش راهی شدم.درو بست و گفت
_لباساتو عوض کن دراز بکش روی تخت
از ترس می لرزیدم…من داشتم جون یه موجود زنده رو می گرفتم…هیچ وقت مثل الان انقدر احساس بدی نداشتم.
لباسامو با لباسای بیمارستان عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم…
من مجبور بودم این کار و بکنم…تنها راهم بود هیچ چاره ی دیگه ای نداشتم.
دستکشا شو دستش کرد و گفت
_شروع کنیم؟
ترسیده سر تکون دادم و چشمامو بستم که گفت
_انگار خیلی ترسیدی میخوای نگه داریم برای یه وقت دیگه ؟
لب هام تکون خورد و خواستم چیزی بگم که در با شتاب باز شد ..
فرشته وارد اتاق شد و گفت
_چی شد ؟سقطش کردی؟
دکتر با اخم گفت
_چه طرز وارد شدنه؟نه هنوز ….
_دکتر زند داره بیمارستان و دنبال تو زیر و رو میکنه.
مثل برق نشستم و گفتم
_چی میگی؟
من و من کرد:
_بخدا من چیزی بهش نگفتم خودش فهمید نمیدونم اون چرا انقدر عصبی شد …
مچ دکترو گرفتم و ملتمس گفتم
_میشه زودتر کارو تموم کنین؟
فرشته تند گفت
_نه آخه من اومدم همین و بگم …گفت اون دکتری که بچه ی تو رو سقط کنه رو هم از بیمارستان میندازه بیرون هم پروانه ی پزشکیش و باطل میکنه…به نظرم بیخیال شو سوگل!
تند گفتم
_نه …نمیشه من باید این بچه رو بندازم …لطفا!
دستکش هاشو در آورد و متاسف سر تکون داد
_نمیتونم سوگل حداقل تا قبل از اینکه با دکتر زند صحبت کنم …تو که بچت هنوز خیلی کوچیکه برای چی انقدر عجله داری …بذار ببینم دکتر …
حرفش قطع شد…
آرمان با عصبانیت وارد اتاق شد و با دیدن من مثل اژدها به سمتم اومد
_چه غلطی داری میکنی تو ؟ هان؟
با دستش تمام دم دستگاه اونجا رو به هم ریخت و بازومو گرفت و به زور بلندم کرد .
با درد گفتم
_ولم کن دیوونه به تو چه من چی کار میخوام بکنم؟
خواست جوابمو بده که چشمش به فرشته و دکتر افتاد و دستور داد
_برین بیرون!
انقدر با خشم گفت که اتاق در عرض چند ثانیه خالی شد
بازومو محکم تر فشار داد و غرید
_میخواستی چه غلطی بکنی تو ؟ هوم؟ بچه ی منو میخواستی بکشی؟ به چه حقی؟
بازومو از دستش کشیدم
_چون نمیخوامش! عوضی تا کی میخوای زجرم بدی؟یه جوری میگی بچه ی من انگار با هم زن و شوهر بودیم و اینم ثمره ی عشقمونه…تو بهم تجاوز کردی میفهمی تجاوز معلومه که این بچه رو نمیخوام!
عمیق نفس کشید و غرید
_روی سگم و بالا نیار سوگل…این بچه رو به دنیا میاری!
_معین راضی شده طلاقم بده!با وجود این بچه نمیتونم طلاق بگیرم.
داد زد
_دردت اینه ؟من خودم حلش میکنم!
پوزخند زدم
_دردم تویی استاد زند…بچه ای که از وجود تو باشه رو نمیخوام
نفسش رو رها کرد
_اذیت نکن سوگل!ببین بچه مونو نگه دار با هم بزرگش میکنیم باشه؟
چشمامو گرد کردم:
_با تو ؟ عمرا …الانم سقطش نکنم میرم خودمو یه بار دیگه از پنجره ی خونه ی بابابزرگ پرت میکنم هم خودم بمیرم هم این بچه!
