3 دیدگاه

رمان خان زاده جلد دوم پارت 17

0
(0)

 

از اینکه بی جا به شک کرده بودم شرمنده بودم از اینکه به خودم اجازه داده بودم تا حتی به این فکر کنم شرمنده بودم بغلش کردم و سرم رو روی سینش گذاشتم با یه دست کمرو نوازش کرد و گفت
_چی شده عزیز دلم! خواب بد دیدی؟
کابوس و بهانه کردم برای این هم آغوشی کابوس و بهانه کردم برای اینهمه نزدیکی بهش کابوس و بهانه کردم و سرپوش گذاشتم روی شکی که توی دلم به وجود آمده بود و اون همراهیم مکرد تا کنار تخت…
روی تخت دراز کشیدم لیوان رو به سمتم گرفت و گفت
_ تشنه تت نیست؟
دوباره سر جام نشستم و کمی آب خوردم تشنگی از یادم رفته بود ترس چنان وجودمو پر کرده بود دیگه حتی احساس تشنگی هم نمی کردم بعد دوباره توی بغل اهورا دراز کشیدم نمی خواستم حتی یک ثانیه از من دور بشه دستاش محکم منو احاطه کرد و من با خیال راحت تری خوابیدم و به خودم قول دادم نباید به اهورا شک کنم همین و بس…

آخر هفته خیلی زود تر از چیزی که فکرشو میکردم رسید چیزی برای بردن لازم نداشتیم جز لباسامون چمدونا رو کنار در گذاشته بودم و من با مونس هنوز نتونسته بودم صلح کنم در مورد عروسک ها و اسباب بازی هاش دخترکم می خواست تمام اتاقشو با خودش به شیراز ببره و من مانع می شدم و این شد که چشمه اشکاش می جوشید و من دلم می رفت برای این همه معصومیت و مظلومیتش بالاخره با قول اینکه اونجا براش هرچی که دلش بخواد و میخرم راضیش کردم به جمع کردن یه ساک کوچک از عروسک و اسباب بازی هاش…

منتظر راحی بودم گفته بود میاد برای خدا حافظی…

با صدای زنگ خونه باز کردنش و بعد چند دقیقه ورود راحیل باعث شد مونس با جیغ خودش و توی بغل راحیل بندازه.
راحیل با خوشی صورتش و بوسه با ون کرد و از منم دعوت کرد برای یه بغل سه تایی…
بعد از کمی مونس و روی زمین گذاشتم و باهم روی مبل نشستیم.

اروم پرسید خونه اس؟
خوب میدونستم منظکرش کیمیاس پس اره ای گفتم و اون ارومتر گفت
_دختر تو عجب صبری داری اخه چطکری میتونی تحملش کنی؟

لبخند کم جونی زدم و گفتم چاره چیه عزیزم من اون بچه رو میخوام و به شوهرم اعتماد دارم پس تحملش میکنم
با صدای کفشای کیمیا هر دونفرمون به سمتش چرخیدیم و راحیل با ناباوری به کیمیا خیره موند
موهای رنگ شده و ناخونای لاک زده و بلندش لباسای بی اندازه قشنگش و صورت با ارایشش بدجوری توی چشم بود.
نه راحیل برای سلام دادن پیشقدم شد نه کیمیا…
کمی به هم نگاه کردن و کیمیا به سمت اشپزخوکه رفت.
راحیل با اخم به سمتم چرخید و گفت
_این هر روز این ریختیه؟
اره ای که گفتم عصبی گفت توام مثل ننه بزرگا این ریختی میچرخی؟

متعجب اره ای گفتم و اون خودش بهم نزدیکتر کرد و گفت
_دخترخوب مگه تو عقل نداری اخه این عروسک جلو شوهرت چپ و راست میره و تو مثل مادربزرگ من نگاه میکنی فقط؟
اینکه دیگه کاری نداره خودت دودستی شوهرت و تقدیمش کن تموم بشه.

