رمان حورا پارت 45

 

 

 

فکر کردم تمام شده، اما انگار عذاب جدیدم شروع شد! ان هم زمانی که مادرشوهرم خواست دستمال خونین را من تحویل بگیرم!

 

در اتاق مشترکمان با قباد روی تخت نشسته بودم و به ان دستمال گلدوزی شده که روی مادرشوهرم روی تخت گذاشت و رفت خیره بودم، منتظر اتمام جشن و پایکوبیشان!

 

هیچ فکر اینکه همه اینگونه قصد دارند من را عذاب دهند ازارم میداد، مگر ادمیزاد چقدر میتوانست کینه‌ای و حریص باشد؟

 

زانوهایم را جمع کرده چانه رویشان گذاشتم. باید چه میکردم؟ قباد که گویا خیانت کرد، نکرد؟ صیغه‌ی ان زن شد…بی خبر از من، مادرش پشت تلفن با لاله که حرف میزد گفت، نه؟ انقدری قباد را دوست دارم که به چنین کاری تن دادم…

 

با یکباره باز شدن در سرم بالا امد، قباد خشمگین میان در ایستاده بود و من را نگاه میکرد، با تعجب نگاهش کردم:

 

_ قباد، چیشده؟

 

در را بست و خشمگین به سمتم امد، بازویم را گرفت و وادارم کرد برخیزم:

 

_ خوبت شد؟ خوشحالی الان؟

 

چنان لحن غمگینش کنار گوشم پیچید که لرز به تنم افتاد:

 

_ قبادم…

 

چشمانش را پر حرص بست و پیشانی به پیشانی‌ام تکیه داد، این همان مرد دلخور و قهر نبود که رو از من برمیگرداند؟

 

_ من، من چطوری میتونم شبو با اون باشم؟

 

دستم که میرفت ته ریشش را لمس کند میان راه ایستاد. پس دردش این بود نه؟

 

لبخند کمرنگی زدم.

 

 

 

 

_ یه بار باهاش بخوابی ازش خوشت میاد قباد جانم!

 

گفتن این جمله برایم بیشتر از هر باری سنگین بود اما باید میگفتم.

 

انگشتانم را روی دکمه‌های پیراهن سفیدش به حرکت درامد، لرزش دستانم از هرچیزی مشهودتر بود!

 

اشک که از گونه‌‌هایم سر خورد اهسته گفتم:

 

_ تازه عروست تو اتاق منتظرته قربونت برم!

 

تلخ خندی کنج لبم نشست، فقط در سکوت چشم بسته و به من گوش سپرده بود، چه میخواست از جانم این مرد؟

 

_ شدی عین شب عروسیمون، همونقدر جنتلمن و آقا!

 

سر زیر گردنش بردم، نفس عمیق کشیده اشک‌هایم شدت بیشتری گرفت، نبض تپنده‌ی گلویش را بوسیدم و همانجا لب زدم:

 

_ یه وقت باهاش بدرفتاری نکنیا، شب اولشه گناه داره…خب؟

 

قبل از اینکه قباد حرفی بزند، دستمال را از روی تخت برداشته سمتش گرفتم، همان دستمال گلدوزی شده و سفید:

 

_ بیرون در منتظرتم، الان مهمونا کم کم صداشون در میاد، این دستمالو…

 

جمله ام به پایان نرسیده بود که صدایش عصبی در گوشم پیچید:

 

_ هیچکس نبود که تو بیای دستمالو بگیری؟

 

لبخند کمرنگی که تلخ بودنش از زهر هم بدتر خودنمایی میکرد زدم:

 

_ عصبی نشو عشقم، مامانت گفته من باید بگیرم!

 

صدایش میلرزید نه؟ صدایش وقتی گفت:

 

_ اگه تو بخوای میتونم تمومش کنم حورا!

 

 

 

 

دستانم که مانند صدایش لرزشش بی امان بود را دو طرف صورتش گذاشتم:

 

_ مگه نمیدونی چرا اینجاییم؟ من منتظر بچه‌ی توام قباد!

 

بی طاقت سر خم کرد و با گرمای لب‌هایش که لب‌هایم را به کام کشید چشم بستم، شوری اشک‌هایم میان لب‌هایمان مانور میداد!

 

همینکه لب‌هایش را عقب کشید با بغض گلویم لب زدم:

 

_ دوست ندارم با کسی تقسیمت کنم قباد جانم!

