نام رمان : تقلب
نویسنده : f_javid
به نامش، به یادش و در پناهش می کنیم آغاز
– ما…ما…ن… ماشینه رو افتادین… ای ول…
– مرگ، دختره احمق، کر شدم! این چه جیغی بود؟ فکر کردم مُردی. چت شد یهو؟
– بلیط دبی رو افتادی شازده، فردا بلیط نگرفته نمی یای خونه ها!
– دروغ می گی!!! گرفتی ما رو؟
– دروغم چیه، باور نداری بیا خودت ببین، هنوز صفحه بازه.
– مرگ آریانا؟ کو؟ ببینم…
– راس میگی نانادی؟ بگو جون مامان!
– وا چتونه شماها، شک دارین؟
– نانادی جان من، این تن بمیره راستشو بگو، کی جلوت نشسته بود؟ ها؟ نفره اول بود یا دوم؟ من اگه تو رو نشناسم که به درد کوفتم نمی خورم.
– ما…ما…ن به این بگو خفه شه فقط، خیلی نامردی آریانا. مگه دستم بهت نرسه، مردی وایسا…
– مگه دروغ می گم؟ دیگه همه عالم خدای تقلبو میشناسن! ولی تو بمیری لامصب عجب شانسی داریا… حالا اگه ما بودیم جلومون یه بیغی می نشست که نگو.
– خیلی بدی… خیلی… کور بودی اون موقع که خودمو تو خونه حبس کرده بودم خر می زدم؟
– خیل ِخوب بس کنین دیگه. خجالت بکشین. عین موش و گربه دور خونه دنبال هم می دوئین، آریانا تو خجالت بکش، این بچه است، تو که ماشالا 30 سالته.
– ای بابا. مادر من مگه من دروغ می گم؟ طاقت حرف حق نداره میدوئه دنبال من که مثلا منو بگیره مشت بزنه بهم! آخه دختر خوب با این کارا که چیزی حل نمی شه، اصلا آقا من لال می شم. اما از فردا تماشا کن ببین هر کی از در وارد شد همینو بهت می گه یا نه. اگه نگفت من اسمم رو می ذارم قلی اصلا،خوبه؟
– بس کن تو هم. بچه ام راست می گه دیگه، مگه ندیدی چطور خودش رو شیش ماه تو اتاق حبس کرده بود و خر می زد؟ تازه مگه با تقلب کسی می تونه رتبه سه کنکور بشه. بس کن دیگه ام از این حرفا نزن که مردم عقلشون به چشمشونه.
– نانادی جون آریانا ببینم نکنه تقلبات رو برده بودی سر جلسه؟
– آره می دونی سر جلسه چهار سال تقلب رو برده بودم پهن کرده بودم رو می زم تازه هر کدوم از مراقبا هم یه درس رو داشتن برام برگه تقلبش رو پیدا می کردن. اصلا اگه تو باور نداشتی که من نفر اول تا سوم می شم چرا شرط بستی باهام؟
– خواستم حالت رو بگیرم یه سفر مجانی تیغ بزنم.
– حالا خوردی تو دیوار؟ حالش رو ببر!
****
نگاهش رو تو آئینه به خودش می دوزه و دوباره لبخند عمیقی روی لبش جا خوش می کنه. تو آسمونا راه می رفت. بالاخره شاخ غول رو شکسته بود. اونم اساسی! یه کم تو هم بود که چرا اول یا دوم نشده اما خوب بالاخره شرط رو برده بود. یه شرط اساسی که خیلی ها رو بیچاره کرده بود. اولیش مامان جان و آقای پدر که تو خرج بدی افتاده بودن. بالاخره به سانتافه عزیزش رسیده بود، بی برو برگرد. دومیش داداشی گل پسر که یه تور یه هفته ای دبی گردنش افتاده بود. سومیش میلاد پسر عموش که یه شام رستوران تاج محل تو کاسه اش رفته بود. چهارمیش مرجان دختر عموش که نوشتن تقلبای ترم اولش گردنش افتاده بود. اوه تازه مهم تر از همه پنجمیش بود که اون یکی پسر عموی بدعنق گیر مزخرفش دکتر مانی بود،ها ها ها بیست بی برو برگرد مقدمه حقوق ترم اول. آی چه حالی کنم من، یعنی قیافه ات تماشاییه آق مانی.
دوباره چشمش رو به آینه می دوزه و با دقت تمام پودر برنزه رو روی صورتش می ماله و موهای فر مشکیش رو از شر گیره سر راحت می کنه و دورش می ریزه. دستی به پیراهن دکلته مشکیش می کشه و کفشای مشکی پاشنه بلندش رو هم پاش می کنه و طبق معمول و به قول مامان جان گرامی شیشه عطر رو روی خودش خالی می کنه، از در اتاق خارج می شه و به سمت پذیرایی می ره.
همه ی فامیل توی پذیرایی جمع بودن به مناسبت جشن قبولیش تو دانشگاه! پاش به سالن نرسیده خنده ها و متلک ها از سر و روش باریدن گرفت و نانادی بی خیال و با نیش باز و به قول مامان جان مثه اسب گُم گُم پله ها رو پایین اومد و به سمت سالن پذیرایی شیرجه رفت و سلام بلند بالایی همه رو مهمون کرد.
میلاد- به نانادی خانوم،آقا ما چاکر شماییم. می گم بیا یه کلاس کنکور آموزش تقلب باز کنیم به جان تو کار و بارش سکه استا.
– هر هر خندیدم. شما فعلا خودت رو واسه باختت آماده کن آقـــــــــا….
مرجان- وای دختر یعنی تو یه دونه ای. من موندم آخه تو این شانس خر رو از کدوم گوری گیر آوردی لامصب.
– خیلی پررویی مرجان. ای چشمت رو بگیره اون همه خری که من زدم واس این کنکور کوفتی.
– جان من دیگه ما رو رنگ نکن نانادی. چهار سال عالم و آدم خودش رو خفه کرد که تو رو قرآن عوض تقلب نوشتن یه بار محض رضای خدا یه درس رو بشین بخون برو سر جلسه.
– اوف مگه دیوونه بودم، خودم رو خفه می کردم این تاریخ 300 صفحه ای چرت رو تو مغزم فرو کنم یا اون اراجیف جامعه شناسی و فرمولای چرت ریاضی یا اون زبان عربی مزخرف. به قرآن عذاب وجدان می گرفتم اگه چهار سال اون اراجیف رو تو مخم می کردم. این مغز نازنین خیلی گرونه، باید حسابی مراقبش باشم.
مانی- آره والا! حیفه این مغز فسیل از آکبندی بخواد در بیاد.
– آهای آقای دکتر حواستون رو جمع کنینا. همین مغز به قول شما فسیل شده نفر سوم کنکور شده، ایشالا چهار سال دیگه ام می شه وکیل این مملکت. البته شرمنده ها ولی خوب جای شما رو خواهد گرفت با عرض پوزش. ولی فعلا نگران نباشین ایشالا تا اون موقع شما خودتون بازنشسته شدین، ماشالا سن و سالی ازتون گذشته.
– بله، امیدوارم! ولی از من به شما نصیحت با تقلب راه به جایی نمی برین، اینجا باید کار کنه. باید قر قره کنی کتابا رو تا بتونی به جایی برسی وگرنه تو دانشگاه دیگه با تقلب نمی تونی به جایی برسی جز یه مدرک قلابی به درد نخور که البته اونم شک دارم، خانوم!… راستی نصف بیشتر کتاباتم همون عربی به قول جنابعالی مزخرفه… پس بهت پیشنهاد می کنم قبلش خوب فکراتو بکنی، هر چند یاد ندارم شما از این بالا خونه تا حالا کمکی هم گرفته باشین.
– یعنی می دونی… دلم می خواد با همین دستام خفه تون کنم؛ نامردم اگه روی جنابعالی رو کم نکنم. در ضمن قولتون فراموش نشه. مقدمه حقوق یه بیست بی برو برگرد.
– متاسفم. هر کی بیست می خواد باید زحمت بکشه. استاد جماعت تو نمره دادن به خسّت معروفه!
– اِ این نامردیه، جنابعالی شرط بستی اگه من نفر اول تا سوم شدم ترم اول مقدمه بیست می دی، واقعا که! هر چند بیشتر از اینم از جنابعالی انتظار نمیره. به درک، تقلبای من بیسته. احتیاجی به کَرَم جنابعالی نداره، یه واو هم جا نمی ذاره. هیییییییییییییییی… خوشت اومد؟
– نانادی جان خاله، قربونت برم بیا اصلا پیش خودم. به حرف اینام اصلا گوش نده. خودشون از سال دوم خر زدن تا دانشگاه یه چیزی قبول شن حالا چششون ور نمی داره تو هم خوش گذرونی ها و تفریحاتو کردی هم نفر سوم شدی.
– مریم جون به خدا ما هم پسر داریم ها. اونم دو تا عوض یکی، پس تو رو خدا تو بازار گرمی یه کم اینوری هم نگا کن.
– حسودیتون شد هوای عروسمو دارم؟ ماشالا با این شاخ شمشادایی که شما دارین و با این بازار تحویل و قربون صدقه هایی که دارن میرن، باد نکنن باید کلاتونو بندازین هوا.
– ای ول خاله خوشمان آمد، بسیار. حقا که شوهر فقط یعنی امیر تپل مپل خودم. مادر شوهرمم چشم دراره. بدو امیر بیا بغل خاله قربونت برم الهی.
– پس خاله بریم گل بزنیم ماشینه بابا رو؟
– نه قربونت برم یه چند روز صبر کنی ماشین خودم می رسه همونو گل می زنیم.
– خجالت بکش نانادی، درست عین دو ساله ها می مونی. خدا به داد اون خل و چلی برسه که تو رو بخواد بگیره یه روز. حقا که عقلت از این فسقلی هم کمتره.
****
– نانادی، مامان پاتو نذاری رو گاز و د برو که رفتی ها. با احتیاط برو مامان. باشه؟
– مامان تو رو خدا کوتا بیا، اون موقع که گواهینامه نداشت ماشین ما رو دو در می کرد عین آدم رانندگی نمی کرد اونوقت حالا می خواد عین آدم بره؟ نانادی جان تصادف کردی آن چنان تصادف کن که دیگه یه راست بری اون دنیا ما کمتر به درد سر بیفتیم قربونت.
– نترس گل پسر تا حلوای تو رو نخورم به جان تو اگه از جام تکون بخورم.
به عکس همه ی بچه های ترم اولی که با خجالت و غریبی یه گوشه محوطه کز می کنن از لحظه ای که پاشو تو دانشگاه گذاشته بود در حال شر سوزوندن و از در و دیوار بالا رفتن بود. یه روپوش مشکی کوتاه و تنگ با یه شلوار جین آبی سُرمه ای تنگ و یه جفت کفش ورزشی پومای مشکی که خوشبختانه چون قد بلندی داشت مشکل ساز نبود، به پا داشت و مقنعه اش هم طبق معمول در حال افتادن. همون طور که سلانه سلانه از روی هرّۀ جدول کنار راه آسفالت داخل محوطه دانشگاه به سمت ورودی می رفت نگاهش رو روی کفش تک تک آدم ها چه دختر و چه پسر لحظه ای زوم می کرد و بعد به راهش ادامه می داد و البته گاهی که کفشی نظرش رو جلب می کرد سرش به سمت بالا و به طرف صاحب کفش می رفت و اگه ارزش داشت تنها برای چند ثانیه به خودش زحمت تماشای اون چهره رو می داد. همیشه نظرش این بود که به آدما از روی کفششون باید نمره داد و تصمیم گرفت که ارزش نگاه کردن و تلف کردن وقتش رو دارن یا نه.
بالاخره به سر در اصلی دانشکده حقوق رسید و با لبخند وارد ساختمون شد و لحظه ای بعد مقابل بُرد مملو از جمعیت ایستاد و طبق معمول، صداشو عین بچه دبستانی ها توی سرش انداخت:
– اونی که جلو تر از همه اس لطفا شماره کلاس این مقدمه رو هم به ما اعلام بفرماید، با تشکر!
از میان هم همه و نگاه های بعضا متعجب و بعضا خندان، صدای جدی پسری بلند شد “311” و هم زمان از میان موج جمعیت بیرون آمد و به سمت راه پله ها روون شد.
نگاه نانادی بی دلیل این بار ابتدا روی صورت فرد زوم و با جدیتی که از جدیت پسرک بهش منتقل شده بود رو به پسرک گفت:
– ممنون آقای؟؟ خوب آقای.
پسرک نگاهش رو روی صورت نانادی لحظه ای چرخوند و بعد همون طور که راهی از کنار اون باز می کرد با صدایی باز هم جدی گفت:
– بابک… نیکنام.
– خوشبختم بابک… نیکنام.
بابک از شنیدن لحن خنده دار دختر در هین ادای اسمش لحظه ای ناخوداگاه به عقب و به سمتش برگشت و بعد نگاه جدی اش رو یه بار دیگه مهمون چهره دختر کرد و زیر لب تنها زمزمه کرد:
– ممنون.
همون طور که پله ها رو دو تا یکی بالا می پرید از کنار پسرک رد شد و دوباره شروع کرد به حرف زدن با خودش:
– اوف چقدر جدی. نگاش کن تو رو قرآن. از اون عینک و تیپ و قیافه و اخلاق تابلوئه خرخون مدرسه ات بودی، ترسیدم بابا، خشن!
با سلام بلند بالایی رو به کل بچه های داخل کلاس راشو کج می کنه طبق معمول به سمت ته کلاس که ناگهان حضور بابک روی درست اولین نیمکت کلاس یه فکر شیطانی رو تو سرش میندازه و با لبخند پلید گوشه لبش به سمت نیمکت اول میره و درست کنار بابک می شینه، پسری قد بلند با موهای خرمایی روشن و چشمای سبز آبی و صورت سفید و نگاهی که راحت می شه فهمید از یه طرف قطعا ایرانی نیست. یا مادر یا پدر. یه شلوار مردونه مشکی و پیراهن مردونه صورتی خیلی کمرنگ و کفشای مردونه مدل شانل و عینک فریم لسی به چشم که جذابیت و جدیت صورتش رو پر رنگ تر کرده. بوی گس ادوکلنش هم انگار روی جذبه اش تاثیر گذاشته باشه ناخوداگاه و تنها برای چند لحظه باعث جدیت نانادی می شه که تنها همون چند ثانیه عمرش می شه و بعد دوباره فکرای پلیدش به ذهنش بر می گرده و بی اختیار خنده ای شیطانی روی لبش می شینه که از نگاه تیزبین بابک دور نمی مونه.
ناخوداگاه نگاهش روی صورت دخترک ثابت می مونه و شروع به تجزیه و تحلیل چهره اش می کنه. پوستی که قطعا سفید بوده و با آفتاب و سولار و هزار نوع کرم جور واجور به رنگ برنز در اومده و چشمای سبز لجنی و موهای مشکی فر. لبای خوش فرم و بینی مدل ایتالیایی صاف و بی نقص با یه نگاه که شرارت توش موج می زنه و یه لبخند بچه گونه و تخس. قد بلند و هیکل باریک و کشیده.
– ببینم با پارتی بازی دانشگاه قبول شدی؟
– چطور آقای خرخون؟
– آخه این شرارت و تیپ و قیافه شک دارم فرصتی برای درس خوندن گذاشته باشه براتون.
– اوهوم… پارتیم خوب کلفت بود جان شما.
– حالا چرا می خندی؟
– خوب دیگه. حالا…
دختری سبزه رو با قدی بلند، لبخندی شیرین و نگاهی پوشیده زیر یک عینک شیک با نشستن کنار نانادی رشته کلامشون رو پاره و توجه نانادی رو معطوف خودش می کنه. نانادی با خنده دستش رو به سمت دختر دراز می کنه و سلام بلند بالایی تحویلش می ده.
– سلام سارا بانو هستم. از آشناییتون خوشبختم.
– منم نانادی هستم، خوشبختم از آشناییت، اینم بابک نیکنام؛ حدس می زنم هم بچه خر خون ِ اه اه اه…
– خوشبختم خانوم… شرمنده پارتی نداشتم وگرنه شاید خرخون نمی شدم.
– اوف. این طوری که من می بینم اصلا تو ذاتته خرخونی، قیافت تابلوئه… بدو بدو هم اومده نشسته ردیف اول، اَییییییی.
در حالی که پوزخند رو لبشه نگاهش رو به نانادی می دوزه:
– خوشم میاد کم نمیاری. گیرم من بدو بدو نشستم ردیف اول شما چرا نشستی؟
– آخ آخ آی گفتی، بدجور پشیمونم. آخه یاد ندارم تا حالا جایی جز ردیف آخر کلاس رو دیده باشم اما خر شدم دیگه. جنابعالی رو دیدم یهو جوگیر شدم فکر کردم پهلو این پروفسور بشینم ببینم چه مزه ایه.
– خوب حالا چه مزه ایه؟
– هنوز که معلوم نیست. بذار این استاد گرامی تشریفشو بیاره اونوقت معلوم می شه.
– وای تو یه دونه ای دختر! آخر شیطون، به آدم روحیه می دی.
– قابل شما رو نداره حالا اون خنده رو جمع کن تا این آقا بابک از ردیف اول پرتمون نکرده بیرون.
قیام ناگهانی کلاس و فروکش کردن صداها ناخوداگاه نگاه نانادی رو به سمت رو به رو و روی صورت مانی یا به عبارت بهتر استاد گرامی با اون اخم عمیق همیشگیش ثابت می کنه و طبق معمول نیش نانادی رو باز می کنه و باز طبق معمول نگاه جدی و خشمگین مانی روی صورتش نیشش رو ناگهانی می بنده.
– راد هستم، مانی راد. دکترای حقوق از دانشگاه… فرانسه. این ترم رو در خدمت شما هستم با واحد درسی مقدمه علم حقوق. قبل از هر چیز ورودتون رو به این دانشگاه تبریک می گم و براتون آرزوی موفقیت دارم. کلاس مقررات خاصی داره که عدول از اون ها مصادف با خروج شما از کلاس ِ. کسی بعد از من حق داخل شدن به کلاس رو نداره، خنده و شوخی بی جا سر کلاس ممنوع، حرف زدن با تلفن سر کلاس ممنوع، صدای تلفناتون رو سر کلاس قطع می کنین. در ضمن هر کس تمایلی به حضور در کلاس نداشته باشه از نظر من مشکلی نیست و ترجیح می دم سر کلاس حاضر نشه تا بخواد کلاس رو از نظم خودش خارج کنه.
” اوف پر رو. جالا همچین رو من زوم کرده انگار فقط من یه نفر تو این کلاسم، جو گیر. بابا فهمیدیم جذبه. برات دارم آقا مانی، آی حالتو بگیرم من.
لبخند جذابش رو روی صورت مانی زوم می کنه و با قیافه ای که مطمئنه حرص مانی رو در خواهد آورد رو به مانی تقریبا بین کلامش می پره:
– استاد اونوقت غیبتش چی میشه؟ شما حاضر میزنین یا ح… آخ …
بابک با صدایی عصبی و خیلی آروم و نگاهی خشمگین رو به نانادی می گه:
– شیش، ساکت شو دختر.
– خبرت حالا چرا لگد می زنی. حرف بدی نزدم که.
– خانوم محترم می تونید کلا سر کلاس نیاید شما. من براتون حضور خواهم زد. حالا هم یا از کلاس برین بیرون یا سکوت کنید و نظم کلاس رو رعایت کنید… خوب یه برگ کاغذ بردارید و از انتهای کلاس شروع کنید به نوشتن اسامیتون و بدین به من.
و اما می ریم سر درس. مقدمه علم حقوق یکی از اصلی ترین و پایه ای ترین دروستون هست که می تونه کمک خیلی بزرگی باشه براتون در فهم دروس. اولا یک دید کلی در مورد کل رشته های حقوقی و دروس مختلفی که تو طول این چهار سال خواهید داشت و در ثانی کمک موثری به فهم اصطلاحات بسیار زیاد حقوقی ای که تا به حال خیلی هاش ممکنه به گوشتون هم نخورده باشه که با مثال ها و پرونده های حقوقی ساده ای که در طول درس ها براتون خواهم زد باهاشون آشنا خواهید شد و …
بابک لیست رو جلوش می گذاره و نانادی خنده شیطانی روی لبش می شینه و همزمان تنها به نوشتن نانادی روی برگ کاغذ اکتفا می کنه و کاغذ رو به سمت سارا که آخرین نفر ِ هُل می ده.