با اخم گفتم چی داری میگی راحیل؟
_عزیزم تو خوشگلی درست بی ارایشم قشنگی ولی ببین اخه این دختره رو مثل عروسک خودش و برا شوهرت درست میکنه و تو انگار نه انگار..
با خنده ی زورکی گفتم
دیونه اهورا اصلانگاش نمیکنه.
با اخم گفت
_آیلین اهورا هر چقدر عاشق تو بازم مرده عقل مردا به چشمشونه تورو خدا کمی عاقل باش فقط…
کلافه گفتم خب تو میگی چیکار کنم؟؟
_تو باید به خودت برسی باید جلوی این زنیکه کم نیاری آیلین وگرنه اینی که من دیدم‌شوهرت و از چنگت درمیاره…
ترسیده اب دهنم و پایین فرستادم
_الان که دیره ولی قول بده جون راحیل رسیدی شیراز یه تغیراتی به خودت بده..
از این همه نگرانیش قند توی دلم اب میشد دوست نبود خواهر بود برام راحیل
باشه عزیزم بخداقول میدم برسم اونجا میرم به خودم میرسم اصلا زنگ میزنم تو به ارایشگرا بگو چی ازم بسازخ…
بغلم کرد و اروم کنار گوشم گفت
_من فقط میخوام همیشه بخندی عزیزم…
با باز شدن در خونه حرفمون نیمه تموم موند و با اومدن اهورا راحیل از جاش بلند شد و بهش سلام کرد اهورا با دیدنش لبخندی زد و گفت _کم پیدا شدی راحی دیگه این ورا نمیای.

راحیل به شوخی گفت
_دیگه تقصیر شماست مهمون نوازی که نمی کنید مهمونم که دعوت نمی‌کنید خسته شدم از بس خودم اومدم و خودم رفتم گفتم یه مدتی کم پیدا بشم که قدرمو بدونید.

این دو نفر سر حرف زدن و باز کردن من به آشپزخانه رفتم تا چایی بیارم کیمیا که پشت میز نشسته بود و با لذت داشت مربا می‌خورد کمی بهش نگاه کردم و گفتم این همه نخور برات خوب نیست بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_ دوست دارم هوس کردم عاشق چیزهای شیرینم.
نفسم رو بیرون دادم و چایی ریختم پیش راحیل برگشتم.
کمی که گذشت راحیل از جاش بلند شد و گفت
_ خب دیگه من باید برم شمام که راهی هستید حالا با ماشین میرین یا هواپیما؟

اهوراسکوت کرد و من جواب دادم به خاطر کیمیا و بارداریش نمیتونیم با ماشین بریم و ریسک کنیم با هواپیما میریم.
نگاه کجی له اشپزخونه انداخت و گفت
_ من که کلا به این زن شک دارم اصلا یه جوریه نمیدونم واقعا اعتماد کردن به بهش کار خوبیه یا نه !

اهورا پشت بند حرف راحیل رو گرفت و گفت
_دیگه کاریه که شده باید این چند ماه هم بگذرونیم همین بعد خلاص بشیم.
با خداحافظی از راحیل چمدونا رو اهورا سمت ماشین برد من کیمیا رو صدا کردم گفتم وقتشه که راه بیفتیم اگه زحمتی نیست بیا چندتا شیشه مربا از تو یخچال برداشت و گفت من اینارو با خودم می‌برم اینجا بمونن خراب میشن ولی خودم همه رو میخورم .
شونه ای بالا انداختم و اونا رو توی کیف بزرگش جا داد و با هم از خونه بیرون رفتیم داشتیم به مقصدی که معلوم نبود چی اونجا در انتظار مونه میرفتیم.
به شهری می رفتیم که پر از شعر بود و شعر…
میگفتن شهر عشق عاشقی شیراز… من امیدوار بودم روزای خوبی اونجا در انتظار ما باشه.
وقتی هواپیما مون توی فرودگاه‌شیراز نشست وقتی پیاده شدیم وقتی عطر گلای نرگس و نفس کشیدیم کل شهر عطر گل میداد عاشق شدم من عاشق شیراز شدم امیدوار بودم اینجا زندگی به رومون بخنده و لبخند دوباره زندگیمون برگرده اهورا ماشین گرفت و به سمت آدرسی که توی دستش بود رفتیم.
ازش پرسیدم حالا داری میریم خونه کسی هم اونجا هست یا فقط خودمونیم ؟

از روی صندلی جلو کمی سرش به عقب چرخوند و گفت
_عزیزم کسی نیست خودمونیم یه خونه بزرگ حیاط داره که میدونم آیلین خانم عاشقش میشه.

اسم حیاط که اومد کیف کردم عاشق خونه های حیاط دار بودم از اینکه خونمون آپارتمانی بود همیشه ناراضی بودم کیمیا از حرف زدن منو اهورا عصبی و ناراحت بود.

