_ حتی از نیاز هم خوشگلتری…
سعی داشتم بحث را تغییر دهم و او همکاری نمیکرد، نفس عمیقی کشیدم، یک قدم به عقب برداشتم که شیشهشیر از دهان بچه بیرون پرید و از خواب هم پرید:
_ هیش، چیکار میکنی؟
سریع دوباره آن یک قدم را جلو امد و شیشه را در دهان نیاز گذاشت. یک دستی زدم، نیاز را روی یک دست گرفتم و با دست دیگرم شیشه شیر را.
_ بهتره دیگه برم بخوابم…صبح تو هم باید پاشی بری شرکت!
قبل از آنکه بتواند نزدیک شود از آشپزخانه بیرون آمدم. همینم مانده بود در آن نیمه شبی بخواهد من را خفت کند و دلتنگی رفع!
نیاز را با چندین بالش بزرگ وسط پذیرایی گذاشته بودم، پستانک به دهان و کنجکاو چشم میچرخاند، من هم مشغول آشپزی.
تلویزیون را روشن کرده بودم تا حداقل خانه کمتر سکوت داشته باشد. نیاز دختر آرامی بود، اما گاهی هم شیطنت میکرد و پر از ادرنالین میشد که نیاز داشت با گاز زدن یا چنگ انداختن، غلت زدن و گاهی جیغ زدنهای بانمک تخلیه کند.
سر قابلمه را گذاشتم تا بپزد.
از آشپزخانه بیرون آمدم و به سمت دخترکم رفتم، داشت با عروسک نرم و پارچهایش بازی میکرد. شکل یک اردک بود، سفید با نوک زرد.
کنارش نشستم و صدای تیوی را کم کردم. پیشانیاش را بوسیدم و با عروسکش سرگرمش کردم، با ذوق چرخید و روی شکم خوابید، خندهام گرفت، او هم نیشش باز بود.
سریع پاهایش را جمع کرد و چهار دست و پا شد، با چشمان درشت شده نگاهش کردم، کل ذوق و هیجانم جمع شد و من هم نیمخیز، نگاهش کردم و منتظر حرکت بعدیاش شدم.
دستانش را روی زمین گذاشت و چهاردست و پا کمی جلو آمد. با ذوق و چشمان اشکی خندیدم، او هم دهان بی دندانش باز شد و لبخند شیرینش با لپهای سرخش را نشانم داد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 204
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جالب اینه که بچه سریع بزرگ میشه ولی روزهای لعنتی جلو نمیرن و ما همچنان همراه با نویسنده تو تخیلات حورا غلط میزنیم
با اين سرعتي که بچش داره بزرگ ميزنه يکي دو پارت ديگه منتظر روپايي زدنش باشيد