انگار من را مقصرِ حال و روزِ پریشانِ قباد میدانست و شاید واقعا مقصر من بودم!
قباد به ارامی دستم را گرفته و با لحنی که اینبار زمین تا اسمان با شوخ طبعیِ چندی پیشش فاصله گرفته بود گفت:
– نبینم اخمات توهمه! واسه اینکه…
جملهاش را به پایان نرساند و من تا انتهایِ کلامش را متوجه شده بودم!
دروغ چرا؟ از چسبیدنِ دختر خالهی عفریتهاش به او حسابی خونم به جوش آمده بود.
دلم میخواست هر دو دستم را محکم دورِ گردنش حلقه کرده و خفه اش کنم!
از طرفِ دیگر دیدنِ صورتِ زخمی و کبودِ قباد دلم را به درد آورده بود.
پایِ شکسته و گونهی کبودش، زخمی که گوشهی ابروی خوش حالتش نشانده شده بود، ناراحتم می کرد.
سرم را به نشانهی منفی تکان داده و گفته:
– نگرانت شدم! درد داری نه؟
زبانش را رویِ لبهای خشک و ترک خوردهاش کشید و اهسته لب زد:
– یه کوچولو!
لبهی تخت نشستم.
دستِ مردانهاش را در دست گرفته و پشتش را به ارامی نوازش کردم و لب زدم:
– بمیرم…
حتی سرم را بالا نگرفتم چرا که میدانستم ابروهای مردانهاش حسابی در هم فرو رفته!
اب گلویم را ارام پایین فرستادم.
دستش را بالا اورده و پشتِ دستش را بوسه باران کردم و همانجا پچ زدم:
– مردم اینطوری دیدمت!
دستِ سالمش را به آرامی دورِ شانهام حلقه کرد و تنم را به سمتِ خودش کشیده و کنار گوشم لب زد:
– خدانکنه!
من بمیرم واسه این لبای چیده شدهی شما؟
اینطوری لب چین میدی نمیگی من دیوونت میشم!
سرم را در سینهاش فرو کردم و عطرِ تنش را محکم به مشام کشیده و گفتم:
– اینجا هم دست از منحرف بازیت برنمیداری؟
خندید و روی موهایم را بوسه باران کرد!
کنار گوشم با لحنی داغ لب زد:
– منحرف دوست نداری؟
دوست داشتم!
او را هر طور که بود دوست داشتم!
روی سینهاش را محکم بوسیدم و نفس داغم را در سینهاش رها کرده و گفتم:
– عاشقتم! هر طوری که باشی من عاشقتم!
قباد با رنگ و رویی بهتر از روز های قبل روی تختی گوشه خانه جا گرفته بود و مادرش مثل پروانه به دورش میچرخید.
از هر طرف بوسه ای به سرش شازده پسرش می نشاند یا نوازشش میکرد.
برایش سوپ می پخت یا میوه پوست کنده کنار دستش می گذاشت.
گاهی هم شربت خنک درست میکرد و با قربان صدقه به خوردش می داد.
خانه پر بود از مهمان.
از صبح که سفره صبحانه را جمع کرده بودیم، گروه گروه به عیادت قباد می آمدند و می رفتند.
نزدیک های غروب بود که خاله و دختر نچسبش لاله برای شام آمدند،.
دختر از دماغ فیل افتاده ای که هنوز نمیفهمد پسر خاله اش دیگر مجرد نیست.
از همان ابتدا با چشمانی خیس از در داخل آمد خود را کنار قباد رساند:
-وای قباد جان! چرا اینجوری شد، از وقتی شنیدم اصلا دیگه اون آدم سابق نشدم.
قباد با اکراه دستش را از میان دستان او بیرون آورد:
-لطف داری شما لاله جان… چیزی نشد که نیاز به انقدر نگرانی باشه… همین که زحمت کشیدید تشریف آوردید لطف کردید.
نگاه از لیلای به اصطلاح ناراحت گرفت و به خاله اش چشم دوخت که لباس عوض کرده و با موهای شرابی رنگ و سشوار شده سمت شان می امد.
کنار قباد نشست و با یک دست صورتشان را قاب گرفت:
-خوبی دردت به جون خاله؟
قباد دست روی دست خاله اش گذاشت و زیر لب «خدانکنه» گفت، کف دستش را بوسه ای نشاند و همانطور که دستش را در دست گرفته بود، نگاهی بین لیلا و مادرش گرداند:
-باور کنید من اونقدرا هم حالم بد نیست، به لطف مامان و حورا جان هر روز دارم بهتر از دیروز میشم.
با به میان آمدن اسمم همه نگاه ها سمتم چرخید و از سنگینی نگاه های خیره شان عرق سردی از تیره کمرم راه گرفت.
اولین نفر خاله اش لبخند زورکی زد:
-خوبی دخترم؟
عشق میان من و خانواده قباد موج میزد؛ لبخند مصنوعی روی لب چسباندم:
-ممنون
ولی ثریا و مادر شوهرم هر دو پشت چشم نازک کردند و در کمتر از یک ثانیه من باز هم شدم حورایی که انگار وجود نداشت.
دلخور نگاه گرفتم و کمی در جایم جابه جا شدم، سر که بلند کردم بی اختیار از نگاه خیره قباد روی صورتم جا خوردم و من هم مثل خودش خیره نگاهش کردم.
لب هایش خیلی نرم به لبخند کمرنگی مزین شدند و همین کمی دلم را آرام کرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.