 

با غم و درد خم شد و روی پلک خیسم را بوسید:

 

_ جان قباد؟

 

قبل از اینکه دوباره لب بگوشم و بگویم چقدر دوستش دارم صدای مادرش از پشت در بلند شد:

 

_ قباد جان مادر، بیا لاله منتظرته، زشته عروس نشسته تو اتاق، تو اینجا با زنت حرف میزنی…مهمونا منتظر دستمالن!

 

لبخند کمرنگم دوباره روی لب‌هایم نشست، همان لبخند نمایشی!

 

دستش را گرفتم و از اتاق خارج شدیم، مادرش که ما را با هم دید چشم غره‌ای جانانه، از همان‌ها که همیشه نثارم میکرد، نشان داد و بازوی قباد را گرفت:

 

_ بیا بریم مادر…

 

دست دراز کرد و با بی رحمی دستمال میان انگشتان لرزانم را چنگ زد، به دست قبادش داد و گفت:

 

_ بیا مادر اینم بگیر…

 

شوکه بودم، داشت تمام میشد و چرا نمیخواستمش؟ مگر که خودم انجامش ندادم؟

 

قباد را داخل اتاق حجله فرستاد و خودش قبل از پایین رفتن نگاه تندی به من انداخت:

 

_ دستمالو میگیری میای پایین دختر، فهمیدی؟

 

تنها کاری که از پسش برامدم سر تکان دادن بود، پایین که رفت به اتاق برگشتم، در را بستم و همانجا پشت در خزیدم.

4.4/5 - (57 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
29 روز قبل

مگه ما احمقیم یا خر ؟اگه لاله دختره و دستمال خونی بده پس چجوری رابطه داشتن که مامانش منتظر بچه بوده میرینی تو اعصاب ما که چی ؟؟؟کاش نخونده بودم این مسخررو

هیامین
هیامین
1 ماه قبل

برای خودم متاسفم یه همچین اشغالیو خوندم .
میگه فکر کردم تموم شد ، نه جونم ، وقتی دست شوهر عنت تر از خودتو گرفتی گذاشتی سر سفره عققدددددد ، منتطر هرشب اه و ناله ها با زنش باش…

ناشناس
ناشناس
1 ماه قبل

نمیتونم باهاش بخوابم گوه نخور باو تو کیش تونستی اینجا نمیتونی.خاک اینجا با اونجا فرق داره

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط ناشناس
یکتا
یکتا
1 ماه قبل

واقعا نمی دونم چی بگم قباد داره میگه بابا من دختر خاله مو دوست ندارم و اصلا اون قضیه دروغه چرا حوا کور و کر شده نمی دونم ..فک می کنه این کار خوارش نمی کنه ؟بخدا برای مردا سخت نیست که دست زن دیگه ای رو بگیرن بیارن تو خونه فقط کافیه بخوان این قباد ذلیل شده هم اگه می خواست زن بیاره چیکار حورا داشت که نه صاحب داره نه مهریه زیاد نه ادعا و زبون…لعنتی برم در و باز کن بگو نه قباددد من عاشقتم بیا بریم دکتر اصلا بریم بچه بیاریم از بهزیستی بریم رحم اجاره کنیم یا هر کار دیگه ای جز این

Tamana
Tamana
1 ماه قبل

کاش از اولش این رمان رو نمی خوندم😐

ℰ𝒹𝒶
عضو
پاسخ به  Tamana
1 ماه قبل

حق🔪

Aramesh
1 ماه قبل

د

Aramesh
1 ماه قبل

واقعا چرا حورا مثل آدم همچین نمیگه ولی دوستان قباد واقعا حورا رو دوست داره بخدا من میگم همیه این ها نقشیه مادر قباد بوده ولاله حامله نیست شاید باشه اما از قباد نه با یه نفر دیگه رابطه داشه تا وقتی با قباد ازدواج کرد به حامله س و حورا دروغ میگفت که مشکل از قباد ه
از لاله و مادر قباد خیلی بدم میاد

ریحان
ریحان
1 ماه قبل

چه مسخره مگه داریم انقدر زن احمق

سارا
سارا
پاسخ به  ریحان
1 ماه قبل

مگه فیلم لیلا استادحاتمی ندیدی ،خیلیا اینجورین وانقدرراحت نگو حتما”هست تو واقعیت که نویسنده اش دست به قلم شده رمان جالبیه اتفاقا”عزیزم ولی خوب درست میگی حماقت محض تا جدایی مونده چرا این حجم از خفت وخواری روبایدتحمل کرد .

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x