– می خوای بیرونت کنه؟ چرا مسخره بازی در میاری، فامیلت رو بگو بنویسم.
خنده ی نانادی عمیق تر می شه و تنها به گفتن ” بیخیال ” اکتفا می کنه و برگه رو از زیر دست سارا می کشه و بلند می شه تا روی میز استاد بذاره که مانی نگاه عصبیش رو بهش می دوزه و برگه رو از دستش می گیره و با نگاه اون رو وادار به نشستن می کنه.
– خوب برای آشنایی بیشتر اسم هر کس رو می خونم لطفا بلند شه و رتبه اش رو هم بگه.
– خانوم مریم حیدری؟… نفر چهارم…
نانادی تقریبا گردن می کشه سمت دختر و با دیدنش لحظه ای فکر می کنه و بعد خندان با خودش زمزمه می کنه:
– خوب خدا رو شکر تو هم جلویی یا کناری من نبودی. خوب تا اینجا که 4، 6، 7 و 9 رو هم زیارت کردیمو پشتی جلوییمون نبودن، می مونه 1 و 2 و 5.
– آقای بابک نیکنام؟… نفر اول.
– ای خاک بر سر خرخون احمقت. گفتم تابلو خرخونی. یادم باشه ازت فاصله بگیرم اخلاقمو خراب نکنی. خدا رو شکر جلسه خانوما آقایون جدا بود و منتی سر ما نداری شما یه نفر.
بابک با تعجب به اراجیف نانادی لحظه ای فکر می کنه و دهن باز می کنه برای نشوندن نانادی با یه حرف کوبنده که صدای استاد مهر سکوت به لباش می زنه:
– نادیا راد؟…
با لبخند ژکوند ادامه می دهد:
– نفر سوم.
بابک و سارا هم زمان با دهان هایی باز ناگهانی به سمت نانادی می چرخن و نانادی هم با خباثت تمام نگاهش رو به چشمای بابک می دوزه. از سویی اسم نانادی که کاملا با اسمی که خودش گفته بود متفاوت و از سوی دیگه فامیلش و این شباهت بیش از حدش به فامیلی استاد و بدتر از همه ی این ها رتبه ای که از زبونش بیرون اومده بود و تقریبا تمام محاسبات بابک رو به هم زده بود. سارا هم گیج به نانادی نگاه می کرد و بیشتر از هر چیز از این متعجب بود که این دختر تنها چیزی که روی اون برگه نوشته بود یک کلام بود، ” نانادی ” و حالا… !
– اوف چیه بابا؟ جن دیدین این جوری نگاه می کنین؟
دوباره صدای استاد هم همه ی کلاس رو ساکت می کنه
– خانومه سارا بانو مجد؟… نفر هشتم.
با تموم شدن لیست نانادی نفس حبس شده اش رو آزاد می کنه و تو دلش خدا رو شکر می کنه که اون بیچاره ای که جلوش نشسته بوده قطعا شهید بهشتی ثبت نام کرده و خلاص.
– هان چیه؟ تو چرا میخ من شدی؟ شما ها حالتون خوبه؟
– پس بگو دردت چیه؟
– مثلا چیه شازده؟
– حسودی.
– هه حتما هم به جنابالی؟
– قطعا. اگه نبودم الان دوم بودی نه سوم.
قهقه ای بلند می زنه که همزمان با نگاه خشمگین مانی تقریبا خفه می شه و زمزمه می کنه برو بابا خدا روزیتو جای دیگه بده. چه اهمیتی داره چندم بشی. دلت خوشه ها. هرچند خرخون جماعت ازش بیش از اینم انتظار نمی ره. – ببینم مگه اسم تو نانادی نیست؟ راستی استاد از کجا اسم و فامیل تو رو می دونست؟ توی خل و چل که فقط نوشته بودی نانادی رو کاغذ.
بابک گیج به سارا نگاه می کنه و بعد با تعجب نگاهش رو به نانادی می دوزه.
– اوف. بیخیال بابا. مانی پسر عمومه.
– ها؟ مانی؟
– بابا آی کیو منظورم دکتر مانی راد استاد محترمه.
– آهــــــــــــــان. پس برای همین اونجور سر به سرش گذاشتی؟
– چقدرم جواب داد. کم مونده بود یکی بخوابونه زیر گوشم و پرتم کنه بیرون.
– خیلی کارتون بچه گونه بود. شخصیت خودتون رو زیر سوال بردین خانومه نادیا.
– بابا بزرگ کوتاه بیا تو دیگه. در ضمن من نانادی ام نه نادیا. افتاد؟
– خانوم ها آقایون لطفا حرف رو تموم کنید. می خوام درس رو شروع کنم. کتابی که تهیه می کنید کتاب مقدمه علم حقوق از دکتر ناصر کاتوزیان هست. البته لازم به توضیح ِ که کتاب از ادبیات سنگینی برخورداره و پر از اصطلاحاتی که اگر سر کلاس با دقت گوش ندید و نت برداری نکنید قطعا با خوندن کتاب نخواهید فهمید. پس با دقت گوش کنید و هر جا براتون سوال یا ابهامی پیش اومد بگین.
مانی یه ریز حرف می زد و صفحات رو جلو می رفت. سارا سرش رو کرده بود تو ورقای جلوش و یه ریز مثل میرزا بنویس در حال نوشتن بود. بابک هم از اون بدتر انگار داشت عطسه های مانی رو هم نت برداری می کرد. نگاهش رو به نیمکت های کناری و پشتی انداخت و تقریبا اکثر بچه های کلاس رو در حال نت برداری دید. زیر لب طبق معمول به این ملت بیکار خندید و دوباره خودکارش رو محکم تر روی میز فشار داد و شروع به کندن ادامه شکل هندسی روی میز کرد که دوباره نگاه عصبی مانی به سمتش برگشت و نانادی غافل از صبر مانی که کم کم رو به آخر داشت می رسید به خلق اثر هنریش ادامه می داد که ناگهان خودکار با شدت تمام از دستش کشیده شد. سرش رو که بلند کرد نگاه به خون نشسته مانی روی صورتش زوم شد و لحظه ای بعد ادامه حرفش رو از سر گرفت.
” اوف مُردم بابا. این دو تا هم که همچین تو بحر درسن که نمیشه دو کلوم باهاشون حرف زد. “
این بار موبایلش رو از جیبش بیرون میاره تا یه کم angree bird بازی کنه که خوشبختانه زنگ بالاخره می خوره و نانادی همچون زندانی از زندان آزاد شده از روی صندلی بلند می شه که نگاه مانی سر جاش میشوندش و بعد از چند دقیقه بالاخره رضایت می ده و با گفتن ” می تونید تشریف ببرید ” ختم کلاس رو اعلام می کنه.
– اوف دق کردم. ماشالا یه نفس درس داد. من گفتم الان خفه می شه. من جای اون دهنم کف کرد و نوشیدنی لازم شدم.
– روتو برم. کل کلاس افتاده بودی به جون این میز بدبخت. قشنگ رو اعصابم راه رفتی. یعنی اگه اون خودکارو استاد از دستت نگرفته بود خودم خفه ات کرده بودم.
– اوه، کوتا بیا شاگرد اول. واقعا خسته نشدی انقدر نوشتی؟ مغزت می ترکه اینجوری پیش بری ها. هی با تو هم هستم سارا خانوم.
– من موندم تو چطوری شدی نفر سوم.
– خیلی راحت. مثل آب خوردن. تازه مثه شما ها هم چهار سال خر نزدم. یه مشت اراجیفم تو مغزم فرو نکردم شب زنده داری هم نکردم.
– می تونم بپرسم اونوقت چه جوری قبول شدین پس؟
– خیلی خوش شانس بودم. یعنی میدونی اصولا آدم خوش شانسی ام. آخر شانسم. جلوییم سر کنکور فکر کنم نفر دوم بوده.
بابک با دهن باز به نانادی که همچنان در حال خندیدن بود نگاهش رو دوخت و گیج تو ذهنش شروع به تجزیه تحلیل حرف نانادی کرد که با صدای نانادی دوباره از جا پرید.
– تو رو قران شما به خودت زحمت نده این مغزت گ*ن*ا*ه داره بذا یه 5 دیقه نفس بکشه تا کلاس بعدی شروع نشده. عزیزم کل تست ها رو از رو جلوییم زدم آخه میدونی قیافه اش تابلو خرخون میزد ولی به جان تو خودمم فکر نمیکردم دیگه انقدر خرخون باشه. البته خودمم یه چند تایی تست رو زدم ها. آخه ریسک باید منطقی باشه دورمم پر جواب بود. باید میدیدم چیزی بارش هست طرف اگه بود از روش میزدم برا همین تستایی که مطمئن بودم رو باهاش چک کردم دیدم نه درست زده دیگه وقت رو تلف نکردم. جای شما خالی اون ساندیس و کیکه هم خوب چسبید…. ها؟؟؟؟ چیه؟ بپا پس نیفتی. جای تو رو که نگرفتم نازه این کارا عرضه میخواد کشکی که نیست. حقم بوده.
– نمیدونم چی بگم بهت. حالا که اومدی لا اقل یه کم حواستو به استاد بده و یه نیمچه جزوه ای بنویس که بتونی پاس کنی امتحانارو.
– برو بابا دلت خوشه. تقلب رو برا همین وقتا گذاشتن دیگه. کل کتابو خلاصه نویسی میکنم و با اجازت امتحانا پاس….
– اون چهار سالم همینجوری پاس کردی؟
– شک نکن.
– چند بار مچتو گرفتن؟
– شوخی میکنی؟؟؟ من و مچ گرفتن؟ از مادر زاییده نشده اونی که اصلا بفهمه من تقلب میکنم. خوب حالا ببینم آقای خر خون این شماره کلاسا رو اگه نوشتی بده منم بنویسم . سارا تو چرا مات شدی بابا؟ شرمنده ولی زیاد غصه نخور بابا. حالا نهایتا میخواستی بشی هفتم. یه نفر بالا پایین چه فرقی میکنه بابا. به من خشم نگیر لطفا.
– تو یه دونه ای نانادی. به هرکی بگم شاخ در میاره. یعنی واقعا حقت بوده رتبه ات. نوش جونت.
– یاد بگیر آقا بابک. خوب حالا نوبتی هم باشه نوبت نسکافه ست. به جان خودم دارم از زور خواب میمیرم. این راد هم که انقدر حرف زد جونمو در آورد. موافق نسکافه که هستین؟
– راستی کلاس بعدی کیه؟
– ده شروع می شه. پس عجله کنین که به موقع برسیم.
– آها بله بله یادم رفته بود جاتونو می گیرن دیر برسین. جان من یه بار این نیمکت آخرو امتحان کنین به خدا مشتری می شین. تازه دیر و زودم نداره همیشه جا می ده.
– مشکلی نیست. جا نبود شما می تونی بری اون ته. با روحیه ات هم سازگارتره.
– خیلی نامردی.
– خانوم مجد، خانومه راد اگر موافق باشین می تونیم بریم سر کلاس نسکافه رو بخوریم که بتونیم جلو هم بشینیم. کلاس شلوغ می شه اون ته هیچی نمی فهمیم.
– اوه حالا توام. بذار یه چهار روز بگذره بعد خرخونی رو شروع کنین. به جان شما من زودتر از معلمام سابقه سر کلاس رفتن نداشتم. کوتاه بیاین.
– نانادی کوتاه بیا بدو.
لیوان نسکافه رو می ذاره رو نیمکت و کوله اش رو هم کنارش میندازه و باز نیمکت اول می شینن. بابک و سارا آروم مشغول نوشیدن نسکافه شون میشن و نانادی هم یه قلپ خورده نخورده لیوان رو روی میز میذاره و مشغول باز کردن کیت کت می شه که طبق معمول همیشه لیوان نسکافه اش بر می گرده و نیمه راه با سرعت از روی میز بلندش می کنه که با صدای فریاد بابک ناخودآگاه می زنه زیر خنده.
– حواست کجاست آخه دختر خوب؟ نگا تو رو خدا، گند زدی به آستینم.
– زیاد حرص نخور گل پسر کم کم عادت می کنی. به جان تو من نمی دونم چرا هر بار من نسکافه می خورم بی برو برگرد باید یه مقدارش بریزه. راستش یه لحظه یادم رفت شما نمی دونین این مسئله رو آخه کل دوستام تو دبیرستان که بودیم دیگه می دونستن که با فاصله باید از من بشینن وقتی نسکافه یا چایی جلومه. به جان تو من خیلی مراقب بودم. نفهمیدم چی شد. حالا چیزی نشده برو دو دقیقه بشورش و بر گرد.
– اوف، تا برم و برگردم استاد اومده، نمی شه. بعد کلاس میرم فقط تو رو قرآن شما حواستو جمع کن باقیشو رو ما نریزی.
– وای کوتا بیا تو رو خدا یعنی می خوای با این آستین نوچ بشینی جزوه بنویسی؟
– عیبی نداره.
– ببین من عمرا هیچ وقت دستمال تو جیبم نبوده خودت دستمال داری؟
بابک بدون حرف پک دستمال کاغذی رو از کیف چرمیش بیرون میاره و مقابل نانادی می گیره و نانادی با یه حرکت ناگهانی دست بابک رو می کشه و به سمت آب سرد کن ته سالن میبرتش.
– بیا آب رو برات نگه می دارم سریع آب بزن آستینت رو بعد با این دستمالا یه کم خشکش کن تا بعد کلاس. چرا گیج می زنی بابا؟ با توام. ببین نگا اون مرده با اون قیافه بدجور بهش میاد که استاد باشه، بجنبی به در نرسیده ما هم برگشتیم.
انگار همین یک کلام کافی بود تا مغز بابک سریع به کار بیفته و چند لحظه بعد درست هم زمان با استاد وارد کلاس می شن و دوباره یه کلاس کسل کننده ی دیگه!
تقریبا دو ماهی از شروع ترم می گذشت و حالا به جمع سه نفرشون مرجان و امیر هم اضافه شده بودن.
– نانادی دو دقیقه آروم بشین.
– اوف بمیرمم ساعت بعد میرم ته کلاس. خفه شدم انقدر نشستم این جلو ور دل شماها و هی به جونم غر زدین. استادا هم که میخ این جلوان همیشه. اه ماشالا جلو زبونتونم اگه دو دقیقه بگیرین و اظهار نظر نکنین، می میرین. تو رو قرآن خجالت نمی کشین استاد دهن وا نکرده به جای اونم می خواین درس رو از حفظ واسش بلغور کنین؟ وای شماها به شیرین عسل گفتین برو ما هستیم. اَیییییییییییی.
– ساکت شو نانادی. میذاری بفهمم چی می گه این پسر عموت؟
– اوف بی خیال بابک. تو که کل مطالبی که می خواد درس بده رو حفظی، اه. من دیگه خسته شدم می خوام برم بیرون یه هوایی بخورم.
– تو از جات تکون نمی خوری. عین آدم بشین گوشت رو بده به استاد.
– عمرا. مگه گوشم رو از سر راه آوردم.
نانادی هم زمان با جمله ی آخرش گوشیش رو در میاره و میره تو بازی دوست داشتنیش angree bird . با زحمت فراوون level8 رو رد می کنه و وارد مرحله بعدی می شه که ناگهان دستی با عصبانیت گوشی رو از دستش می کشه بیرون و دوباره به سمت تخته برمی گرده و گوشی رو هم میذاره تو جیبش که لبخند بابک با خباثت روی صورتش می چرخه.
– حقت بود. تا تو باشی عین آدم سرت رو بندازی پایین به درس گوش بدی.
– همه اش تقصیر توئه، اگه گیر نداده بودی الان رفته بودم بیرون تلفنمم دست این تحفه نبود و مجبور نمی شدم برم التماسش کنم گوشیم رو بده، اه.
– بشیش نانادی الان جلو همه می گه برو بیرون آبروت می ره ها. جونه سارا یه کم دیگه تحمل کن تا زنگ بخوره.
با تموم شدن کلاس نفسش رو با حرص بیرون می ده و با عصبانیت لحظه ای نگاهش رو به بابک و لحظه ای به سارا می دوزه و بعد با صدای که به زور کنترل شده، مثل تیربار شروع می کنه:
– نگا نگا… باز زنگ خورد این دخترا عین مور و ملخ بدو دوئیدن دور این پسر ِ یه مشت سوال شر و ور بپرسن و یه کم قر و قمیش بیان براش. خوبه حالا 35 سالشه و همچین تحفه ای هم نیستا. حال آدم رو به هم می زنن. یکی نیست بگه آخه شماها ترم اول تو یه مشت کلیات چه سوالی می تونین داشته باشین که حالا تازه بعد کلاسم باید بپرسین.
– تو چرا حالا جوش آوردی؟ نکنه گلوت پیشش گیر کرده؟
– تو یکی ساکت شو که بد حالتو می گیرم. انگار تحفه است. بد عنقه گند دماغم گلو گیر کردن داره؟ قیافش رو نگاه کن تروخدا…
– ا نانادی بی انصاف نشو دیگه، به این خوبی. یه پارچه آقاست. خوب حق داره. کار غلط نکن تا باهات این جوری برخورد نکنه. والا من که هر بار باهاش حرف زدم با لبخند و محترمانه جوابم رو داده. شده دو بارم یه چیز رو توضیح داده اما نه اخمی کرده نه خم به ابروش آورده. به خدا از نصف بیشتر این استادای فلان ساله هم سوادش بیشتره هم فهم و شعورش هم قدرت بیان و انتقالش.
– اَییییییی. خفه شو سارا تا خودم خفه ات نکردم. انقدر که خودشیرینی و همیشه دستت بالاس واسه جواب دادن به سوالاش.
– انقدر بی انصاف نباش نانادی، خودتم می دونی داری بهانه می گیری چون ذاتا جز شر و شیطونی دلت رو به کاری نمی دی. وگرنه تو رو بیشتر از منم تحویل می گرفت.
– قربون دستت همون ارزونی خودتون. خجالتم نکش کافیه اراده کنی بفرستمش خواستگاریت. به جان مادرم جفت همین اصلا.
– خفه شو دیگه کم شرو ور بگو.
– سارا جون حالا خواهشا اون گوشیتو بده من این گوشیمو بگیرم بلکه این ویبره اش تنش رو لرزوند و یادش اومد تلفن ما رو بده.
مشغول توضیح دادن سوال یکی از دانشجوهاست که با ویبره داخل جیبش یه لحظه تکون می خوره و بعد ناخوداگاه نگاهش از بالای سر دختر به سمت نانادی برمی گرده و نانادی گوشی به دست با حرص نگاهش رو بهش می دوزه که یعنی ” اون تلفنم رو بده. “
لبخند کجی به روش می زنه و بی خیال دوباره ادامه حرفش رو می گیره و نانادی هم با حرص دوباره و دوباره شماره رو می گیره.
” بالاخره که خسته می شی و میدی تلفنم رو آقا مانی. هر کی ندونه من که می دونم از ویبره موبایل بدت میاد. حالا وایسا تماشا کن. “
گوشی برای بار سوم شروع به لرزیدن می کنه که مانی خیلی ریلکس گوشی رو از جیبش بیرون میاره و ثانیه ای بعد صدای دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد تو گوش نانادی می پیچه.
– یعنی خوردی خانوم؟ حالا عین آدم برو عذر خواهی کن تا گوشیتو بده.
– بابک جان من تو برو بگیر ازش. تو رو تحویل می گیره.
– عمرا، به من چه. کار غلط کردی پاش وایسا. برو عذر خواهی کن بگو استاد دیگه تکرار نمی شه تا گوشیتو بهت بده.
– همینم مونده که بعدم دخترای دورش واسم قیافه بگیرن و برای خود شیرینی چهار تا متلکم اونا بارم کنن. سارا جونم… جون نانادی تو برو بگیر. اگه بگیریش همین فردا می فرستمش خونتونا.
