رمان حورا پارت 52

 

 

 

 

دستم را کشید و من را به اتاقش برد، در که بسته شد با چشمان نگرانش به من خیره ماند:

 

_ چیشده کیمیا؟ چرا همچین میکنی؟

 

اب دهانش را قورت داد و دست روی شکمش گذاشت:

 

_ نشد حورا…دیشب یه دلدرد بدی گرفتم، فکر کردم شد…اما هیچ خونی نیومده، فقط در حد یه لکه بود…فکر کنم سقط نشده!

 

آه از نهادم برخاست، باید فکری میکردیم، لب‌هایم را با زبان خیس کردم:

 

_ باید بریم دکتر، معاینه‌ت کنه…

 

ترسیده نگاهم کرد:

 

_ اگه، اگه نذارن سقط کنم چی؟ مگه نمیگن غیرقانونیه؟

 

صورتش را با دستانم قاب گرفتم، اخم کرده گفتم:

 

_ اروم بگیر کیمیا، چیزی نمیشه…آروم باش خب؟ میریم پیش دکتر خودم…ببینیم اصلا بچه‌ای وجود داره یا نه، شاید، شاید بیبی‌چک اشتباه زده، خب؟

 

با همان چشمام ترسیده و نگران سری تکان داد و بینی‌اش را برای جلوگیری از ریزش اشک‌هایش بالا کشید:

 

_ شنیدم لاله چی گفت بهت…

 

اخم کرده دست روی دستگیره در گذاشتم:

 

_ برام مهم نیست اون زن چی میگه…

 

قبل از اینکه در را باز کنم بازویم را گرفت:

 

_ حورا…تو خوشگلی، خیلی خوشگل…حتی از اونم سر تری، اما…کاش مثل قبل به خودت برسی هوم؟

 

 

 

 

 

با اخم نگاهش کردم، چه میخواست بگوید؟ که من برای گرفتن و برگرداندن عشقم نیاز به زیبا کردن خودم دارم؟

 

قباد اگر عاشق بود، هرگز نگاهش جز من کسی را نمیدید! نه اینکه با دیدن زیبایی‌های کسی دیگر سریع خام شود…

 

_ کیمیا چی داری میگی؟ خودمو خوشگل کنم که شاید قباد نگام کنه؟ که شاید لاله به چشمش نیاد و برگرده پیش من؟ چرا؟

 

اخم کرد، سر به زیر شد:

 

_ ببخشید اگه ناراحت شدی اما…برای اینکه داداشم برگرده پیشت نمیگم، برای خودت میگم…که شاید داداشم بفهمه چی داشته و قدرشو ندونست!

 

لب‌هایم از بغض دوباره‌ی گلویم برچیده شد:

 

_ من خودم رفتم خاستگاری لاله کیمیا…

 

دستم را با لجاجت کشید و نگاه پر از غمش را نشانم داد:

 

_ بس کن حورا، فکر کردی اگه نمیرفتی چی میشد؟ با اون رفترای لاله و هربار اب رفتن تو و حرفات داداشم خسته میشد، بعدشم مامانم به هر دری زد که تو فکر کنی قباد با لاله‌س و رضایت بدی…

 

لحظه‌ای با تعجب نگاهش کردم، مادرش به هر دری میزد که قباد را با لاله نشان دهد و به چشمم بیاورد؟

 

_ منظورت چیه که مامانت…؟

 

ادامه‌ی حرفم را فهمید که چشمانش غمگین شده با صدایی تحلیل رفته گفت:

 

_ داداشم، وقتی رفت مسافرت…مامانم و خاله نقشه کشیدن که به تو جوری نشون بدن که انگار قباد بهت خیانت میکنه!

 

 

 

 

 

دهانم از ان بیشتر باز نمیشد، چه موجوداتی را دور و ور خودم دارم؟

 

_ تو هم اینو میدونستی و الان بهم میگی؟

 

قطره اشکی که از چشمش چکید پشیمانی‌اش را نشان میداد:

 

_ حورا من، من کف دستمو بو نکرده بودم…چرا نمیفهمی؟ فکر میکردم ادم بدی هستی، فکر میکردم داداشمو از راه بدر کردی و خودتو انداختی بهش…متاسفم، خودمم از کرده‌م، از حرفایی که زدم، از همه‌ش پشیمونم…

 

دستم را کشید و من را سمت تختش برد که بنشاند:

 

_ نقشه میکشیدن و میچیدن و اجرا میکردن و منم میخندیدم و تایید میکردم، غافل ازینکه نمیدونستم یه روز اینجوری تنها کسی که میتونم بهش اعتماد کنم تویی…

 

حالم خراب بود و به گندی که زده بودم فکر میکردم، چکار کردم؟

 

بی هیچ سند و مدرکی زندگی‌ام را فدای یک حرف و حدیث غیرواقعی کردم!

