عصبی پلک بستم تا صدایم را بالا نبرم:
_ ببین…من طرفداری نمیکنم، اما دارم میگم، ناحقی نکن! هرچی بشه مادرته…از تو دلخورم، از مادرت، حتی از کیمیا اما ببین، الان یه دلیل دارم که با همهتون ارتباطمو حفظ کردم…
با دست به راهرو اشاره کردم تا اتاق نیاز را نشان دهم:
_ نیاز رو دارم که به یه خونواده نیاز داره، عمه میخواد، پسرعمه میخواد، بابا میخواد، حتی شاید یه مادربزرگ که هرچقدر هم بد باشه، الان کسی نیست که بتونه آسیبی بهش بزنه، شاید حتی…حتی با دیدن نیاز بتونه تغییر کنه…
نفس عمیقی کشیدم تا حرفم را بهتر بفهمانم:
_ شاید ما تغییرشو نبینیم، اما اون میفهمه که نیاز باعث تغییرش شده، کاری میکنه، که سعی کنه جبران کنه…با اینکه کاری ازش برنمیاد، و اونموقع تو باید ببخشیش و مادرتو راحت کنی تا انقدر تو عذاب حرف دلشو نزدن غرق نشه!
خیرهاش شدم، غم نگاهش بیپایان بود. سری تکان داد:
_ نمیتونم…تا وقتی تو و نیاز رو همزمان کنار هم نداشته باشم نمیتونم…
دوباره سر تکان داد، بی مفهوم و برای دور کردن افکارش گویا، به پشت کانتر برگشت و نشست.
بی اراده نزدیکش شدم، سرش را میان دو دستش گرفت:
_ هر روز…هر روز صبح، با ویلچرش میاد جلو پلهها که قبل رفتن ببینمش، که کل روزمو بخاطر اون طرز نگاه کردنش به گند بکشه…
دستم بی ارادهی خودم روی کمرش نشست، تکان نخورد، فقط سفرهی دلش را پهنتر کرد:
_ وقتی میبینمش تموم اون روزا از جلو چشمم رد میشن، عین یه عذاب الهی، عین جهنم…انگار بدترین روز عمرتو، هر روز تجربه کنی…اینکه چیکارت کردم، اینکه گذاشتم چیکارت کنن…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 49
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واِلا مادر شوهرای معمولی بلاهای خیلی بدتری سر عروساشون می یارن هیچیشونم نمیشه پسره هم همچنان عاشق مادره میمونه حالا تو داستان حورا مادره نابود شده پسره ازش متنفر شده عروسه هم خوشبخت شده چیزی که هرگز تو واقعیت اتفاق نیفتاده و نخواهد افتاد