– خفه شو نانادی، پاک قاطی کردی. اولا من فقط گفتم استاد محترم و با سوادیه؛ دوما به من ربطی نداره. تو که باید بهتر از من بشناسی پسر عموتو. نمی خوای که بپرسه خانوم شما چیکاره این.
– اه خیلی نامردین. الان به مرجان می گم اصلا.
– خودتو زحمت نده نانادی جون من و امیر این کاره نیستیم پس بی خیال ما شو. بابا کاری نداره یه عذر خواهیه.
– سارا می تونم یه شماره با موبایلت بگیرم؟
– چیه می خوای یکی دیگه رو پیدا کنی؟
صدای زنگ موبایل مانی سکوت رو به کلاس حاکم می کنه و مانی لحظه ای نگاهش روی شماره ناشناس ثابت می مونه و بعد روی صورت نانادی که در حال خروج از کلاسه و بعد تماس رو جواب می ده.
– جان زن عمو اون تلفن منو بده. بسه هر چی حرصم دادی. اصلا بذارش رو میز رفتی بیرون خودم میام برش می دارم.
– من سر کلاس هستم خانوم. الان هم کلاس بعدیم شروع می شه. کاری داشتین می تونین ساعت 12 تا یک تشریف بیارین دفترم، خدانگهدار.
– ای تو روحت مانی.
– چیه نانادی؟ با کی بودی؟
– خبرش زنگ زدم بهش می گم گوشیمو بذار روی میز می گه من سر کلاسم تا 12 هم کلاس دارم خانوم. کاری داشتین 12 بیاین دفترم.
– اولا حقته. دوما من گفتم زنگ بزن با موبایلم دیگه نگفتم که به موبایل استاد بزن.
– از خداتم باشه. حالا از امشب بهش قبل خواب یه شب بخیرم بگو. درضمن بهش سفارش کن سعی کنه شبا دنده راست بخوابه بلکه صبح از دنده چپ پا نشه و یه کم اخلاق داشته باشه.
مانی که آخر حرفای نانادی رو شنیده بود لبخندی پیروزمندانه روی لبش میشینه و نگاهش برای لحظه ای روی تلفن تو دست سارا ثابت می شه و بعد نگاه متاسفی به صورت نانادی می پاشه و از کنارشون رد می شه.
– خاک تو سرت نانادی. برام آبرو نذاشتی. حالا استاد در موردم چه فکری می کنه؟
– نترس هیچ فکری نمی کنه، می دونه این شرو ور ها فقط از یه ذهن م*س*تمع آزاد بر میاد و ذهن علمی جنابعالی مجالی برای این فکرا نمی ذاره براتون!
– در رو پشت سرت ببند.
– تلفنمو بده.
– درست صحبت کن نانادی، استادت که نباشم بازم 15 سال ازت بزرگترم پس حرمت نگه دار.
– اوف آقا مانی تلفنمو بده. 3 ساعته گرفتیش که چی بشه؟ خوب حوصله ام سر می ره سر کلاس. گ*ن*ا*ه نکردم که بازی کردم. تازه به کسی هم کاری نداشتم و نظم کلاستم که به هم نزدم. پس دیگه چرا لج می کنی؟
– نظم فکری منو که به هم زدی! قوانین کلاسم رو که زیر پا گذاشتی، بازم بگم برات؟
– همه اش تقصیر این بابک مسخره ست ها. هی گفتم پاشم برم بیرون یه هوایی عوض کنم گیر داد بشین سر جات.
– واقعا در تعجبم چطور با نفر اول کنکور می گردی و دوست شدی؟ برام یه معما شده! خانوم مجدم خیلی خانوم و درس خونه. اون دو تا دوست دیگه ات هم همین طور. ببینم به نظرت زیادی وصله ناجور نیستی این وسط؟
– اونش به خودم مربوطه. تلفنم رو بده.
– نانادی مخصوصا میشینی میز اول که منو عصبی کنی؟
– اوف تو چقدر بیکاری بابا. چه فکرایی می کنی توام ها. اینم زیر سر این بابک و ساراست. هی می گم من اصلا مزاجم با این میز اول جور نیست زیر بار نمی رن، گیری کردما.
– نانادی به خدا دیگه بچه دبیرستانی نیستی، بزرگ شدی. یه کم به فکر آینده ات باش. حالا که وارد دانشگاه شدی لااقل فقط یه کم سر کلاسا به استادا گوش بده عوض شر و شیطونی و بازی بذار یه چیزی یاد بگیری فردا برای خودت یه کاره ای بشی.
– به جان تو که هر کی تو این مملکت کاره ای شده درست لنگه خودم بوده. تو یه نمونه از قماش خودت و این بابک نشون بده که یه کاره ای شدن تو این خراب شده من می شم اصلا شاگرد اول دانشگاه. بابا دانشگاه یعنی عشق و حال. یعنی کلاس رو بپیچون برو سینما. از شانس گندم دوستامم یه مشت خل و چلن که هر چی می گم این حرفا رو، تو گوششون نمیره.
– بس کن نانادی. کی همچین حرفی زده آخه؟ مگه من الان یه کاره ای نیستم؟ ها؟
– چرا هستی ولی نه از قِبَلِ این درس و دانشگاهت. از قِبَلِ اون مدرک دکترای فرانسه ات و شرکت حقوقی بین المللیت که البته سرمایه کلونشم از جیب عمو جون بوده. دروغ می گم؟
– نانادی بفهم اگه بی سواد بودم و فهم و شعورش رو نداشتم دنیایی پولم دستم بود عمرش به 10 سال نمی رسید. نانادی این چرت و پرتا رو از مغزت بیرون کن. به خدا هوشی که تو داری این بابک هم نداره. کافیه فقط یه کم حواست رو به درسا بدی و از این بی خیالی دست بر داری.
– بی خیال مانی. مطمئن باش همه درسا رو پاس می کنم و این چهار سالم تموم می شه.
– تا سرت به سنگ نخوره آدم نمی شی تو. بیا تلفنت رو بگیر و برو… به سلامت.
– خوب قربونت اینو همون اول می دادی دو ساعت جفتمون رو از غذا خوردن نمی انداختی، ای بابا.
– بخند نانادی. امیدوارم گریه ات رو نبینم هیچ وقت.
– شک نکن پسر عمو جون. راستی خیلی رو اعصابتم؟ شرمنده اگه زودتر اعلام می کردی می رفتم شهید بهشتی از شرم خلاص می شدی ها. ولی بی خیال. این همه سال گفتی نانادی رو باید بی خیالش بود حالام همینو بگو و حرص نخور.
– نانادی یه بار دیگه سر کلاسم تلفن دستت باشه تا یه هفته بی تلفنی. می دونمم که شب اگه یه دو ساعت angree bird بازی نکنی و تا نصفه شب یه کتاب توش نخونی خوابت نمی بره پس حواست رو حسابی جمع کن. می دونی یا حرفی رو نمی زنم یا اگه زدم پاش وایمیستم.
– Ok بابا. من رفتم دو دقیقه دیگه اینجا وایسم نون خالی هم گیرم نمیاد انقد اینا شکموان.
– چی شد؟ داد؟
– مگه جرات داره نده. فقط یه مشت نصیحت تو دلش مونده بود باید یکی رو م*س*تفیض می کرد.
– خیلی پررویی نانادی خانوم.
– اوف تو هم. کشتی منو این هزار بار مگه مامان بزرگتم که یه خانوم تنگ اسمم چسبوندی؟ فقط نانادی. Ok بابک؟
– آقای نیکنام؟… آقای نیکنام؟
– می گم بهاره جون شاید ما داشتیم چهار کلمه حرف خصوصی می زدیم تو که دادت رو زدی دو دقیقه صبر می کردی بابک یه بله ای هانی چیزی بگه بعد پا برهنه میومدی وسط حرفمون.
بهار با قیافه ی حق به جانب و براق نگاهش رو می دوزه به چشمای نانادی و تو دلش کلی بد و بیراه نثار این دختره که معلوم نیست چطوری قاپ بابک رو دزدیده می کنه و هم زمان نانادی هم کلی خط و نشون برای این دختره ی سیریش که انگار فقط میخ شدن به بابک و چشم و ابرو اومدن برای نانادی رو بلده می کشه. من نمی فهمم چه مرگشه این دختر ِ و هم زمان بابک هم نگاهش رو به این دختر ریز نقش با چشمهای عصبی قهوه ای و صورت مملو از آرایش و بوی تند عطر و وجود پر از حسادت می دوزه.
– مثلا چه حرف خصوصی ای باید داشته باشین؟ آقای نیکنام واقعیتش من تو مبانی اقتصاد خیلی اشکال دارم می تونید یه زمانی رو باهام فیکس کنین که وقتتون رو بگیرم و اشکالام رو برام رفع کنید؟
– ببین بهاره جون این وقت سر خاروندنم نداره که اگه داشت اشکالای منو اول رفع می کرد عزیزم. برو از یکی دیگه کمک بگیر.
– مگه شما اصلا سر هیچ کلاسی به درسی گوش می دین یا یادداشتی برمی دارین که حالا اشکالی هم داشته باشین؟
بابک که از این نزاع خاموش و پنهان نانادی و بهاره غرق لذت بود و داشت حسابی تفریح می کرد با این کلام نانادی لحظه ای گیج نگاهش رو به نانادی دوخت و دهن باز نکرده باز با صدای نانادی خاموش شد.
– اونش دیگه به خودم مربوطه. ببین خیلی وقتمون رو گرفتی یه ربع دیگه کلاس بعدی شروع میشه و ماشالا امروز همه بخیل اون یه لقمه ناهار ما شدن جمیعا. بابک سارا کجاست؟
بابک که از این جنگ و تلاش نانادی برای دک کردن بهاره بدش هم نیومده بود با بد جنسی رو به نانادی نگاه گرمی کرد و گفت:
– با مرجان اینا یه چیزی خورد و رفت سر کلاس که جا بگیره. من منتظر بودم شما بیای با هم بریم یه چیزی بخوریم. خانوم رهنما اجازه می فرمایید؟
بهاره که انگار از این همه نزدیکی و راحتی بابک با نانادی حسابی شاکی شده بود با پررویی نگاهش رو به بابک می دوزه و با لحنی که حسابی تو لوس کردن و رنگ عاشقانه دادن بهش تلاش می کنه می گه:
– من بعد کلاس چند دیقه وقتتون رو می گیرم… با اجازه!
و رفت.
– دختره پر رو می خواستم با همین دستام خفه اش کنم. چندش. نگا نگا دیدی چه قر و قمیشی هم اومد با اون حرف زدنش؟
– حالا تو چرا حرص می خوری؟ داشت با لحن پسر کش حرف می زد دیگه. شما که باید وارد تر از من باشین!
– من به گور خودم خندیدم که بخوام تو این ادا اطفارا اصلا سر رشته داشته باشم. دیدی تو رو خدا عین اداهای سر کلاسش با مانی. تو چرا نیشت تا بناگوش باز شده حالا؟
– ببینم نانادی تکلیفتو معلوم کن. بالاخره الان به نگاه و رفتارش با من حسودیت شد یا با پسر عموت؟
– برو بابا دلت خوشه. بیکارین همتون. خسته نمی شین انقد تو حاشیه این؟
– منو که می شناسی وقت تنها چیزی که ندارم چرخ زدن تو حاشیه هاست، دیدم تو خودتو داری خفه می کنی جلو این دختره و از اون جایی که زیادی بیکاری گفتم شاید تو از چرخ زدن تو این حاشیه ها خوشت اومده.
– بیچاره داشتم نجاتت می دادم از سر و کله زدن با یه ابله خنگ. به جان تو هر سوالش رو مطمئن باش باید شیش بار توضیح بدی و آخرشم تازه بفهمی خانوم تمام مدت غرق قیافه و صدات بوده و مغزشم فسیل.
– خوب حالا از همه اینا بگذریم ببینم تو کجا اشکال داری؟ یادت باشه حتما بگی برات توضیح بدم… چیه؟ چرا چشات داره در میاد؟ مگه حرف عجیبی زدم.
– نه به قرآن. این تن بمیره عجیب کجا بود باید ثبتش کنیم. منو اشکال پرسیدن؟ اصلا خنگ خدا من سر هیچ کلاسی دو کلمه تا حالا گوش دادم یا لای هیچ کتابی رو یه ورق زدم که سوالی بخواد برام پیش بیاد؟ جدی گرفتی؟ نگو که به این مغزت شک میکنم.
– چه می دونم والا گفتم شاید این میان ترما باعث شده لای اون کتابا رو یه ورق بزنی.
– برو بابا. تا چشمام چهار تا نشده راه بیفت بریم کلاس. ناهار که ندادی بهمون لا اقل تو به کلاس مهمت برسی و یه موقع سلام استاد جا نمونه تو جزوه نویسیت.
– آخ آخ شرمنده. بیا ساندویچ ناگت مرغ گرفتم. تا برسیم یه کم می تونی بخوری.
– بابک؟
– بله؟
– برای خودت می گم. امثال بهار ارزش وقت تلف کردن ندارن. خودتو درگیرش نکن.
– می دونم نانادی، نگران نباش. خودم این قماش رو میشناسم ولی راه نشوندنش سرجاش رو هم بلدم پس تو بیخود حرص نخور.
– بابک فکر نکن بهش حسودی می کنم یا نمی خوام تو با کسی دوست شی، نه به خدا.
– بسه نانادی، بی خیال.
– ای بابا نگا تو رو قرآن، هنوز دانشگاه شروع نشده، شد میان ترم. عجب گیری کردیما!
– سارا تو رو قرآن تو یکی خفه شو. ماشالا شماها که از اول ترم مشغول خر زدنین دیگه چه اهمیتی داره کی میان ترمه و غیره، خیالت تخت پاسی.
– نه تو رو خدا می خوای پاس هم نشم. عزیزم پاس به درد عمه ام می خوره. باید نمره کامل بگیرم.
– وای خفه شو حالمو به هم زدی. مگه کلاس اولی هستی که دنبال بیستی. جان من یه چهار صفحه از کتابا رو فاکتور بگیر که فردا با سر افکندگی مجبور نشیم برد رو تماشا کنیم و خر خون، خر خون بشنویم.
– نانادی به جان بابک کمتر از 18 بیاری دوستیمونو قطع می کنما. پس عوض وای و ووی بهتره اون کتابا رو وا کنی یه نگاهی بندازی.
– تو اصلا نگران نباش بخوای من بیست میارم برات. چیه؟ چرا چشات گرد شده؟ باور نداری؟
– خوب دختر تو که انقدر باهوشی که با شب امتحان خوندن بیست می شی سر کلاس یه حواس بده و عوض بازی تو بحث ها شرکت کن. خرجش یه ساعت وقت گاشتن شب قبل برای مطالب جلسه بعده.
– برو بابا دلت خوشه. من گفتم بیست میارم برات نگفتم که می خوام درس بخونم. عزیزم تقلبام حرفه ایه.
*****
نانادی با لبی خندون و بی خیال وارد کلاس شد و نگاه بابک گیج روی نانادی با اون روپوش رنگ و رو رفته آبی و شلوار پارچه ایه آبی و کفش زنونه پاشنه دار خیره مونده بود و داشت به تضاد خنده دار بین لباسای داغون نانادی و کفش شیکش و آرایش بی نقص و برنزه صورتش که مرفه بی دردی رو فریاد می زد نگاه می کرد که تقریبا با صدای پر خنده و همیشه شوخ و بی خیال نانادی به خودش اومد.
– ببینم حیرون خوشگلی من مونده بودی؟ آخی بمیرم برات. خیلی نگاه نکن شماره عینکت می ره بالا.
– نه تو فکر این لباسای داغونت بودم. ببینم بابات ورشکسته شده تو به این روز افتادی؟
– ااااا چه عجیب امتحان باشه و کتاب متاب جلو تو باز نباشه؟؟؟؟ عجبا! حیرتا! ببین امروز امتحان میان ترم داریما، با این پسر عموی جوگیر ماها، یادت رفته بود حتما. هان؟؟؟
– نه خانوم یادم نرفته. خوندم. مشکلی نیست.
– جان من چند دور دوره اش کردی؟ اصلا اون کتابت رو بده بینم چیزی ازش مونده؟؟؟ به به سارا خانوم. بازم گلی به جمال شما باز یه نیمچه تحویلی این امتحان فامیل ما رو گرفتین اون کتابه تو دستتونه.
– سلام خل خدا. این چه ریخت و قیافه ایه برای خودت درست کردی؟ آخه قربونت برم می خوای تیپ خانومانه بزنی اول اون کمدت رو یه نگاه بنداز اگه چیزی داشتی بپوش. این شلوار چیه پات کردی؟ روپوشتم که ماشالا. لااقل اون کفشت رو عوض می کردی تضادش با لباسات انقدر تابلو نباشه.
– کوتاه بیا بابا تو هم. اون دو تا عاشق دل خسته کجان؟
– مرجان فشارش افتاده بود پایین با امیر رفتن یه چیزی بخوره.
– نانادی خوندی؟
– این از اون سوالا بودا بابک.
– نگو که تقلب آوردی با خودت. اگه این پسر عموت راده که قسم می خورم تقلب همرات باشه می گیره ازت. باور کن خیلی تیزه. تو تکون بخوری اون فهمیده. کوتاه بیا نانادی.
– اون وقت کوتاه اومدم جنابعالی برگه تو سر جلسه باهام عوض می کنی که سفید نمونه؟
– وای نانادی یعنی تو حتی لای اون کتابم باز نکردی که بی تقلب چهار کلمه بنویسی؟
– حالا چرا رنگت مثه گچ دیوار شد بابک جون. نترس بابا نمی خواد تقلب برسونی تو آروم باش. به جان تو اگه مانی اصلا بفهمه من چطوری تقلب کردم. بی خیال مگه خلم برای یه مشت امتحان میان ترم مغزمو خسته کنم.
*****
سکوت کلاس رو با قدم های محکمش می شکست و تو سالن قدم می زد. به عکس تصورش نانادی دور از بابک و سارا و درست اولین صندلی گوشه دیوار کنار میز اساتید نشسته بود و با جدیت تمام در حال نوشتن سوالات بود. بالاخره این فرصتی که سالها انتظارش رو کشیده بود به دست آورده بود و حالا می تونست اولین نفری باشه که دست نانادی رو، رو می کنه و تقلبش رو می گیره و این اعتماد به نفس کاذبش رو ازش می گیره و به نوعی سرش رو به سنگ می کوبه تا به خودش بیاد. کمی گیج بود چرا که فکر می کرد قصد نانادی از دوستی با بابک و سارا قطعا کمک گرفتن از اون ها سر جلسه و تقلب از روی دست اوناست. اما این گیجی انقدر نبود که بخواد باعث رو دست خوردنش از این یه الف بچه و پذیرفتن شکست بشه. مطمئن بود با این حساب برگه تقلبش همراهشه و از روی اون می خواد بنویسه و قطعا باید حواسش رو جمع می کرد تا این فرصت رو بهش نده و برگه رو ازش بگیره. اما تصمیم گرفت قبل از این اقدام هشدار لازم رو به نانادی بده و در حقیقت با نامردی تقلب رو نگرفته باشه پس به سمت صندلیش حرکت می کنه و درست بالای سر نانادی می ایسته.
نانادی که از بوی ادوکلن مانی نزدیک شدنش رو تشخیص داده بود با دستی روی سینه و لبخندی آروم بر لب نگاهش رو می دوزه به چشمای مانی و خودش رو مشغول خوندن نوشته های روی برگه اش می کنه.
– گفتم قبل اینکه مچت رو بگیرم بهت اخطار داده باشم. نانادی چهار چشمی مراقبتم. کاغذ تقلب رو در بیاری بی برو برگرد گرفتم و از امتحان پایان ترم هم محرومت می کنم. گفتم قبلش بگم که بدونی. مطمئن هم باش خیلی تیزم.
– تیز بودی تا حالا گرفته بودی. سوال سه رو هم تموم کردم دکتر راد گرامی. بی خیال برو. حرفتو نشنیده می گیرم.
– باشه خودت خواستی.