 

اگر حرف‌های ان روز را باور نمیکردم، محال بود چنین کاری کنم…

 

_ یعنی میگی، قبل از صیغه‌ی قباد و لاله، اونا با هم نبودن؟ صیغه‌ش نبود؟

 

سرش را که با دلخوری تکان داد اشک به چشمانم نیش زد:

 

_ من چیکار کردم کیمیا؟

 

 

 

 

 

دستم را در دست گرفت و با دست دیگر پشت دستم را ماساژ داد:

 

_ تقصیر تو نیست حورا، ما بد کردیم…نباید میذاشتم مامان خام نقشه‌های خاله بشه، خیلی وقت بود که لاله‌رو برای داداشم لقمه میکرد و خبر نداشتیم…هرچی پشت سر تو بد میگفت فکر میکردم واقعیه…معذرت میخوام…

 

پوزخندی زدم:

 

_ نه کیمیا، مادرت خام نقشه‌های خاله‌ت نشد، تو خام شدی…مادرت و خواهرت…

 

نفس عمیقی کشیدم:

 

_ خواهرن، حرف همدیگه رو بیشتر از همه قبول دارن، من بودم که گول خوردم…حماقت کردم!

 

برای دلداری بودنم بود یا هرچی، نفس عمیقی کشید و لب زد:

 

_ همه چی درست میشه، اما من میدونم داداشم تو رو بیشتر از همه‌مون دوست داره…

 

اشک‌هایم پشت هم چکید و حرفش هق هق را به لرز شانه‌هایم رساند.

 

محکم در اغوشم گرفت و پشت سر هم عذرخواهی میکرد، هیچ یک از این‌ها مهم نبود.

 

تنها چیزی که برایم ان لحظه اهمیت داشت این بود که زندگی‌ام را با دستان خودم به نابودی سپردم و… امان از بی اعتمادی!

 

قباد بارها به من گفته بود، گفته بود که من را دوست دارد، گفته بود هیچگاه کسی جز من را نمیبیند و من چه احمقانه ان حرف‌های بیهوده ی مادرش را باور کردم…

 

مقصر این وضعیتم‌ خودم بودم نه کس دیگر…

 

به قول قدیمی‌ها، خودم کردم که لعنت بر خودم باد!

4.4/5 - (91 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ArEs
ArEs
14 روز قبل

حیف جاش نیستم وگرنه الان لاله و دار و دستش الان جرخورده بودن

آخرین ویرایش 14 روز قبل توسط ArEs
ArEs
ArEs
14 روز قبل

و اینک مردم ایران بشنوید از دختری که با رضایت خود زندگی خود را نیز بدست لاله عفریته و امسال او سپرد

Aram
Aram
14 روز قبل

دقیقا الان هیچ حسی به پارت بعدی ندارم .‌‌ 😪

Leyla ❤️
Leyla ❤️
14 روز قبل

چرا حورا مثل کنه چسبیده به قباد؟!
ولش کن برو زندگی خودتو بساز جوری که همه اینا حسرت بخورن

جااااسم
جااااسم
14 روز قبل

خوشحالم که قباد به چیزی که لایقش بود رسید
ولی چرا الان باید حورا ناراحت باشه؟
زندگی با کسی که اختيار تمبون خودشو نداره

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  جااااسم
14 روز قبل

تمبون عالیی😂😂😂😂😂👌👌

یکتا
یکتا
14 روز قبل

مرد جماعت تا خودش نخواد هیچ چیز تغییر نمی کنه ..
قباد هم خودش بدش نیومده بود.

Mersana
Mersana
15 روز قبل

متاسفانه خیلی دیر فهمید اما توی اون شرایط بهترین حالت بود که بعدش جدایی بین حورا و قباد با میل خودشون اتفاق نمیفتاد

Roya
Roya
15 روز قبل

خوب شدی حورا دلم خنک شد خنگ احمق

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x