روبهرویش نشستم و صندلیام را کج گذاشتم، عادت کرده بودم نیاز به بغل غذا بخورم و هربار بخاطرش صندلی را کج میگذاشتم، تا روی پای چپم نگهش دارم.
غذا را جلو کشیدم و بی حرف مشغول شدم، او هم تند تند غذا میخورد که موبایلش زنگ خورد.
روی کانتر بود و دیدن نام روی صفحه سخت نبود، دُرسا!
حسادتم به جا بود؟ یا عصبی شدنم؟ در درون داشتم برای تلاشهای این روزهایش که میخواست زندگی را درست کند و من ساده لوحانه باور میکردم حرص میخوردم.
_ نمیخوای جواب بدی؟
به دنبالش قاشقی در دهانم چپاندم تا نشان ندهم عصبی هستم.
خیلی خونسرد شانه بالا انداخت:
_ چیز مهمی نیست…الان باز میگه جیغ و دادشو شروع کرده چون نرفتم خونه!
گیج نگاهش کردم، نمیفهمیدم چه میگوید:
_ کی؟
لحظهای سر بالا گرفت و با رنگ نگاهم بود که خیرهام ماند:
_ مامانم دیگه…پرستارش، شبانه روزی خونهس دیگه، پیش مامانم میخوابه…شبا نرم خونه و منو نبینه خیالش راحت نمیشه و شروع میکنه ناله کردن و عاجزی کردن، الانم برا همین زنگ زده!
پوزخندی زد و سر پایین انداخت، زمزمهاش را به زور شنیدم:
_ انگار میتونه تو این وضع هم باز زندگیمو بهم بزنه!
او زیادی از مادرش کینه به دل گرفته بود! به مقدار لازم، از او متنفر شده، داشت با خودش چه میکرد؟
_ قباد میدونی که اون مادرته؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 163
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.