با لبخند نانادی و در حالیکه از عصبانیت در حال گر گرفتنه ازش دور می شه و درست کنار در ورودی و روبروی نانادی با فاصله 6 صندلی می ایسته و تمام حواسش رو معطوف نانادی می کنه. بعد از چند دیقه زوم شدن روش به سمت ته سالن قدم می زنه در حالی که زیر چشمی تمام حواسش رو به نانادی و هر حرکت غیر عادیش داده که با حرکت ناگهانی نانادی روی صندلی به سمتش خیز برمی داره و خودش رو بالای سرش می رسونه در حالی که لبخند پیروزی روی لبش نشسته.
– لای پاتو باز کن. همین الان.
نانادی در حالی که ترس تو نگاهش موج می زنه سرش رو معصومانه کمی کج می کنه که مانی با جدیت و در حالی که سعی می کنه توجه بقیه بچه ها رو به خودش معطوف نکنه دوباره حرفش رو تکرار می کنه و این سوی کلاس نگاه نگران و غم زده بابک روی صورت نانادی خیره می مونه و در دل مانی رو لعنت می کنه که چشمش رو روی نانادی نبسته و اما نانادی نگاهش رو به صورت پر اخم و عصبی مانی می دوزه و بی هیچ حرفی پاهای جفت شده اش رو از هم کمی باز می کنه..
لبخندی پهن روی صورتش میشینه و با نیش باز و نگاه پر تمسخر چشم تو چشم مانی می شه و آروم زمزمه می کنه
– خوردی مانی جون؟ من که گفتم بی خیال شو. بیا برگه تو بگیر، همه رو نوشتم.
در حالی که از عصبانیت در حال انفجاره نگاهش رو به نانادی می دوزه و ازش می خواد بلند شه به این هوا که برگه رو زیرش قایم کرده.
نانادی نگاه خندانش رو دوباره بهش می دوزه و از روی صندلی بلند می شه و زیر لب زمزمه می کنه گفتم که از مادر زاده نشده اونی که بخواد از من تقلب بگیره دکتر راد. حالا اخماتو باز کن.
بابک ناخوداگاه لبخند روی لبش برمی گرده و نفسش رو با آسودگی بیرون می ده و هم زمان از روی صندلی بلند می شه و برگه اش رو به راد می ده و از کلاس خارج می شه و به سمت نانادی می ره.
– به به آقا بابک. ببینم بیست رو گرفتی؟ امتحانش که آب خوردن بود.
– نانادی داشتم سکته می کردم. گفتم تقلب رو ازت گرفت.
– مثل اینکه باورت نشده هنوز که من از این حرفا خیلی حرفه ای ترم. ببین چهار ساله دبیرستان برا کارآموزی یه صفر کیلومتر هم زیاده چه برسه به من. گفتم بهت که خیالت تخت من راهش رو بلدم.
– نانادی جان بابک چطوری تقلب کردی؟ ها؟
– مثل آب خوردن. بیا اینجا بشین تا نشونت بدم.
بابک نگاهش رو به چشم های نانادی می دوزه که نانادی بهش نزدیکتر می شه و توجهش رو به روپوش و شلوارش جلب می کنه. تمام پشت پارچۀ روپوش با خودکاری پر از نوشته های ریز و مرتب خط کشیده شده و جدا شده. هنوز تو حیرت روپوشه که نانادی لای پاش رو باز می کنه و بابک جای جای شلوار پارچه ای مملو از نوشته هایی با همون خودکار آبی رو می بینه. مغزش قشنگ هنگ می کنه و گیج تنها چشم های از تعجب درشت شده اش رو به نانادی می دوزه و تو ذهن به این همه استعداد این بشر و مغزش تو راه تقلب آفرین می گه.
– هی کجایی؟ نظرت چیه؟
– پس فلسفه این روپوش شلوار پارچه ایه رنگ و رو رفته هم همین بود؟
– خوب معلومه رو جین که نمیشه تقلب نوشت. تازه این روپوش شلوار مخصوص شبای امتحانه بیچاره انقدر بعد هر امتحان سابیده شده رنگ و روش رفته.
– نانادی تو دیوونه ای. این همه وقتی که برای نوشتن رو لباس گذاشتی اگه نشسته بودی خونده بودیش سنگین تر بود و کمتر وقتت رو گرفته بود. دیشب تا صبح حتما داشتی تقلب می نوشتی.
– نه بابا دیگه حرفه ای شدم. دستم تنده. ولی خسته کننده بود حسابی. مخصوصا که خیلی از کلمه هاش اصلا به گوشمم نخورده بود که دیکته شو حتی بدونم. خوب حالا بریم یه نسکافه ای بزنیم و این تو دیوار خوردن پسر عموی گرامی رو جشن بگیریم تا این سارا هم دل بکنه و بیاد بیرون از جلسه.
رو به روی هم توی محوطه ورودی دانشکده نشسته بودن و بابک با احتیاط لیوان نسکافه نانادی رو نگه داشته بود. تو ذهنش هزاران سوال در گردش بودن و نوعی کنجکاوی بیش از حد برای دونستن این که نانادی زیر ذره بین نگاه راد چطور تونسته بوده روپوش رو پس بزنه و بدتر از اون بدون اینکه جلب توجهی بکنه تو اون همه نوشته سوال مورد نظر رو پیدا کنه و پاسخش رو بنویسه. این تقریبا به نظرش غیر ممکن بود و با خودش کلنجار می رفت که قطعا یه چیزایی خونده بوده و حدودی می دونسته جواب هر سوال چی هست و کجا نوشته. با خودش درگیر بود که صدای خندان نانادی و دستی که جلوی صورتش و برای به حرکت در آوردن نگاه ثابتش به حرکت در میاد، رشته ی افکارش رو پاره می کنه.
– هی هی؟؟؟ کجایی؟ به چی اینجور با دقت تمام داری فکر می کنی؟ بابا یه کم استراحت بده به این مغز بیچاره. دائم در حال کار گرفتنشی.
– نانادی؟ ببینم تو چطور زیر ذره بین راد تونستی پشت روپوشت رو برگردونی و دنبال جواب سوال بگردی و بنویسی و… اوه مگه می شه؟ تو یه چیزایی خونده بودی. درست می گم؟
– نه. حتی یک کلمه. ولی کار سختی نیست. روی صندلی می شینی دکمه پایین روپوش رو باز می کنی و کیف پولت رو هم روی میز و کنار برگه ات می ذاری، بعد به محض این که مراقب شروع به پخش کردن برگه ها کرد و از کنارت رد شد روپوش رو آروم پس می زنی و بعد شروع به خوندن سوالا می کنی. می دونی من حافظه قوی ای دارم و وقتی دارم تقلب می نویسم تو ذهنم می مونه که چه مطلبی رو کجای روپوش یا برگ تقلب نوشتم و فقط باید کلمه های کلیدی توی هر سوال رو پیدا کنم و بعد با نوشته هام و محل حدودیشون تطبیق بدم. بعد از اون آروم شروع به نوشتن می کنم به این شکل که برگه رو آروم از روی میز می گیرم تو دستم و مثلا خودم رو مشغول خوندن سوال می کنم و اخم عمیقی هم روی صورتم مینشونم که یعنی الان شدیدا تو بحر سوال هستم و آروم از زیر برگه شروع به خوندن جواب سوال می کنم و بعد برگه رو روی میز برمی گردونم و شروع به نوشتن می کنم. حالا اگر به هر دلیلی متوجه نگاه مشکوک مراقبی تو زمان خوندن تقلبم بشم سریع اون یکی پام رو روی قسمت برگشته روپوش می گذارم و سریع برگه رو روی میز و مثلا کیف پولم که جام رو گرفته از رو میز بر می دارم و روی پام می ذارم و شروع به نوشتن می کنم و تا هر جایی که تو ذهنم نگه داشتم رو می نویسم. تو اون شرایط حواس مراقب به کل پرت می شه چون من چند تا حرکت رو با هم و خیلی سریع انجام دادم و تمرکز اون رو به هم زدم و اگه خیلی تیز باشه و در جا هم بخواد عکس العمل نشون بده می خواد مثل مانی بگه پاتو باز کن که با یه حرکت سریع هم زمان که پامو از روی هم بر می دارم روپوش رو هم برمی گردونم به حالت معمولش و همه چی حله، به همین سادگی.
– تو دیوونه ای نانادی این خودش یه پروژه است. تو که این همه وقت می ذاری این همه هم ذهنت دقیق هستش خوب یه دور بشین بخون و خلاص. این همه ترس و لرزم نداری دیگه.
– اما من ترس و لرزی ندارم هیچ وقت. می دونی، دیگه عادت شده. تازه کلی هم هیجان داره. باور کن من لذت می برم و هم زمان لیوان نسکافه اش رو از دست بابک بیرون میاره و جرعه ای می نوشه و بعد روی نیمکت می گذاره و شروع به بازی باهاش می کنه.
– نانادی حواستو جمع کن. با لیوان بازی نکن باز می ریزی روم، لباسم روشنه.
– وای بابک خیلی اتو کشیده و فوت فوتی هستی همیشه. بابا یه کم cool باش. ببینم تو شلوار جینی یه بلوز غیره مردونه ای چیزی نداری بپوشی که این خط اتو هات رو مغز من راه نره؟
– من به این سبک لباس پوشین عادت دارم و واقعیتش یه شلوار جینم بیشتر ندارم که وقتی میرم کوه می پوشمش و تی شرت و شلوار گرم کن و این جور لباسا هم به نظرم فقط می تونه لباس خونه باشه یا لباس خواب.
– یهو بفرما من با لباس خواب میام دانشگاه دیگه.
– نه خانوم چرا عصبانی می شی. من کی به شما جسارت کردم. من منظورم به خودم بود. خوب هر کی یه جوره. من چیکاره ام که بخوام در مورد لباس پوشیدن تو نظر بدم؟
– ولی همچین بفهمی نفهمی به در گفتی که دیوار بشنوه ها.
نگاه خندونش رو به نانادی می دوزه و در همون حال زمزمه می کنه:
– خوب در این که برام خیلی جالبه یه بار تو لباس خانومانه با یه روپوش مرتب و خانومانه و یه شلوار شیک و مرتب جای این شلوار گرمکن یا شلوار جین های عجیب غریب ببینمت که شکی نیست. فکر می کنم باید خیلی بهت بیاد.
– تعارف نکن، چیز دیگه ای هم اگه دلت می خواد بگو ها.
– آره بدم نمیاد بذاری یه چند وقت این پوستت از شرِّ سولار و آفتاب و این کرم برنزه ها در امان بمونه تا رنگش برگرده به همون رنگ سفید و طبیعیش. اون جوری جذاب تر و خوشگل تر می شی. خودت این طور فکر نمی کنی؟
– ایـــــــی. سفیده شیت. حالمو به هم می زنه، بدم میاد از پوست سفید.
– نانادی همیشه اون چیز طبیعی که خدا به هر کس میده زیباتر از هر چیز دیگه ایه. باور کن، یه بار امتحانش کن اون وقت به حرفم می رسی.
– می دونی چیه؟ اگه کشته مرده و عاشق در به درتم بودم و می گفتی این کار رو بکنم غیر ممکن بود زیر بار برم. واقعا از پوست سفید متنفرم.
– من نظرمو گفتم. شما مختاری هر تصمیمی که می خوای بگیری. حالا هم زودتر پاشو که این دوست جون جونیت بهاره جون داره میاد این طرفی و اگه نجنبی حالا حالا ها گیر افتادیم.
– من که نه، تو گیر می افتی پسرم.
– آقای نیکنام، آقا بابک یه لحظه.
– بله خانوم؟ چه کمکی ازم برمیاد؟
– آقا بابک راستش من گیج مونده بودم جواب این سوال دو چی می شد؟ می شه برام توضیج بدین؟
– اوف. بابک من رفتم سر کلاس برات جا بگیرم زود بیا. باشه؟
– صبر کن منم اومدم. خانوم رهنما جواب سوالتون تو بخش قوانین امری و تکمیلی اومده. تو فهرست نگاه کنین صفحه اش رو می تونید پیدا کنید، با اجازه.
*****
امتحانات پایان ترم شروع شده بود و همه تو هول و ولای جزوه گرفتن و کپی کردن و سوال پرسیدن و رفع اشکال بودن. سارا جزوه ی کپی گرفته از روی بابک رو بالا و پایین می کرد و با بابک کم و زیاد جزوه ها رو چک می کرد و نانادی بی حوصله روی صندلی پشت درختای کاج بلند قسمت ادبیات در حالی که رمان داخل موبایلش رو می خوند گاه گاهی به این تلاش بی وقفه سارا و توضیحات پشت سر هم بابک گوش می داد و می خندید.
– نانادی کاش یه کپی از جزوه بابک بگیری هم کامل تر از همه است هم برای تو که یه کلمه هم سر کلاسا گوش ندادی کمک خوبیه. گیج می زنی موقع خوندن ها.
– بی خیال سارا. جوش نزن برای من خیلی نمره اهمیت نداره. پاس بشه بسه.
*****
با صدای زنگ موبایلش زیر کوه کاغذای ریز ریز تقلب دنبال گوشی می چرخه و بالاخره تو آخرین لحظات تماس رو بر قرار می کنه.
– سلام نانادی. بی موقع زنگ زدم مثل اینکه؟
– نه بابک. تلفنم زیر تقلبا دفن شده بود داشتم درش می اوردم. چی شده به من زنگ زدی؟ نکنه سوالی اشکالی چیزی برات پیش اومده پسرم؟ بگو بگو برات حلش کنم.
– خیلی شیطونی نانادی زنگ زدم ببینم اشکالی چیزی نداری؟ اگه جایی گیر کردی برم برات یه کپی بگیرم از جزوه ام و بیارم. آخه این حقوق خصوصی خیلی حجمش زیاده و پر از اصطلاح و ماده و البته قطعا ازش مسئله هم می ده ها.
– دیگه هر مسئله ای هم بخواد بده که خارج از کتاب نیست. کل کتاب رو نوشتم تقریبا. دیگه آخراشه. تازه مرجان دختر عموم هم هست. کمکم می کنه. نگران نباش و ممنون که زنگ زدی.
– چه خوب. پس می تونه برات توضیح بده اگه جایی گیر کردی. ببینم داری می خندی؟ چیه؟ جک گفتم؟
– ای همچین. خنگه گفتم دختر عموم کمکم می کنه نگفتم که حقوق خونده و چیزی رو برام توضیح می ده. خدا بخواد داره برام تقلب می نوسه. کمک دستی داره می کنه. هر چند خیلی کنده.
– امان از دست تو دختر. من و تو حتی فکرامونم صد و هشتاد درجه با هم فرق می کنه. من چی فکر می کنم تو چی می گی. برو دختر، برو به نوشتنت برس زودتر تموم شه بلکه یه نگاهی هم بهشون انداختی.
– خدافظی.
و با لبخند گوشی رو قطع می کنه.
– مرجان جان من یه کم ریزتر بنویس اینجوری که تو داری تقلب می نویسی من باید یه بغل ورق با خودم ببرم سر جلسه، اه.
– چقدر غر می زنی نانادی. بابا تقلب می شه یه خط دو خط. یه صفحه دو صفحه نه که کل کتابو بذاری جلوت و بسم الله. دستم شکست به قرآن. تازه تو از کجا می خوای بفهمی من چی رو کجا نوشتم .
– تو نگران نباش کارتو بکن تنبل. من بعدا یه نگاه می ندازم چی رو کجا نوشتی؛ بدو تا شام رو نکشیده مامان.
– راستی امتحان دادش گلمو دادی یا نه هنوز؟ بد شاکیه از دستت.
– آره بابا. دادم تموم شد. بی خیال از این شاکی شده که نه سر میان ترم تونست ازم تقلب بگیره نه سر پایان ترمش. من نمی فهمم چرا انقدر دنبال تقلب گرفتن از منه. انگار خودش این دوران رو نگذرونده و به عمرش تقلب نکرده، بی کاره ها! یکی نیست بگه بابا به فرض اصلا یکی داره تقلب می کنه تو رو سننه. جایزه ی نوبل بهت میدن تقلبش رو بگیری یا سواد تو کم و زیاد می شه؟ چشمتو ببند سقف رو نگاه کن بذار مردمم تقلبشون رو بکنن دیگه.
مانی که از دقایقی پیش کنار در اتاق نانادی در حال گوش کردن به حرفای نانادی و مرجان خواهرشه در رو با عصبانیت باز می کنه و نگاه طوفانیش رو به نانادی می دوزه:
– چشممو روی تقلب هر کی ببندم روی تو یکی نمی بندم. تا حالا هم شانس آوردی که دستتو نتونستم رو کنم ولی خیلی امیدوار نباش چون ماه همیشه پشت ابر نمی مونه.
– خیله خوب خیله خوب پسر عمو جوش نزن الان پس می افتی خونت می افته گردن ما. ریلکس باش. در ضمن آقای استاد گرامی، آقای تحصیل کرده ادب حکم می کنه قبل این که عین چی سرتو بندازی پایین و بیای تو اتاق یه خانوم، در بزنی. گوش وایسادنم فکر کنم کار زشتی باشه ها؟ نه؟
– مرجان از تو بعیده بشینی برای این زبون نفهم تقلب بنویسی و شریک جرمش بشی. بلندشو خودش می نویسه.
– چیه؟ کم آوردی؟
– خیلی بچه ای. دارم می بینم اون روزی رو که زندگیتو آینده تو با همین بچه بازی هات خراب کنی و با چشم گریون ناله کنی و بگی پشیمونی و کاسه ی چه کنم دست بگیری.
– به همین خیال باش!
*****
برگه ی سوال رو روی میز باز می کنه و لای برگه جواب رو هم باز می کنه و کیف پولش رو مقابلش زیر برگه های درهم روی میز قرار میده و آروم برگه های تقلب رو از توش در میاره و لای برگه ها قرار می ده و شروع به نوشتن می کنه و گاه گاهی برگه ها رو جابجا و سوال ها رو ادامه می ده که ناگهان با دیدن یک مسئله 5 قسمتی و با بارم 6 نمره نگاهش مات و لحظه ای دستش از نوشتن باز می مونه. اما سریع خودش رو جمع می کنه و با حواس جمع تک تک کلمات داخل سوال رو می خونه و برای هر کلمه تو برگه هاش دنبال تعریفی می گرده و پشت هم تعریف ها رو ردیف می کنه و به هر جون کندنی برگه رو به انتها می رسونه و از جا بلند می شه.
*****
با حرص داشت بد و بیراه می گفت که بابک از دور به سمتش اومد و درست مقابلش ایستاد و با خنده نگاهش کرد. نگاهی که تو اون لحظه نانادی می خواست فقط با یه جواب تند و تیز ببندتش. خواست دهن باز کنه و هر چی حرص تو وجودشه سر بابک خالی کنه که ناگهان از خودش خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت. خوب تقصیر بابک چیه؟ مگه بابک طراح سوال بوده؟ تازه این بدبخت که دیشب بهم زنگم زد ندا رو هم داد که قطعا استاده مسئله هم خواهد داد. من امتحانم رو گند زدم چرا این بیچاره رو ناراحت کنم. ناخوداگاه با لبخند کم رنگی نگاهش رو به بابک می دوزه.
– می دونم سخت بود. نامردی هم کرده بود مسئله عجیب غریب داده بود. اما به خدا نانادی اگه خونده بودی کتاب رو می تونستی جواب بدی مسئله شو.
– بی خیال بابک. عیبی نداره. خیلی هم کم نیاوردم یه چیزایی سر هم کردم بالاخره.