این طوری رفتار می کرد وقتی اهورا با من گرم بود اون اخماش تو هم میکشید…
وقتی هوا را کنار من می‌نشست عصبی و ناراحت می‌شد…
واقعاً درکش نمی کردم یعنی اون انتظار داشت شوهرم منی که زنشم ول کنه و بره و بچسبه به اون؟
وقتی به آدرسی که داشتیم رسیدیم با دیدن خونه توی اون محله قدیمی پر از درخت های سرو و کاج دلم رفت براش در خونه رو که باز کردیم وارد حیاط شدیم همه جا تمیز مرتب بود باغچه پر از گل بود و همه چیز عالی به نظر می رسید.
مونس خوشحال از دیدن این خونه بزرگ و حیاط دار به این طرف و اون طرف می دوید و کیمیا کنار در ایستاده بود و به خونه خیره مونده بود منو اهورا قبل از اونا وارد خونه شدیم همه چیز مرتب و عالی بود تمیز و مبله چیزی کم نداشت اهورا دستش دور کمرم نشست و گفت _آیلین خانوم میپسنده؟

با خوشحالی به سمتش برگشتم و گفتم اینجا خیلی خیلی قشنگ اهورا حیاط به این بزرگی خونه به این قشنگی باورم نمیشه که قراره اینجا زندگی کنیم .
اهورا درست جلوی پنجره خونه که از حیاط به داخل خونه دید داشت منو بین خودش و پنجره اسیر کرد و لباش روی لبم گذاشت و عمیق منو بوسید و کنار گوشم گفت
_ قراره اینجا به دور از همه یه زندگی عالی رو تجربه کنیم تنها مشکلمون حضور کیمیاست که اونم به خاطر بچه ای که داریم به فال نیک میگیریم مگه نه ؟

سرمو تکون دادم و اون دوباره لبمو بوسید و من وقتی از اهورا فاصله گرفتم و به حیاط نگاه کردم با صورت ناراحت کیمیا روبرو شدم پوزخندی بهش زدم و خودمو بیشتر توی بغل شوهرم جا دادم باید به کارهایی که راحیل از من خواسته بود عمل میکردم حق با اون بود من خیلی کم گذاشته بودم برای خودم برای خودم کم ارزش گذاشته بودم اما الان وقتش بود که خودی نشون بدم
مونس با جیغ و خنده وارد خونه شد و گفت
_زود باشین اتاق منو بهم نشون بدین.
اهورا دستشو گرفت و گفت
_بیا بریم اتاقا رو ببینیم هر کدومو که دلت خواست میتونی برداری.

پدر و دختر از من دور شدن و من دوباره به خونه نگاهی انداختم اینجا دلم می خواست فقط بخندم برای خانواده‌ام لبخند بسازم همین و بس حس حضور کیمیا به پشت سرم وبه سمتش چرخیدم و اون دست به سینه به من گفت
_ زیاد خوشحال نباش دوران خوشبت اونقدرا هم که فکر می کنی طولانی نیست دلم نمی خواد این خوشی های کوتاه مد وازت بگیرم پس حرفی نمی‌زنم هر چقدر دلت میخواد خودتو توی دل اهورا جا کن وقتش که برسه چنان اهورا رو پس میزنی چنان ازش می گذری که خودتم باورت نمیشه اما الان تا فرصت هست استفاده کن لذت ببر اون‌قدرها هم آدم بدو خود خواهی نیستم.
چندماه مال تو تا آخر عمرش مال من معامله ی خوبیه..
سر حرفی که زده بود در نمی آوردم اما عصبیم کرده بود به هم ریخته بود به طرفش رفتم و محکم با یه دستم بازوشو گرفتم و فشار دادم و گفتم

معلوم هست داری چه زری میزنی؟ چی داری میگی برای خودت خودتو بکشیم آخر آخرش میشی رحم اجاره‌ای من و شوهرم!
جز این هیچی نیستی…
هیچی نیستی کیمیا اما من زنشم اسم من توی شناسنامه اشه تو شناسنامه اش هیچ چیزی نمیتونه اینو تغییر بده.
دستم از روی بازوش کنار زد و گفت _منم حرفی نزدم گفتم هرچقدر می تونی از این موقعیتی که داری لذت ببر چون چندان طولانی نخواهد بود یه روزی تموم میشه و میره و تو میمونی و خاطرات ریز و درشتت..