جا خورد و مات و مبهوت نگاهم کرد…برای حرصش هم شده ادامه دادم
_اون وقت ببینم تو …معین …مامان دیگه به کی میتونین گیر بدین بمیرم از…
دستش و محکم جلوی دهنم گذاشت:
_خفه شو …خفه شو …اگه بلایی سرت بیاری…
دستش و پس زدم:
_چیه باز میخوای تهدید کنی؟ بسه آرمان …برو بیرون بذار این بچه رو بندازمش وگرنه قسم میخورم خودمم پا به پای این بچه میکشم.
فقط نگاهم کرد.کلافه دستی یه موهاش کشید و گفت
_میفهمی چی ازم میخوای؟
پوزخند زدم:
_چی میخوام؟ فقط نمیخوام توی وجودم بچه ی تو باشه.فهمیدی؟
چند لحظه نگاهم کرد و در حالی که سعی نیکرد آروم باشه سر تکون داد
_باشه بندازش…
جلو اومد
_اما نذار یه تار مو ازت کم شه …سقط اون بچه ناراحتم میکنه اما نبود تو منو میکشه سوگل!
حرفش و زد و با مکث از اتاق خارج شد
متحیر وسط اتاق ایستاده بودم که چتد دقیقه بعد دکتر اومد داخل و گفت
_خوب آقای زند اجازه دادن میتونیم کارو شروع کنیم.آماده ای؟
مثل دیوونه ها نگاش کردم.آرمان اجازه داد بچه رو سقط کنم؟
روی تخت دراز کشیدم که دوباره دستکشاشو دستش کرد .گذاشت بچه رو سقط کنم…اونم به خاطر من…یعنی اونم هنوز مثل من…
احمق نشو سوگل اون فقط عذاب وجدان داره همین!
بازم پرسید :
_هنوز وقت برای منصرف شدن هست.مطمئنی؟
نگاهش کردم …مطمئن نبودم…اصلا نبودم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین چرا پارت جدیدو نمیزاری
پس چرا پارت نمیزارید ؟
یعنی ادمین به دلم مونده یه بار که از خواب بیدار شدم شما یه دو پارت بلند گداشته باشید بلند هااا نه یکی دو خط ( ادمین حتما ببینی اینو )
فک کنم بچه رو نندازه و ازمایش رو دستکاری کنن برای طلاق سوگل
فک نکنم سوگل بچه رو بندازه!
اینا دوباره با هم زندگی میکنن بنظرم
اره دلارام سوگل بچه رو نمیندازه بعد این آزمایش ….
حاملگی هست میدن برای طلاق اون رو انجام بده ….
این پسره که الان شوهر سوگله بفهمه…
وهمش تعدیدش کنه واینا ….
نظر من ایناااااا ….
😐
با سلام میخواستم بپرسم که نویسنده یا رمان قبول میکنین؟
نه
دلم واسه ی ارمان سوخت 🙁🙁 اگه میشه زود تر پارت بذارید🙏🙏🙏
هییییییی شکیباااا جانننن من دلم براش سوخت طفلککک ….
طفل معصومممم ….
اخیییی….
اخیییی….
روزگار نامرد چیکار با آرمان جون داشتی……
😐 😐 😐
ارمان هم راضی نیست تو اینقدر ناراحت باشی عزیزم 😂😂
چقدرررر زیبا و رمانتیک!
اخییی بچه میمیره ….
نههههه این انصاف نیست ….
اخیییی آرمان …..
😐
😐
شده بخواهی گریه کنی نه نشه غرورت نذاره 😐
هن؟!
نسترن الان داری آرمانو درک میکنی؟!
شیطون!
نه دیگه ایلین من پرچمم هرکدوم که ناراحت باشه طرف اونم …
اخه مگه نه من خیلی مهربون طاقت ناراحتی کسی رو ندارم …
دیگه آرمانم دوست دارم …
ازش دفاع میکنم….
ایلین شیطان در خون من است….
😐 😐 😐 😐