بهاره طبق معمول پا برهنه و بابک بابک گویان رو سر بابک خراب شد و تیر بار شروع کرد:
– وای این چی بود؟ مرتیکه چه فکری کرده بود همچین سوالی داده بود؟ یکی نیست بگه پدرت خوب، مادرت خوب ما هنوز به زور معنی زنا رو تو مغزمون گنجوندیم اونوقت تو اومدی وایسادی حکم طفل متولد از زنا چی می شه به کی ملحق می شه و هزار تا سوال عجیب غریب دیگه؟! ببینم چی میشد جوابش بابک؟
بابک که از صدای جیغ جیغوی بهاره کلافه شده بود و از این همه صمیمیت ناگهانیش که بدون آقایی فامیلی چیزی تنها بابک خطابش کرده بود و انگار کور بود یا کر بود که ببینه و بشنوه داره با نانادی حرف می زنه برای تنبیه و بی محلی کردن بهش بدون هیچ حرفی نگاهش رو به سمت نانادی برمی گردونه و با ملایمت مخاطب قرارش می ده:
– نانادی جان شما چی نوشتی جوابشو؟
– هیچی بابا تعریف زنا و زانی و زانیه رو اول نوشتم براش بعدم تعریف طفل نامشروع. از اونجایی هم که ماشالا تو این مملکت آدم یعنی فقط مرد جماعت و اونم که زیر بار برو نیست و قانونم که زن رو آدم حساب نمی کنه گفتم به هیچ کدوم ملحق نمیشه و از نظر حقوقی هم نه ارث می بره نه هیچ کوفت دیگه. بره کلاشو بندازه هوا که نیومدن سرشو با گیوتین بزنن که ننه باباش یه غلطی کردن و این از همه جا بی خبر بد شانس متولد شده.
” توضیح: زنا در لغت جماع غير مشروع و طفل متولد از زنا طفل نامشروع می باشد.
در اولين گام در بررسي وضعيت و محدوديت هاي حقوقي طفل نامشروع با ماده 1167 روبرو مي شويم كه قانون گذار ايران با لحاظ آن در قانون مدني الحاق طفل حاصل از زنا را به زاني نمي داند. در اين ماده با اشاره به قاعده فراش عنوان مي دارد:
ماده 1167 ق. م : طفل متولد از زنا به زاني ملحق نمي شود.
زاني در اين ماده مفهومي مطلق دارد و تنها پدر طفل را در بر نمي گيرد بلكه به مادر او نيز اطلاق مي گيرد. يعني اين طفل بدون حمايت والدينش خواهد بود و بر والدينش تكليفي و بر او حقوقي از جانب آنها در نظر گرفته نخواهد شد.
قانون گذار با تكيه بر ماده فوق مشروعيت نسب را شرطي اساسي براي وراثت مي داند. يعني طفلي كه به واسطه اي نامشروع پديد آمده باشد حق ارث بردن نه از والدين كه از هم خونان و خويشان خود را ندارد.”
– برو بابا چرت و پرت بافتی. هر چند از تو توقع بیش از این هم نمیره.
بابک عصبانیتش رو کنترل می کنه و برای کوبیدن تو دهن بهاره رو به نانادی می کنه و با لبی خندان آروم ضربه ای به پشتش می زنه و هم زمان که نانادی رو به سمت جلو حرکت می ده می گه:
– آفرین نانادی. دقیقا همین می شد جوابش. خوب خانم رهنما شما هم که جوابتون رو گرفتین با اجازه.
– نانادی باورم نمی شه. بالاخره این تقلبات یه نیمچه اطلاعاتی هم تو این مغزت فرو کرده انگار. همچین قیافه ات پکر بود که من گفتم گند زدی رفته پی کارش.
– همچین کار شاقی هم نبود. تعریف همه چی جلوم بود و حس شیشمم هم در مورد ذات قانونامون و تبعیض همیشگی بین زن و مرد هم که دیگه حرف نداره. سر هم بندی کردم دیگه. هر چند بیان حقوقی ای نداره تحلیلام اما خوب مثل اینکه از خوش شانسی به جاده خاکی نزدم. به به سارا خانوم. می بینم که کبکت حسابی خروس میخونه. معلومه خوب دادی ها.
– آره عالی. وای خلاص شدیم از امتحانا. می تونیم یه نفس راحت بکشیم. ببینم پایه ناهار بیرون هستین؟
– تو رو قرآن نگو که میخوای وسط میدون انقلاب بریم ناهار بخوریم سارا خانوم.
– وای بابک کوتاه بیا. من از طرف خودمو سارا بهت قول میدم مسموم نشی. اگه شدی خودم میام ازت پرستاری می کنم.
– اصلا نمی شه. می ریم نوید خیلی هم دور نیست، پس دیگه چونه نزنین و راه بیفتین.
– تو رو جان من فقط این شنبه این دانشگاه کوفتی رو تعطیل کنین با هم بریم اسکی. اه بابا، همه دوست پیدا می کنن ما هم دوست پیدا کردیم. آخه آدمم انقدر خرخون؟ به خدا من تضمین می کنم اتفاقی نیفته یه روز سر کلاس نرین. حیف نیست برف به این قشنگی بیاد و شماها یه اسکی هم نرفته باشین؟ تازه فقط دو تا کلاس رو از دست می دین. بابک جونم؟ قبول؟ سارا جونم؟
سارا لبخند می زنه به نانادی و بابک به این همه بچگی و سادگی نانادی توی دلش می خنده. به این التماسای شیرینش و لحنی که هر وقت می خواد چیزی طلب کنه ناخودآگاه مثل بچه ها می شه. به لبای برگشته و سر کج شده اش… و ناگهان جرقه ای تو ذهنش می زنه و رو به نانادی می کنه و می گه:
– شرط داره نانادی خانوم!
– باشه. هر چی باشه قبول. آخ جووون…
با خنده به صورت نانادی نگاه می کنه:
– شرطش اینه که چهارشنبه سر همه ی کلاسا موبایل و بازی و نقاشی و میز کندن و همه چیز تعطیل و برای من جزوه می نویسی. اگه همه ی جزوه ها رو کامل بنویسی شنبه باهات میام اسکی. موافقی؟
– منم با بابک موافقم. اگه یه روز عین آدم سر کلاس بشینی و جزوه بنویسی منم باهاتون میام. چطوره نانادی؟
اخماش ناگهان تو هم می ره و به زور جلوی خودش رو می گیره که جیغ نزنه و بعد رو به بابک می گه:
– قبول نیست. این عادلانه نیست. نمی خوام. تو تا سرفه استادم می نویسی من خودمو بکشم هم نمی تونم جزوه ی کامل بنویسم تازه دق می کنم اگه بخوام از اول کلاس تا آخرش یه بند فقط بنویسم و به استادا گوش بدم. من تو رو که تماشا می کنم موقع جزوه نوشتن سرم سوت می کشه. یه شرط دیگه بذار، جون من بابک. تو که انقدر بی انصاف نبودی…
– نانادی کاملا منصفانه ست. می دونی چقدر برام مهمه که سر کلاسا حاضر باشم پس کم کاری نمی خوام بکنم. تازه اصراری هم ندارم. تو گفتی شنبه بریم اسکی به جای دانشگاه منم گفتم چهارشنبه جای من جزوه بنویس. در ضمن کار نشد نداره. اگه حواستو جمع کنی و توجهت فقط به استاد و درس باشه خیلی هم راحته. انقدرم بین درس صحبت متفرقه می کنه استاد که خودش برای استراحت دستت بسه، حالا خود دانی.
– خودتم می نویسی؟
– نه گفتم که تو برام می نویسی. من فقط گوش می دم.
– یعنی راه دیگه ای نداره؟
– نه نانادی.
*****
مانی وارد کلاس می شه و بعد از سلامی کوتاه کتاب حقوق عمومی رو باز و درس رو شروع می کنه. هنوز چند کلامی نگفته ناگهان با نگاهی ثابت چشم می دوزه به نانادی و چند لحظه ای حرفش از یادش می ره. چیزی که می بینه غیر قابل تصوره. نانادی با جدیت تمام خودکار به دست مشغول نوشتنه جزوه است. یعنی واقعا آفتاب از کدوم طرف در اومده که این دختر داره جزوه می نویسه؟ هر چی تو ذهنش کنکاش می کنه به هیچ نتیجه ای نمی رسه جز این که حتما باز یه سر گرمی و تفریح جدید پیدا کرده و یه راه جدید برای سر به سر گذاشتن و عصبی کردنش. پس اخماشو در هم می کشه و دوباره شروع به ادامه درس می کنه.
تا نیمه های ساعت نانادی بی وقفه می نویسه. انگار منتظر نشسته تا کلام از دهان مانی خارج بشه و اون رو هوا بقاپه. مانی هم به عکس همیشه و انگار طی یه مبارزه ی خاموش تصمیم گرفته بی وقفه تنها درس بده تا پیروز این مبارزه باشه.
بابک با لذت نگاهش رو به نانادی دوخته و این همه تلاش و اراده که در مقابل این همه بی انصافی و جنگ خاموش مانی بی وقفه و بی هیچ کلام و اعتراضی در حال نوشتن جزوه است رو تماشا می کنه. جزوه ای که تمام سعیش رو برای جا نیفتادنه کلمات می کنه. واقعا این دختر دنیای اراده و هوش و پشت کاره. از اینکه احساس مسئولیت داره نسبت به قولی که بهش داده غرق لذت می شه و چندین بار این فکر تو مغزش میاد که قلم رو از نانادی بگیره و خودش ادامه بده تا اون استراحت کنه اما در نهایت دوباره به این نتیجه می رسه که بالاخره از یه جا باید شروع کرد پس ترحم بی جا نباید بکنه. می دونه نانادی اگر بخواد می تونه از خودش خیلی بالاتر باشه و فقط باید بخواد.
نانادی کم کم کلافه و عصبی با دستایی که دیگه جون نوشتن توشون نمونده و در حالی که حتی فرصت فحش زیر لب دادن به مانی رو هم به دست نمیاره، اخمش عمیق تر می شه و نا خوداگاه و غیر ارادی نگاهش رو به مانی می دوزه و با صدای خسته و کمی بلند می گه:
– استاد می شه یه مقدار آروم تر بگید؟ واقعا خیلی سریع جلو میرین و من هر کار می کنم عقب می مونم ازتون.
مانی که تقریبا خودش رو به هدفش نزدیک می بینه نقاب بی تفاوتی به چهره می زنه و با اخمی سنگین رو به نانادی می گه:
– خانوم من دیکته نمی گم که آروم تر بگم. این وظیفه شماست که تند تر بنویسین و سرعت یادداشت برداریتون رو با من تطبیق بدین. قطعا اگر با حواس جمع تری گوش بدین و نصف فکرتون دنبال استراحت نباشه عقب نمی مونین.
هم بابک هم مانی و هم سارا هر سه می دونستن که این حرف کاملا بی انصافی در حقه نانادی است، اما نانادی بی خبر از همه جا فکر می کنه واقعا حق با مانی است و ایراد از اونه و حتما خیلی حواسش جمع نیست وگرنه چطور هیچ کس دیگه ای عقب نمونده و صداش در نمیاد. غافل از اینکه نصف بیشتر کلاس هم به درد نانادی دچار شدن و یه خط در میون در حال جا انداختن مطالب هستن و صداشون در نمیاد به هوای این که بابک نامی در حال جزوه نوشتن است و حتی سرفه استاد رو هم نت برداری کرده و بعد از روش میتونن کامل کنن.
نانادی کلافه و با حالتی که کم کم بغضی سنگین توش پر می شه به خودش نهیب می زنه و با حواس جمع تری دوباره شروع به نوشتن می کنه.
” نانادی حواستو جمع کنی عقب نمی مونی. تو به بابک قول دادی. اون به امید تو نشسته. جزوه اش اگه ناقص باشه حرفی بهت نمی زنه اما خودت که عذاب وجدان می گیری. یه بار ازت یه کار خواسته پس رو سفیدش کن. “
دوباره با سرعت بیشتر شروع می کنه و این بار واقعا در مقابل مانی و سرعت بیانش کم میاره و اشک تو چشماش میشینه. خودش باورش نمی شه که به خاطر یه جزوه نوشتن بخواد اشک بریزه و ناراحت باشه از این که عقب مونده! اگه کس دیگه ای جای خودش بود قطعا تا یه هفته سوژه اش کرده بود و براش دست گرفته بود اما حالا… این بار واقعا م*س*تاصل نگاهش رو که قطره اشکی سمج توش پر پر می زنه به مانی می دوزه و با نگاه بهش التماس می کنه.
مانی که برای اولین بار با چنین صحنه ای مواجه شده و یاد نداره نانادی هیچ وقت به خاطر هیچ چیزی بغض کرده باشه و اشک توی چشماش خونه کرده باشه و نگاه ملتمسی به کسی کرده باشه تازه به عمق مسئله پی می بره و این که قطعا برای نانادی خیلی مهمه که این جزوه کامل باشه و با نگاهی به بابک که به عکس همیشه دست به سینه تنها بهش گوش می کنه، می فهمه که ارتباطی بین این دو هست و ناگهان از خودش و این همه بی انصافیش در حق نانادی ناراحت می شه. دلش نمی خواد تحت هیچ شرایطی این چشمها رو غمگین و ملتمس ببینه. کم کم سرعت بیانش رو کم و بعد وقفه ای توی کلامش ایجاد می کنه تا استراحتی به نانادی داده باشه که به جرات می تونه قسم بخوره تنها کسی که تو کلاس واو به واو گفته هاش رو می نوشته و یک لحظه هم استراحتی به دستش نداده است.
نانادی هم از فرصت استفاده می کنه و با بدبختی دستش رو فشار می ده و سعی می کنه درد توش رو آروم کنه..
مانی ادامه درس رو شروع می کنه که ناگهان با صدای ” کاملا مخالف نظرتون هستم ” یکی دانشجویان میخکوب برمی گرده و نگاهش روی نانادی ثابت می مونه، دوباره نانادی. امروز داره هر لحظه یه شوک بهش وارد می کنه این دختر. مانی با اخم رو به نانادی می گه:
– خانوم از نظرتون اگر می تونید دفاع کنید اجازه مخالفت دارید در غیر این صورت بهتره نظم کلاس رو به هم نریزید.
اما نانادی که کاملا غرق بحث شده و نه دنبال به هم زدنه کلاس ِ و نه دنبال دست گرفتن یا عصبی کردن مانی با جدیت سرش رو بالا می گیره و شروع می کنه از نظرش دفاع کردن. بابک غرق لذت نگاهش رو به نانادی می دوزه و حواسش رو متمرکز نظرش می کنه و در نهایت حیرت می بینه که نانادی کاملا داره منطقی از نظر مخالفش دفاع می کنه و لحظه ای این نکته تو مغزش می چرخه که واقعا دقت زیادی داره و به نکته ای داره اشاره می کنه که بابک اصلا بهش توجهی نداشت، اما مانی که تازه خوشش اومده از این بحث و کاملا موافقه با نظر مخالف نانادی و خودش هم می دونه این مشکلی هست که متاسفانه از قوانین ایراد دارمون ناشی شده و راهی جز پذیرشش نیست، کوتاه نمی یاد و سعی می کنه نانادی رو با ظرافت تو بحثش جلو ببره تا جایی که خودش متوجه مشکل اساسی بشه. پس رو می کنه به نانادی که در حال بحث کردن دائم سرش پایین و روی برگه هاش خم و چیزی می نویسه و با نگاهی جدی می گه:
– خانوم اولا اگر دارید تو بحث شرکت می کنید و نظری می دید سرتون رو بلند کنید و نوشتن رو موقتا تعطیل کنید و حواستون رو به چیزی که می گید بدین.
نانادی با سادگی بین حرف مانی می پره و با صدایی آروم می گه:
– نمی تونم چون باید جزوه هم بنویسم و نظرات شما رو هم یادداشت کنم و اگر الان ننویسم فراموش می شه ولی باور کنید حواسم کاملا جمع حرفام هست و حرفای شما رو هم کاملا می شنوم.
– مطلب دوم. یه حقوق دان همیشه با سند و مدرک مکتوب حرف می زنه نه روی هوا. پس اگر مخالف هستید نظر مخالفتون رو با ماده قانونی ثابت کنید وگرنه نظرات شخصی شما به هیچ دردی نمی خوره. مواد قانونی ای که بهشون استناد کردید تو نظرتون رو برای ما بخونین.
نانادی سرش رو پایین می اندازه و برای اولین بار به خودش لعنت می فرسته که بی خود و بی جهت اصلا بلند شده و نظری داده وقتی کل چیزی که از این درس می دونه در حد همین یه ساعت کلاس امروزه که خیر سرش مجبور بوده جزوه بنویسه و به طبع اون درس رو گوش بده. ای تو روحت نانادی، خوردی حالا؟ از کدوم گوری می خوای ماده قانونی براش بیاری؟ اصلا تو می دونی تو کدوم کتاب باید بگردی دنبال ماده یا اصلا می دونی کدوم صفحه؟ ای خبرت نانا. با شرمندگی سرش رو پایین می اندازه و رو به مانی می گه:
– شرمنده استاد من نمی دونم اصلا ماده قانونی ای هست که بتونه نظرم رو ثابت کنه و اگر هست اصلا کدوم ماده هست من رو حساب مطالبی که شما درس می دادید نظر دادم. متاسفم.
بابک که حاضر بود به خاطر نانادی و این همه صداقت و سادگی و مهم تر از همه تلاشش و دقتش هر کاری بکنه دیگه سکوت را جایز نمی بینه و با دستی بالا گرفته و قبل از کوبیده شدن احتمالی نانادی توسط استاد ادامه حرف نانادی رو پی می گیره و نظر موافقش با نانادی رو اعلام و کتاب قانون رو با سرعت باز می کنه و به مواد مربوطه ارجاع می ده و در نهایت به نتیجه مطلوب می رسن.
مانی با لبخند لحظه ای نگاه ممنونش رو به نانادی می دوزه و بعد رو به بابک تشکر می کنه از شرکتشون در بحث و کلاس رو به پایان می رسونه و نانادی در کمال تعجب به ساعتش و این گذر سریع کلاس نگاه می کنه. کلاسی که هر جلسه لحظه هاش عمر نوح داشتن و حالا نفهمیده بود اصلا کی تموم شده. تنها چیزی که احساس می کرد دست بی حس شده اش و برگه های یادداشت جلوش بود. برگه ها رو به سمت بابک می گیره و با لبخند بهش می ده.
– خسته نباشی نانادی. واقعا عالی بود.
خنده شیرینی می کنه و می گه:
– اما دفعه اول و آخری بود از این شرط ها می ذاری. دستم شکست و تازه کلی هم کنف شدم جلو این پسر عموی گرامی. یعنی هر چی فحش بلد بودم به خودم دادم که یه جلسه سر کلاس یه چیزی شنیدم حالا بحثم می کنم. سارا ببینم تو یعنی کامل هر چی گفت رو تونستی یادداشت کنی؟
– نه فدات شم. خیلی تند می گفت. فکر کنم تو از کل کلاس جزوه کامل تری نوشتی. شک دارم بابک خودشم اگه بود می تونست انقدر کامل بنویسه.
– واقعا؟؟؟ یعنی این مانی نامرد فقط می خواست حال منو بگیره؟ عجب آدمیه، دارم براش.
– ا نانادی نگو دیگه. حیوونی مگه ندیدی چه لبخندی بهت زد آخر بحث. تازه کلی هم تشکر کرد که تو بحث شرکت کردین. گ*ن*ا*ه داره. خوب مگه حرف بدی زد؟ مشکل تو بود جا می موندی دیگه.
– وای سارا حالمو به هم زدی باز. ببین تو ازش دفاعم نکنی به خدا من می فرستمش بیاد بگیرتت. نترس عزیزم.
سارا حرص می خورد و نانادی و بابک می خندیدن و یه روز پر خاطره دیگه رو تو ذهنشون ثبت می کردن.
*****
نانادی خسته و بی رمق جلوی تلویزیون روی مبل لم می ده که آریانا با نگاهی خندان روبروش می شینه و دستش رو زیر چونه میذاره و با دقت به صورت نانادی نگاه می کنه و برای اولین بار آثار خستگی رو تو این چشمای جنگلی می بینه و ناخودآگاه دوباره یاد حرفای بعد از ظهر مانی توی شرکت می افته. حرفایی که اگه کسی غیر از مانی گفته بود قطعا باور نمی کرد.
نانادی که سنگینی نگاهی رو روی خودش حس می کنه سرش رو بلند می کنه و آروم نگاهش روی صورت آریانا ثابت می شه:
– ها؟؟؟ چیه؟ چرا زوم کردی رو من؟ خوشگل ندیدی تا حالا؟
– چرا دیدم. پرروی از خود متشکر ندیدم. شنیدم امروز کولاک کردی تو دانشگاه.