خواستم جواب دندون شکنی بهش بدم اما صدای اهورا مانعم شد
با اومدنش اهورا نگاهی به هر دوی ما انداخت
نگران با چشماش پرسید چیزی شده اما من سکوت کردم و ازش فاصله گرفتم به سمت اتاقا رفتم و یکی از اتاقا که بزرگتر بودم برای خودم و اهورا انتخاب فکر کردنم زیاد طول نکشید که اهورا پشت سرم وارد اتاق شد و در رو بست و بهم نزدیک شد و پرسید
_چیزی شده عزیزم؟
شالم از روی سرم برداشتم و گفتم نه چیزی نیست
کیمیا مثل همیشه داشت گنده تر از دهنش حرف میزد دیگه عادت کردم بهش.
چرخی تو اتاق زدم و گفتم
_نظرت راجع به اینجا چیه بشه اتاق من و تو؟
مثل من توی اتاق قدم زد و گفت _همین الان که با مونس توی این اتاق بودم با خودم گفتم این اتاق خیلی خوبه برای منو آیلین..

پرسیدم از چه نظر خوبه؟

چون خونه قدیمی بود وسنتی چندتا طاقچه بزرگ و کوچک روی دیوار اتاق ها بود که زیاد از روی زمین فاصله نداشتن بهشون اشاره کرد و گفت _اینجا می تونیم چندتا پوزیشن خوب با هم داشته باشیم !

عصبی به سمتش رفتم و با مشت روی سینش کوبیدم و گفتم
خیلی منحرفی اهورا ببین داری به چی فکر می کنی من دارم به در و پنجره نگاه می کنم تو داره برای باهم بودنمون نقشه میکشی.

منو از روی زمین بلند کرد و دور خودش چرخید و گفت
_من همیشه برای باهم بودنمون نقشه میچینم خوشگلم اولین بارم که نیست.
خوشحال نیستی شوهرت این قدر تورو میخواد؟

با صدای بلند خندیدم و دستام محکم دور گردنشو حلقه کردم تا زمین نیفتم اما وقتی من روی زمین گذاشت هر دو نفرمون سرمون گیج میرفت تو اتاق که فقط یه موکت پهن بود دراز کشید و منم کنارش دراز کشیدم و سرم رو روی بازوش گذاشتم هر دو نفر به سقف خونه خیره بودیم کنار گوشش زمزمه مکردم

_ اهورا یه چیزی بهت بگم
آره که گفت نگاهم به سقف دادم و گفتم
یه روزی اگه ترکم کنی میمیرم
اگه منو نخوای میمیرم
یه روزی اگه بهم خیانت کنی میمیرم این بار دیگه زنده نمیمونم فک نکن نفس میگیرم جون‌میگیرم دوباره حتی حضور مونسم باعث نمیشه که زندگی کنم پس هیچ وقت ؛هیچ وقت هیچ کدوم این کارارو نکن محکم‌تر منو به سمت خودش کشید و بغلم کرد و گفت

_ این حرفا چیه که میزنی عروسک من از این کار نمی کنم خوشگل من اینقدر به حرف‌های این کیمیا میزنه اهمیت نده برای خودش حرف میزنه یه چیزی میگه تو رو اذیت کنه..

من نقشه ها دارم میتوام شوهرشو بکشونم اینجا تا نزدیک ما زندگی کنه من به چیا فک می کنم تو داری از خیانت و رفتن و نبودن حرف میزنی؟
با این حرفات اذیتم میکنی ناراحتم میکنی پس دیگه نزن از این حرفا باشه؟

خودمو بیشتر توی بغلش دادم که در اتاق باز شد و مونس با دیدن ما توی بغل همدیگه خوشحال به سمتمون دوید و خودش روی ما پرت کرد با خنده سه نفری همدیگرو بغل کردیم و کیمیا از کنار در عصبی به ما خیره شد.