– چیه؟ باز خبرچینت چی پشتم ردیف کرده؟
– بیچاره مانی. حیف اون همه تعریفی که ازت کرد.
– اِ؟ مگه اون تعریفم بلده از کسی بکنه؟ ماشالا ما رو که خوب شست و پهن کرد سر کلاس.
– خودت که مانی رو می شناسی. نه حرف بی ربط می زنه نه دفاع بیخود می کنه و نه تعریف الکی. پس برو یه جا امروز رو ثبت کن چون اولین باریه که مانی این جوری ازت تعریف می کرد. می گفت هوشی که تو داری اگه یه ذره حواس بدی و دست از این شیوه درس خوندنت برداری یه روز یه چیزی می شی برای خودت.
– دیدیش بهش حتما یادآوری کن من همین جوری هم یه روزی خوب چیزی می شم. حالا تماشا کنین. اگه این قانون مسخره ایران نبود حتما یه روزی من قاضی می شدم. هر چند شاید تصمیم گرفتم رفتم خارج از ایران و اونجا به این مقام رسیدم.
– نه تو رو خدا، دستت درد نکنه. همین اینجا رو آباد کردی بسه. بذار یه ذره آبرو برامون بمونه تو این بلاد کفر.
– نمک دون… راستی من شنبه قراره با بابک و سارا دوستام بریم اسکی. می ریم همین توچال. تو هم میای آریانا؟
– با یه مشت جوجه کجا بیام؟
– خود دانی.
– ببینم راستی مگه تو دانشگاه نداری شنبه؟
– خوب نمیرم. چه اهمیتی داره.
– برای شما که بله ولی دوستات یادمه بچه خرخون بودن به قول خودت. اونا چطور راضی شدن؟
– هیچی بابا شرط گذاشتن باهام که اگه چهارشنبه ای کل کلاسا من جزوه بنویسم شنبه رو تعطیل می کنن میان بریم اسکی. آخه پنجشنبه جمعه خیلی شلوغه. نمی شه رفت.
آریانا بلند زیر خنده می زنه و می گه:
– پس بگو. می گم نانادی این کاره نیست بگو برای رسیدن به هدف مجبور شده بشه بچه خرخون ِ جزوه بنویس، ای ای ای. من و مانی رو بگو که چقدر فکر کردیم چطور شده تو یهو متحول شدی. اون مانی ساده رو بگو که می گه سرش به سنگ خورده علاقه اش به بابک باعث شده مثل اون رفتار کنه و سر به راهش کرده بابک. برم این خبر دسته اول رو سریعتر بدم بهش تا بیشتر از این فکر بیچاره منحرف نشده. من گفتم این نانادی تو این باغا و فازا نیست.
****
چشماشو باز می کنه و نگاهش روی عقربه های ساعت مچیش می چرخه و سریع از روی تخت خیز برمی داره به سمت دستشویی اتاقش. ساعت هفت صبح ِ و ساعت هفت و نیم بام تهران دم باجه فروش بلیط قرار داشت. لباسش رو سریع پوشید و با تیکه کیکی توی یه دستش و چوب هاش تو دست دیگه ضربه ای به در اتاق آریانا زد و هم زمان در رو باز کرد تا برای بار آخر هم از آریانا بپرسه که بالاخره تصمیم داره بیاد یا نه.
آریانا حاضر و آماده در حال ادکلن زدن بود. معلوم بود خیلی وقته بیدار شده.
– عجب آدمی هستی آریانا. خوب می مردی منم بیدار کنی که هل هل حاضر نشم؟
– آخه نمی دونستم چه ساعتی قرار داری گفتم شاید دیر نشده که خوابی هنوز.
– باشه بریم حالا؟ ساعت هفت و نیم باید دمه فروش بلیط باشیم.
– تو برو من منتظر کسی هستم. بیاد میام. دیر شد دو تا بلیط هم برای ما بگیرین.
– الان دو تا شاخک فضولی رو سرم سبز شده. می بینیشون تو هم؟
– برو بچه پررو. این وصله ها به من نمی چسبه. پسره.
– ای خاک تو سر بی عرضه ات. نگفته بودی هم خودم می دونستم از این عرضه ها نداری، فعلا… زود بیاین ها. راستی خوش تیپه دوستت؟
– چطور؟
– گفتم لااقل ما یه بهره ای ببریم و دستمون رو یه جا بند کنیم.
– آها از اون لحاظ، آره عالی. حرف نداره! ببینی مبهوتش می شی.
– خوبه بابا تو هم. باز جو گیر شد با این دوستای لنگ و منگش. بای.
*****
بابک و نانادی و سارا توی صف بلیط ایستاده بودن و مشغول شوخی خنده و سر به سر گذاشتن بودن.
– می گم سارا ببین این داداش من بد چیزی نیست به جان تو. رسیدن من و بابک هی از تو تعریف می کنیم و آخرش تو رو می اندازیم به اون. بعد تو و بابک از من تعریف کنین و منو بندازین به این دوست آریانا. بد می گم؟
– خیلی زرنگین ها. اونوقت من چی می شم؟ قبول نیست. من سرم بی کلاه می مونه. آقا ما بر می گردیم دانشگاه سر کلاسمون لااقل جزوه هامون رو بنویسیم.
– اه گندشو در آوردی بابا. یه روز بذار خوش بگذرونیم و بی خیال درس و کلاس.
– خوب پس یه فکری به حال من بکنین. تو مال خودم می شی. سارا هم یا مال داداشت یا دوست داداشت بشه. اینجوری منصفانه ست.
– دیگه چی؟ دستی دستی کیس ازدواج توپم رو بدم دست سارا خانوم؟ رو دل می کنه دو تا دو تا.
– عزیزم چرا رودل کنم؟ بالاخره باید حق انتخاب داشته باشم. اصلا شاید دلم خواست دوست برادرت رو انتخاب کنم. آخه می دونی چیه؟ تو بخوای خواهر شوهر بشی همچین غیر قابل تحمل می شی.
– ای تو روحت. جهنم پسره مال تو ولی امیدوارم خودش جای چهار تا خواهر شوهر حالتو بگیره.
نانادی هم زمان با پایان جمله اش با ژستی مثلا عاشقانه دستش رو زیر دست بابک می اندازه و بهش تکیه میده و می گه:
– اصلا کجا شوهر پیدا کنم ماه تر از بابک جون خودم. تازه مهریه هم یه کتاب خونه پر کتاب مهرم می کنه که علم آموزی کنیم ز گهواره تا گور.
بابک خنده بلندی سر می ده و رو به نانادی می گه:
– نه که خیلی از گهواره تا اینجا هم علم آموزی کردین!!!!!!
– جون به جونت کنن بلد نیستی ناز کشی کنی تا بله رو بگیری. تو همون باید سرت رو بکنی تو جزوه هات.
هنوز مشغول تو سر و کله هم زدنن که نانادی از دور آریانا رو می بینه که داره به سمتشون میاد. رو می کنه سمت سارا و با خنده می گه:
– آخ آخ سارا جون بد شانسی آوردی مثل اینکه حق انتخابی در کار نیست چون برادر گرامی رو تنها می بینم.
سارا قیافه خنده دار و مثلا طلبکاری به خودش می گیره و رو به نانادی می گه:
– من که گفتم زن داداشت نمی شم. این دوستش پس کجاست. ای گندتون بزنن بخیلین دیگه.
– سلام. آریانا هستم.
– نانادی با خنده می پرسه:
– پس این کیس مورد نظر کوش؟ سارا جون چشمش خشک شد که. نگفتی شکست روحی می خوره؟
آریانا با تعجب نگاهش رو به نانادی می دوزه و سارا سرخ و سفید می شه و بابک دستش رو برای سلام کردن جلو می بره.
– بابک هستم. از آشناییتون خوشبختم.
آریانا از بهت بیرون میاد و بعد از دست دادن با بابک رو به سارا می کنه و دستش رو جلو می بره و در همون حال سلام می کنه و در جواب نانادی می گه مانی رفت ماشین رو پارک کنه. الان میاد.
سارا از قرمزی و خجالت سرش رو تقریبا به سینه اش می چسبونه و نانادی با فریاد بلند و متعجبش آریانا و بابک رو از جا می پرونه: مانـــــــــــــــی؟ ای خبرت کی گفت مانی رو با خودت برداری بیاری؟
مانی همون لحظه بهشون می رسه و با لبخند سلامی جمعی می کنه و آریانای از همه جا بی خبر رو به نانادی می گه:
– جنابالی که صبح برای تور زدنش داشتی خودتو خفه می کردی این دوستتون هم که تا دو دقیقه پیش از نیومدنش داشت شکست روحی می خورد حالا چی شد یهو معترض شدین؟
با این حرف سارا رسما آب شد تو زمین و نانادی به سمت آریانا خیز برداشت و مشتی نثار بازوش کرد و مشغول سر و کول هم زدن شدن.
سارا با سری رو به پایین و خجالت زده رو به مانی می گه:
– ببخشید استاد راستش نانادی داشت شوخی می کرد. ما منظوری نداشتیم.
مانی لبخندی آروم به صورت سارا می پاشه و می گه:
– خانوم مجد آریانا پسر شوخی هست شما خودتون رو معذب نکنین، راحت باشین. من متوجه شدم خودم. در ضمن من اینجا استاد نیستم فقط مانی هستم… راستی آقا بابک تبریک می گم بهتون. بالاخره یه نفر یه بار تونست این نانادی ما رو مجبور کنه سر کلاس درس گوش بده و مهم تر از اون جزوه بنویسه و بحث بکنه… واقعا کار بزرگی کردین.
نانادی رو به مانی می کنه:
– به قول بابک چیز بزرگ اگر می خوای باید کار بزرگی هم براش بکنی. کم چیزی نیست من این بابک خرخون رو از راه به در کردم آوردم اسکی.
– کاملا حرفشون متین بوده.
– راستی مانی یکی طلبت ِ پس امروز خیلی مواظب خودت باش که بلا ملا سرت نیارم.
– آخه چرا نانادی؟
– چرا؟ روتو برم. کی بود منو سر کلاس ضایع کرد؟ خانوم اگه قانونی می تونین ثابت کنین حرفتون رو بگین وگرنه خفه شین.
– اولا من اینجوری نگفتم. بعدم مگه دروغ گفتم. هر کس دیگه ای هم بود همین جواب رو می دادم. یه کم درس بخون تا وقتی استادت این جوری گفت مثل بابک ماده قانونی بذاری جلوش.
– اتفاقا برای همین تصمیم گرفتم این بابک جون رو به جای تقلب بذارم تو جیبم که هر جا رفتم که تو جواب در نمونم.
– همین دیگه. همش دنبال تقلبی. تا کی سرت …
– خیل ِ خوب کوتاه بیا، تکراری شده حرفت. نترس نه سرم به سنگ می خوره نه اشکم رو می بینی. حالا هم بزنین بریم.
همون طور که روی برف های جلوی ساختمان هتل رو به آفتاب لم داده سرش رو به کنار برمی گردونه و سارا رو می بینه که به آریانا تکیه داده و دستش رو محکم تو دست گرفته، مانی هم از پشت هواشو داره تا نیفته و دو تایی تمام تلاششون رو به کار گرفتن تا یه روزه اسکی با snow board رو به سارا یاد بدن که تصمیم گرفته به جای دَبِل بازی با اِسنو بُرد رو یاد بگیره و بابک هم در حال پایین اومدنه.
لحظه ای بعد بابک کنار نانادی میاد و چوب هاش رو از پا جدا و داخل برف می کوبه و کنار نانادی میشینه:
– دختر آخه تو چرا همه کارات باید با بقیه فرق بکنه؟ تو که می خوای آفتاب بگیری خوب برو روی پشت بوم خونتون تو برفا بخواب و آفتابت رو بگیر دیگه برای چی این همه پول می دی می یای پیست؟ واقعا نمی فهمم چرا خودتو رنگ زغال می کنی!
– سکوت کن آقا بابک، بابا خسته شدم. تو که عین فرفره می ری آدم به گرد پاتم نمی رسه. این سارا هم که ماشالا به یکی رضایت نداده و جفت کیس ها رو چسبیده و بهانه اش هم یاد گرفتن با این اسنو است. منم تنهایی بهم مزه نمی ده.
– خوب یه کم تند تر بیای می تونی با من همراه شی.
– وای نه سکته می کنم انقدر تند می ری. همش فکر می کنم الان می ری تو دره.
– آخه خل خدا این پیست برای من مثل راه صاف می مونه. تازه خطری هم نداره به جان خودم. انقدر ترسو نباش.
– بابک؟
– بله؟
– ببینم تو از چند سالگی اسکی رو یاد گرفتی؟
– از 2 سالگی.
– هان؟؟؟ یعنی چی؟ چطور مامان بابات می بردنت؟
– تو مهد یاد گرفتم.
– ها؟؟؟ چی می گی تو؟
– من اتریش به دنیا اومدم و تا سه سال پیش هم اونجا بودم.
– دروغ می گی! اون وقت پس الان اینجا چیکار می کنی؟ زده به سرت؟ خوب برگرد همون جا. ببین من الان از فضول درد دارم می میرم می شه یه کم توضیح بدی بهم؟
– من مامانم ایرانیه و بابام اتریشی. البته اصلیت پدرم هم ایرانیه ولی اون جا به دنیا اومده. پدر و مادرم هر دو مهندس عمران هستن و هر دو دانشجو بودن . اونم توی یه دانشگاه و دیگه برو تا ته قضیه رو. خوب منم همون جا دنیا اومدم و اون جا هم یه جورایی اسکی یکی از ورزش های عادی هست که همه از بچگی یاد می گیرن و حتی تو برف نکوبیده ما اسکی می کنیم.
– خوب ادامه اش، اینجا چی کار می کنی؟
– پنج سال پیش پدر بزرگم فوت کرد و ما اومدیم ایران. پدر و مادرم خیلی سعی کردن تا مادر بزرگم رو راضی کنن که بیاد با ما اتریش اما زیر بار نرفت و ما دوباره برگشتیم اتریش. اما مامانم همیشه بی تاب مامانش بود. خوب حقم داشت. تا اینکه دو سال پیش مامان بزرگم دچار فراموشی شد و این همه چیز رو سخت تر کرد و از اون جایی که مامان بزرگم همین یه بچه رو هم داره و با توجه به وضعیت مامانم، بابام تصمیم گرفت بیایم ایران زندگی کنیم. اونا به من گفتن می تونم بمونم اما خوب ما همیشه با هم بودیم و دلم نمی خواست ازشون دور باشم. برای همین منم باهاشون اومدم ایران. اون موقع 17 سالم بود و می تونستم اون جا وارد دانشگاه بشم ولی این جا همه چیز فرق می کرد. مجبور شدم برم مدرسه تطبیقی و خلاصه کلی بالا پایین کردم تا بالاخره بعد از سه سال کنکور شرکت کردم و الانم که در خدمت شما هستم.
– بابا تو چه پشت کاری داری. من به عمرم همچین آدمی ندیده بودم. من بودم ده دفعه کم آورده بودم.
– نه نانادی. خودت رو دست کم نگیر. من می دونم تو پشت کارت از منم بیشتره. یه روزی می رسه که اینو به خودت هم ثابت می کنم. فقط یه کم طول می کشه اما من مطمئنم اون روز می رسه. خوب حالا با یه نوشیدنی گرم چطوری؟ بریم تو روی مبلای دم شومینه؟ موافقی؟
– بر اون کسی که مخالفه لعنت.
رو به روی هم در حال نوشیدن نسکافه هستن که سارا و مانی و آریانا هم از راه می رسن. سارا در حالی که تقریبا سنگینیش رو روی آریانا انداخته به سمت مبل میاد و با کمک آریانا روی مبل میشینه:
– ممنون آریانا.
نانادی با خنده و آروم کنار گوش بابک زمزمه می کنه:
– جانم؟؟؟ اینا چه صمیمی شدن. بگو یه بارم این استاد رو صدا کنه ببینیم شاید اون هم مانی جون شده باشه؟!
بابک با خنده رو به نانادی می کنه و آروم می گه:
– شیطونی نکن دختر آروم بگیر.
– ببینم سارا چرا داغون شدی؟ می لنگی، عصا لازم شدی!
– همش تقصیر این آریانا است. هی می گم تو رو خدا بسه، کوتاه نمیاد. آخرم انقدر با آقای راد من بیچاره رو هل دادن که به اندازه یه سال زمین خوردنم پر شد. دیگه دست و پا برام نموند.
نانادی با خنده و آروم زیر گوش سارا زمزمه می کنه:
– یه جای مبارک یادتون رفتا.
– خفه شو بی تربیت.
– ببینم راستی از کی انقدر با آریانا جون صمیمی شدین؟ تو که می گفتی عمرا بخوای من خواهر شوهرت بشم، چی شد؟ خر شدی؟
– خفه شو.
*****
بهار با همه ی قشنگی هاش سلام گرمی به زمین کرده بود و فرش سبزش رو رو زمین گسترده بود و فخر فروشی می کرد. دوباره بعد از تعطیلات عید دانشگاه ها باز و زندگی روزمرگی شروع شده بود و روزها هم چون برق و باد از کنار هم می گذشتند و کم کم دوباره به فصل امتحانات نزدیک می شدند. همه مشغول جزوه گرفتن و کپی کردن و اشکال برطرف کردن بودن به جز نانادی که هنوز هم بر همون صراط قبلش استوار بود و سرگرم این روزمرگی ها و بی خیالی هاش و منتظر بود امتحانات شروع بشه تا دوباره چند صباحی سرگرم تقلب نویسی ها و گذروندن امتحانات و بعد از اون خلاصی و به قول معروف فصل تابستان و ول گردی در کوچه های عاشقی و…
*****
– الو بابک سلام؟
– سلام نانادی. چرا صدات گرفته؟ خوبی؟
– نه. سرمای خیلی بدی خوردم. اصلا حالم خوش نیست. دارم به قولی تو تب می سوزم.
– آخه چه وقت سرما خوردن تو این هوا؟
– شانس دیگه. ببین می تونی قسمت های مهمی که فکر می کنی ممکنه فردا این استاده ازش سوال بده رو بهم بگی من علامت بزنم؟ راستش اصلا نای کل کتاب رو تقلب نوشتن ندارم. آریانا هم که غیر ممکنه بشینه این همه بنویسه می خوام جاهایی که فکر می کنی ممکنه سوال باشه بگی بهم که همونا رو بگم کمک کنه بنویسم.
– باشه باشه. اتفاقا سوالاش مشخصه از کجاهاس بیشترش. کتابت رو باز کن صفحه هایی که می گم علامت بزن…
– آریانا جان من بیا، این دو صفحه رو هم بنویسی دیگه تمومه.
– وای کلافه ام کردی دختر. آخه کجا بنویسم. نیم وجب کیف پول دادی دستم مگه فکر کردی چند طرف داره که بخوام اینا رم جا بدم.
– وای جون من غر نزن آریانا. یه کم ریز تر بنویسی این گوشه هنوز جا داره.
– من موندم تو چطوری می خوای سر جلسه از این رو بنویسی. برو چهار تا کاغذ بر دار بیار بنویسم رو این کیف قهوه ای تا این مورچه های سیاه رو ببینی که کور شدی.
– وای کاری که می گم بکن. تو سالن افتادم هزار تا مراقب هست. با این حالم نمی تونم حواسم رو بدم که کی کاغذا رو در بیارم کی جمع کنم. کاری که می گم بکن.
*****
– وای تو چرا این شکلی شدی نانادی؟ حالت خوبه؟ بابک گفت سرما خوردی ولی دیگه فکر نمی کردم انقدر وضعت خراب باشه.
– سارا دارم می میرم. از یه ور تب دارم از اون طرف سردمه. یعنی به حال مرگم. یه ده بگیرم کلامو می اندازم هوا.
بابک با نگرانی صورت نانادی رو نگاه می کنه و می گه:
– خیلی حالت بده، می دونم. کاش دیروز یه سر می رفتی دکتر، یه پنی سیلین می زدی الان بهتر بودی.
– بابا نمی شد. این امتحانه نبود می رفتم اما این امتحانه از یه ور نای تقلب نوشتن نداشتم این آریانا هم که تا بالا سرش واینستم کار رو درست انجام نمی ده. تازه بالا سرش بودم و باز انقدر درشت درشت نوشت این تقلب ها رو که به زور آخراش رو جا دادم.
– به خدا اگه یه دور میشستی می خوندی از این دردسرش کمتر بود.
– بی خیال بابک. نهایتا پاس نمی شه دیگه. عیبی نداره.
*****
سالن تو سکوت سنگینی فرو رفته. همه سرها رو به پایین و همه مشغول نوشتن. بوی ادکلنی گس بینیش رو پر می کنه و این گسی ناخودآگاه ترسی رو تو وجودش میاره و دلش پایین می ریزه. این حس رو کم پیش میومد تجربه کنه اما بی سابقه هم نبود. گاهی بعضی مکان ها و بعضی بوها و صداها ناخودآگاه یه حسی تو وجودش می ریخت درست مثل همین حالا. سوال اول رو نوشته بود و چشماش رو برای لحظه ای بست تا این سنگینی پلک هاش از تب کمی کمتر بشه که احساس کرد بو هر لحظه قوی تر می شه و بعد صدای قدم هایی محکم هم بهش اضافه شد. ناخودآگاه مثل همیشه چشماش باز می شه و نگاهش به سمت پایین حرکت می کنه و روی یک جفت کفش مردونه شیک و براق چرم مشکی ثابت می مونه و ناخودآگاه مشتاق دیدن اون صورت می شه. نگاهش آروم آروم به سمت بالا حرکت می کنه و اولین چیزی که توجهش رو جلب می کنه دو چشم گیرای مشکی روی صورتی گندمی و کشیده است. باورش نمی شه، اما این مرد اونقدر جذابه که لحظه ای ناخودآگاه محو صورتش می شه و بعد با اخم عمیق روی صورت مرد با خجالت نگاهش رو به سمت پایین می گیره و تو دلش بلوایی به پا می شه. دلش می خواد یک بار دیگه سرش رو بالا بگیره و اون نگاه رو تو ذهنش ثبت کنه. چیزی تو نگاهش هست که قدرت صاحبش رو به رخ می کشه و حسی عجیب رو توی وجود نانادی بیدار می کنه. بالاخره نگاهش رو دوباره به صورت مرد که انگار اون هم تمام حواسش رو متمرکز کرده روی نانادی می دوزه. وقتی نگاهش رو به چشمای مرد که به نظر می رسه هم سن های آریانا یا مانی باشه می دوزه ناگهان اخم صورت مرد پر رنگ تر روش زوم می شه. انگار داره هشدار می ده و همین باعث می شه نانادی نگاهش رو ازش بگیره و دوباره سرش توی برگه هاش بره.
احساس گرمای عجیبی می کنه. انگار گر گرفته باشه. به نظرش می رسه که هر لحظه تبش داره بالاتر می ره. ناخودآگاه تمرکزش به هم می خوره و دائم تصویر مرد جلوی چشمش میاد با کت و شلوار طوسی تیره و پیراهن سفید. به نظرش مرد از هیچ نظر چیزی کم نداره جز اون اخم عمیق و نگاهی که انگار تا عمق چشمای نانادی نفوذ کرده بود. نانادی احساس می کنه هنوز زیر نگاه مرد قرار داره. توی ذهنش دنبال این می گرده که این مراقب رو سر جلسه دیگه ای هم دیده یا نه که مرد با قدم هایی محکم از کنارش رد می شه و چند صندلی جلوتر به سمت شاگردی خم می شه و با صدایی کوبنده رو به دانشجو می گه:
– سوالات واضحه. سوال نکنید پس.
و دوباره عقب گرد می کنه و از مقابل نانادی رد می شه.
نانادی کلافه از به هم خوردن حواسش و این تب لعنتی و درگیری فکرش با عصبانیت برگه سوال رو از روی میز بلند می کنه و مقابل صورتش می گیره و تمام حواسش رو سعی می کنه جمع سوالات بکنه. هنوز چهار تا سوال جواب نداده داره که تنها سه سوال جوابش روی کیف پولش نوشته شده. چشماش انقدر خسته است که برای خوندن جواب ها مجبوره دائم چشماش رو تنگ کنه و متمرکز بشه روی کیف پول چرمی. چند خطی رو با جون کندن می خونه و شروع به نوشتن می کنه که بوی گس رو باز تو نزدیکیش حس می کنه و قدم هایی که حرکت می کنه و با فاصله کمی از صندلیش متوقف می شه. سرش رو بالا میاره. نگاه مرد طوفانیه. انقدر که کنترل نانادی رو به هم می زنه و ترس رو دوباره به جونش می اندازه. سرش رو سریع پایین می اندازه و نگاهش رو به برگه می دوزه. دوباره حواسش به کل پرت و جواب از ذهنش بیرون می ره. اه نانادی چته؟ حواست رو جمع کن احمق. دو دقیقه به هیچی جز این امتحان کوفتی فکر نکن و تمومش کن دیگه. همین جوری یه سوال رو اصلا نداری یکی رو هم که این آریانای احمق انقدر بد خط نوشته نصفش رو بیشتر نتونستی بنویسی پس حواست رو جمع کن.
دوباره با زحمت زیاد مقابل چشمهای مرد که انگار با تمام قوا روی برگه و میزش زوم شده، نگاهش رو به کیف پول می دوزه و سعی می کنه کلمات رو بخونه که مرد درست بالای سرش قرار می گیره و با صدایی محکم و خشمگین و در عین حال کنترل شده و پایین شروع به حرف زدن می کنه. چند ثانیه ای طول می کشه تا کلام مرد براش مفهوم بشه. انگار ته لهجه عجیبی داره.
– خانوم برگه تون رو نمی خواین بدین؟
نانادی نگاه متعجبش رو اول به برگه اش و بعد به صورت مرد می دوزه که خشم و صلابت چهره مرد وادارش می کنه سرش رو پایین بگیره و با صدایی که تلاش می کنه تا لرز توش مشخص نباشه:
– نه… هنوز سه تا سوال رو ننوشتم.
– بهتون پیشنهاد می کنم برگه رو بدین و برین چون این جوری به نتیجه مطلوبی نمی رسین.
نانادی گنگ نگاهش رو به مرد می دوزه و با اخم و جدیت می گه:
– فکر کنم هنوز سه ربع تا پایان امتحان مونده و اصولا مراقب ها تا پایان جلسه اجازه گرفتن برگه ها رو ندارن اولا، دوما به خودم مربوطه که به نتیجه ای می رسم یا نه.
مرد بار دیگه نگاه عصبانیش رو به صورت نانادی می دوزه و بعد بی هیج کلامی از کنارش حرکت می کنه و نانادی تو دلش شروع می کنه به فحش دادن به مرد. ” مرتیکه جو گیر، تا می بینن یکی نگاهشون کرد سریع جو می گیرتشون؛ تحفه. تقصیر تو هم هست دیگه نانادی خانوم. عوض چشم چرونی خبرت حواستو بده به برگه ات و بنویس پاشو برو دیگه. “
دوباره شروع می کنه به خوندن تقلب های روی کیف و هر لحظه با چشمهای تنگ تر روی کیف رو می خونه و هم زمان روی برگه می نویسه و برای رد گم کنی هر چند دقیقه برگه رو بالا پایین می کنه و روی کیف می گذاره یا در و دیوار رو نگاه می کنه. این بدترین امتحانش بوده اونم تو بدترین روز اونم با وجود چنین آدمی که خود به خود همون یه ذره حواسی که داشته رو هم ازش گرفته. انقدرم تقلب های آریانا گند بوده که پدرش در اومده.
ساعت تقریبا اواخر فرصت امتحانی رو نشون می ده و کم کم سالن خالی شده و حالا تنها مرد اخمو و یه زن دیگه توی سالن هستن. زن انگار تو یه دنیای دیگه است و اجازه داده تا دانشجوها از این آخرین لحظات و امداد های غیبی حداکثر استفاده رو ببرن و اما مرد با نگاه تیز و برنده اش جلوی حتی کوچکترین گردش سری رو گرفته.
نانادی که به کل همه چیز دست به دست هم داده بوده تا این گند ترین امتحانش بشه و تقریبا جزو نفرات آخری باشه که از جلسه بیرون می ره برای بار آخر نگاهش رو به برگه سوال می دوزه تا شاید بتونه حد اقل یک خط برای سوال مربوطه بنویسه اما از اون جایی که این سوال اصلا توی تقلب هاش نبوده و از اون جایی که می دونه استاد هم اهل نمره کیلویی دادن نیست با نا امیدی سرش رو روی برگه حرکت می ده و تصمیم می گیره برگه رو بده. سرش رو بالا می گیره تا خودکارهاش رو جمع کنه که مرد با همون نگاه برانیش مثل عجل بالای سرش میاد و بدون حتی یک کلام حرف لحظه ای به برگه نانادی خیره می شه و بعد خودکار قرمز رو روی برگه می کشه و کیف نانادی رو برمی داره و رو به نانادی با لحنی کوبنده می گه:
– حالا دیگه وقت امتحان تموم شده و متاسفم که باید عرض کنم به هیچ نتیجه ای نرسیدین خانوم راد که اگر برگه رو داده بودین شاید به نتیجه ای می رسیدین. به حرمت حال ناخوشتون بهتون فرصت دادن برگه تون رو دادم ولی انگار گاهی باید حرمت شکنی کرد.
نانادی با صورتی که حالا درست رنگ گچ بود و نگاهی وحشت زده چشم می دوزه به مرد و باز همون صداقت همیشگی اش باعث می شه به جای کتمان نگاه ملتمسش رو به مرد بدوزه و زیر لب می گه:
– خواهش می کنم بی خیال بشین. شما که فقط مراقبین و تا حالا هم چشمتون رو بستید حالا هم ببندید.
– مثل اینکه متوجه نیستید روی برگه رو خط زدم. می تونید تشریف ببرید.
نگاه وحشیش رو می دوزه به چشمهای مرد و حالا که آب از سرش گذشته ترس رو از خودش دور می کنه و با لحنی برنده رو به مرد می گه:
– خیلی عقده ای هستی. خوب شد استخدامت کردن به عنوان مراقب وگرنه به جان خودم این دانشگاه لنگ می موند. کیف پولم رو بده.
و هم زمان دستش رو به سمت کیف پول می بره که دستش به دست مرد می خوره و نانادی ناگهان از سرمای بیش از حد دست مرد می لرزه و مرد از گرمای بیش از حد دست زن متعجب می شه و بی اراده می گه:
– تب تون خیلی بالاست.
– به تو ربطی نداره!
و با سری برافراشته و گام هایی که تلاش می کنه تا ضعف رو توش پنهون کنه تا بیش از این جلوی مرد خورد نشه به سمت در می ره.
نیم ساعت بعد مرد با کیف چرمی در دست و گامهایی محکم به سمت درب خروج می ره و پشت ساختمون کلید ماشینش رو در میاره که دوباره دختر رو می بینه که از روبه رو میاد و این بار با حالی به مراتب خراب تر و تکیه داده به شونه ی پسری بلند قد. ناخودآگاه گام هاش رو کند تر می کنه و لحظه ای بعد به وضوح صدای پسر رو می شنوه:
– نانادی مطمئنی می تونی خودت بری؟ ببین من می تونم با ماشین خودت ببرمت بعد برگردم ماشینم رو بردارم ها.
– نه بابک خوبم، می رم خودم.
– نانادی دیگه بهش فکر نکن، بی خیال.
– مرتیکه عقده ای. غیر ممکن بود اگه حالم این جور خراب نبود بتونه ازم تقلب بگیره. مرتیکه عوضی ولی بابک حیوونی گفت برگه اتو بده بروها.
– ای دختره خل. مثل اینکه تبت خیلی بالا رفته هذیون می گیا. تکلیفت با خودتم معلوم نیست. دو دقیقه فحشش می دی دو دقیقه بعد پشیمون می شی.
– ولی خوب حالش رو گرفتم. حقش بود.
بابک در ماشین رو باز می کنه و درست تو همون لحظه چشم نانادی به مرد می افته که با همون اخم عمیق و جدی داره به سمتشون میاد و تنها چند قدم باهاشون فاصله داره.
ناخودآگاه سریع از بابک خداحافظی می کنه و سریع داخل ماشینش می شه و چشم می دوزه به مرد و منتظر تا بیاد کنار ماشینش و ازش عذرخواهی کنه یا حرفی بزنه که ناگهان صدای ریموت ماشینی حواسش رو پرت می کنه. نگاهش به سمت چراغ های راهنمای ماشین بی ام و پارک شده کنار ماشینش می افته که مرد در ماشین رو باز می کنه و بدون حتی گوشه چشمی به نانادی وارد ماشین می شه و در رو می بنده و استارت می زنه. تو ذهنش این سوال می چرخه که اینجا مخصوص پارک ماشین اساتیده پس این مرد؟ اما تو همین لحظه و نا خودآگاه فکری شیطانی تو وجود نانادی بیدار می شه. نانادی چند دقیقه ای معطل می کنه تا مرد راه می افته و بعد با یه حرکت سریع ماشینش رو از پارک در میاره و با سرعت از کنار ماشین مرد که تازه از ورودی دانشگاه خارج شده سبقت می گیره و تو آخرین لحظه ماشین رو به سمت ماشین مرد می گیره و با شدت آینه اش رو به آینه ماشینش می کوبه و بعد لحظه ای توقف و لبخندی پیروزمندانه بر لبش می نشونه و نگاهش رو به چشمان مرد می دوزه.
مرد نگاهی پر تاسف به نانادی می دوزه و سرش رو آروم به طرفین حرکت می ده و گاز می ده و از کنارش رد می شه.
نانادی شکست خورده تازه به این کار احمقانه ای که کرده فکر می کنه و حق رو به نگاه پر تاسف مرد می ده و با شرمندگی ای که دیگه نه می تونه چیزی رو عوض کنه و نه سودی داره به خودش فحش می ده و پاش رو روی گاز فشار می ده و به سمت خونه می ره.
پیمان دوباره یاد دختر و تقلب عجیب و در عین حال حرفه ایش میفته. شاید اگر خودش هم اون چند سال رو با ساینا سر و کله نزده بود امروز نمی تونست تقلب این دختر رو بگیره. اما اون متفاوت بود. چه چیز متفاوتی تو وجودش بود؟ نگاه وحشیش؟ جسارتش؟ کلام برنده اش؟ تندیش؟ یا حرف ها و تغییر موضع ناگهانیش و دفاع از خودش؟ یا شاید هم اون عکس العمل احمقانه اش و تلافی کودکانش؟
با تنی خسته از ماشین پیاده می شه و خودش رو از پله ها بالا می کشه، مثل همیشه دستش رو لحظه ای بیهوده روی زنگ نگه می داره و بعد با سستی کلید رو در قفل می چرخونه و در رو باز می کنه. حالش انقدر خرابه که نای قدم از قدم برداشتن نداره. خودش رو از پله های مقابل سالن بالا می کشه و لحظه ای بعد وارد طبقه دوم و اتاق خوابش می شه. تنش هم چون کوره می سوزه اما بیشتر از تنش درونش داره می سوزه. نمی فهمه چشه. پرده های پنجره اتاق رو با غیض می کشه و در رو به روی نور می بنده و اشک از روی گونه هاش جاری می شه. دلش تنگه، گرفته، اما از کی؟ از چی؟ چرا؟
” نانادی چته؟ این چه حالیه؟ نکنه برای تقلبی که ازت گرفته داری گریه می کنی؟ تو که انقدر ضعیف نبودی. چت شده؟ خوب به جهنم. مگه آسمون به زمین اومده؟ افتادی که افتادی دوباره واحد رو می گیری.”
گریه اش بلند تر می شه و ناخودآگاه دلش می گیره و با صدایی بلند مامان رو صدا می کنه:
– مامان… مامان کجایی؟ چرا بازم نیستی؟ چرا همیشه حسرت به دل موندم که بیام و تو باشی؟ از وقتی هفت سالم بود باید می اومدم و پشت در با ذوق و شوق که تو در رو به روم باز می کنی دستم رو روی زنگ می ذاشتم و بعد با دلی پر غم کوله ام رو از پشتم در می آوردم و دنبال کلیدم می گشتم و در رو باز می کردم و می اومدم تو یه خونه خالی که انقدر سکوتش ترسناک بود که دیوارها هم صدا می دادن و من به خودم می لرزیدم و برای فرار از این ترس و سکوت تلویزیون رو روشن می کردم و صداش رو به عرش اعلا می رسوندم. غذام رو خودم گرم می کردم و هر بار حواسم رو جمع می کردم که این بار زیرش رو نسوزونم تا تو بیای و بهم بگی پس کی می خوای بزرگ بشی، خانوم بشی. سرگرمیم نگاه کردن به برنامه به خانه برمی گردیم بود که بشینم آشپزی و گل دوزی و کوفت نگاه کنم چون برنامه دیگه ای نداشت اون ساعت. کیف و کتابم رو پهن کنم و مشقامو بنویسم و خودم به خودم دیکته بگم و بعد تو عالم بچگی و سادگی فکر کنم اگه غلط نداشته باشه دیکته ام خانوم معلم می فهمه خودم به خودم دیکته گفتم، پس یه کلمه رو غلط بنویسم و بعد زیرش یه دایره گنده بکشم که توش یه 19 بنویسم که یعنی تو نمره دادی بهم. مامان!! تو فهمیدی من کی بزرگ شدم؟ هیچ وقت فهمیدی چه شبایی شام نخورده همونجا دمه تلویزیون خوابم برد و صبح از اینکه تو تختم چشم باز می کردم می فهمیدم شماها اومدین خونه؟ مامان فهمیدی چه شبایی ترسیدم از این همه سکوت اما تو کجا بودی؟ تو شرکت بابا. بالاسر نقشه کش و کارمند. آخه تو مهندس معمار بودی. زن که نباید بشینه خونه بچه بزرگ کنه. باید تو اجتماع باشه، باید رئیس باشه، مدیر باشه، دستور بده. کی گفته زن باید کهنه بچه عوض کنه، بچه شیر بده، بچه تربیت کنه. مگه من بزرگ نشدم؟ اونم با پوشک جای کهنه. پامم اگه سوخت اکسید دو زنگ و پودر بچه بی بی جانسون بود دیگه، با شیر خشک. خوب وقتی از اول بهش شیرت رو ندی عادت می کنه دیگه. اصلا هم نمی فهمه که این دو تا چه فرقی با هم دارن. گور بابای اون گرمایی هم که می خواد وقت شیر خوردن از سینه مامانش از تن مامانش بگیره و اون امنیت خاطر و وابستگی. اصلا برای چی باید بچه وابسته بشه. مگه من رو تربیت کردین؟ تربیت باید تو ذات بچه باشه! هه، مامان چه کمبودایی داشتم و تو چشمات و بسته بودی و ندیدی. الانم کم دارمت. دلم هوای گریه تو آغوش تو رو داره اما کجایی؟ بازم تو همون شرکتت، پیش بابا. تو راست می گی بچه ها یه روزی می رن سر خونه زندگیشون، تو و شوهرت برای هم دیگه می مونید. پس کار تو حتما درست بود! مامان دلم می خواست سرمو قایم می کردم تو سینه ات و تو آروم آروم پشتم رو می مالیدی و پا به پام اشک می ریختی و وقتی خوب آروم شدم باهام حرف می زدی، دردمو می فهمیدی و راه و چاه رو بهم می گفتی. وقتی امتحان داشتم و تو نبودی تا اشکالامو برام حل کنی و بهم توضیح بدی فکر می کردی چیکار می کردم که معدلم نوزده بیست کمتر نشه تا تو آریانا رو به رخم نکشی؟ آره مامان کف دستم تقلب می نوشتم می رفتم سر امتحان و با ترس و لرز وقتی به سوالش می رسیدم از رو دستم جوابو می نوشتم و تو شب می دیدی دستم روش نوشته شده اما چیکار می کردی؟ سرم داد می زدی که باز رو دستت خط خطی کردی… مامان حتی به خودت زحمت ندادی یه بار که ببینی این خط خطی رو دستم چی هست. که بفهمی تقلبه. که ببینی دردم چی بوده که تقلب نوشتم که بهم بگی این راهش نیست. مامان من بزرگ شدم. دختر کوچولوی با نمک فامیل که همه حسرت یه شب داشتنشو، یه ساعت تو مهمونی بغل گرفتنش رو داشتن، جلوت بزرگ شد اما تو وقتی برای این کارا نداشتی براش. باید خانوم می بود و خانوم بودن با این چیزا جور در نمی اومد که. هه بغل مال بچه های لوسه نه دختر بزرگ مامان. کل چیزی که از بچگی و دنیاش مزه کردم یه اسم بود. نانادی که هر بار جای نادیا به زبون می آوردین ذوق کنم که دارم بچگی می کنم و لوس مامان بابام. برای همین هنوزم با نادیا مانوس نیستم مامان. تو که نبودی و نیستی هنوزم، مامان اما کاش لااقل بابا بود که هر بار از کسی می شنیدم دختر عزیز دردونه باباست لمسش کنم. بابا حتی حسرت به دل آغوش گرمه تو هم موندم. کی دیدمت اصلا بابا؟ تو بیشتر از این که مال من باشی مال کارگرای سر ساختمونات بودی. اونا بیشتر از من تو رو می دیدن. به زور ساعت هشت و نه شب شما دو تا خونه پیداتون می شد. یعنی کارتون مهم تر از این گرمای خونمون بود؟ هر بار دهن باز کردم گفتی چیت کمه؟ راحت خرج می کنی، هر جور کفش و لباس می خوای می خری. سالی دو بار مسافرت خارج می ری. اسکی رستوران و کوفت و زهر مارتم که به راهه. دیگه دردت چیه؟ بابا نفهمیدی دردم درد بی درمونی بود. درد گرمی دستات بود. رو سر و کولت پریدن و بالا رفتن، اما تو هم برام وقت نداشتی. آریانا کجا بود؟ تو مدرسه کوفت و زهر ماری که تا 6 بعد از ظهر ناهارشم بدن و مثلا نمونه کوفت و زهرمار تیزهوشان. بازم اون از من وضعش بهتر بود از 6 بعد از ظهر می اومد تو دفترتون پیش شماها. یه نگاهی به کیف و کتاب و درسش می کردین. یه دستی به سرش می کشیدین اگه جایی گیر می کرد یکی بود براش سوالش رو حل کنه. ناشکری نمی کنم که بازم از شماها برام بیشتر محبت کرد و هوامو داشت. وقتی دانشگاه رفت باز تنها شدم. دیگه زندگیش تو دوستاش و تفریحای پسرونه شون بود. اما حالا اونم نیست. صبح می ره تو اون شرکت بازرگانیش و شب اگه خیلی خوش شانس باشم شام میاد که با هم بخوریم. شماهام که دیگه از وقتی رفتم دانشگاه همون شام یه خط درمیونی که با هم می خوردیمم حذف کردین که با دوستات برو بیرون، با آریانا بخور، تنها بخور، بزرگ شدی، خودت یه چیزی درست کن… دارم تو تب می سوزم اما کدومتون یه زنگ زدین بهم بگین مردی؟ زنده ای؟ خوبی؟ دکتر نمی خوای بری؟ اگه حرفم بزنم می خواین بگین ماشین زیر پات بود می رفتی خودت. خوش به حال اونایی که هیچی ندارن اما این همدلی و با هم بودن رو دارن. یه مامان که براش عار نباشه دست بچه اش یه لیوان آب پرتقالی که خودش گرفته بده. وقتش اینجور وقتا طلا نباشه برای پول رو پول گذاشتن و…
آریانا در رو باز می کنه و سکوت و تاریکی خونه بهش نشون می ده که کسی خونه نیست. همون طور که پله ها رو دو تا یکی به سمت بالا می ره لحظه ای به پشت سر برمی گرده و مانی رو دعوت به نشستن می کنه تا لباسش رو عوض کنه و پایین بیاد و برن به هتلی که قراره وکیل جدید شرکت رو اونجا ببینند.