اهورا رو بهش گفت
_ خدا قسمت بکنه کیمیا خیلی حس خوبیه آدم زن و بچش کنارش باشدن عاشقشون باشه میبینی؟
آرزوی من و آیلینم برای تو همینه که شوهر و بچه ات کنارت باشن و تو هم خوشبخت بشی مثل…

ما حرفاشو توی لفافه زده بود اما عالی گفته بود و درست به هدف خورده بود کیمیا ازمون روگرفت و دور شد و ما دو نفر با صدای بلند خندیدیم مونس متعجب پرسید

_به چی دارین میخندین؟
من گونه دخترمو کشیدم و گفتم به همه چی به زندگی به خونه قشنگمون …
من و بابایی خیلی خوشحالیم خوشحال تر از ما صورت هر دو نفر منو بوسید و گفت

_مرسی که منو آوردی اینجا حالا کی بریم خرید اسباب بازی و عروسک ها از دوباره بخرم؟
منو اهورا مات شده به همدیگه خیره موندیم که اون صورت هر دو نفر ماروکشید و گفت
_ تعجب نکنید آدم بزرگا باید سر قولایی که میدن بمونن مگه نه؟

این دختر من این زبون دراز و از کجا پیدا کرده بود نمیدونم اما مجبورمون کرد هر دو نفر به خواستش تن بدیم و فردا روبرای خرید کردن معین کنیم…
چمدونو که باز کردیم و شروع کردیم همگی به چیدن لباسامون توی کمد حس خوبی داشتم احساس می کردم اینجا قراره زندگی به روم بخنده و روزای خوبی رو بگذرونم امیدوار بودم شوهر کیمیا بیاد و ما را از دست این زن نجات بده.

مونس با پدرش داشتن اتاقم مونس میچیدن و من اتاق خودمونو.
قرار بود بعد از تموم شدن کارمون برای شام بیرون بریم میخواستیم اولین روزه اینجا بودنمونو بیرون غذا بخوریم و کمی با اطراف آشنا بشیم کیمیا اما نمیدونم با خودش چه فکری می کرد که گفت نه اشتها نداره نه بیرون میاد هر چقدر اصرار کردیم قبول نکرد و گفت موقع برگشتن برای اونم غذا بگیریم .
کارمون که تموم شد سه تایی از خونه بیرون زدیم و این بهترین اتفاق این چند وقته اخیر بود که با شوهرم رو بچم تنهایی وقت بگذرونم اهورا می‌گفت اول سر باید فردا بره و یه ماشین بگیره چون بدون ماشین زندگی کردن واقعاً برای ما سخت بود آژانس گرفتیم و ازش خواستیم مارو به یکی از رستورانهای خوب شهر ببره و اون وقتی فهمید ما تازه وارد و مسافریم شروع کرد به تعریف کردن و نشون دادن جاهای مختلف شهر که فردا پس فردا با هم بریم و اون جاها رو بگردیم.
اهورا دست‌منو مونس به گرفته بود و من و دخترم با خوشی کنار مرد زندگیمون قدم بر می‌داشتیم وارد رستوران شدیم و پشت میز نشستیم
مونس اما بی هوا یکهویی گفت _کاش خاله کیمیا رم با خودمون می‌آوردیم تنهایی تو خونه موند.

با اخم رو بهش گفتم
عزیزم ما خانوادگی اومدیم بیرون کیمیا خانواده ما نیست فقط دوست منه قرار نیست همیشه با ما بمونه…
اما اون با لجبازی گفت
_ولی من میخوام بمونه اخه خیلی دوسش دارم.
عصبی گفتم این چه حرفیه میزنی مونس؟
اینقدر برام گرون بود حرفی که زده بود که حد نداشت…
اما اهورا گفت
_چیزی نگفت که دخترم عصبانی نشو عزیزم.
حتی این حرف اهورا اذیتم کرد و همه خوشیم برد

شبی که فکر میکردم قراره خیلی خوب بگذره شبی که فکر می کردم بعد از مدت ها می خوام کنار همسر و دخترم با خوشی بگذرونم برام حتی با اوردن اسم اون زن خراب شد از این که دخترم و شوهرم داشتن خیلی معمولی با بودن اون زن کنار من کنار می اومدن عصبی میشدم واقعا نمی تونستم تحمل کنم اما بدبختی اینجا بود که همه چیز تقصیر من بود اهورا هیچ وقت نخواسته بود این اتفاق بیفته دختر کوچولوی من از هیچ چیزی خبر نداشت اون یه بچه بود که از محبت های کیمیا هر روز بیشتر از دیروز بهش وابسته می شد .