کتش رو تنش می کنه و دستش رو به سمت شیشه ادکلن می بره که صدای موبایل لحظه ای باعث ایستش می شه. سرش رو برمی گردونه به سمت تخت که تلفنش رو روش گذاشته اما تلفن زنگ نمی زنه و همچنان صدای زنگ گوشی ای می اد. بیشتر دقت می کنه و می بینه صدا از بیرون اتاق میاد. در رو باز می کنه و بیرون می ره. صدا از اتاق نانادی است. درش رو باز و چراغ رو روشن می کنه. نانادی رو می بینه که تقریبا نیمه بی هوش روی تخت افتاده. بهش نزدیک می شه. صورتش رنگ گچه و انگار تو خواب ناله می کنه. دستش رو دراز می کنه تا صداش کنه که از گرمای دستش شوکه می شه. سریع دستش رو به سمت پیشونیش می بره. نانادی داره تو تب می سوزه. تازه یادش میاد که نانادی صبح هم حال خوشی نداشت و از این همه بی فکری خودش ناراحت می شه. نانادی رو صدا می کنه که با بی حالی چشماش رو باز می کنه.
– آریانا گرمه… دارم می سوزم.
– می دونم عزیزم، می دونم . تب داری. الان می ریم دکتر.
و نانادی رو از روی تخت بلند و حاضرش می کنه و بعد بغلش می کنه و به سمت پله ها می ره.
مانی با دیدن نانادی روی دست های آریانا نگران خیز برمی داره به سمتشون و مقابل آریانا با نگاهی پر سوال و نگران می ایسته.
– حالش خوب نیست. سرما خورده بود و حالا هم تب داره. تبش خیلی بالاست. باید ببریمش بیمارستان. تشنج می کنه یهو.
*****
نانادی چشماش رو آروم باز می کنه و نگاه خسته اش رو به مانی می دوزه که روی صندلی پایین تختش نشسته و با نگاهی مهربون بهش چشم دوخته. با دیدن چشمای باز نانادی لبخندی بهش می زنه و می گه:
– سرم دومه این، تبت خیلی بالا بود، 39.5 ! خیلی شانس آوردی، ولی الان خیلی پایین اومده تبت خوشبختانه. چرا زنگ نزدی؟
– به کی؟
– به عمو، زن عمو. آریانا.
خنده تلخی میکنه و می گه:
– اگه براشون مهم بود خودشون بهم زنگ می زدن و می فهمیدن. من از صبح تب داشتم و حالم این بود. تازه الان که خبر دارن کدومشون اینجان؟ بازم به معرفت تو.
– اشتباه نکن. آریانا باید می رفت یه قرار مهم داشتیم. هر دو باید می رفتیم اما حضور اون به عنوان رئیس شرکت مهم تر بود. برای همین بهش گفتم پیش تو می مونم تا اون بره و بیاد. می خواست قرارش رو کنسل کنه اما واقعا الان شرکت تو شرایط پیچیده ای هست. منم گرفتار دانشگاه شدم. آریانا به یه وکیل احتیاج داره که هر چه زودتر به کارا سر و سامون بده. واقعیتش کسی که هم کار بلد باشه هم مطمئن و کار بلد خیلی کم پیدا می شه. راستین رو با بدبختی راضی کردم یه مدت بیاد کارای آریانا رو سر و سامون بده. نمی تونستیم قرار رو کنسل کنیم. چون اگه کنسل می کردیم غیرممکن بود دیگه قرار بذاره. تو شرایط رو درک می کنی… نه؟
– من از وقتی یه بچه هفت ساله بودم درک می کردم شرایط همه رو! می دونم. هر کس گرفتاری های خودش رو داره. تو رو هم از زندگی انداختم، ببخشید. پاشو برو به کارت برس دیگه. حالم خوبه سرم تموم شد خودم می رم خونه. ممنونتم.
– وظیفمه پس بلبل زبونی موقوف. راستی بابک چند بار تماس گرفت. همین طور خانوم مجد. بابک خیلی نگرانت بود.
– پسر ماهیه.
– دوسش داری؟
– مثل یه دوست.
مانی ناگهان نگاهش کنجکاو می شه و چشم به نانادی می دوزه:
– ببینم یه چیزای دیگه ای هم میگ فت. می پرسید بابت صبح هنوز ناراحتی؟ صبح چه خبر بوده؟ دعواتون شده بوده نکنه؟
خنده شیرین و آرومی رو لباش میشینه که خیلی سریع با یادآوری اتفاق صبح تلخ می شه و آروم زمزمه می کنه:
– بابک و دعوا؟ نه. گفتم که بابک خیلی ماهه.
توی فکر فرو می ره. نانادی سر حال نیست. انگار یه غمی توی چشماش خونه کرده. همیشه نگاه نانادی رو می تونست راحت بخونه انقدر که نگاهش صاف و ساده بود و حالا می تونه یه غم بزرگ یه سردرگمی و حتی اشکایی که ریخته شده رو ببینه. می دونه دروغ از دهن نانادی بیرون نمیاد. پس رو به نانادی می کنه و با نگاهی عمیق می پرسه:
– نانادی چی شده امروز؟ از چی ناراحت بودی؟ می خوای بهم بگی؟ می خوای باهام حرف بزنی؟ چون هنوز نتونستی هضمش کنی. درست می گم؟
– آره هنوز نتونستم هضمش کنم و شاید هیچ وقت هم نتونم اما ازم نپرس. نمی خوام بهت بگم.
– هر وقت خواستی خودت رو سبک کنی بدون من هستم و می تونی بهم اعتماد کنی و درد دلت رو بهم بگی. باشه؟
– ممنون.
*****
– سلام خواهر گل خودم. خوبی؟ نبینم اینطور بی حال باشی ها. تو باید همیشه شر و شیطون باشی وگرنه من دیوونه می شم. خوبی؟
تنها سرش رو تکون می ده و با غمی عمیق که تو چشماش خونه کرده آروم زمزمه می کنه:
– مامان اینا کجان؟
– برای یکی از پروژه هاشون مشکل پیش اومده بود مجبور شدن برن شمال. ولی فردا برمی گردن.
چشماش رو آروم و بدون هیچ حرفی می بنده تا این اشک سمج پایین نیاد. خودشم نمی دونه امروز چرا انقدر ضعیف شده و دائم داره گریه می کنه.
“نانادی مگه دفعه اولیه که نیستن؟ تو که دیگه عادت کردی. بی خیال بابا. گور بابای دنیا کرده.”
اما اشک سمج از گوشه چشمش فرود میاد. پشتش رو به مانی و آریانا می کنه و می گه:
– یه جوری لمس و بی حالم. می خوام بخوابم. ببخشید.
نانادی چشماش رو می بنده و مانی و آریانا آروم شروع به حرف زدن می کنن.
– خوب چی شد؟ دیدی راستین رو؟
– آره.
– مشکلی پیش اومد؟
– نه نه. اتفاقا همه چی خوب پیش رفت.
– پس چرا انقدر زود برگشتی؟ مگه قرار شام نداشتین؟
– چرا وقتی فهمید خواهرم بیمارستانه و مامان اینا هم نیستن و تو مجبور شدی پیش نانادی بمونی گفت قراره شام رو کنسل کنیم و پرونده ها رو هم ازم گرفت گفت می خونه و بعد تماس می گیره تا یه قرار دیگه بذاریم. مرد محترمی به نظر می رسید و خداییش خیلی پره. البته ایرادی که داره اینه که سرش خیلی شلوغه.
– خیالت تخت راستین یا قول کاری رو نمی ده یا اگه داد یعنی خیالت تخت.
*****
آریانا آروم نانادی رو صدا می کنه ولی جوابی نمی شنوه و در عوض صدای پرستاری پاسخش رو می ده:
– بهشون دارو تزریق کردیم خواب آوره. تا چند ساعتی یا می خوابه یا خواب و بیداره. نگران نباشین.
آریانا و مانی تصمیم می گیرن از فرصت استفاده کرده و برن رستوران نزدیک بیمارستان و شام بخورن و برگردن.
دوباره صورت جدی مرد جلوی چشمش میاد. همون نگاه ، همون دو چشم براق و پر قدرت. همون اخم عمیق. ناخودآگاه تنش می لرزه. این چه ترسی است که از این نگاه به وجودش می ریزه؟ چرا مرد دائم مقابل چشمش میاد؟ انگار چیزی تو وجودشه که میخ کوبش می کنه. قدرت هر حرکتی رو ازش می گیره. دوباره همون بوی گس رو تو بینیش حس می کنه. دلش می ریزه. چرا دست از سرش برنمی داره؟ به بدنش حرکتی می ده و به سختی سرش رو برمی گردونه به سمت در و چشماش رو به سختی باز می کنه. انگار دو تا وزنه یک کیلویی به چشماش آویزون کردن. نه، کسی نیست. تنها توی خیالش این گسی رو حس کرده. دوباره چشماش رو می بنده و این بار گسی انگار تو کل اتاقش می پیچه. شدیدتر و نفس گیرتر. سرش رو به طرفین تکون می ده تا فکر مرد رو از ذهنش بیرون کنه که صدایی تو گوشش می پیچه. قدم هایی محکم و آروم که به سمتش حرکت می کنه. صدا همون صداست. جرات باز کردن چشماش رو نداره. لحظه ای صدا متوقف می شه و دوباره به حرکت در میاد. حالا قدم ها هر لحظه دور و دور تر می شه. نانادی آروم باش. تب داری. خیال برت داشته. بسه نانادی، بسه. دستاش رو آروم روی گوشش می ذاره حالا صدا کمتر شده. آروم آروم دستش رو از روی گوش هاش برمی داره و چشماش رو باز می کنه.
هنوز صدای قدم ها تو گوشش پیچیده که هر لحظه دور و دورتر می شن. نگاهش با حسرت بیرون در نیمه بسته اتاق ثابت می شه. خیالاتی شدم. اما شاخه گل رز شیری رنگ کنار تخت… نگاهش روی گل ثابت می مونه و با سر انگشتانش برگ هاشو لمس می کنه. این گل؟ یعنی بود؟ یا…؟ نه نانادی باز خل شدی؟ آخه چه دلیلی داره اون مرد بخواد بیاد اینجا اونم با یه شاخه گل؟ هه. خواب دیدیا. حتما آریانا برات گرفته بوده متوجه نشدی. آره، همینه!
*****
مرد با قدم های محکم از در اورژانس بیرون می ره و به سمت ماشینش حرکت می کنه. نگاه بی رنگ دختر باز جلوی چشمش میاد.
“پیمان یعنی تو هم مقصر بودی؟ واقعا چرا این کار رو کردی؟ چرا پیمان؟ دوباره می خوای تکرار کنی؟ دوباره می خوای بری سر خط؟ مگه اون بار جواب داد که دوباره می خوای امتحان کنی؟ که چی بشه؟”
مرد آروم دستش رو لای موهاش فرو می بره و نفسش رو پر صدا بیرون می ده و با نوک پا ضربه ای به سنگ کوچیک جلوی پاش می زنه و دوباره این کار رو تکرار می کنه. اما فکرش یه جای دیگه است. سال های خیلی دور… شایدم نزدیک…
– استاد خواهش می کنم… مشروط می شم. خواهش می کنم این بار رو ندید بگیرین. اگه مشروط بشم مجبورم ترم دیگه به خاطر این سه واحد دوباره حدود صد و پنجاه هزار تومن بدم. به خدا برام سخته. پدرم شرایطش رو نداره. تازه مجبور می شم فقط یازده واحد بردارم. بعد از اون طرف یه ترم دیگه به ترمام اضافه می شه و یه شهریه ثابت چهار صد تومنی دیگه هم اضافه می شه. ازتون خواهش می کنم این بار رو ندید بگیرین…
– اون موقع که تقلب می کردی باید فکر این جا هاشم می کردی. بهت گفته بودم این بار دیگه چشمم رو نمی بندم. هر ترم سر جلسه نشستی و یه جور تقلب آوردی. هر بار خودم رو به ندیدن زدم. گفتم من استادم نه مراقب پس ندید می گیرم اما هر بار کارت رو تکرار کردی. بهت هشدار داده بودم دفعه بعدی در کار نیست… پس برو بیرون.
– شما چه می فهمین از نداری و بد بختی؟ چی می فهمین از اینکه بگم بابام با بدبختی و عملگی خرج دانشگاهم رو در میاره تا بتونم درسم رو ادامه بدم؟ برای شما چه اهمیتی داره؟ آره یک کلام برم بیرون. مشکل من که از کجا می خوام ترم بعد پول واحد رو در بیارم. مشکل من که از کجا می خوام شهریه یه ترم اضافه رو بدم.
– دقیقا مشکل شماست. می دونید مشکل اصلی از کجاست؟ از اینجاست که یک بار حاضر نشدین به این فکر کنین که به جبران این همه زحمتی که پدرت داره می کشه و این پولی که جون می کنه تا دربیاره و بده جنابعالی دانشگاه ثبت نام کنی، به خودت زحمت خوندن اون چهار تا کتابی که با پول همون بابا می خری رو بدی و ازش به عنوان مرجع تقلب نویسی استفاده نکنی که سر تا ته سال خاک بخوره و ته سال هم… برات متاسفم.
– وقتی نمی فهمم چی رو بخونم؟ وقتی تو نیم وجب اتاق سه تا خواهر و برادر ریز و درشت دارن تو سر و کله هم می زنن چطور چیزی بخونم؟
– اینا همش بهانه است خانوم. برو کتاب خونه بشین بخون.
– ساعت 12 شب کدوم کتاب خونه برم؟
– شما تازه 12 شب یاد درس خوندن می افتین؟
– نه تازه نه شب از سبزی پاک کنی خلاص می شم. نفس امثال شما از جای گرم بلند می شه. من از دانشگاه نرسیده باید برم منشی یه شکم سیر بشم که ته ماه 150 تومن بذاره کف دستم اونم با هزار منت و مثل سگم ازم کار بکشه. تازه اونم اگه به ته ماه برسه و نخواد همه جور سو استفاده ای هم ازم بکنه که. ساعت 7 شب نرسیده یه دستم تو سفره مامانم باشه و سبزی های مردم رو پاک کنیم و خورد کنیم و سرخ کنیم یه دستم تو کتاب خواهرم تا دیکته اش رو بهش بگم و… ما برای یه لقمه نون باید جون بکنیم کسی جلومون سفره هفت رنگ پهن نکرده. با حقوق عملگی سر ساختمونم یه زندگی با سه تا بچه قد و نیم قد و یه شهریه دانشگاه آزاد، جور در نمی یاد. حتما می گین وقتی نداشتی غلط کردی رفتی دانشگاه آزاد اما به بابام چی می گفتم که چشم امیدش من بودم و فردایی که می خواست زیر سنگم شده برام بسازه تا منم یکی بشم مثل شما. سرم رو بالا بگیرم و برای خودم کسی بشم و محتاج یه نون شب نباشم.
– بهت کمک می کنم.
– یه عمر صورتمونو با سیلی سرخ نگه داشتیم که محتاج کسی نباشیم. اگه حرفی زدم برای کمک گرفتن نبود که اگه می خواستم زیر دین هر کس و نا کسی برم راهای آسون تری هم بود.
– نمی خوام همین جوری کمکت کنم. بهت کار می دم. بیا تو دفتر من هم با رشته ات یکیه هم یه چیزی یاد می گیری هم سرت خلوت تره و می تونی به درساتم برسی سر کار هم حقوقش بیشتره. اگه می خوای بهم ثابت کنی که روی ناچاری تقلب می کنی این بهترین فرصته که حرفت رو ثابت کنی. می تونم بهت این جوری فرصت بدم.
سرش رو با شدت تکون می ده. انگار می خواد هر جوری که شده این افکار رو از ذهنش بیرون کنه. افکاری که هنوز هم مثل خوره تموم وجودش رو در برگرفته.
پاش رو روی پدال گاز فشار می ده و پنجره رو تا ته پایین می ده. باد همچون سیلی های پیاپی تو صورتش فرود میاد. پشت چراغ قرمز می ایسته و دوباره اون نگاه سبز وحشی جلوی چشمش میاد. درست به وحشی گری نگاه مریم. ناخودآگاه پوزخند می زنه… هه مریم نه ساینا…!
*****
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عاشق داستان شدم تو همین پارت اول
متفاوت تر از داستانای دیگست
مرسی واقعا