کاری کرده بودم که خودمم دیگه از پسش بر نمی اومدم اما نمی شد جا بزنم یا کنار بکشم باید تا ته این ماجرا میموندم چیزی از غذا نفهمیدم چیزی از حرفهای اهورا و مونس هم نفهمیدم تمام ذهن و فکر کنم پیش اون زن بود .
دیر وقت به خونه برگشتیم دلم میخواست اصلاً هرگز به اونجا نمیرفتم اما نمیشد باید برمی‌گشتیم وقتی که برگشتیم با کیمیایی سرحال و قبراق روبرو شدیم.

انقدر حالش خوب بود که باورم نمیشد با خوشحالی مونس بغل کرد و گفت
_دلتنگت شده بودم کوچولو !برای همین چند ساعتی که از دور شده بودی.
عصبانی بازوی دخترمو رو کشیدم و از بغلش بیرون آوردم و گفتم
دیگه داری شورشو در میاری تو نسبتی با دختر من داری که بخوای در موردش حرف بزنی یا بخوای دلتنگش بشی!
حد خودتو بدون.
اما اون ناراحت کنار کشید و گفت _من نمیخواستم تورو ناراحت کنم معذرت می خوام.
اهورا نگاهی به منو کیمیا انداخت و کنار من ایستاد و گفت
_عزیزم چیزی نشده که چرا اینقدر حساسیت به خرج میدی کیمیای همیشه است دیگه !

وقتی که میگفت کیمیایی همیشه است حرصم می‌گرفت دیوونه میشدم یعنی چی که کیمیای همیشه است یعنی باید عادت می کردم برای بودنش اونم برای همیشه پیشم بمونه؟
نفسم کلافه بیرون دادم و به سمت اتاقم رفتم اما صدای کیمیا باعث شد بین‌راه بایستم
_کجا داری میری شربت درست کردم نمیخوای بخوری ؟
چپ بهش خیره شدم ازش فاصله گرفتم و به اتاقمون رفتم فقط همینم مونده بود که اون برای من شربت درست کنه .
اونا رو با هم تنها گذاشتم و توی اتاق مشغول عوض کردن لباسام شدم و خیلی زودتر از اونا سعی کردم بخوابم نیمه‌های شب بود که از تشنگی از خواب بیدار شدم به سمت آشپزخونه رفتم در یخچال رو که باز کردم با دیدن اون ظرف بزرگ شربت وسوسه شدم توی این گرما کمی از اونو بخورم یه لیوان پر کردم و سر کشیدم اما به قدری خوشمزه بود که لیوان دومم سرکشیدم واقعاً هماپون طور که میگفت خوشمزه شده بود.

سرجام برگشتم و زود به خواب رفتم صبح توی خونه خیلی کار داشتم که باید بهشون میرسیدم با سر و صدای مونس و با سردرد بدی چشمامو باز کردم و کمی جایی که توش بودم و آنالیز کردم تازه یادم اومد ما اومدیم شیراز و اینجا خونه جدیدمونه.
احساس می کردم به وزن سرم چند کیلو اضافه شده .
نمی تونستم روی تنم نگهش دارم پس بیخیال بلند شدن شدم و همونجا دراز کشیدم خبری از اهورا نبود نگاهی به اطرافم انداختم کلا توی اتاق نبود یعنی کجا رفته بود با صدای آرومی اسمشو صدا زدم اما انگار سر و صدای بیرون انقدر زیاد بود که صدای من به گوشش نرسه!

این سردرد از کجا اومده بود واقعا نمیدونستم کمی که گذشت در اتاق باز شد و اهورا توی اتاق سرکی کشید و با دیدن من که بیدار شدم وارد اتاق شد و گفت
_ خوب خوابیدی عزیزم پس چرا نمیای بیرون ؟

به سرم اشاره کردم و گفتم خیلی درد میکنه نمیتونم اصلا تکون بخورم نگران کنارم نشست و گفت
_ چی شده مگه بذار برات یه قرصی چیزی بیارم.

باشه گفتم و اون سریع از اتاق بیرون رفت وبا یه مسکن قوی و یه لیوان آب که برگشت کمکم کرد تا بخورمش دوباره منو سرجام خوابوند و گفت
_بهتره کمی استراحت کنی بعد بلند بشی وقتی که سردردت بهتر شد میتونی بیای بیرون.
اما من با سماجت گفتم کلی کار داریم باید بلند بشم اون زنیکه که داره تو خونه من می چرخه من چه جوری اینجا بخوابم؟

خندید و گفت
_وقتی حسادت می کنی باورت نمیشه اگه بگم چندبرابر خواستنی تر و خوردنی تر میشی دورت بگردم نگرانی نداره کیمیاست دیگه تو که باهاش کنار آمده بودی تو که میدونی من چقدر تورو دوست دارم تو که میدونی دخترمونو چقدر دوست دارم تو که میدونی من جزشما دونفر چشام هیچ کس دیگه ای رو نمیبینه نگرانی بابت چیه؟

غمگین کمی سکوت کردم و گفتم من نگرانی از بابت تو نیست نگرانیم از بابت اونه …
اونه که بهش اعتماد ندارم از اون میترسم لبامو بوسید و گفت
_ترس نداره وقتی من قرار نیست هیچ وقته هیچ وقت جز تو چشمام کسی دیگه رو ببینه …
حرف هاش آرومم میکرد آرامشی به وجودم تزریق می کرد که هر لحظه احساس میکردم بهش نیاز دارم وبهش محتاج بودم تا دوباره و دوباره این حرفارو از اهورا بشنوم دوباره خواستم بلند بشم که مانع شد گفت
باهمدیگه دراز میکشیم منم همین جا کنارت میمونم بعد پا میشیم با هم دیگه میریم صبحانه میخوریم باشه ؟

وقتی قرار بود کنارم بمونه وقتی قرار بود پیشم بخوابه چرا که نه؟

عاشق دراز کشیدن می شدم عاشق استراحت کردن میشدم فقط و فقط کنار من باید می موند.
کمی که گذشت احساس کردم سردردم کمی بهتر
شده اما وقتی از جام بلند شدم اونم به کمک اهورا سرگیجه داشتم .
انگار سردرد معمولی نبود نمیدونم چم شده بود به کمک که اهورا از اتاق بیرون رفتیم و مونس با دیدن من به سمتم اومد و گفت
_ مامانی حالت خوبه چقد زیاد خوابیدی؟
تا خم شدم ببوسمش روی زمین نشستم نمیتونستم خودمو سرپا نگه دارم اهورا نگران دوباره کمکم کرد بلند بشم اپو روی مبل دراز بکشم و گفت
_ عزیزم به نظرت بهتر نیست بریم پیش یه دکترگ
خنده ای کردم و گفتم
_دکتر چه خبره دیوونه نه !
سردرد دیگه خوب میشه.
کیمیا یه گوشه ایستاده بود و به ما نگاه می کرد به من گفت
_ به نظر منم بهتره پیش دکتربری حالت نگار خیلی بده .

چنان توی با آرامش حرف میزد انگار که مثلاً واقعا دوست یا خواهر منه که نگرانمه جوابشو ندادم ازش رو گرفتم و موهای دخترمو با دستم نوازش کردم و اهورا از جاش بلند شد و گفت
_من میرم صبحانه تو برات بیارم اینجا باشه ؟
حرفی نزدم مخالفت نکردم اما کیمیا گفت
_ لازم نیست تو بیای من درست می کنم میارم داشتم برای مونس هم صبحانه آماده میکردم میارمش همینجا مادر دختر با هم بخورن.

اهورا به سمت کیمیا رفت گفت پس بریم با هم درست کنیم
نگاهم پشت سرشون میرفت میخواستن صبحانه درست کنن این از کجا در اومد ؟
اما کیمیا وسط راه ایستاد و گفت _توبشین پیش آیلین نمی خواد بیای خودم درست می کنم یه صبحانه که دیگه چیزی نیست.
وقتی که اهورا متوجه اخمی روی صورتم من بود شد نگاهم کرد گفت
_پس درد نکنه خودت انجامش بده…
کنارم که نشست با اخم بهش گفتم چه خبره انگاری زیادی با این کیمیا صمیمی شدی…

ابروهاشو بالا داد و گفت
_دیوونه شدی یعنی چی؟ من کجا باهاش صمیمی شدم میخواستم برات صبحانه درست کنم !

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارا
دلارا
3 سال قبل

واای چه افتخار بررگی نصیبت شده😏😂😂😂

غزلیییی
3 سال قبل

اخیششششش شدم اولین کسی که اینو نگاه میکنهههه😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙

Atoosa_80
Atoosa_80
پاسخ به  غزلیییی
3 سال قبل

چ ذوقی!

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x